احساس و تجربه گرچه لازم و سودمند ولی کافی نیستند؛ زیرا تجربه بین راه است نه آغاز راه، یعنی فرع است نه اصل. اگر ما خواستیم در محور احساس و تجربه حرکت کنیم، باید بدانیم که پشتیبان تجربه، اندیشهی عقلی و تفکر عقلی است که خود تجربی نیست، ولی به احساس و تجربه بها میدهد. ممکن نیست انسان بتواند آغاز تکاملش را از تجربه شروع کند؛ وقتی حرکت از معرفت و اندیشهی عقلی شروع شود، نه از احساس و تجربه، و معرفت عقلی هم دارای درجاتی است، قهراً مراحل بعدی هم درجاتی خواهند داشت. هرکسی که در معرفت نازلتر بود، در طی مراحل بعدی یا ناموفق میماند یا به حد کمال مطلوب نمیرسد. لذا تا انسان در معرفت کامل نشود در مراحل بعدی، نازل میماند و کامل نخواهد شد.
قرآن معرفت عقلی توحید را آغاز این مراحل میداند، و به پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه وآله و سلم) میفرماید: «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» به توحید علم پیدا کن. نه تنها «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» بگو، بلکه «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» را بدان. گفتن «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» بعد از شناخت توحید است، و توحید هم دو بخش و دو بعد نداشت، که اول؛ نفی طاغوت و آلههی دروغین باشد و بعداً اثبات خدا. نه، این «الا» به معنی «غیر» بود. یعنی غیر از اللهی که فطرت و عقل او را میپذیرد، خدایان دروغین نه. اول تثبیت و اعتقاد به وحدانیت رب است. یعنی اول اعتراف به خداوند است بعد نفی شرک و نفی طاغوت.
برای اثبات مبدأ و شناخت مبدأ راههای فراوانی از نظر قرآن کریم مطرح است، قرآن برای اثبات مبدأ چند راه نشان میدهد، قبل از اینکه در تبیین راههای قرآن کریم بحثی به میان بیاید این مقدمهی کوتاه باید مورد توجه باشد که، در استدلال و تفکر و اندیشه ممکن است که اندیشمند و متفکر که به نوبهی خود حرکت فکری را آغاز کرده است از سه راه به این اندیشهاش بها بدهد و از اندیشهاش مددی بگیرد.
اول آنکه؛ این اندیشمند که متفکر است و حرکت فکری را آغاز کرده در مسیری حرکت میکند و به مقصد میرسد. در اینجا یک متحرک داریم که همان انسان اندیشمند است، یک مسیر داریم که همان راه فکری اوست، و یک هدف و مقصد داریم که همان بازده اندیشهی اوست. به تعبیر دیگر سالک، مسلک و مسلوک الیه یا رونده، راه، هدف، که هر سه جدا از یکدیگرند.
دوم آنکه؛ ممکن است متحرک و رونده عین راه باشد، یعنی در خویشتن فکر کند، که اندیشمند با مسیر اندیشه یکی است. متحرک با مسافت و مسیر یکی است، و با طی راه در جان خویش به هدف برسد.
سوم آنکه؛ ممکن است آن متحرک و متفکر در هدف بکوشد و در اثر کوشش در هدف به هدف برسد، که در این قسم، راه عین هدف است. با مطالعهی در هدف به هدف برسد که در اینجا راه و هدف یکی است. رونده جدا از هر دو خواهد بود.
اما قسم اول که رونده غیر از راه و غیر از هدف است، مثل این که انسان با مطالعهی در جهان، با مشاهده نظم و هماهنگی جهان آفرینش، با بررسی و دقت و تدبیر در تحول سرسامآوری که در جهان مشهود است و عقل را متحیر میکند، با مطالعه در اینکه همه نیازمندند و به یک بینیاز تکیه میکنند، به مقصد برسد که برای جهان مبدئی است. در این استدلال، متفکر و انسان اندیشمند، رونده است، تأمل و مطالعهی جهان آفرینش راه است و اعتقاد به توحید و اثبات مبدأ، هدف.
