گربه را باید دم حجله كشت

روزی، مادری دو پسر داشت كه وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یكی از دختران فامیل و همسایه‌ها را نشان می‌كرد و از پسر بزرگترش می‌خواست تا همراه او به
پنجشنبه، 19 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گربه را باید دم حجله كشت
 گربه را باید دم حجله كشت

 

نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

این ضرب المثل در مواردی بكار می‌رود كه آدم در اول كار قدرت واقعی خود را نشان می‌دهد تا دیگران حساب كار دستشان بیاید.
روزی، مادری دو پسر داشت كه وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یكی از دختران فامیل و همسایه‌ها را نشان می‌كرد و از پسر بزرگترش می‌خواست تا همراه او به خواستگاری آن دختر برود، در خیلی از این خواستگاری‌ها مادر رفتار دخترها را نمی‌پسندید و در بعضی دیگر هم پسرش دخترها را نمی‌پسندید. تا چند سال مادر با وسواس تمام به دنبال یك دختر خوب كه هم مورد پسند خودش و هم پسرش باشد گشت تا در نهایت یك عروس با این ویژگی برای پسرش پیدا كرد. چند ماهی از ازدواج پسر بزرگتر گذشت كه كم كم اختلافات و مشكلات میان آنها بالا گرفت و دعوا و مشاجره جزء كارهای روزانه‌ی آنها شد.
از آن موقع به بعد پسر بزرگتر به برادر كوچكترش توصیه می‌كرد كه اگر می‌خواهی روزگارت مثل من سیاه نشود هیچ وقت زن نگیر. برادر كوچكتر هر بار لبخند می‌زد و به او می‌گفت: تو راه زن داری را بلد نبودی. من مثل تو زن نمی‌گیرم. چند سالی كه گذشت مادر خیلی دوست داشت برای پسر كوچكترش هم زن بگیرد. تا او هم هرچه زودتر صاحب زن و فرزند و خانواده شود. ولی از طرفی می‌دید كه با اصرار به زن گرفتن پسرش به سلیقه‌ی خودش چه بلایی سر پسر بزرگترش آورده پس سكوت می‌كرد.
تا اینكه یك روز پسر كوچكتر به خانه آمد و گفت: مادر من اگر دختری را به شما پیشنهاد بدهم، شما حاضرید برای من خواستگاری بروید؟ مادر كه خیلی خوشحال شده بود، گفت: من آرزویم شنیدن این حرف از دهان تو بود. حالا بگو ببینم این دختر خوشبخت چه كسی است كه دل از پسر عزیز من برده؟
پسر گفت: مادرجان می‌خواهم به خانه‌ی ملك بانو بروی؟ مادر گفت: چی؟ خونه‌ی ملك بانو؟ پسر گفت: بله مادر من امروز در بازار دختر یكی یكدانه‌ی ملك بانو را دیدم. من خیلی از این دختر خوشم آمد و از تو می‌خواهم برای من به خواستگاری این دختر بروی.
مادر كه آوازه‌ی اخلاق تند و بدخویی دختر ملك بانو را شنیده بود به پسرش گفت: مگر تو نشنیده‌ای كه دختر ملك بانو چقدر بداخلاق و تندمزاج است؟ زن برادرت كه همه از اخلاق او تعریف می‌كردند، با ما اینطوری رفتار می‌كند وای به حال دختر ملك بانو كه همه از او بد می‌گویند.
پسر لبخندی زد و گفت: مادر نگران نباش! آن برادرم بود كه نمی‌دانست چطوری باید زن نگهدارد. من هیچ وقت اشتباه او را نمی‌كنم. من به روش خودم با زنم برخورد می‌كنم.
پسر هر جور بود مادرش را راضی كرد تا فردا به خواستگاری دختر ملك بانو بروند. فردای آن روز مادر با بی‌میلی برای پسرش به خواستگاری رفت.
خانواده‌ی دختر به خوبی از آنها استقبال كردند و بعد از صحبت‌های اولیه پاسخ مثبت خود را برای این ازدواج اعلام كردند و خیلی زود عروسی سر گرفت.
شب عروسی وقتی خانواده‌ها تازه عروس و داماد را به خانه‌ی جدیدشان رساندند از آنها خداحافظی كردند و به خانه‌های خود برگشتند. عروس و داماد كه در حیاط نشسته بودند، دیدند گربه‌ای به آنها نزدیك می‌شود داماد با خشم به گربه گفت برو برای من آب بیاور. گربه تنبل نگاهی به مرد كرد و گوشه‌ی حیاط نشست. مرد گفت: با توام گربه برو برای من آب بیاور والا سرت را از بدنت جدا می‌كنم. گربه بیچاره كه اصلاً نمی‌فهمید او چه می‌گوید اصلاً تكان هم نخورد و فقط او را نگاه كرد.
داماد جوان از جایش بلند شد و از آشپزخانه چاقویی آورد و سر گربه را از بدنش جدا كرد. با این كار خون گربه روی زمین پاشید. عروس جوان كه این صحنه را می‌دید آنقدر ترسیده بود كه نمی‌دانست چه بگوید. داماد عصبانی بعد از اینكه سر گربه را از بدنش جدا كرد و به دور انداخت، دستهایش را شست و كنار باغچه نشست و رو به زنش گفت: یك كمی آب برای من بیاور. زن با سرعت رفت و ظرفی آب برای او آورد. از فردای آن روز زن با حالتی از ترس و دلهره تمام حرف‌های همسرش را گوش می‌كرد.
بعد از مدتی برادرش از او پرسید تو چطوری با زنت رفتار كردی كه این قدر مطیع و فرمانبردار تو است؟ داماد ماجرای شب عروسی‌اش را تعریف كرد و گفت: بله برادر جان من گربه را دم در حجله كشتم. مرد كه دید روش برادر كوچكترش برای همراهی همسرش خوب جواب داده تصمیم گرفت او هم این روش را به كار ببندد تا شاید تغییری در حوالش ایجاد شود. مرد با این امید شب موقع خواب به همسرش گفت: برو برای من آب بیاور. همسرش با خونسردی گفت: خودت برو و آب بخور.
مرد گفت: آب می‌آوری یا سرت را با شمشیر از بدنت جدا كنم. زنش با همان حالت خونسردی گفت: آن كه این كارها را می‌كند برادرت است نه تو. بعد هم تو باید این كار را سال‌ها پیش انجام می‌دادی. برادرت همان شب اول دم در حجله این كار را كرده، اما حالا دیگر حنای تو برای من رنگی ندارد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما