نقش و اهمیت هوش عاطفی در کودکان
نويسنده:صابر محمدي
همه جوامع براي مهارت ها و رفتارهاي خاص ارزش قائلند. اين که در هر جامعه از چه استعدادهايي تجليل شود، بستگي به اين دارد که اين جامعه براي بقا و تداوم خود چه نيازهايي دارد. حتي جوامعي که براي توانايي ذهني ارزش زيادي قائلند، استعدادهاي هوشي يکساني را تشويق نمي کنند. از نظر بيشتر مردم هوش يعني توانايي در سازش موفقيت آميز با نيازها و خواست فرهنگي محيطي که در آن زندگي مي کنند. همه آزمون هاي هوشي مانند هم نيستند و بعضي از تفاوت هاي آنان ناشي از نظريه هاي هوشي است. هرچند که هوش يکي از قديمي ترين مفاهيم روان شناسي است که قدر مسلم در متون علمي بحثهاي متعددي درباره آن شده است. هنوز هم نظريه پردازان بر سر تعريف آن توافق ندارند. آنچه مسلم است ، هوش يکي از جذاب ترين نيروهاي رواني است که جلوه هاي آن در نيروهاي مختلف به ميزان متفاوت قابل مشاهده است. روان شناسان عقايد و نظريات مختلفي دارند. بعضي آن را قدرت افراد در تطابق با محيط مي دانند. يعني هوش آن است که موجب مي شود شخص بتواند خود را با محيط اطراف مطابقت دهد. بسياري ديگر هوش را قدرت حل مساله مي دانند و اين به آن معناست که موجود زنده و به طور کلي انسان در اطراف خود با مسائلي روبه روست و در جريان زندگي نيازمند حل تدريجي اين مسائل در ارتباط با خود است. بنابراين مي توان گفت: هوش عبارت از مجموعه فعاليت هاي ذهني است که فرد را در کسب مهارت هايي براي حل مشکلات و تطابق با محيط زندگي قادر مي کند. دانشمندان مختلف براي تعريف هوش ، اين پيچيده ترين فرآيند رواني ، تلاش بسياري کرده اند که به اعتقاد پياژه: هوش تاثير دائمي و متقابل با محيط است و اگر اين رابطه متقابل به طور متعادل صورت بگيرد، موجب سازگاري فرد با محيط و پيشرفت هوش مي شود.
تا مدتها کمترين بهره هوشي افراد معمولي 100 و کمترين بهره هوشي لازم براي تحصيل در دانشگاه 115 - 120 تعيين شده بود؛ اما توجه نکرده بودند که اين ميزان هوش شايد موفقيت تحصيلي ايجاد کند؛ ولي به طور حتم ملاک موفقيت و پيشرفت تحصيلي نخواهد بود. پس از 100 سال شهرت هوش شناختي يا بهره هوشي در سالهاي اخير مساله هوش عاطفي مطرح شد؛ چرا که بهره هوشي به تنهايي نمي تواند موفقيت افراد را حتي وقتي بيشترين امکانات برايشان وجود دارد تضمين کند. موفقيت در زندگي اجتماعي به عوامل ديگري وابسته است که هوش عاطفي مهمترين آنهاست.
صدها تحقيق نشان مي دهد که شيوه رفتار والدين با فرزندان ، خشک و منضبط يا همراه با درک و همدردي ، گرم و صميمانه يا توام با بي اعتنايي و غيره... نتايج عميق و ديرپايي بر زندگي عاطفي بچه ها باقي مي گذارد؛ اما محققان در همين اواخر به اطلاعاتي دست يافته اند که ثابت مي کند برخورداري والدين از هوشياري عاطفي براي فرزندان آنها مزاياي بي شماري دارد. روشهايي که والدين به دادوستد احساسات با يکديگر و همچنين با فرزند خود مي پردازند، درسهاي نيرومندي به فرزندان آنها، نوآموزهاي زرنگ و تيزهوشي که ظريف ترين مبادلات عاطفي درون خانواده نيز از زير چشمشان در نمي رود، ياد مي دهد.