اما قسم دوم که رونده عین راه است، مثل انسانی که در خویشتن خویش فرو میرود. در جهان نمیاندیشد، بلکه در عالم درون مطالعه میکند که من کیم؟ کیستم؟ از کجا آمدهام؟ کجا میروم؟ چرا ارادهها و ارادتهای من در اختیار من نیست؟ چرا این تولی و تبری در اختیار من نیست؟ و این جذب و دفع من به ارادهی کیست؟ که مرا آفرید و به کدام سمت میروم؟ چرا این ارادههای من نقض میشود؟ چرا این تصمیمگیریهای من دگرگون میشود؟ چرا نمیتوانم دروازههای خاطراتم را محافظت کنم که چیزی به نام خاطرهی تلخ در ذهنم خطور نکند؟ چرا این شبستان جان من در اختیار خود من نیست؟ خیلی از خاطرات گوارا وجود دارد که از ذهن رخت برمیبندد و انسان فراموشش میکند در حالی که نمیخواهد فراموش کند. خیلی از خاطرات گدازنده است که بدون میل در دل فرو مینشیند. چرا بستن و گشودن دروازهی دل در اختیار انسان نیست؟
انسان میتواند در منزلش را در اختیار بگیرد. ببندد یا بگشاید، به روی دشمن ببندد و به چهرهی دوست باز کند. ممکن است انسان به جایی برسد که مرز یک کشور یا قارهای را مهار کند که دوستی نرود و بیگانهای نیاید. ممکن است انسان به جایی برسد که کمربند کرهی خاک را مهار کند تا چیزی نتواند از مدار زمین پر بکشد یا چیزی نتواند به محور و مدار زمین فرود بیاید. اینها را علم میتواند به عهده بگیرد. ولی نمیتواند شبستان دل را مهار کند که خاطرهای بدون اذن او پرنکشد، نرود، یا ننشیند. این دل چیست که در اختیار انسان نیست؟ چگونه انسان از یک مطلب مصمم شدهای رفع ید میکند، و از تصمیمش صرفنظر مینماید؟ چگونه دربارهی یک مطلب مورد تردید مصمم میشود؟این خویشتن را دیدن و اسرار نفس را دیدن و در خود مطالعه کردن، عبارت از آن است که رونده و راه یکی است. عبارت: «عَرَفْتُ اللَّهَ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ» (1) که از مولیالموحدین امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسیده است، نشان دهندهی آن است که راه و رونده یکی است. این آیهی سورهی مائده که فرمود: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ عَلَیْكُمْ أَنفُسَكُمْ» (2) یعنی ای مؤمنین! در این حرکت جانتان را رها نکنید و در بستر جانتان سیر کنید، در این معنی است. این انسان اندیشمند که در شناخت نفس میکوشد، به اختران آسمان که چگونه حرکت میکنند و به معدن دل خاک که چگونه متکون میشود، کاری ندارد. این اندیشمند درونبین به کیفیت پیدایش و پرورش حیوانات دریایی کاری ندارد. به پیدایش و پرورش گیاهان صحرایی کاری ندارد. او در جهان درون حرکت میکند نه در عالم بیرون. در اینجا متحرک و مسافت یکی است.
اما قسم سوم که راه عین هدف است. یعنی یک انسان اندیشمند بدون اینکه در خود حرکت کند، (چون این راه را طی کرده است)، و بدون اینکه در عالم سفر کند (چون این راه را هم پیموده است، یا حالی به او دست داده که نیازی به این راهها ندارد) خود هدف را بررسی میکند، تا با تأمل در هدف، هدفبودن او را بیابد و بشناسد. در اینجا راه و هدف یکی است. از غیر به سمت مقصد و مقصود نرفت، با دقت در مقصد، مقصود را یافت.
در پرتو این مقدمهی کوتاه از نظر تفسیر موضوعی به مقصود میرسیم. قرآن مسئلهی شناخت توحید را که آغاز همهی مراحل میداند «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» از سه راه و از سه نظر تشریح میکند. گاهی انسان را به مطالعه در اسرار طبیعت و نظم محیرالعقول جهان دعوت میکند. بسیاری از آیات در این بخش است. میفرماید؛ اوست که آسمانها و زمین را پدید آورد. اوست که نظم ریاضی اختران را تأمین میکند. اگر درست مطالعه کنید اوست که نظم فصول چهارگانه به او میرسد. اوست که انسان را از خاک یا نطفه به این صورت درآورده است. اوست که سایر موجودات را به کمالشان رهبری میکند «قَالَ رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَى كُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى» (3). اوست که هرچه را آفرید زیبا و نیکو آفرید «الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ» (4) اوست که هر موجودی را برای رسیدن به هدف آفرید و بین او و هدف، راه خاصی را مقرر داشت «وَالَّذِی قَدَّرَ فَهَدَى» (5).
بنابراین مطالعه در هماهنگی و اتصال تدبیر و نظم جهان، انسان عاقل اندیشمند را موحد میکند، در اینجا اندیشمند، متحرک است، تأمل در نظم جهان، راه است و اعتقاد به مبدأ، هدف.
اما آیهی سورهی مائده که راه دوم را نشان میدهد و از راه اول عمیقتر و سودمندتر است، اینست که انسان از شناخت جانش نگذرد. فرمود: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ عَلَیْكُمْ أَنفُسَكُمْ» برشماست که جانتان را بشناسید و از مسیر جانتان جدا نشوید. در خود سفر کنید. از جهل به علم حرکت کردن، سفر در جان است؛ از ظلم به عدل هجرت کردن، از ترس به شجاعت سفرکردن، از بخل به سخاوت سفر کردن، از مراحل متوسط علم و معرفت، به مراحل عالیهاش طی طریق کردن، همه سفر در جان است. این کمالات و فضایل را یکی پس از دیگری طی کنید، به انسانیت خود بپردازید، بدانید انسانید و آن حقیقت گرانقدرتان را، رایگان از دست ندهید. به این فکر نباشید دیگری چه کرد یا دیگران چه میکنند؟ «لاَ یَضُرُّكُم مَّن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ» (2) شما اگر به وظایف فردی و مسئولیت اجتماعیتان عمل کردید از هیچ جایی متضرر نخواهید شد. اگر به وظیفهی خود عمل کردید و دیگری را هم راهنمائی کردید، وظیفهی فردی و اجتماعیتان را انجام دادید. اگر دیگری یا دیگران افتادند آسیبی به شما نمیرسد.
قرآن انسان را موجودی ابدی میداند و برای انسان دو خویشتن قائل است. میفرماید؛ آنها که در راه نیستند، از معرفت شروع نکردند لذا به امامت نرسیدند، هجرت نکردند و سرعت نگرفتند، لذا سبقت نصیبشان نشد. اینها خودشان را فراموش کردند چون خدا را فراموش کردند، یعنی چون معرفت پیدا نکردند، خودشان هم از یادشان رفتهاند و خداوند خودشان را از یادشان برد «نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ» (6) خدا را فراموش کردند، خدا هم توفیق توجه به خویشتن خودشان را از آنها گرفته از یادشان برد. دربارهی همین گروه که خدا را فراموش کردند و کمالات اصیل انسانی را هم ترک کردند و پشت سر گذاشتند «فَنَبَذُوهُ وَرَاء ظُهُورِهِمْ» (7) میفرماید: «وَطَآئِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسَهُم» (8) اینها فقط به فکر خودشانند و به هیچ چیز توجه ندارند. دربارهی همین گروه در سورهی حشر میفرماید؛ آنها خودشان را فراموش کردند، چون خدا را فراموش کردند و باز میفرماید؛ اینها فقط به فکر خودشانند.
پس قرآن برای انسان دو نفس قائل است، آن که به مرحلهی حیات حیوانی رسید، خویشتن او، همان حیات حیوانی اوست، و به این فکر است که بیشتر تهیه کند، بیشتر بپوشد، خوب بخورد و خوب بنوشد، که این در حد حیات حیوانی است و خویشتن او یک حیوان مستتری است. دیگر آنکه خویشتن اصیل خود را که خوب میفهمد، و چیزهای خوب را میفهمد، و خوب عمل میکند، فراموش نمود. او خویشتن اصیل را فراموش کرد، فقط خویشتن طبیعی و مادی را به یاد دارد.
پس قرآن دو خویشتن و دو نفس برای انسان قائل است، میفرماید؛ آنها که حقیقت انسانیتشان را فراموش کردند، و خودشان را فراموش کردند فقط به فکر خودشانند. یعنی آن خود انسانی را فراموش کردند، خود حیوانی برای آنها مهم است «أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ» اگر کسی در خودش حرکت نکند همان خویشتن حیوانی او، برای او میماند و اگر از خویشتن خویش و از حیوانیت خویش هجرت کرد، وارد دالان انسانیت میشود و این شبستان وسیع را با قلمرو گستردهاش طی میکند و به امامت میرسد.
در این بخش از سورهی مائده میفرماید؛ از جانت جدا نشو و جانت را گم نکن، به این فکر باش که انسانی، و انسان موجودی است ابدی و هرگز از بین نمیرود «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ عَلَیْكُمْ أَنفُسَكُمْ» (2) جان را مواظب باشید جانتان را رها نکنید. در اینجا رونده عین راه است. هم سیر نظری، هم سیر عملی. هم حرکت فکری، هم حرکت اخلاقی. هم میکوشد که در خویشتن تأمل کند، هم میجوشد که خویشتن را تهذیب کند. هم در معرفت نفس میکوشد و هم در تزکیه و تهذیب نفس میجوشد. هم کندوکاو میکند و رذائلها را رها میکند تا جانش را شکوفا کند، هم میاندیشد که جهل را برطرف کند، نقاط مبهم و تاریک را ترک کند و جانش را روشن بیابد و ببیند. و اگر در مسیر علمی و عملی بالا رفت، این دو حرکت متحد میشوند. آن نظر و این عمل میشود یک حقیقت.
عقل نظری و عقل عملی در آغاز و بین راه، دو تا هستند، ولی در هدف به یکجا میرسند. وقتی انسان، کامل شد عقل نظری او عین عقل عملی است، و عقل عملی او هم عین عقل نظری، زیرا در آنجا معرفت، عین قدرت است و قدرت، عین معرفت. اگر این مراحل را هم طی کرد و خواست «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» شکوفاتر بشود، زندهتر بشود، او در حقیقت هدف سیر میکند تا آن حقیقت را بیابد، در اسماء حسنای خدا دقت میکند تا به الله برسد، در حقیقت هستی میاندیشد تا بفهمد حقیقت هستی، هستی محض است و هستیساز. او با مطالعهی در خویشتن به خدا پی نمیبرد، چون این راه را گذرانده، و با تأمل در نظم و هماهنگی جهان آفرینش هم به الله پی نمیبرد، چون این راه را هم گذرانده، او عمیقتر میاندیشد.
او از مرحلهی «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (9) گذشت، او از سیر آفاقی و سیر انفسی گذشت، از صدر این آیه گذشت و به ذیلش رسید «أَوَلَمْ یَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» (9). او در شاهد مطلق دقت میکند تا بفهمد، شهید مطلق خداست. او در شاهد محیط دقت میکند تا بفهمد «أَلَا إِنَّهُ بِكُلِّ شَیْءٍ مُّحِیطٌ» (10) و «وَأَنتَ عَلَى كُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» (11) در اینجا راه و هدف یکی است. رونده، انسان عارف و اندیشمند است.
حالا این راهها را یا با دل میپیماید یا با اندیشه و مغز میفهمد. یا با علم حصولی میرود یا با علم حضوری میچشد، علی أی حال، راه است، یا میفهمد یا میبیند. اول؛ با درس و بحث و با گفتن و شنیدن آشنا میشود، بعد میفهمد، یا اول مییابد بعد میشنود. مثلاً اول جانش، مییابد بعد گوش و چشمش میشنود و میبیند، ولی یک حکیم، یک اندیشمند، اول با درس و بحث آشنا میشود، با گفتنها و شنیدنها، انس میگیرد، تا بعدها بفهمد.
در سورهی «نجم» خدا وقتی جریان وحی یابی رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را مطرح میکند اول از دل شروع میکند، میفرماید: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى» (12) آنچه را که فؤاد و دل دید، دروغ نبود، درست دید. بعد از چند آیه میفرماید: «مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَى» (13) چشم اشتباه نکرد، چشم بیجا ندید. چون دل بیجا ندید، چشم به جا دید. چون دل وحی را درست یافت چشم درست دید. اگر نظامی در مدح رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) چنین گفت «مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت» یعنی نگو چشمان مطهر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) اشتباه کرد، زیرا خدا این مطلب را دربارهی دیدن رسول اکرم در قرآن به صورت امضاء و مهر بیان کرد، فرمود: «مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَى».
