نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
به كسانی میگویند كه افسوس كارهای گذشته را میخورند.روزی، صیادی به قصد شكار پرنده، دامی پهن كرد. گوشهای كمین كرد و به انتظار نشست. كمی كه گذشت بالاخره پرندهی گرسنهای با دیدن دانههایی كه روی زمین ریخته شده بود به سراغ دانهها آمد و در دام شكارچی گرفتار شد. در آن حال تور بزرگی روی پرنده افتاد و او را گرفتار كرد.
شكارچی نگاهی به پرندهی در دام انداخت و گفت: شانس مرا ببین این دیگه چه پرندهای هست. نه زیبایی دارد نه صدایی، بهتر است با آن آبگوشتی درست كنم و بخورم. شكارچی پرنده را داخل كیسهای انداخت تا به سمت خانه راهی شود. در همین حین پرنده زبان باز كرد و گفت: شكارچی تو راست میگویی، من نه زیبایی دارم و نه خوش صدا هستم؟ حتی گوشتی به تنم نیست كه بخواهی با من آبگوشت لذیذی برای خودت بپزی و بخوری. شكارچی نگاهی دوباره به پرنده انداخت و گفت: راست میگویی! ولی چه كار كنم روزی امروز زن و بچهی من همین قدر بوده از هیچی كه بهتره؟
پرنده گفت: هیچی از من بهتره. حداقل باعث خنده خانوادهات نمیشوی. تو من را آزاد كن تا هم جوجههای كوچك من از گرسنگی نمیرند و هم اینكه من سه پند به تو میدهم كه به مراتب بهتر از خوردن من لاغر و كوچك باشد.
شكارچی گفت: پندهایت را بگو تا ببینم میارزد كه تو را آزاد كنم یا اینكه تو را بخورم بهتر هست. پرنده گفت: این منصفانه نیست، من هرچه بگویم شاید به مذاق تو خوش نیاید و بخواهی من را بخوری. بهترین كار این است، همین حالا كه میخواهی من را در كیسه بیندازی اولین پند را بگویم اگر خوشت آمد، آزادم كن تا به لب دیوار بپرم آنجا پند دوم را خواهم گفت و پند سوم را وقتی در حال پرواز بودم برایت میگویم. شكارچی قبول كرد تا پرنده را آزاد كند و پندهای پرندههایش را بشنود.
پرنده گفت: اول اینكه هرچه شنیدی را باور نكن، اول آن را با عقل و شعورت بسنج و هر حرف محالی را قبول نكن. بعد شكارچی او را آزاد كرد تا روی دیوار بپرد. پرنده كه آزاد شده بود خود را روی دیوار رساند و گفت: برای آنچه كه از دست میدهی افسوس مخور. و بعد در حالی كه خود را آماده پرواز میكرد گفت: خوب هست بدانی در چینهدان من یك مثقال طلای خالص پنهان شده اگر مرا به خانه میبردی و برای درست كردن آبگوشت سر میبریدی و آن یك مثقال طلا را پیدا میكردی و میتوانستی آن را بفروشی و زندگیات را متحول كنی.
شكارچی تازه فهمید چه كلاهی سرش رفته شروع كرد به داد و بیداد و گفت: چرا تا وقتی در دست من اسیر بودی حرفی از آن طلا نزدی؟ چه كلاهی تو پرنده نیم وجبی سرم گذاشتی.
پرنده سعی میكرد روی شاخهای بنشیند كه دست شكارچی به آسانی به او نرسد. از طرفی شكارچی كه نمیتوانست ببیند شكارش به همین سادگی از دستش در رفته، زیر درختی كه پرنده روی آن نشسته بود رفت و شروع كرد به چرب زبانی و گفت: آخه حیف است پرندهی دانایی كه اینقدر خوب پند و اندرز میدهد در این جنگل همینطوری بچرخد شكارچی زیاد است و هر آن ممكن است تو را در دام بیندازد و نادانسته بخورند. من پیشنهاد میدهم تو اجازه بده تا من روی شاخهای امن برای تو و جوجههایت لانهای درست كنم تا به من نزدیك باشی و من بتوانم هر روز از پند و اندرزهای زیبای تو استفاده كنم. حداقل میتوانم راه و روش درست زندگی كردن را از تو یاد بگیرم.
پرنده كه میدانست نیت شكارچی از این همه محبت ناگهانی چیست به او توجهی نكرد. ولی شكارچی كه مصمم بود به هر قیمتی شده پرنده را به دست آورد گفت: دو پند اولت حرف نداشت. پند سوم را به همین نیكویی بگو تا من استفاده كنم.
پرنده كه تازه جان سالم به در برده بود، گفت: تو خیلی زرنگ و طمعكار هستی. چنین آدمی پند و اندرز و نصیحت به دردش نمیخورد، همان دو پند برای تو كافی است برو و با همان دو پند خوش باش. شكارچی گفت: چرا نسبت به من اینقدر بدبین هستی.
پرنده گفت: مگر من در آن دو پند به تو نگفتم كه چیز غیرممكن و محال را قبول نكن. شكارچی گفت: بله. پرنده گفت: احسنت! خودت جواب خودت را دادی، مرد حسابی من كلاً یك مثقال گوشت دارم چه طور یك مثقال طلا را میتوانم در چینهدانم نگه دارم. اصلاً یك مثقال طلای یك تكه را نمیتوانم قورت بدهم در ثانی مگر من در پند دوم به تو نگفتم برای آنچه كه از دست میدهی افسوس مخور؟ حالا فرض میكنیم چنین تكهی طلایی در چینهدان من مخفی هست. چرا وقتی آن را از دست دادی، خودت را به تكاپو انداختی به هر حیله و نیرنگی شده آنچه از دست دادی را دوباره به دست آوری. پس تو نیازی به پند سوم نداری. بعد پرنده پر زد و رفت. شكارچی همانجا نشست و تازه فهمید كه این پرندهی یك مثقالی توانسته چه جوری سر او كلاه بگذارد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول