سیری در تئوری علمی(2)
هدف از این سلسله نوشتارها، پیش و بیش از همه برانگیختن و یا افزایش روحیهٴ کنجکاوی و پژوهش در میان همهٴ دوستداران فکر و اندیشه است. موضوع این نوشتار بررسی دلائل و لزوم استفاده از روش علمی و توضیح ساده و جامعی در باره انواع این روش ها می باشد. فراگیری شیوه های مختلف علمی بر بینش علمی و انتقادی ما در تحلیل و برخورد با پدیده ها می افزاید.
فیزیک جدید شامل دو تئور ی اساسی است: تئوری نسبیت در دنیای بینهایت بزرگ ماده و مکانیک ر دنیای بینهایت کوچک ذره.مکانیک کوانتوم به پرسش های کهن فلسفه طبیعی، که ماده چگونه کوانتوم ساخته شده و چه روابط متقابلی آن را مشخص می کند، پاسخ می دهد. واقعیت این است که در دنیای پیرامون ما،" طبیعتی " وجود دارد، که به طریق معمول قابل فهم نیست. برای درک این طبیعت احتیاج به زبان دیگری داریم. هایزنبرگ) Heisenberg ( از بنیانگزاران مکانیک کوانتومی می نویسد:
"ا ز بور ) Bohr ( سئوال کردم: "اگر، بطوری که شما می گویید، یک توضیح واضح و آشکار در بارهٴ ساختمانِ درونی اتم، که به ما امکان بحث و سخن در باره این ساختمان را بدهد، به سختی قابل دسترسی است، آیا اصلا" خواهیم توانست اتم را بفهمیم؟" بور پس از لحظه ای سکوت پاسخ داد: " البته. اما در ابتدا همزمان یاد خواهیم گرفت، که واژهٴ فهمیدن چه معنائی دارد."
ا زدیدگاه زندگی روزمره و فیزیک کلاسیک، فیزیک کوانتومی غیر قابل فهم و پر از عجایب است. به همین دلیل بعضی از فیزیکدانان مثل اینشتین، آن را ناکامل و غیر قابل پذیرش دانستند. یکی از این رفتارها ی عجیب و غیر قابل فهم، رفتار موجی- ذره ای است: در زندگی روزمره و در فیریک کلا سیک بین خواص ذره ای و موجی تمایز می گذاریم. مثلا" ازیک طرف حرکت موج آب و از طرف دیگر حرکت یک گلوله. حرکت موج آب بصورت ظهور پی در پی دایره ها در سطح آب قابل مشاهده است و تعداد ظهور این دایره ها در واحد زمان ، مثلا" ثانیه، را تواتر یا فرکانس موج آب می نامیم. در ارتباط با گلولهٴ در حال حرکت نیز می دانیم که این گلوله در هر زمان مشخصی، دارای یک مکان و یک سرعت مشخص است. فوتون ) Photon ( کوچکترین ذره نور است و دارای هر دو خواص موجی ) شبیه آب ( و ذره ای ) شبیه گلوله( می باشد. اما رفتار موجی-ذره ای فوتون ماهیت ویژهای دارد، که آن را از مثال های درشت بینانهٴ آب و گلوله کاملا" بدور می سازد:
١) اگر یکی از خواص ذره ای فوتون را اندازه بگیریم، مثلا" مکان)یعنی اینکه آن فوتونکجاست(، خواص موجی آن ناپدید می شود، و بر عکس.
٢) تعیین همزمان خواص ذره ایِ مکان و اندازه حرکتِ یک فوتون، برخلاف مثال گلوله، غیر ممکن است ) اصل عدم قطعیت(.
٣) دو فوتون، که از نظر مکانی از یکدیگر دور هستند و هیچگونه امکانی برای یک رابطهٴ متقابل ندارند، ا وجود این بر یکدیگر تاٴ ثیر بگذارند و یک رابطه متقابل ایجاد کنند. بعبارت دیگر نتایج آزمایشات میتوانند انجام شده در یک سیستمِ فوتون، میتواند بطور همزمان در سیستم دیگری از فوتون مشاهده شود. این رابطه متقابل از نظر فیزیک کلاسیک غیر قابل درک است، در حالی که در مکانیک کوانتومی پیش بینی شده است ) EPR-correlation (.
مثال " گربه اِ شرودینگر" ، برا ی فهم عدم قطعیت کوانتومی در دنیای معمول )و نه در دنیای بینهایت کوچک اتم( بسیار معروف است: ) بیشتر در این باره: K. Mainzer, wieviele Leben hat Schr?gers Katze? ( در یک مثال تخیلی، یک گربه به همراه یک کپسول کشنده سمّی، درون یک جعبهٴ کاملا" بسته، که هیچ رابطه ای با محیط خارج ندارد، فرض می شود. سمّ این کپسول، از طریق بمباران اتمی آزاد می گردد. از نظر کلاسیک، بعد از آزاد شدنِ سمّ درون جعبه ، دو حالت می تواند موجود باشد:
١) گربه مرده است.
٢) گربه زنده است. پذیرش یکی از این دو حالت، مطابق با عقل صریح انسانی است. از نظر کوانتومی حالت سومی هم وجود دارد:
٣) گربه مرده و زنده است. درک ذهن گرایانه، این حالت را تا وقتی محتمل می دا ند، که در جعبه باز نشده باشد. بعد از گشودن جعبه، گربه می تواند فقط مرده یا زنده باشد. بعبارت دیگر، تا هنگامی که در جعبه گشوده نشده، گربه در یک وضعیت کوانتومی بسر می برد. بر اساس این درک، این انسان است که بدلیل ناآگاهی اش در بارهٴ شرایط واقعیِ درون جعبه، برای گربه یک حالت کوانتومی فرض می کند. با گشودن جعبه و با کسب آگاهی در بارهٴ شرایط واقعیِ گربه، فرض وجود این حالت کوانتومی از بین می رود. چنین درک ذهن گرایانه ای، مطابق با درک کلاسیک و دیالکتیکیِ انسانی از واقعیت است. از نظر این درک، واقعیتِ طبیعت، نسبی است و "طبیعت در خود" وجود ندارد، بلکه، از آنجا که رابطهٴ ما با طبیعت تنها از طریق حس و درک است، می توانیم صرفا" از "طبیعت برای ما" سخن بگوئیم. د رک واقع گرایانه، که بدور ازهر نوع درک ساده انسانی است، حالت کوانتومیِ سوّم را، حتی بعد از گشودن جعبه هم ممکن می داند. چنین درکی وجود واقعیت را وابسته به درک و آگاهی انسانی نمی داند. این درک واقع گرایانه، فقط از طریق منطق کوانتومی قابل توضیح و "فهم" است، بطوری که مفهوم این "فهم"، در وراء یک "فهم راحت" از واقعیت قرار دارد. مکانیک کوانتومی، ریاضیات نسبتا" ساده ای دارد، یعنی بطور قیاسی قابل اثبات است. اما پیش از همه تعبیر استقرائی این ریاضیات است، که از این تئوری یک تئوری فیزیکی می سازد. استقراء به این معنا که رابطه ریاضی موجود، مثلا" اینکه "حاصل ضرب مکان و اندازهٴ حرکتِ ذرات از مقدار مشخص و ثابتی میکند"، بر مبنای مشاهدات منفرد اینگونه تعبیر می شود که هر چه دقت ما در اندازه گیری مکان تجاوز بیشتر باشد، بی دقتی ما در اندازه گیری اندازه حرکت بیشتر خواهد بود. حال اینکه آیا این رابطه مبهم بین مکان و اندازه حرکت، ناشی از ذهنیت ماست یا عینیت واقعیت، ماهیت وجودیِ مکانیک کوانتومی را زیر سئوال نمی برد، بلکه بر تعبیر فلسفی آن می افزاید یا می کاهد ونه بر دادههای استقرائی آن. مین شیوه تئوری نسبیت خصوصی قابل فهم است، که سرعت نور را بالاترین سرعت ها می داند. روابط به ریاضیِ نسبیت خصوصی قبل از اینشتین وجود داشت. کار بزرگ او در یافتن روابط منطقی فیزیکی بین آنها و تعبیر علمی این روابط است. تعبیرات فلسفی مکانیک کوانتو می، بیش از همه منعکس کننده بحران بین عینیت و ذهنیت است و به این ترتیب، مرزی که عقل صریح انسانی در فیزیک کلاسیک بین این دو قائل است مخدوش می شود.