زیغ غیر از طغیان است. گاهی انسان از مسیر دید خارج میشود و چیز دیگری را میبیند، گاهی از مسیر دید جدا نمیشود و همان را میبیند، منتها ناقص میبیند. گاهی چیزی دیگر را عوضی میگیرد، گاهی همان را به صورت یک شبح کمرنگ میبیند. در دید انبیاء نه زیغ است نه طغیان، نه انحراف است نه کمرنگدیدن، چون دل درست میبیند.
علیایحال، یا راه دل است یا راه اندیشه. یا انسان درست مییابد، یا درست میفهمد. گرچه بین آنچه که انبیا و اولیا مییابند و آنچه که دانشمندان میاندیشند هزارها درجه فاصله است. ولی گاهی بین عارف و حکیم وجه مشترکی هست و آن این است که گاهی حکیم آنچه را که با اندیشه میفهمد عارف همان را با جان مییابد و میچشد و بالعکس.
خلاصه این راه را باید طی کرد یا از راه دل و یا از طریق اندیشه. بعد از طی آنراه میرسد به اینکه در خود هدف جستجو کند.
صدرالمتألهین در مبدأ و معاد، این بیت بلند حکیم فردوسی آن حکیم گرانقدر شیعی را که گفت:
خداوند بالا و پستی توئی *** ندانم چهای هرچه هستی توئی
اینچنین معنا میکند، میگوید: آفریدگار بلندی آسمانها و پستی زمین تویی. پروردگار جانهای بلند و جسمهای پست تویی. آنچه در بلندی و پستی است آفریدهی توست «خداوند بالا و پستی توئی». این آن راهی است که رونده غیر از راه است و با پیمودن راه به مقصد میرسد.
اما آن راه سوم که هدف با راه یکی است، در مصرع دوم شعر فردوسی آمده «ندانم چهای هرچه هستی توئی» یعنی هر حقیقتی را که هستی دارد، و آنچه را که به نام هستی محض است، و آنچه که به نام شهید محض است، و آنچه که به نام علیم محض است، و آنچه که به نام شاهد و محیط محض است، توئی. ندانم چهای! ولی هرچه هستی و هرچه هست، آن حقیقت نامحدود که هستی سره، هستی خالص، هستی نامحدود و هستی بیکران است، تویی.
این دقتکردن در هستی محض و به این نتیجه رسیدن که هستی محض خداست راه سوم است. زیرا دیگران هرچه هستند محدودند و متغیر و نیازمندند.
آنطور که استاد علامهی طباطبائی- رضوان الله علیه- در تفسیر قیمالمیزان در تشریح این مطلب بیان کردند این است که فرمودند؛ در بعضی از جوامع روایی ما، از معصوم (علیه السلام) رسیده است که گاهی انسان با تأمل و مطالعهی در خدا، خدا را میشناسد، نه اینکه با مطالعهی در عالم یا با مطالعه در خویشتن خویش خدا را بشناسد. گاه میگوید: «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لآیَاتٍ لِّأُوْلِی الألْبَابِ» (14) گاه میگوید «عَلَیْكُمْ أَنفُسَكُمْ».
گاهی در جوامع روایی ما آمده «من عرف نفسه فقد عرف ربه»، گاهی هم لسان قرآن کریم این است «أَوَلَمْ یَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» یعنی خدا کافی است. او شاهد هر چیز است. او بالای هر چیز مشهود است. فروغ هرچیز از اوست. اول او مشهود است، بعد دیگران، چون او «نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» است. اول او را میشناسیم، بعد جهان بیکران را. اول خدا شناخته میشود، بعد مخلوق خدا.
آنگاه این جریان را نقل میکند که امام صادق (علیه السلام) می فرماید؛ برادران یوسف وقتی در خود یوسف، تأمل کردند، خود یوسف را نگاه کردند، خوب بررسی کردند، طرز سخن گفتنش را، طرز برخوردش را، آثارش را، آثار لازم او را، به خود او پی بردند و گفتند: «ء أنت یوسف» تو یوسفی؟ فرمود؛ آری من یوسفم. یعنی از «أنت» به یوسف پی بردند، او را دیدند و پی بردند که او یوسف است. از دیگری یا دیگران سؤال نکردند یوسف کیست، تا راهنماییشان کنند. «قَالُواْ أَإِنَّكَ لَأَنتَ یُوسُفُ» (15) وقتی مطالعهی در جمال یوسف کردند، پی به یوسف بردند. نگفتند یوسف تویی؟ گفتند؛ تو یوسفی؟ یعنی از «أنت» به یوسف پی بردند. از تأمل در مخاطب، پی بردند که او یوسف است. از مشاهدهی او پی بردند که او کیست. نه از دیگری پرسیدند، نه سر به جیب تفکر فروبردند، بلکه از مطالعه در او پی بردند که او یوسف است.
