در مکتب هنر که از غوغای علم و عدد فارغ است، روش قیاس محک خوبی برای تعیین نسبی عیارهاست.1به کمک این روش میتوان دید که یک مطلب را چند گوینده چگونه عنوان کردهاند و نقد تطبیقی گفتهها و اندیشهها بر چه منوال است.
بی ثباتی روزگار ازنظر حافظ و فردوسی
یکی از وجوه مشترک سخن فردوسی و حافظ، دلتنگی بارز و آشکار از گردش جهان و بیثباتی روزگار است. در غزلهای حافظ به زبانهای پرنیانی رنگارنگ این نکته بارها تکرار میشود:بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است | بیار باده که بنیاد عمر بر باد است |
یا:
زمانه هیچ نبخشد که باز نستاند | مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی |
یا:
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد | زیر این گنبد فیروزه دلی خوش ننشست |
چنین به نظر میآید که در شاهنامهی فردوسی این شکوهها از دیوان حافظ به مراتب زیادتر است. من باب تفنن میخواهم عرض کنم که شاید فردوسی از حافظ دلسوختهتر بوده است. این احتمال هست که حافظ شیدا گاهی عملاً یا لااقل در کارگاه خیال رندانه خرقه را میسوخت و غلغله در گنبد افلاک می افکند. دربارهی فردوسی مقید Discipliné که در چارچوب تکلیف و رسالت بزرگی سی سال با رنج و کوشش به کاری بزرگ و نامآور پرداخت، احتمال این رندی و قلندری کمتر است. در ذهن ما نیاز فردوسی به تسلی دادن خود و انرژی دادن به خود زیادتر از حافظ است. اوست که روز به روز رنج میبرده و زحمت مدام میکشیده، نسخه برداری از اوراقش دشوار، درک شاهکارش دقت و پایمردی و فرصت زیاد میخواسته است. این است که در هر داستان و در اغلب نامههایی که در شاهنامه است، فردوسی تا فرصت مییابد پند و عبرتی از گذشت زمان بیان میکند. به نظر قسمت اعظم آن را شاعر برای تسلی خودش ضروری میداند و الزاماً جزء لاینفک داستان نیست:
جهان را چنین است ساز و نهاد | که جز مرگ را کس ز مادر نزاد |
یا:
زمانش همین است رسم و نهاد | به یک دست بستد به دیگر بداد |
یا:
جهانا سراسر فسوسی و باد | به تو نیست مرد خردمند شاد |
یا:
به کردارهای تو چون بنگرم | فسوس است و بازی نماید برم |
یکایک همی پروریشان به ناز | چه کوتاه عمر و چه عمر دراز |
چو مر داده را بازخواهی ستد | چه غم گر بود خاک آن گربُسّد |
اگر شهریاری وگر زیردست | چو از تو جهان این نفس را گسست |
همه درد و خوشیّ تو شد چو خواب | به جاوید ماندن دلت را متاب |
خنک آن کز او نیکویی یادگار | بماند اگر بنده گر شهریار |
یا:
برآری یکی را به چرخ بلند | سپاریش ناگه به خاک نژند |
آزادی در قلم در شعر حافظ و فردوسی
حافظ غزلسرای خود را مکلف به تحریر کار درازمدتی نمیدانسته است. هروقت دلش میخواسته تقریباً آزاد از بند و قافیه، سرشار از ذوق، هرچه در ذهن داشته به زبان دل بیان میکرده است. قلندری و رندی حافظ، نیست شدن و خاک شدن و رنجهای فرجام کار را، در بسیاری موارد، موجبی میداند برای خوشی و شادی امروز. مثلاً می گوید:
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است | حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز |
یا:
بیا بیا که زمانی به میخراب شویم | مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد |
یا:
زان پیشتر که از غم گیتی شوم خراب | ما را به جام باده گلگون خراب کن |
و نظایر اینها.
خوش بینی در شعر حافظ و فردوسی
در گفتار فردوسی احساس این رندی و تا اندازهای «خوشبینی» برای خواننده نادر است. بیشتر شکوهها تا حدی بر اثر چارچوب بحر متقارب قاطع و کوتاه و تا اندازهای هم شاید بر اثر بدبینی شاعر تیره و غمآلود است. مثلاً:
دل اندر سرای سپنجی مبند | سپنجی نباشد بسی سودمند |
حافظ هم به همین سپنجی بودن جهان و بیثباتی آن اشاره میکند:
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن | از فیض جام و قصهی جمشید کامکار |
با این تفاوت که شاعر عارف ما دورنمای خوشی امروز را از نظر دور نمیدارد و حال آنکه سخنور آهنین زبان خراسان هنگام دلتنگی نیز با شمشیر قاطعیت پریروی خیال را سر میبرد تا از هیچ روزنی سر برنیاورد، تا جهان غرق در کردار نیک و گفتار نیک و پندار نیک گردد و ساز شرع و عرف از هیچ نظر بیقانون نشود.
به کارگیری علت و معلول در شعر حافظ و فردوسی
بستگی ساده علت و معلول، ذهن فردوسی و حافظ هر دو را عمیقاً متأثر کرده است. این هر دو شاعر در زنجیر حوادث و علتها هر حلقه را تکیه گاه حلقهی دیگر میشمارند.در ذهن فردوسی وقتی درخت کین کاشته شد به خون آب داده میشود، تنومند میگردد، رنج به بار میآورد. از ریشه برکندن درخت کینه با مهر و محبت میسر نیست. جنگ و خونریزی و انتقام زنجیر دایره علت و معلول را تکمیل میکند:
درختی که از خون ایرج برُست | به خون برگ و بارش بخواهیم شست |
مسائل سیاسی در شعر حافظ و فردوسی
درخشش این مفهوم در اندیشهی شاعر و با خردمندی مخصوص او چشمگیر است. گرفتاری های سیاهان و سپیدان امریکای امروز، کشمکش عرب و یهود، اختلافات نژادی، جنگهای سیاسی، همه را میتوان از نوعی پنداشت که ریشهی آن در شاهنامه دیده میشود. در دیوان دادگستری شاهنامه مهر و عطوفت کمتر راه مییابد، برنامه، برنامهی جهانداری باستانی است و به قول زیبای دقیقی زر و زور حکومت میکند:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را | یکی پرنیانی، دگر زعفرانی |
یکی زرّ، نام ملک بر نبشته | دگر آهن آبداده یمانی |
پدر به پسر رحم نمیکند. پسر نام جوی با پدر تاجدار درمیافتد. برادر از برادر انتقام میجوید. سپهدار سپهدار را گردن میزند. بسیار نادر است که یک بار قهرمانی مانند رستم هنگامی که بیژن را از چاهی که در آن به نیرنگ گرگین درافتاده، بیرون می کشد از او عهد و پیمان بخواهد که گناه گرگین را به او ببخشد:
به من بخش گرگین میلاد را | ز دل دور کن کین و بیداد را |
در مصطبهی بازپرسی حافظ آیین کشوری ملغی است، کینهها و خامیها و تعصبات را به می آدمیت میشوند، جنگ هفتاد و دو ملت را عذر نادانی مینهند، و شکست یا سرفرازی ترکتازان را به چیزی نمیگیرند:
ما قصه سکندر و دارا نخواندهایم | از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس |
رشتهی علت و معلول در اندیشهی حافظ با عشق و مهر پیوند دارد، خاک کشتگان لاله زار میشود، بنفشه به بار میآورد ولی اگر درست نگاه کنی، داغ دل شاعر است که به یاد آن روی زیبا بر لاله خاکش نقش سویدا گذاشته است؛ مهر زلف مشکین دلدار است که پس از مرگ ناکام شاعر از جهان بر تربت او لاله و بنفشه رویانده است؛ از این روست که حافظ میگوید:
ز حال ما دلت آگه شود مگر روزی | که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت |
یا:
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست | بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم |
در کارگاه اندیشهی فردوسی، مهندس خرد پرگار به دست در دفتر نشسته و کارها را برنامه ریزی میکند. در کشتی شکستهی اندیشهی حافظ ناخدای عشق با امواج هایل دست به گریبان است.