اکنون این پرسش عنوان می شود، که آیا این محدودیت در برخورد با طبیعت، فقط منحصر به دنیای بی نهایت کوچک ذره می باشد؟ بعبارت دیگر، چه وجه یا وجوه مشترکی بین علوم اجتماعی و مکانیک کوانتومی وجود دارد؟ برای رسیدن به پاسخی برای این پرسش ها، باید در ابتدا به یک تئوری انتقادی ) در مقابل تئوری علمی( برسیم.
٢-٣) اصل علیّت در مکانیک کوانتومی و علوم اجتماعی
از اصول علمی که در همهٴ شاخه های علوم اعتبار می جوید، اصل علیت است. این اصل در دنیای ذرات یکی و در مکانیک کوانتومی، حداقل به شکل عام آن فاقد اعتبار است. بر خلاف آن در تئوری نسبیت از اعتبار کامل برخوردار است، چرا که در اینجا مکان و زمانِ هر واقعه کاملا" مشخص است. در مکانیک کوانتومی حضور یک ذره در مکان، بعنوان یک واقعه، قابل پی گیری نیست و بهمین دلیل همیشه سخن از انبوهی از ذرات است. مثلا" یک ذره فوتون از ذره فوتون دیگر به هیچ گونه ای قابل تمایز نیست، به مفهوم دیگر نمی توانیم بدانیم، که یک ذره عامل چه معلولی است و بر عکس. قیدهٴ وینفرید داوی ) W. D&#۰۳۹;Avis, Neue Einheit der WissenSchaft ( اصل علیت می تواند بعنوان پایهای به برای اتحاد تمام شاخه های علمی بشمار رود، هر چند که این اصل در مکانیک کوانتومی فاقد اعتبار باشد. به نظر او )که مورد انتقاد است( عدم اعتبار یک اصل پایه ای مثل علیّت در قسمتی از شاخهٴ علم، مانعی در رد آن اصل پایه اینیست. با وجود این، داوی، اصل علیت را بر اساس "واقعیت وجودی علت"رده بندی می کند )که در اینجا ردهٴ چهارمی به آن افزوده میشود(:
در رده اول، علت ها ) X۱, X۲, X۳ ( که باعث یک معلول) W ( هستند، از یکدیگرمستقل، ولی بطور کیفی یکسان می باشند.
بطور مثال می توان برای X۱, X۲, X۳ سه اسب را در نظر نمود که علت وجود ترس ) بعنوان یک معلول( درون یک کودک W میشوند. علت این ترس رنگ یا اندازهٴ اسب ها نیست، بلکه کلیت آن بعنوان ردهٴ اسب می باشد.
در رده دوم، علت ها ) X, Y, Z ( از یکدیگر مستقل، و بطور کیفی متفاوت می باشند:
بطور مثال X می تواند یک اسب باشد، Y تاریکی و Z اسب سوار، که در مجموع باعث ترس کودک W می شوند.
در رده سوم، علت ها ) X,Y, Z ( به یکدیگر وابسته و بطور کیفی متفاوت می باشند:
بطور مثال : اگر اسب ) X ( وجود داشته باشد و اگر تاریک باشد ) Y ( و اگر مرد بر اسب سوار باشد ) Z ( ترس در کودک ایجاد می شود ) W (.