هنگامي که گروههاي تحقيق به سرپرستي کارل هوون و جان گوتمن در دانشگاه واشنگتن به تحليل دقيق رفتارهاي متقابل والدين و شيوه برخورد آنها با فرزندان خود پرداختند، دريافتند آن زن و شوهري که در زندگي زناشويي خود داراي قابليت هاي عاطفي بيشتري هستند، در کمک به فرزندان خود در فراز و نشيب مسائل عاطفي شان موثرتر عمل مي کنند
گاردنر در سال 1983 در کتاب چارچوب هاي ذهن اعلام کرد که ما تنها هوش شناختي نداريم و داشتن هوش شناختي براي موفقيت در زندگي کافي نيست. او از پيوستار هوش نام برد و انواعي براي آن برشمرد و گفت: تنها دو نوع آن ، يعني هوش کلامي و هوش رياضي به تحصيل مربوط است. توانايي هاي ديگر عبارتند از توانايي تشخيص فضايي که در هنرمندان و معماران ديده مي شود. نبوغ بدني که موجب چابکي و سيماي جالب فرد مي شود، تيزهوشي در موسيقي و دو هوش مهمتر که يکي هوش فردي يا درون فردي است که در واقع نوعي توانايي شناخت عواطف خود است و ديگري هوش ميان فردي است که عبارت است از، توانايي فرد در ارتباط با ديگران با توجه به خلق و خو، انگيزش ها و درخواست هاي آنان.
هوش ميان فردي به ميزان زيادي در معلمان ، سياستمداران ، پزشکان ، رهبران مذهبي و فروشندگان موفق وجود دارد. گاردنر مي گويد: بسياري از افراد با بهره هوشي 160 براي کساني که بهره هوشي 100 دارند کار مي کنند؛ زيرا يکي هوش فردي کمي دارد و ديگري هوش فردي و ميان فردي بالايي دارد. وي مي گويد: فردي که هوش فردي کمي دارد در ازدواج انتخاب نادرستي مي کند چون تنها با توجه به هوش شناختي انتخاب کرده و توجه نکرده است که عواطفش نيز با اين ازدواج و کار تناسب دارد يا خير.
گاردنر، هوش درون فردي را فراشناختي نيز ناميده است که بيشتر آگاهي فرد از افت و خيزهاي رواني اوست و به اندازه شناخت اهميت دارد. تصور پدر و مادر از مغز کودک به عنوان مرکز دريافت اطلاعات و پر کردن آن بدون توجه به احساس و روحيه او، تصور ناقصي از مغز است و به همين دليل کساني که درباره هوش کار کرده اند از تعريف هوش شناختي عاجز بوده اند؛ زيرا هوش شناختي به تنهايي مفهوم هوش را نمي رساند. کاگان از 4 نوع سرشت خجالتي ، پررو، سرخوش و ماليخوليايي در کودکان بر حسب ميزان واکنش بادامک مغز نام مي برد. کودکاني که سرشت خجالتي دارند حتي در 8 ماهگي در برابر هر چيز ناشناخته واکنش شديدي نشان مي دهند. آنها بعدها خجالتي و گوشه گير مي شوند، ولي پدر و مادر از همان ابتدا مي توانند با تمرين هايي آنها را تغيير دهند. پدر و مادري که کودک را در شرايط ناگوار و ناخواسته دور نمي کنند، بلکه کم کم به آنها ياد مي دهند که چگونه بر خجالت خود پيروز شوند، حس خجالتي را در آنها از ميان مي برند. دور کردن هميشگي کودک از اضطراب و محروميت وضع را بدتر مي کند. بعکس فشار کم ، محدود و پشتيباني معقول از کودک و تشويق او به معاشرت مشکل را حل مي کند.
گاتمن مي گويد: کودک بايد چگونگي بيان احساسات خود و ارتباط با همسالانش را از پدر و مادر بياموزد. پدر و مادر نبايد در روابط کودک با همسالان به نفع يا بر ضد وي دخالت کنند. به مادرها توصيه مي شود که در منزل و ميهماني ها «کلانتري هاي خود را تعطيل کنند».
بسياري از پدر و مادرها از ناتواني کودکانشان در روانخواني يا رياضيات شکايت مي کنند. اين کودکان به طور معمول از نظر عاطفي مشکل دارند. بيشتر آنها در کلاسهاي ابتدايي مشکلي ندارند، جز فشار بيش از اندازه پدر و مادر. با دخالت نکردن آنها کودک کم کم از نظر عاطفي آرام مي شود و دست کم مي تواند نمره هاي قابل قبول و متناسب با ضريب هوشي اش به دست بياورد. امروزه آنچه تمدن غربي را تهديد مي کند، کاربرد هوش عاطفي است. در سال 1990 نسبت به 2 دهه پيش ، ميزان تجاوز جنسي در نوجوانان امريکايي به 2 برابر، جنايت به 4 برابر و خودکشي به 3 برابر افزايش يافت. آيا مي توان علت ديگري جز بي سوادي عاطفي و هيجاني براي آن يافت؟
بررسي بيشتر درباره اين نوجوانان نشان داد که بيشتر آنان در يکي از اين 4 زمينه عاطفي و هيجاني مشکل دارند: 1- نگراني و افسردگي 2- کناره گيري و مردم گريزي 3- مشکل در تفکر و تمرکز 4- تجاوز يا بزهکاري نوجواني.