نگاه به دین در شعر حافظ و فردوسی
از گفتههای زیبای فردوسی دربارهی پروردگار جهان این دو بیت است:به بینندگان آفریننده را | نبینی مرنجان دو بیننده را 2 |
به هستیش باید که خستو شوی | ز گفتار بیکار یکسو شوی |
خداوند را با چشم سر نمیتوان دید و حواس ما برای درک او نارساست. اندیشهی ما و دانش ما در بارگاه خداوند راه ندارد. جز اینکه از روی ایمان و اعتقاد به هستیِ خداوند اعتراف کنی، راه دیگری در پیش نیست. این ابیات شاهنامه شعر دلکش حافظ را به خاطر میآورد:
بر این دو دیده حیران من هزار افسوس | که با دو آینه رویش عیان نمیبینم |
در این گفتار فردوسی قاطعیت و سادگی معمولی او مشهود است.3 میگوید با چشم سر او را نمیتوان دید و باید اعتراف به وجودش کرد. در گفتهی حافظ موج زیبای اندیشهی او نمودار است که افسوس میخورد که خودش نمیتواند با دو دیده او را ببیند. راجع به دیگران و اصل دیدن یا ندیدن اظهار عقیده نمیکند. گفتار فردوسی طبق معمول صریح و مستقیم است. در گفتهی حافظ صفت حیران و تشبیه چشم و آیینه موج لطیف اندیشهی شاعر عارف را خوش مینمایاند.
فردوسی به محمد رسول الله، پیغمبر اسلام، اعتقاد کامل دارد و جهان را مانند دریایی مواج میداند که از غرق شدن در آن گریز نیست. پیش خود چنین میاندیشد که بهترین طریق سیر در این دریا این است که در کشتی با محمد و علی و اهل بیت ایشان بنشیند، و از این سودمندتر طریقی نیست. باز قاطعیت و سادگی فردوسی در اشعار زیر آشکار میشود. به جای آنکه مانند دانشمند حکیم یا شاعری عارف و نکتهپرداز مست بادهی ازل بشود، گویی مانند پاکدلان صافی ضمیر خودش را صادقانه سرگرم کرده است. محرک او در این دینداری خرد دوراندیش و سودآور است، نه آن عشق که به هست و نیست سر فرود نیاورد و جز معشوق چیزی نشناسد و بینیازی از دو عالم بجوید:
چو خواهی که یابی ز هر بد رها | سر اندر نیاری به دام بلا |
بُوی در دو گیتی ز بد رستگار | نکونام باشی بر کردگار |
به گفتار پیغمبرت راه جوی | دل از تیرگیها بدین آب شوی |
حکیم این جهان را چو دریا نهاد | برانگیخته موج از او تندباد |
چو هفتاد کشتی بر او ساخته | همه بادبانها برافراخته |
یکی پهن کشتی به سان عروس | بیاراسته همچو چشم خروس |
محمد بدو اندرون با علی | همان اهل بیت نبی و وصی |
خردمند کز دور دریا بدید | کرانه نه پیدا و بن ناپدید |
بدانست کو موج خواهد زدن | کس از غرق بیرون نخواهد شدن |
اگر چشم داری به دیگر سرای | به نزد نبی و وصی گیر جای |
در جوار این ایرانی مسلمان درست و معتقد، شمس الدین محمد حافظ را میبینیم که عشق او به حق از مقام سیب و شیر و انگبین گذشته است. «عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد». در عالم شور و عرفان، عاشق با معشوق متحد و یکی شده، سرمست و شیدا وجود خود را فراموش کرده، و چنین زمزمه می کند:
چو طفلان تا به کی زاهدفریبی | به سیب بوستان و جوی شیرم |
چنان پر شد فضای سینه از دوست | که نقش خویش گم شد در ضمیرم |
بررسی فعل بهتان زدن در شعر شعرا
شاعری را در نظر بیاورید که در کاری مورد بهتان قرار گرفته ولی خود را بیگناه میداند و میخواهد به این بیگناهی اشاره کند. این سخن بر زبان عاشقانهی سعدی شیرازی زیبا و ساده چنین جاری می شود:سعدی
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم | گرگ دهن آلودهی یوسف ندریده |
مسعود سعد سلمان، شاعر بلندهمت خراسان، وقتی در زندان شکوه میکند که بیگناه گرفتار شده، با سخنی از پولاد و قدی بلند و کشیده همان مضمون را پیش از سعدی در قالب سخن خراسانی چنین عنوان می کند:
مسعود سعد سلمان
باللهِ چو گرگ یوسفم بالله | بر خیره همی نهند بهتانم |