علاوه بر این ها، شاید بتوان ردهٴ چهارمی هم تعریف کرد: علت ها ) X, Y, Z ( به یکدیگر وابسته، بطور کیفی هم یکسان می باشند:
مثال: انبوه اسب ها ) X۱, X۲, X۳, ... ( باعث ترس در کودک ) W (می شوند.
تفاوت رده اول و رده چهارم در این است که، در رده چهارم، بطور مثال، تعدادِ کمّی اسب ها، باعثترس در کودک میشود و نه اسب های منفرد. بعبارت ساده تر: در رده اول، علت، بطور منفرد باعث معلول میشود )هر یک از اسب ها ! ( ، ولی دررده چهارم، بطور کلّی )مجموعهٴ اسب ها در کل! ( این گونه ردهبندی در درک مسئله علیت در علوم و تلاش جهت فهم تفاوت در شاخههای علوم و نهایتا" رسیدن به یک پایه در یگ انگی در علم و روش علمی می تواند نقش مثبتی داشته باشد: شاید بتوان علیتِ رده اول و رده چهارم را در مکانیک کوانتومی پذیرفت: ذراتی که از یکدیگر مستقل یا وابسته ، ولی بطور کیفی یکسان هستند مثلا" فوتونها، باعث پیدایش نور می شوند. در اینصورت شاید بتوان گفت که اصل علیت به مفهوم رده اول و چهارم ، وجه تشابهی بین علوم اجتماعی و مکانیک کوانتومی است. ژرفنگری در اصل علیت، می تواند ما را به این نتیجه برساند، که این اصل، احتمالا"در همهٴ شاخه های علوم از اعتبار برخوردار است.
٣-٣) مدلِ H-O و یگانگی علمیِ علم گرایانه
برخی از دانشمندان علم گرا ) Scientist ( به جایگزینی اصل علیّت توسطمد ل H-O برایرسیدن به یک یگانگی در علوم اعتقاد دارند. همانطور که بررسی شد، درمدل H-O ، رابطهٴ بین پیش آیند ) antecedence ( وشناسنده ) Explanandum ( از طریق قانون ) Explanans ( آشکارمی شود. سیله ظاهرا" می توان به کمک این مدل هر نوع رابطه ای را )علّی یا غیر علّی(، از راه قوانین شناخته بدین شده علمی، "توضیح" داد. واقعیت اینست که، بر خلاف این بینش علم گرایانه، رابطه بین علم و طبیعت، همیشه از طریق قوانین علم نیست و نمی تواند باشد. نمی توان چنین رابطه ای را، آنگونه که در H- پیشنهاد می شود، صرفا" به یک رابطه علمی، که ماهیت تجربی دارد محدود نمود. حتی را بطه مدل علّی یک رابطه متقابل است. مثال اسب و ترس کودک را بیاد آوریم، که پیدایش ترس در کودک )بدلیل اسب(، بطور همزمان می تواند ترس در اسب ایجاد کند.
۴-٣) آمار و احتمالات در مکانیک کوانتومی و علوم اجتماعی
آمار و احتمالات شیوه ای است که اصولا" برا ی پژوهش وقایع یا پدیده هائی بکار می روند، که بطور کیفی قابل تمایز نیستند. مثلا" درآمار رشد جمعیّت، بطور کیفی بین عناصرِ آمار، که افرادِ انسانی هستند، هم گونی فرض می شود، یا در پژوهش رفتارهای روانی- اجتماعی در روان شناسی، آمار نقش مهمی دارد، با این فرض که افراد مورد آزمایش غیر متمایز می باشند. از آنجائیکه در جامعه شناسی و روان شناسی جربی دیگری برایپاسخ علمی به پرسش های اجتماعی و روانی وجود ندارد، اجبارا" از آمار استفاده امکان می شود.مثلا" به هیچگونهٴ دیگریغیر از آمار، نمی توان ازمیدانِ گسترش یک بیماری در جامعه، که پیوسته در حال تغییر است، اطلاع یافت. آمار، یک شیوهٴ استقرائی است و اینکه تا چه اندازه، کلی سازیِ نتایجِ یک آمار، علمی است، مسئلهٴ آشنایِ استقراء می باشد، که مورد بررسی قرار گرفت. از دیدگاه ابطال پذیریِ پوپر، میتوان نتایج یک آمار را، تا هنگامی که توسط آمارِ جدیدِ دیگری ابطال نشده است پذیرفت، و به این شیوه ،خود را از مسئلهٴ استقراء رهانید. یکسان بودن کیفی ذرات درمکانیک کوانتومی، این امکان را فراهم میآورد، که ذرات کوانتومی نیز بطورآ ماریمورد پژوهش قرار بگیرند.
١-۴) تمایز بین سسیتم ها
بطور کلی روپول ) Rophol ( سه تصویر متفاوت از سیستم ارائه می دهد: Systemtheorie als Wissneschaftsprogramm, Lenk Hg.) (
- سیستم به مفهوم کارکردی ) functional (: این گونه سسیتم همانند یک جعبه سیاه عمل می کند، بدین مفهوم که درآیند ) input ( ، آنچه که سیستم دریافت میکند، معادل برآیند ) output ( ، آنچه که سسیتم بیرون میدهد، میباشد:
اینجا z برای بیان حالات مختلف درون سیستم نشانده شده است. ماشین بخار یا دماسنج مثال های در بارزی از این گونه سسیتم ها می باشند. )بطور کلی سسیتم های تکنیکی و سیبرنتیکی(
- سسیتم به مفهوم ساختی ) structural (: چنین سسیتمی از عناصر وابسته به یکدیگر تشکیل شده است، بطوری که ارسطو بخوبی توصیف می کند: " کلّ بیشتر از مجموع ِ اجزاء است" روابط بین عناصر، برای چنین سسیتمی اهمیت فوق العاده ای دارد. برای مثال سسیتمی متشکل از پنج عنصر را در نظر بگیریم که در مجموع n(n - ۱) بعب ارت دیگر ٢٠ = ۴ x ۵ روابط متفاو ت بین این عناصر می تواند وجود داشته باشد. هر کدام از این روابط می توانند وجود داشته باشند یا وجود نداشته باشند و به این ترتیب ٢ به توان ٢٠ امکان مختلف برای رویاروئی این روابط وجود خواهد داشت . این روابط مختلف می توانند باعث پیدایش میلیون ها سسیتم جدید درون این سیستم باشند. چنین روند سیستم سازی در درون یک سیستم و از طریق روابط مختلف، "یک سازی" ) Intergration ( نامیده می شود.
در این شکل E برای عنصر و R برا ی رابطه بین عناصر نشانده شده است. مثا ل بارز برای یک سیستم ساختی، مجموعه ٴ افراد یک جامعه می با شد.
- سسیتم به مفهوم طبقه ای ) hiearchy (: چنین سسیتمی از زیرسیستم های مختلفی تشکیل شده است، که به نوبه خود شامل سیستم های مختلف می باشند. به این ترتیب به سیستم طبقه ای و هیرارشی میرسیم، بطوری که بررسی این سیستم از طبقات بالا به طبقات پائین، ما را به" توضیح" جزئیات سیستم و بررسی سسیتم از طبقات پائین به بالا به " فهم " آن سسیتم میرساند.
در این تصویر s نشان گر " زیرسیستم " ) Subsystem ( می باشد. تئوری ماتریالیسم تاریخی کارل مارکس مثالی برای چنین سسیتمی است.
٢-۴) درک سیستمی در تئوری علمی
در دوران معاصر بطور کلی چهار درک متفاوت ا زسیستم وجود دارد:
الف) درک کلی : برتالانفی ) Bertalanffy ( سیستم را به شکل زیرین توصیف می کند: یک سسیتم مجموعه ای از عناصر است که بینشان تاٴ ثیر متقابل حاکم است. مثلا" سیستم ذرات اتمی. بر اساس این توصیف، برای شناخت یک سسیتم نه تنها باید عناصرآن ، بلکه روابط بین این عناصر را مورد بررسی قرار داد. ا ز سوی دیگر یک سسیتم صاحب کلیّتی است، که خواص مشخصی را در بر میگیرد. ب( درک فرمانشناسی ) cybernetics ( : تئوری این نوع سیستم ها توسط "وینر" ) N. Wiener ( ، ریاضی دان آمریکایی ارائه شد. انگیزه اصلی پیدایش این تئوری، یافتن رابطهٴ بین سسیتم های اندام وار ) organic ( و سیستم های فنّی است. بنا بر تئوری فرمانشناسی یا سیبرنتیکی، روابط متقابل یک سسیتم به یکدیگر وابسته هستند، بطوری که عملکردِ یک عنصر ِ درون این سیستم هدایت کننده عملکردِ عنصر دیگر ِ این سیستم می باشد. ماشین بخار مثال کهنی است برای چنین سیستمی: هر چه این ماشین سریعتر کار کند، اهرم تنظیم کننده، در نتیجه نیروی گریز از مرکز، بالاتر می رود شار بیشتری به اتاق بخار وارد می آورد. در نتیجه این فشار بخار، اهرم به پائین کشیده می شود و ماشین و بخار آهسته تر می گردد.
پ) درک ساختی- کارکردی ) structural - functional (: آورنده های این تئوری ماکس وبر ) Max Weber ( جامعه شناس آلمانی و تالکوت پارزونز ) Talcott Parsons ( جامعه شناس آمریکایی میباشند. این تئوری، بر خلاف تئوری سیبرنتیک ، خود را صرفا" به جامعه انسانی محدود می کند. تئوری ساختی-کارکردی تلاش می کند جامعهٴ انسانی را از طرفی بطور تشریحی ) anatomic ( پژوهش کند و به ساخت ) structure ( آن پی ببرد و ا ز سوی دیگر بطور پیکرشناسی ) physiology ( به کارکرد ) function ( آن برسد.
ت) درک خودآفرینی ) autopoiesis (: تئوری آوتوپویزی یا خودآفرینی درک بسیار نوین و انقلابی از سیستم ها ارائه می دهد که محور بسیاری از بحث های جدید د ر تئوری شناخت و تئوری علمی است و به این دلیل در اینجا بیشتر مورد ب ررسی قرار می گیرد. بنیان گذاران این تئوری دو زیست شناس ازکشور شیلی ماتورانا ) H. Maturana ( و وارلا ) F.J. Varela ( میباشند. این دو پژوهشگر بر اساس داده های زیست شناسی شان به این نتیجه رسیدند، که یک سسیتم طبیعی بطور خودآفرین عمل می کند، به عبارت دیگر چنین سسیتمی از نظر کنشی ) operativ ( یک سیستم بسته می باشد. بطور مثال سلول ، یک سیستم خودآفرین است: چنین سلولی برای بقای خودش پیوسته عناصر مولکولی مورد نیاز خویش را تولید می کند و بدین وسیله سازمانش ) Organisation ( پا بر جا می ماند. چنین سسیتمِ خودآفرینی، رابطهٴ مستقیمی با محیط) environment ( ندارد، بلکه صرفا" با شرایط درونی ِ خودش در رابطه متقابل است. ماتورانا و وارلا با مشاهده ٴ فعالیت های مغز انسانی به این نتیجه رسیدند، که بسیاری از علائم و سیگنال های مغزی، هیچگونه ارتباطی با محیط زیست ندارند. چنین علائمی منعکس کننده ٴ پدیده های محیط زیست نیستند و بطور مستقل برای بقای سازمان و هویت ) identity ( فعالیت های فکری و