داستانهایی از علامه مجلسی (ره)
ريشه انديشه:
وارد خانهاي شد كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) و امامان (عليهمالسلام) به ترتيب درآنجا نشسته بودند. بعد از امام زمان (عجلاللهتعاليفرجه) جايي براي آخوند بازكردند. رفت و نشست. كسي وارد شد. مولي محمدتقي مجلسي بود، دوست آخوند. گلاب در دست داشت، به همه تعارف كرد، به آخوند هم.
مولي محمدتقي رفت و با بچهاي قنداقي برگشت. رو به پيامبر (صلياللهعليهوآله) گفت:«براي اين طفل دعا بفرماييد كه خداوند، او را مروج دين كند».
پيامبر (صلياللهعليهوآله) كودك را درآغوش گرفت و دعا كرد. علي (عليهالسلام) نيز همينطور ... نوبت به امام زمان (عجلاللهتعاليفرجه) رسيد. او نيز همينكار را كرد و كودك را به آخوند داد و دعا كرد. آخوند هم براي كودك دعا كرد.
بيدار شد، تصميمگرفت قبل از خراسان، به ديدار محمدتقي برود. به اصفهان رفت. محمدتقي، برايش گلاب آورد و بعد كودكي را به آغوش او داد و گفت: «فرزندم امروز به دنيا آمده، برايش دعا كن تا از مروجين دين باشد».
آخوند، متعجب شد. كودك را درآغوش گرفت. بوييد و بوسيد و دعا كرد.
نام كودك را گذاشتند: محمدباقر.
مولي محمدتقي، ساعت زيادي از شب را عبادت ميكرد، نماز ميخواند، قرآن ميخواند، گريه ميكرد ... صفا ميكرد. گاهي، حالي پيدا ميكرد كه يقين داشت دعايش مستجاب ميشود.
شبي به اين حال رسيد. فكر كرد ...
- چه د عايي بكنم؟ دنيايي باشد؟ يا آخرتي؟!
در فكر بود كه صداي گريه محمدباقر را شنيد. بياختيار گفت:«الهي! به حق محمد و آل محمد (صلياللهعليهوآله)، اين طفل را از مروجين دين و ناشرين احكام حضرت سيدالمرسلين قرار بده و موفق كن او را به توفيقات بينهايت خود.
مولي مقصود علي، جدّ محمدباقر، در مجالس مذهبي شاه طهماسب صفوي دعوت ميشد و شعر ميگفت. به اين دليل شهرتش شده بود، مجلسي ... و محمدباقر شد: محمدباقر مجلسي.
شكوه غيرت:
صد سال بود كه شيعه در ايران رسميت پيدا كرده بود، اما محمدباقر، هرچه ميديد و ميشنيد، اختلاف بود، اختلاف بين شيعه و سني در اصول و فروع احكام.
حقيقتي را گمشده ميديد؛ حقيقت علي (عليهالسلام) را.
دلش پر بود از عشق علي (عليهالسلام). ميخواست به همه بفهماند كه علي (عليهالسلام) كيست؟ ميخواست حقيقت مذهب شيعه را روشن كند. ميخواست محبت علي (عليهالسلام) را در دلها بكارد. فكر ميكرد و مدد ميگرفت:
- ياعلي! يلحيدركرار! يا اميرالمؤمنين ... هرچه بيشتر فكر ميكرد، عشق كاري بزرگ، بيشتر در دلش ريشه ميكرد.
... عزمش را جزم كرد و شروع كرد به نوشتن ... نامش را گذاشت«حقاليقين». خيلي زود، كتابش همه جا منتشر شد و تا شامات هم رسيد. بعد از مدتي، خبر رسيد كه 70 هزار سني، با خواندن آن كتاب، شيعه شدند.
رنگينكمان همت:
همه داشتههاي علمياش را مرور كرد. با خودش گفت: محمدباقر! تا حالا به هيچ حكمتي برخوردي كه گزيده آن را در احوال و اخبار اهلبيت (عليهمالسلام) نديده و نشنيده باشي؟! فكر كرد و جواب داد: نه، هيچ حكمتي!
دوباره گفت: ارزش اين همه حكمت؟! ...
محاسبه كرد، به جايي نرسيد. ذهنش را به قرآن سپرد.
قرآن خواند، دقيق و عميق. با خود گفت: محكمات، متشابهات، ... يك دفعه برق از چشمانش پريد.
- عجب اهرم فكري! چهقدر جالب! به شكلي وادار شدن به فكر و پژوهش. جداكردن حق از باطل. رسيدن به حقيقت. همه آنچه سالها دنبالشان بودم.1
كتابهاي زيادي نوشته بود، اما ميخواست اينبار متفاوت باشد. ظرفي باشد قيمتي، براي ريختن همه حكمتها.2 تصميم گرفت. همت كرد و شروع كرد به نوشتن. نوشت و نوشت. روزها و روزها ...
بالاخره تمام شد. 27 جلد، 27 دريا از نور. مجموعه ي بحارالانوار. مجموعهاي كامل از اخبار، احاديث، قصص و تاريخ پيامبر (صلياللهعليهوآله) و ائمه (عليهمالسلام).
همان طور كه ميخواستم شد. نظمي غريب و سبكي عجيب و كاملاً موضوعبندي شده. به فكر فرو رفت و باز گفت:خدايا! ميدانم كه لطف تو و عنايت پيامبر (صلياللهعليهوآله) و ائمه (عليهمالسلام) بود كه اين كاغذها شد دريايي از نور. ميخواست به همه بگويد كه من نبودم جز وسيلهاي. ياد چيزي افتاد. در حاشيه جلد اول نوشت: از غريب اتفاق، يكي از علماي اخبار، جمله«جامع كتاب بحارالانوار» را ماده تاريخ من يافته. مؤلف«ريحانهالادب» نيز درباره علامه مجلسي گفته است:«گويا خلقت او براي اين خدمت ديني بوده است.»
خط خاطره:
چهار سال اجازه پيدا كرد تا در خانه علامه ساكن شود، براي شاگردي. خوشكلامي علامه، مبهوتش ميكرد. گاهي حديثي را از زبان علامه ميشنيدكه به نظرش ميرسيد تا بهحال نشنيده و تازه است، اما آخركلام ميفهميد كه اين همان حديثي است كه ديشب خواندم. شيخالاسلام شاهحسين صفوي بود، يعني در دستگاه قضاوت و رسيدگي به امور زنان بيوه و يتيمان ميكوشيد.
با خود عهد كرده بود كهكار مردم را زود و خوب راه بيندازد. كاري را به فردا نميسپرد. نمازجماعت هم كه بركت كارش بود. آشنا و غريبه، همه ميدانستند كه چقدر وقت علامه پر است و پرخير. همه دوستش داشتند و ميخواستند ميزبانش باشند. به عقيدهشان حتي براي يك وعده، ميزبان علامه بودن، نعمت بود . اين بود كه علامه، اكثر شبها را جايي دعوت داشت. ميهماني كه تمام ميشد، پرداختن به امور خانه و مطالعه، واجبتر از هرچيز به نظرش ميرسيد و آن همهكار و خستگي، مطالعه را محدود نميكرد.
شب وصل:
برق از چشمانش پريد. تا صبح خوابش نميبرد و مبهوت اين همه لطف خداوند بود.
فردا منبر رفت. و شروع كرد: بسماللهالرحمنالرحيم ... اشهد ان محمد رسولالله و اشهد ان عليا ولي الله ... اشهد ان الصراط حق ... و بعد گفت: اي مردم، اين است اعتقاد و ايمان من. از شما ميخواهم كه شهادت بدهيد به آن چه از من شنيديد و اين شهادت را بر كفن من بنويسيد. دستور داد، كفني آوردند و مردم، همه شهادتشان را روي آن نوشتند و اين شد سنتي حسنه در ميان شيعيان كه هنوز هم كم و بيش ادامه دارد.
سال 111 ق، ماه رمضان، روز بيست و هفتم؛
مقتداي اهل دانش، باقر علم و حكم
آن سَمي پيشواي پنجمين از مجد و شأن
رفت از دنياي فاني سوي گلزار بهشت
كرد مرغ روح او بر شاخ طوبي آشيان
«آفتاب آسمان دين نهان شد»گفت عقل
«پيشواي اهل دنيا رفت»3 اندر آسمان
پينوشت:
1- عقيده ي مفسرين اين است كه آيات متشابه قرآن، نهتنها ضعف محسوب نميشود، بلكه به نوعي واداشتن متفكرين و دانشمندان به پژوهش و تحقيق است.
2- منظور، احاديث و رواياتي است كه علامه دركتاب بحارالانوار، بدون در نظرگرفتن سند آنها، از جهت ضعيف و قوي بودن، جمعآوري كرده است و به نظر علما، بسيار مناسب تحقيق و پژوهش است.
3- جملههاي داخل گيومه، ماده تاريخ سال رحلت علامه ميباشد.
منابع:
زندگينامه ي علامه مجلسي
كارنامه ي مجلسي
ماهنامه ي ديدار آشنا .