در شاهنامه نیز دروغ و بهتان و پیچیدگی و نادرستی مطرح میشود. اگر گاهی راستی در نهان میماند موقت است و حقیقت زود آشکار خواهد شد. زبان فردوسی چندان با پیچ و خم آشنایی ندارد. مثلاً وقتی قیصر روم در دل خیال میکند گشتاسب جوان که در شهر غریب است باید از نژاد بزرگان باشد، از دخترش کتایون میخواهد که حقیقت را کشف کند. کتایون بدون استعاره و گوشه و کنایه با طرزی که مخصوص فردوسی است جواب میدهد که گشتاسب حتی حسب و نسب خود را از همسرش نیز نهان میدارد:
فردوسی
چنین داد پاسخ که پرسیدمش | نه بر دامن راستی دیدمش |
این شعر کوتاه و صریح مطلب را با نهایت سادگی و زیبایی بیان میکند. اما در دیوان حافظ شاهد فراوان در کنایت و اشارت است چنانکه میگوید:
حافظ
در حق ما به دُردکشی ظن بد مبر | کالوده گشت خرقه ولی پاکدامنم |
گویی حدیث دریدن یوسف در این جا در اصطلاح عرفانی به آلودگی خرقه بدل شده است.
فرخی، شاعر دربار سلطان محمود که طلاقت خدادادش گاهی در راه برآوردن کامها به کار رفته، بیگناهی خود را این طور مطرح میکند که با فلان صنم، که شاید همان ایاز منظور شهریار نیز بوده است، هم صحبتی و گرایش خاطر نداشته است، و رندان زمینه ساختهاند و بهتان زدهاند:
فرخی یزدی
شاه گیتی مرا گرامی داشت | نام من داشت روز و شب به زبان |
گاه گفتی بیا و رود بزن | گاه گفتی بیا و شعر بخوان |
سخنی باز شد به مجلس شاه | بیشتر بود از این سخن بهتان |
سخن آن بد که باده خورده همی | به فلان جای فرخی و فلان |
شعر روان فرخی وصف حالی منظوم بیش نیست، اما سخن مسعود سعد بلندهمت، هنوز در آسمان خراسان میدرخشد؛ غزل سادهی سعدی هم عاشقان مهجور را همچنان دلداری میدهد.
تأثیر محیط در شعر حافظ و فردوسی
در شاهنامه گاهی آشکارا دیده میشود که فردوسی به ناچار تا اندازهای تحت تأثیر نظام اجتماعی فرهنگ ایران باستان، یعنی فرهنگی که خودش در آفرینش آن سهیم بوده است، قرار میگیرد. البته وقتی از داستان سرایی خاموش میشود و به تفکر فرو میرود، باز مانند هر دانشمند اندیشمند متوجه می شود که مطلب به این سادگیها نیست.گاهی فردوسی با نهایت ایمان فرمولهای سادهی عدالت اجتماعی را برقرار میداند. نکویی را نکویی پاداش است و بدی را بدی مکافات. ایمان او به این مقررات ساده به قدری قوی است که حتی قهرمانان محبوب خود را نیز هنگام بدکاری مکافات میدهد:
نگر تا چه گفته است مرد خرد | که هرکس که بد کرد کیفر برد |
رستم سهراب را ناجوانمردانه میکشد. اسفندیار رویینتن را به یاری سیمرغ از پای درمیآورد. هنوز تیرگی چشم و سرخی خون اسفندیار در خلال ابیات شاهنامه دیده میشود که رستم به نیرنگ برادرش در چاه جان میسپارد. رستم و رخش در چاه میافتند ولی در همان آنی که رستم در دهان چاه در کام مرگ فرو میرود، با خدنگ برقآسا برادر خیانت پیشه را به درخت کهنی که در پس آن پنهان شده بود میدوزد:
مرا زور دادی که از مرگ پیش | از این بیوفا خواستم کین خویش |
افراسیاب دامادش سیاوش را سر میبرد و مکافات او این است که کیخسرو پسر سیاوش به شمشیر هندی جدش افراسیاب را گردن میزند. در ذهن فردوسی رابطهی انسان با جهان آفرینش تا اندازهای روشن است. چرخ عالم پیرو حساب سادهای در گردش است، که در مذاهب آغازین بشر ترویج شده است:
کنون روز بادافره ایزدیست | مکافات بد را ز یزدان بدی است |
به کردار بد تیز بشتافتی | مکافات بد را بدی یافتی |
چنین گفت «دستان» که ایزد یکی است | به تقدیر او راه تدبیر نیست |
در این بیت، مثل اینکه شاعر مفهوم المرء یدّبر و الله یقدّر را به پارسی زیبا ترجمه میکند. البته فردوسی هم مانند دیگران مدعی علم تمام و ایمان صد در صد به شناسایی قوانین جهان نیست. گاهی هم خود به نادانی بشری اذعان دارد:
چپ و راست هر سو بتابم همی | سر و پای گیتی نیابم همی |
یکی بد کند نیک پیش آیدش | جهان بنده و بخت خویش آیدش |
یکی جز به نیکی جهان نسپرد | همی از نژندی فرو پژمرد |
ولی شکها و پرخاشهای فردوسی آن قدرها خروشان نیست.
تدبیر در شعر حافظ و فردوسی
حافظ نیز تدبیر و اختیار را در برابر تقدیر و جبر ناچیز میشمارد و میگوید:
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم | اگر موافق تدبیر من فتد تقدیر |
یا:
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار | در گردشند برحسب اختیار دوست |
رابطهی انسان هم با جامعه بسیار روشن است. مثلاً در ذهن فردوسی، خردمند فرزانه رایزن شاه میشود، دانش خود را در بهبود جامعه به کار میبرد. در مدل سادهای که از جامعهی بشری در ذهن فردوسی است، جامعه از بهشت موعود، یوتوپیا 4 چندان دور نیست. در خاطر حافظ رنج دیدهی فراز و نشیب شناخته، مدل جامعهی بشری به افکار ماکیاول شبیهتر جلوه میکند، میگوید:
فلک به مردم نادان دهد زمام امور | تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس |
و:
بیا تا گل برافشانیم و میدر ساغر اندازیم | فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم |
و:
تا بیسر و پا باشد اوضاع فلک زین دست | در سر هوس ساقی در جام شراب اولی |
نام نیک و جاوید در شعر حافظ و فردوسی
نکتهی دیگری که در اشعار فردوسی به خلاف حافظ به چشم میخورد آرزو و سودای بیپایانی است در جستن نام نیک و جاوید. فردوسی گاه و بیگاه از زبان قهرمانان شاهنامه فریاد میزند جز از نام نیکی نباید گزید. همه کامها را باید فدای نام نیکو کرد:چنین داد پاسخ که من کام خویش | به خاک افکنم برکشم نام خویش |
فردوسی گاهی فرشتهی بیگناهی را میماند که هرچه از تاریخ باستان خوانده و از ترازوی عدل و داد شنیده بیکم و کاست پذیرفته است:
مرا سر نهان گر شود زیر سنگ | از آن به که نامم برآید به ننگ |
به نام نکو گر بمیرم رواست | مرا نام باید که تن مرگ راست |
در هیچ یک از شاعران پارسیزبان چنین تلاشی برای سودای نام نیک دیده نشده است. در هر بخش و هر داستان شاهنامه غایت زندگی نام نیکو است. البته این از مظاهر عالی و زیبای شاهنامه است و به هیچ وجه محل ایراد نیست. ولی از نظر تجزیه و تحلیل فلسفی باید متذکر شویم که دید حافظ برابر فردوسی در این موارد، همان دید مردم شهرآشوب و لولیوش 5 است در برابر مردم ظاهرآراسته که زندگانیشان فدای پذیرش جامعه میشود. حافظ کهنه کار از این درجات و طبقه بندیها گذشته و رشتهها و قیدهای جامعه را گسسته است و میگوید:
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است | وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است |
گاه اشاره میکند در سرای نیکنامی راه نداشته ولی آنجا هم گویا خبر مهمی نیست:
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند | گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را |
استاد خوش میفرماید که اگر احیاناً به نام نیک هم رسیدیم آن را تصادف بدانیم. با استغنایی رندانه از نام نیک هم میتوان درگذشت:6
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی | پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست |
پندار یا شناخت در شعر حافظ و فردوسی
در انجمن خردآسای فردوسی، موبدان همه نیکخوی و پاک کردار و یزدان شناسند. در محفل هم صحبتان حافظ، هیچ اعتمادی بر این عالمان بیعمل و کوته آستینان درازدست نیست. اینها همانها هستند که چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند. در آیین فردوسی، سپهسالار از راه فرا میرسد، از اسب فرود میآید، زر و گهر و کلاه و کمر و غلام و کنیز شبستان میبخشد. معدودی ناگهان سزاوار این همه بخشایش میشوند. غالباً همه راضی و شادمان به سر میبرند. در حلقهی رندان حافظ می محرومی است که در جام اهل هنر میریزند، تنها عدهای مزوّرند که به ریا و تزویر به سرچشمههای جمال و قدرت رخنه میکنند. آنها اغلب همان نو دولتانند که نازشان به غلام ترک و استر است. اینها خامان ره نرفتهاند. فردوسی هنوز صدای غریو تهمتن، بانگ فرماندهی گودرز و طوس و هیاهوی بارگاه کیخسرو و آواز موبدان زرتشتی را میشنود. به قول سعدی هنوز نگران است که ملکش با دگران است، هنوز چشم به راه است که اسفندیاری ظهور کند:مگر زو بیابی یکی نامدار | کجا نو کند نام اسفندیار |
اما حافظِ قرآن محمد که خونریزی سربازان، وسوسهی زاهدان و تزویر وزیران زمان مغول را دیده، از این سوی روگردان است و از آن سوی امید بخشایش دارد:
کی بود در زمانه وفا جام می بیار | تا من حکایت جم و کاوس کی کنم |
لطف الهی بکند کار خویش | مژدهی رحمت برساند سروش |
اهل ادب فارسی در جهانی که هر یک از دو گویندهی توانا آفریدهاند سیروسفرها کردهاند. آنها زیبایی های جهان فردوسی را از ماه تا ماهی و ریزهکاریهای عالم حافظ را از مرکز خاک تا گنبد افلاک دیدهاند.
این دو بزرگوار هر کدام عالمی مخصوص به خود دارند. کوهسار جهان هر یک از این دو شاعر پستی و بلندی و دره و قلههای سر به ابر فرورفته دارد.
فردوسی شاعری است توانا که گویی از کان سنگ آهن استخراج میکند، و آهن مذاب از کارگاه بیرون می دهد. او خانه و وسایل بزم و رزم را از پولاد می سازد- شاعر تکنولوژیست قرن بیستم است که ده قرن یا بیشتر زود آمده است- بسیار مناسب است آنجا که فردوسی میگوید:
پی افکندم از نظم کاخی بلند | که از باد و باران نیابد گزند |
این مرد گویی همه چیز را از پولاد ساخته است، و از این رو به مرور زمان سخن او زنگ نمیزند. به علاوه فرمها و طرحهایش همه ساده و جهانپسند است. از آن دست طرحها که امروز و فردا در جهان فنآوری بیش از دنیای قرون وسطا معمول خواهد شد. خلاصه، در یک جمله فردوسی سخنگویی است اندیشمند؛ آفرینندهی خودآگاه طرحهای ساده و پایدار و ترجمهپذیر.
نقش بندی در شعر حافظ و فردوسی
حافظ شاعری است نقاش که تاریخ اجتماعی و فلسفی و مذهبی عصر خود را بر امواج دریای خیال رسم کرده است. بعضیها با ممارست و آشنایی زیاد میتوانند انعکاس این نقشها را در ذهن خود ثبت کنند. ولی ریزهکاریهای پیچیده و ترجمهناپذیر این کلک خیالاندیش، از دید تودهی مردم نهان است و نهان خواهد ماند:
اگر باور نمیداری رو از صورتگر چین پرس | که مانی نسخه میخواهد ز نوک کلک مشکینم |
خلاصه، در یک جمله، گویی حافظ نقشبندی است عاشقپیشه آفرینندهی آگاه و ناخودآگاه نقشهای پیچیده و آشفته.