مغزی بشر در کنش متقابل می باشند. ماتورانا در کتاب مهم خود " زیست شناسی واقعیت " ) Biology of Reality ( تلاش می کند، این داده های زیست شناسانه را به قلمرو تئوری شناخت بکشاند و به آن عمومیت بخشد. به عقیده او روند شناخت یک روند خودآفرینانه است که می تو اند به یک شناخت علمی بیانجامد. بر اساس این خودآگاهی ) conscious (، یک سسیتم، آوتوپویزی یا خودآفرین است. برای چنین سسیتمی کنش های درونی، اساس و شرط بقای این سسیتم می باشند. بطوریکه می بینیم تئوری ماتورانا و وارلا برخورد زیست شناسانه با تئوری شناخت است که به سسیتم های زنده استقلال می دهد. اساس این تئوری آزمایشاتی هستند که بازگو کننده ٴ این استقلال می باشند، مثلا" اینکه پیدایش رنگ در مغز ما نتیجه فعالیت های درونی مغز است و نه رابطه متقابل با محیط. این بینش نوین از واقعیت در تئوری علمی، سازندگرایی ریشه ای ) radical construktivism ( نام دارد، زیرا در این دیدگاه، واقعیت توسط ناظر بازسازی می شود و همانطور که خواهیم دید به ای تازه ای در علم جامعه شناسی انجامیده است. دیدگاه آوتوپویزی یا خودآفرینی، مثل هر تئوری دیدگاه یگری ، شدیدا" مورد انتقاد دانشمندان واقع گراو تجربه گرا می باشد .به عقیده آنان، این تئوری تلاش تازه در نفی واقعیت مادی دارد و بازگشتی است به ایده آلیسم ذهنی و اینکه علم تنها نتیجه ٴ فعالیت و بازسازی ذهنی است. این انتقاد C ت مورد تاٴ ئید نخواهد بود، اگر درک خود را از مفاهیم ذهنیت و عینیت در چهارچوب یک تئوری سسیتم نوین تغییر دهیم. در اینجا به بررسی این انتقادات و نقطه نظرها نمی پردازیم و صرفا" به این نکته تاٴ کید می شود که تئوری آوتوپویزی یا خودآفرینی، واقعیت مادی و تکامل تئوری علمی از راه تجربی ر ا به هیچ وجه منکر نیست بلکه به تحلیل دقیق آن می پردازد. لومان ) N. Luhmann ( جامعه شناس معاصر آلمانی با کاربرد تئوری ساختی-کارکردیِ پارزونز در تئوری خود آفرینیِ ماتورانا، راه تازه ای در تئوری سیستم های اجتماعی گشود. از انجا که درک این تئوری درفهم بینش علمی معاصر می تواند مهم باشد، در بخش دیگراین نوشتار بطور مختصر و مفید به بررسی آن پرداخته میشود.
١-۵) تجربه گرائی ( Empirism )
بر اساس بینش تجربه گرایانه ، منشاٴ تمام آگاهی ها تنها تجربه است. هر چیز که به فهم و آگاهی ما میرسد، در ابتدا از طریق حواس اولیه دریافت می شود. همانطور که در ارتباط با تئوری ابطال پذیری اشاره شد، چنین بینش تجربه گرایانه ای در پاسخ به پیدایش تئوری علمی از طریق استقراء یا ایندوکسیون دچار تناقض می شود. ب ه همین دلیل بین تجربه گرائی ریشه ای و متعصب از سوئی و تجربه گرائی ملایم و متعادل از سوی دیگر طیف بزرگی از تئوری های مختلف وجود دارد که بر اساس نقشی که برای تجربه در تئوری شناخت قائل هستند، طبقه بندی می شوند.
برای یک تجربه گرای ریشه ای، که پوزیتیویست ) Positivist ( یا اثبات گرا نامیده می شود، شناخت واقعی تنها در چهارچوب علم امکان پذیر است. نمایندهٴ مهم این مکتب کومته ) A. Comte ( می باشد. برای او شناخت مثبت و مفید ) Positiv ( تنها شناختی است بر اساس تجربه، که به نوبه خود اساس علم می باشد.