برازلتون مي گويد: «مادران و پدراني که درک مي کنند عملکرد آنها مي تواند در فرزندشان توليد اعتماد به نفس ، حس کنجکاوي و لذت در يادگيري کند، به موفقيت او در زندگي ياري مي رسانند.» توصيه وي شکي بر شواهد متعددي است که نشان مي دهد موفقيت در مدرسه بستگي به مجموعه اي از خصوصيات عاطفي دارد که در سالهاي پيش از مدرسه شکل مي گيرند. نخستين فرصت براي پايه ريزي هوش عاطفي ، همان دوران اوليه زندگي است و شکل گيري کامل آن در سراسر دوران مدرسه ادامه مي يابد.
قابليت هاي عاطفي اي را که بچه ها در مراحل بعد زندگي خود انجام مي دهند، روي همين پايه هاي اوليه ساخته مي شود. در يکي از گزارش هاي مرکز برنامه ريزي براي کودک آمده است: موفقيت بچه در مدرسه را نمي توان با مجموعه دانستني هاي او يا قابليت استثنايي اش در خواندن مطالب زياد پيش بيني کرد؛ بلکه مهارت هاي اجتماعي و عاطفي آنها، اعتماد به نفس داشتن و علاقه مند بودن ، دانستن اين که چه نوع رفتاري از آنها انتظار مي رود که انجام دهند و شيوه مهار کردن وسوسه شيطنت و خطاکاري ، توانايي براي منتظر ماندن ، قابليت پيروي از اهداف و مراجعه به معلم براي گرفتن کمک و بيان نيازها در هنگام نشست و برخاست با بچه هاي ديگر، در اين خصوص تعيين کننده است.
اين گزارش اظهار مي کند که تقريبا همه دانش آموزاني که در مدرسه ضعيف عمل مي کنند، صرف نظر از اين که ممکن است مشکلاتي مانند عدم توانايي در يادگيري داشته باشند و يک يا چند مهارت اساسي درباره هوش عاطفي نداشته باشند، اهميت اين مساله را چندان کم نمي کند؛ زيرا در برخي مواقع نزديک به يک پنجم از بچه ها در کلاس اول مردود شده و همين عقب افتادن از همکلاسي هاي خود باعث افزايش نااميدي ، رنجش و آزردگي در آنها مي شود. آمادگي بچه در مدرسه بستگي به اساسي ترين دانش ، يعني شيوه يادگيري است. قابليت هاي عاطفي که بچه ها در مراحل زندگي خود فرامي گيرند، روي همين پايه هاي اوليه ساخته مي شود.
هوش عاطفي چيست؟
آزمون هوشي در نتيجه تحقيقات آلفرد بينه و ديگران شکل گرفت و پس از تغييراتي آزمون هوشي استانفورد بينه نوشته شد که بهره هوشي يا هوش شناختي يا IQ را به وجود آورد. ابتدا به نظر مي رسيد اين بررسي تکليف دانش آموزان را روشن مي کند و به وسيله آن مي توان افت تحصيلي آنها را تعيين کرد؛ ولي در آينده روشن شد که عوامل ديگري هم در موفقيت تحصيلي موثر است. متاسفانه در ايران ، کلمه افت تحصيلي بدون توجه به معني آن بيشتر نادرست به کار مي رود. يعني پدر و مادر به طور معمول بدون در نظر گرفتن ميزان هوش کودک و تنها با توجه به معدل پايين کودک ، او را مبتلا به افت تحصيلي مي دانند. در حالي که افت تحصيلي زماني است که کودک نتواند در زمان مناسب با هوش و توانايي هايش موفقيت تحصيلي به دست بياورد؛ البته پدر و مادر تعيين کننده بهره هوشي کودک نيستند، بلکه آزمون هوشي آن را تعيين مي کند.تا مدتها کمترين بهره هوشي افراد معمولي 100 و کمترين بهره هوشي لازم براي تحصيل در دانشگاه 115 - 120 تعيين شده بود؛ اما توجه نکرده بودند که اين ميزان هوش شايد موفقيت تحصيلي ايجاد کند؛ ولي به طور حتم ملاک موفقيت و پيشرفت تحصيلي نخواهد بود. پس از 100 سال شهرت هوش شناختي يا بهره هوشي در سالهاي اخير مساله هوش عاطفي مطرح شد؛ چرا که بهره هوشي به تنهايي نمي تواند موفقيت افراد را حتي وقتي بيشترين امکانات برايشان وجود دارد تضمين کند. موفقيت در زندگي اجتماعي به عوامل ديگري وابسته است که هوش عاطفي مهمترين آنهاست.