امام صادق (علیه السلام) میفرماید؛ مؤمن خالص میتواند به این مقام برسد که از خدا، پی به خدا ببرد. و آنچه سالار شهیدان حسین بن علی (علیهما السلام) در دعای عرفه میفرماید که؛ خدایا! «أیکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک» (16) روشنگر راه سوم است. بخش دوم دعای عرفه را ابن طاووس که از مفاخر بنام جهان اسلام و تشیع و از اولیای خداست نقل کرده است. فرمود؛ خدایا آیا غیر تو ظهوری دارد که روشنگر تو باشد و تو آن ظهور را نداشته باشی، که آن غیر، روشنگر تو باشد؟
سپس امام حسین (علیه السلام) میفرماید؛ خدایا! «عمیت عین لاتراک علیها رقیباً» (16) آن چشمی که تو را نمیبیند نابیناست. این بیان از قرآن کریم است. قرآن میفرماید: «لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِكُ الأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» (17).
خدا را با چشم سر، محال است که ببینی. چون ماده و مادی نیست و سمت و جهت ندارد، «فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ» (18) معذلک میفرماید بعضیها نابینایند، اما نه نابینای چشم سر، بلکه نابینای چشم دل «فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ» (19) چشم سرشان نابینا نیست و میبیند اما چشم دلشان کور است، چون نمیاندیشند. این خویشتن حیوانی آنها میبیند و میشنود، اما جز طبیعت و ماده را نمیبیند. «فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ».
قسم سوم و طرز سوم اندیشه، که راه همان هدف است و با تأمل در جمال خدا یا با تأمل در جلال خدا، یا با تأمل در جامعیت الله به الله میرسد، عالیترین راه است «أَوَلَمْ یَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ».
مراحل تکاملی انسان در پنج بخش خلاصه میشود: معرفت، هجرت، سرعت، سبقت، امامت. چهار مرحلهی بعدی در گرو مرحلهی اولی است که همانا معرفت است. و هر اندازه شناخت پربارتر باشد، مراحل بعدی محتوایش بیشتر است. هر اندازه کمتر باشد مراحل بعدی کمرنگتر خواهد بود. آنچه مهم است مسئلهی معرفت است که اول دین قرار گرفت. «أول الدین معرفته» لذا پاداشی که در معاد میخواهند به افراد بدهند به مقدار معرفت میدهند.
چون انسان به اندازهی معرفت جان میگیرد، اول به انسان درجه میدهند، بعد کم کم انسان با آن درجه یکی خواهد شد. قرآن در سورهی مجادله میفرماید؛ خدا مؤمن غیرعالم را درجه و مؤمن عالم را درجاتی میدهد. «یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ» (20)
این درجات برای مؤمن عالم است، برای مؤمن غیرعالم درجات نیست، بلکه کمتر از درجات است. یعنی درجه است. برای عالم غیرمؤمن اصلاً درجهای نیست. چون اعمال او «كَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ» (21) است. اگر در سورهی مجادله فرمود؛ خدا مؤمن و مؤمن عالم را درجه و درجات میدهد، در بخش دیگر قرآن فرمود: «هُمْ دَرَجَاتٌ عِندَ اللّهِ» (22) خود افراد مؤمن، متحرک سبقت گیرندهاند «السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ» خود اینها، درجهاند.
اگر هستی، کامل شد، اگر، عالم با علم متحد شد، نه با معلوم، و مؤمن با ایمان متحد شد، جان عادل با عدل متحد شد، خود جان، درجه خواهد شد، چون هر وصف کمالی، وجودش با جان انسان، متحد میشود، زیرا که در مرحلهی عاقل و معقول، جان انسان که عاقل است با وجود معلوم یعنی علم، متحد میشود نه ماهیت یا مفهوم با معلوم.
لذا نیازی به کلمهی «لام» و مانند آن نیست که بگوییم «لَّهُمْ دَرَجَاتٌ» بلکه خود افراد با ایمان، عین درجهاند، اینها درجاتند «هُمْ دَرَجَاتٌ» وقتی انسان به یک حقیقت متحقق شد، با آن درجهی وجودی یکی خواهد شد، و همهی اینها درجاتی هستند که زیر پوشش عنایت و افاضه ذات اقدس الله، ادامهی هستی میدهند.
الله حقیقتی است که احدی به آن دریای بیکران راه ندارد جز راه شهود، و انسان به مقداری که میفهمد فهمش با خود انسان یکی میشود، و درجهی خاص را تشکیل میدهد. پس نه تنها معرفت، تبیینکننده خط مشی مراحل بعدی است، بلکه نقش بنیادی معرفت این است که با جان مؤمن یکی میشود. آنگاه این انسان ابدی میشود. اما اگر کسی هیچیک از این سه راه را طی نکرد، معرفت پیدا نکرد و آن خویشتن واقعیاش را نشناخت، و فقط خویشتن حیوانیش را شناخت و بر او همت گماشت، وقتی جهان حیوانیش تمام شد و عالم ماده را پشت سر گذاشت، قرآن میفرماید؛ قلب او خالی است، چیزی ندارد، رهآوردی ندارد، هرچه فراهم کرد گذاشت و آمد، هر عملی که در محور تجربه و طبیعت دور میزد، گذاشت و آمد. شناختی که در مدار حسن و تجربه دور میزد گذاشت و آمد «وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ» (23) فرمود؛ افئدة اینها، یعنی دلهای اینها خالی است. آنچه را که باید در دل جاری کند، فراهم نکرد و آنچه را هم که فراهم کرد از دست دادنی بود. آنچه را که جمع کرد گذاشتنی بود، آنچه را که داشتنی بود فراهم نکرد. آنچه را هم که او میدید اینجا نیست، آنچه را که او انس گرفت اینجا نیست، آنچه را که اینجاست او انس نگرفت، لذا در وحشت است «أَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ» فرمود؛ فؤادها و دلهای یک عده تهی و خالی است.
امیدواریم خدای متعال به برکت قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) آن توفیق را به همه مرحمت کند که این دلها، ظرف معرفت خدا، و نور شناخت توحیدی باشند، و علم توحید در دل جا کند. و انسان بعد از معرفت توحیدی بتواند صحیح هجرت کند و در این حرکت و هجرت سرعت بگیرد، و در این سرعت سبقت نصیبش بشود و در این سبقت به مقام شامخ امامت برسد و این برکتها را در پرتو ولایت ائمهی اطهار (علیهم السلام) فراهم کند و خدا انشاءالله این توفیق را به همه مرحمت کند.
غفرالله و لنا و لکم و السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
پینوشتها:
1- نهجالبلاغهی صبحی صالح، حکمت 250.
2- سورهی مائده، آیهی 105.
3- سورهی طه، آیهی 50.
4- سورهی سجده، آیهی 7.
5- سورهی اعلی، آیهی 3.
6- سورهی حشر، آیهی 19.
7- سورهی آل عمران، آیهی 187.
8- سورهی آل عمران، آیهی 154.
9- سورهی فصلت، آیهی 53.
10- سورهی فصلت، آیهی 54.
11- سورهی مائده، آیهی 117.
12- سورهی نجم، آیهی 11.
13- سورهی نجم، آیهی 17.
14- سورهی آل عمران، آیهی 190.
15- سورهی یوسف، آیهی 90.
16- مفاتیحالجنان، ذیل دعای عرفه.
17- سورهی انعام، آیهی 103.
18- سورهی بقره، آیهی 115.
19- سورهی حج، آیهی 46.
20- سورهی مجادله، آیهی 11.
21- سورهی ابراهیم، آیهی 18.
22- سورهی آل عمران، آیهی 163.
23- سورهی ابراهیم، آیهی 43.
جوادی آملی، عبدالله؛ (1375)، تفسیر موضوعی قرآن کریم (جلد 1)، تهران: مرکز نشر فرهنگی رجاء، چاپ سوم