بسیاری از سرودههای حافظ معانی «یک به چند» یعنی گرایش به ترجمهناپذیری دارند. از این روی، تعبیرهای گوناگون و فالهای رنگارنگ به ذهن میآورند. علم الیقین کمتر مطرح است.
خرد و عشق در شعر حافظ و فردوسی
اندیشمندی شاعر را در این گونه ابیات میتوان دید که چرخ برشده را ورای تأثرات و آلام و شادیها و سود و زیانهای بشری میداند و میگوید:یکی را ز خاک سیه برکشد | یکی را ز تخت کیان درکشد |
نه زین شاد باشد نه زان دردمند | چنین است رسم سپهر بلند |
نظیر همین گفته را از زبان حافظ بشنوید:
جهل من و علم تو فلک را چه تفاوت | آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی |
همان قدر که حافظ قرآن، رند و لاابالی از عقل درگذشته و به آستان عشق رسیده، فردوسی در دربار شاه حیات پایبند کارآزمونی دانش است. در فردوسی سادگی و راستی ایران باستان (مانند حالات عمومی مردم صدر اسلام یا غالب مردم کنونی امریکای شمالی) مستتر است. با دانش و خرد ساده زیست میکنند، یک نوع عملی و مفید بودن روشهای زندگی 7 را بر پیچیدگی هنری و ذوقی و فلسفی ترجیح می دهند. به خلاف حافظ که این نقشهای ساده خرد را بدوی میانگارد و میگوید:
این خرد خام به میخانه بر | تا میلعل آوردش خون به جوش |
حافظ جهان را به میلعل میخانه و خون دل حرمان دیده آغشته میسازد، مطالب سادهی بیرنگ را پیچیده و ارغوانی میکند و در آن مرحله و عرصه است که هنرنمایی او آشکار میشود. عبارات و اصطلاحات مخصوص او در عالمی ورای جهان دانش گلستانی میآفریند که درش به روی همگان باز نیست: «کسی آستان بوسد که جان در آستین دارد».
با این حال، گیرایی و رنگآمیزی و گوناگونی گفتار حافظ طوری است که عارف و عامی را جلب میکند. بسیاری از ما اگر هم درکش نکنیم او را دوست می داریم، و مانند مرید مجذوب مراد میشویم. همین قدر در آیینهی غزلهای حافظ بخشی از آرزوها و زیستهای خود را منعکس میبینیم. چه بسا که این نقش آمال خود ماست که مورد تعلق خاطر قرار گرفته. هر غزل او هر کجا هم آغاز است و هم انجام، نه آغاز میپذیرد نه انجام.
در تالار سخنرانی فردوسی استاد با برنامه و انضباط مخصوص، دانش و فرهنگ باستان را از تاریخ و هنر و آداب زیست و حکمت و اخلاق و رزم و بزم، از کورهی مذاب آهن بیرون میریزد. از هیبت او جرئت و یارای دم زدن نیست. با اینکه سخنش مانند همهی اساتید مجرب و بزرگ جهان فرهنگ ساده و دلنشین است، پایمردی و دانشجویی در شاگردی او کار آسانی نیست.
در محفل بزم عارفانهی حافظ، پیر و جوان و کافر و مسلمان همگان راه دارند و «هر کس به قدر فهمش فهمید مدعا را».
پینوشتها:
1. نقل از مجلهی یغما، دی ماه 1348.
2.این عقیدهی معتزله است. ـــ مقالهی استاد فرامرزی در مجلهی یغما، اسفندماه 1348؛ در همین معنی، جلال الدین بلخی گوید:
من ندانم آنچ اندیشیدهای *** ای دو دیده دوست را چون دیدهای؟
بیت 1754، دفتر اول مثنوی شریف فروزانفر
3. اصول گرایی (Dogmatism).
4. Utopia
5. hippie
6. گزارشگران تاریخ میتوانند یک نفر را عادلترین مردم یا هم او را ستمکار و بیدادگر بخوانند؛ از این روی ژرف بینانی چون مولانا جلال الدین و رندانی چون لسان الغیب حافظ کمتر به روایات عام و علم مکتبی نظر دارند.
7. pragmatism