خانواده ، نخستين مدرسه يادگيري عواطف
ما درباره واکنش هاي احساسي ديگران بايد چگونه فکر کنيم؟ چه راههايي براي پاسخ به آنها داريم؟ و چگونه اميدها و ترسهاي خود را بيابيم و آنها را بيان کنيم؟ اين آموزش هاي عاطفي نه تنها فقط از طريق مطالبي که والدين مي گويند و به طور مستقيم روي فرزندان خود انجام مي دهند به آنان منتقل مي شود؛ بلکه همچنين از راه الگوپذيري از رفتار والدين و شيوه برخورد مادر و پدر با يکديگر در خاطر فرزندان مي ماند. بعضي از والدين ، معلمان عاطفي بسيار بااستعدادي هستند و برخي ديگر ظالم و بي رحم.صدها تحقيق نشان مي دهد که شيوه رفتار والدين با فرزندان ، خشک و منضبط يا همراه با درک و همدردي ، گرم و صميمانه يا توام با بي اعتنايي و غيره... نتايج عميق و ديرپايي بر زندگي عاطفي بچه ها باقي مي گذارد؛ اما محققان در همين اواخر به اطلاعاتي دست يافته اند که ثابت مي کند برخورداري والدين از هوشياري عاطفي براي فرزندان آنها مزاياي بي شماري دارد. روشهايي که والدين به دادوستد احساسات با يکديگر و همچنين با فرزند خود مي پردازند، درسهاي نيرومندي به فرزندان آنها، نوآموزهاي زرنگ و تيزهوشي که ظريف ترين مبادلات عاطفي درون خانواده نيز از زير چشمشان در نمي رود، ياد مي دهد.
هنگامي که گروههاي تحقيق به سرپرستي کارل هوون و جان گوتمن در دانشگاه واشنگتن به تحليل دقيق رفتارهاي متقابل والدين و شيوه برخورد آنها با فرزندان خود پرداختند، دريافتند آن زن و شوهري که در زندگي زناشويي خود داراي قابليت هاي عاطفي بيشتري هستند، در کمک به فرزندان خود در فراز و نشيب مسائل عاطفي شان موثرتر عمل مي کنند
گاردنر در سال 1983 در کتاب چارچوب هاي ذهن اعلام کرد که ما تنها هوش شناختي نداريم و داشتن هوش شناختي براي موفقيت در زندگي کافي نيست. او از پيوستار هوش نام برد و انواعي براي آن برشمرد و گفت: تنها دو نوع آن ، يعني هوش کلامي و هوش رياضي به تحصيل مربوط است. توانايي هاي ديگر عبارتند از توانايي تشخيص فضايي که در هنرمندان و معماران ديده مي شود. نبوغ بدني که موجب چابکي و سيماي جالب فرد مي شود، تيزهوشي در موسيقي و دو هوش مهمتر که يکي هوش فردي يا درون فردي است که در واقع نوعي توانايي شناخت عواطف خود است و ديگري هوش ميان فردي است که عبارت است از، توانايي فرد در ارتباط با ديگران با توجه به خلق و خو، انگيزش ها و درخواست هاي آنان.
هوش ميان فردي به ميزان زيادي در معلمان ، سياستمداران ، پزشکان ، رهبران مذهبي و فروشندگان موفق وجود دارد. گاردنر مي گويد: بسياري از افراد با بهره هوشي 160 براي کساني که بهره هوشي 100 دارند کار مي کنند؛ زيرا يکي هوش فردي کمي دارد و ديگري هوش فردي و ميان فردي بالايي دارد. وي مي گويد: فردي که هوش فردي کمي دارد در ازدواج انتخاب نادرستي مي کند چون تنها با توجه به هوش شناختي انتخاب کرده و توجه نکرده است که عواطفش نيز با اين ازدواج و کار تناسب دارد يا خير.
گاردنر، هوش درون فردي را فراشناختي نيز ناميده است که بيشتر آگاهي فرد از افت و خيزهاي رواني اوست و به اندازه شناخت اهميت دارد. تصور پدر و مادر از مغز کودک به عنوان مرکز دريافت اطلاعات و پر کردن آن بدون توجه به احساس و روحيه او، تصور ناقصي از مغز است و به همين دليل کساني که درباره هوش کار کرده اند از تعريف هوش شناختي عاجز بوده اند؛ زيرا هوش شناختي به تنهايي مفهوم هوش را نمي رساند. کاگان از 4 نوع سرشت خجالتي ، پررو، سرخوش و ماليخوليايي در کودکان بر حسب ميزان واکنش بادامک مغز نام مي برد. کودکاني که سرشت خجالتي دارند حتي در 8 ماهگي در برابر هر چيز ناشناخته واکنش شديدي نشان مي دهند. آنها بعدها خجالتي و گوشه گير مي شوند، ولي پدر و مادر از همان ابتدا مي توانند با تمرين هايي آنها را تغيير دهند. پدر و مادري که کودک را در شرايط ناگوار و ناخواسته دور نمي کنند، بلکه کم کم به آنها ياد مي دهند که چگونه بر خجالت خود پيروز شوند، حس خجالتي را در آنها از ميان مي برند. دور کردن هميشگي کودک از اضطراب و محروميت وضع را بدتر مي کند. بعکس فشار کم ، محدود و پشتيباني معقول از کودک و تشويق او به معاشرت مشکل را حل مي کند.
گاتمن مي گويد: کودک بايد چگونگي بيان احساسات خود و ارتباط با همسالانش را از پدر و مادر بياموزد. پدر و مادر نبايد در روابط کودک با همسالان به نفع يا بر ضد وي دخالت کنند. به مادرها توصيه مي شود که در منزل و ميهماني ها «کلانتري هاي خود را تعطيل کنند».
بسياري از پدر و مادرها از ناتواني کودکانشان در روانخواني يا رياضيات شکايت مي کنند. اين کودکان به طور معمول از نظر عاطفي مشکل دارند. بيشتر آنها در کلاسهاي ابتدايي مشکلي ندارند، جز فشار بيش از اندازه پدر و مادر. با دخالت نکردن آنها کودک کم کم از نظر عاطفي آرام مي شود و دست کم مي تواند نمره هاي قابل قبول و متناسب با ضريب هوشي اش به دست بياورد. امروزه آنچه تمدن غربي را تهديد مي کند، کاربرد هوش عاطفي است. در سال 1990 نسبت به 2 دهه پيش ، ميزان تجاوز جنسي در نوجوانان امريکايي به 2 برابر، جنايت به 4 برابر و خودکشي به 3 برابر افزايش يافت. آيا مي توان علت ديگري جز بي سوادي عاطفي و هيجاني براي آن يافت؟
بررسي بيشتر درباره اين نوجوانان نشان داد که بيشتر آنان در يکي از اين 4 زمينه عاطفي و هيجاني مشکل دارند: 1- نگراني و افسردگي 2- کناره گيري و مردم گريزي 3- مشکل در تفکر و تمرکز 4- تجاوز يا بزهکاري نوجواني.
پايه ريزي هوش عاطفي از بدو تولد
«عملکرد پدر و مادر درخصوص ياد دادن مهارت هاي عاطفي به فرزندان از همان گهواره شروع مي شود. بچه هايي که اعتماد به نفس دارند و خوشبين هستند در مقابل آنهايي که انتظار شکست دارند، از همان نخستين سالهاي زندگي شروع به شکل گيري مي کند.برازلتون مي گويد: «مادران و پدراني که درک مي کنند عملکرد آنها مي تواند در فرزندشان توليد اعتماد به نفس ، حس کنجکاوي و لذت در يادگيري کند، به موفقيت او در زندگي ياري مي رسانند.» توصيه وي شکي بر شواهد متعددي است که نشان مي دهد موفقيت در مدرسه بستگي به مجموعه اي از خصوصيات عاطفي دارد که در سالهاي پيش از مدرسه شکل مي گيرند. نخستين فرصت براي پايه ريزي هوش عاطفي ، همان دوران اوليه زندگي است و شکل گيري کامل آن در سراسر دوران مدرسه ادامه مي يابد.
قابليت هاي عاطفي اي را که بچه ها در مراحل بعد زندگي خود انجام مي دهند، روي همين پايه هاي اوليه ساخته مي شود. در يکي از گزارش هاي مرکز برنامه ريزي براي کودک آمده است: موفقيت بچه در مدرسه را نمي توان با مجموعه دانستني هاي او يا قابليت استثنايي اش در خواندن مطالب زياد پيش بيني کرد؛ بلکه مهارت هاي اجتماعي و عاطفي آنها، اعتماد به نفس داشتن و علاقه مند بودن ، دانستن اين که چه نوع رفتاري از آنها انتظار مي رود که انجام دهند و شيوه مهار کردن وسوسه شيطنت و خطاکاري ، توانايي براي منتظر ماندن ، قابليت پيروي از اهداف و مراجعه به معلم براي گرفتن کمک و بيان نيازها در هنگام نشست و برخاست با بچه هاي ديگر، در اين خصوص تعيين کننده است.
اين گزارش اظهار مي کند که تقريبا همه دانش آموزاني که در مدرسه ضعيف عمل مي کنند، صرف نظر از اين که ممکن است مشکلاتي مانند عدم توانايي در يادگيري داشته باشند و يک يا چند مهارت اساسي درباره هوش عاطفي نداشته باشند، اهميت اين مساله را چندان کم نمي کند؛ زيرا در برخي مواقع نزديک به يک پنجم از بچه ها در کلاس اول مردود شده و همين عقب افتادن از همکلاسي هاي خود باعث افزايش نااميدي ، رنجش و آزردگي در آنها مي شود. آمادگي بچه در مدرسه بستگي به اساسي ترين دانش ، يعني شيوه يادگيري است. قابليت هاي عاطفي که بچه ها در مراحل زندگي خود فرامي گيرند، روي همين پايه هاي اوليه ساخته مي شود.
تاثير هوش عاطفي بر موفقيت انسان
هوش عاطفي نقش موثري در آرامش انسان دارد. در واقع اين هوش عاطفي است که مي تواند هوش عقلاني را به کار گيرد و به سوي مقصودش پيش ببرد. شايد تاکنون افراد باهوش زيادي را ديده باشيد که نه در شغل و کارشان ، در روابط خانوادگي ، روابط بين فرديشان ، در تفريح و عشق و زندگيشان و... موفقيتي حاصل نکرده اند و کساني را هم مي شناسيم که با وجود اين که از هوش سرشاري برخوردار نيستند، زندگي آرام و موفقي داشته اند و حتي به سطوح بالاي موقعيت هاي اجتماعي دست يافته اند (داستان مسابقه خرگوش و لاک پشت).سخن آخر
هوش عاطفي ، امروزه از جايگاهي رفيع و غيرقابل انگار در تعليم ، تربيت و زندگي برخوردار است. همان طور که اشاره شد، پايه ريزي هوش عاطفي را بايد از همان دوران کودکي جدي گرفت ، آموزش اين مساله را مي توان از مدارس شروع کرد. دانستن هوش عاطفي مي تواند به يادگيري دانش آموزان عمق و غناي بيشتري بدهد و نيل به اهداف ملي و غايي آموزش و پرورش در جامعه ميسر شود. شواهدي وجود دارند که نشان مي دهند اگر بخواهيم کودکاني تربيت کنيم که در خانواده ، محل کار و جامعه افرادي کارآمد باشند و سلامت رواني و جسماني مناسبي داشته باشند، بايد به هوش عاطفي و مهارت هاي اجتماعي عاطفي آنها اهميت داده شود و آنها را به کودکانمان ياد بدهيم و اين زمينه اي بسيار مهيج براي انجام پژوهش هايي است که بايد در آينده صورت بگيرد.با وجود اين که مربيان و دست اندرکاران تعليم و تربيت به اهميت آن پي برده اند و با آن آشنايي دارند، پيشنهاد مي شود که براي استفاده و پرورش هوش عاطفي ، اين موضوع در برنامه هاي آموزشي مدارس گنجانده شود. همچنين نهادها و موسسات و سازمان ها مي توانند در آموزش و ارتقاي سواد عاطفي افراد جامعه نقش مهمي داشته باشند