پوزیتیویست منطقی که طبیعت گرا ) Naturalism ( نامیده می شود، معتقد به تع بیر تجربی شناخت واقعیت ا زطریق درک غیر تجربی ریاضی و منطقی است و به تئوری به عنوان یک سسیتم متشکل از اصول بدیهی و متعارف ) axiomatic system ( می نگرد. از این طریق نمایندگان این تئوری ) Carnap, Hempel, Schlick, Neurath, Feigl,... ( تلاش به مطلق سازی روش قیاس دارند، که در تئوری تجربه گرائی خود مسئله بزرگی است، هر چند که مسئله استقراء پا برجا می ماند.
٢-۵) تئوری انتقادی
در تئوری علمی سلسله ای از تئوری هائی موجود است، که بطور انتقادی به تئوری علمی می نگرند و آن را به زیر سئوال می کشانند. ناگفته نماند که وجود این تئوری ها در تکامل بینش و تئوری علمی نقش بسیار مهمی ایفا کرده و می کنند. مهمترین نمایندگان این نوع تئوری های انتقادی دو دانشمند آلمانی کوهن ) T.S. Kuhn ( و فایرآبند ) P. Feyerabend ( می باشند.
کوهن تکامل علم و پیدایش تئوری های علمی را اینگونه توصیف می کند: )ٰ Die Struktur wissenschaftlicher Revolutionen, T.S. Kuhn ( تکامل واقعی علم نتیجه تغییر و تحولی است بین دوره های ایستا ) (station&#۱۹۶۲۱; Phasen و انقلاب های علمی ) wissenschaftliche Revolutionen ( . دوره های ایستا، دوره های علمی معمول هستند که تحت تاٴ ثیر یک الگوی همگانی بنام پارادیگما ) Paradigma ( می باشند. چنین پارادیگما ئی همه دانشمندان را به پیوند می کشاند. مثلا" تئوری علمی نیوتنی فیزیک، یک پارادیگما در زمان خودش بود و نتیجتا" پژوهش های دانشمندان آ نزمان در چهارچاب این پارادیگما صورت می گرفت و امکان برخورد انتقادی با این پارادیگما وجود نداشت. یک تئوریدر صورتی میتواند به عنوان یک پارادیگما شناخته شود، که بهتر از تئوری دیگر به نظر آید. چنین تئوریی احتیاج ندارد که تما م واقعیت را در بر بگیرد. مثا ل ساده دیگر برای یک پارادیگما : "همه کلاغ ها سیاه هستند" اگر روزی کلاغ سفیدی مشاهده شود، این اصل دچار تناقض می شود، اما از آنجا که به عنوان یک پارادیگما پذیرفته شده است، این اصل طرد نمی شود ، بلکه کلاغ سفید بعنوان کلاغی از نژادی دیگر شناخته می شود. بر اساس تئوری پارادیگمای کوهن، تکامل استقرائی علم، افسانه ای بیش نیست بلکه این تنها پارادیگما و تحول انقلابی از یک پا رادیگما به پارادیگمای دیگر است که موجب تکامل علمی است.
بر اساس این تئوری پارادیگما، فایرابند به نتایج آنارشیستی در تئوری علمی میرسد: ) Wider den Methodenzwang, P. Feyerabend ( از نظر او اساسا" روش علمی نباید وجود داشته باشد. علم راه خود را فارق از هر اجباری در روش، می یابد. ا زنظر فایرابند، عقل و علم، اغلب راه های متفاوتی را طی می کنند. انسان همواره بدنبال تئوری هایی است که با تئوری ها و قوانین موجود علمی هماهمنگ باشد. او برای علم، شیوه کونتراایندوکتیو یا ضد استقراء ) Kontrainduktiv ( ر اپیشنهاد می کند. در این شیوه باید چنین پرسشهائی عنوان شود: آیا این شیوهٴ "بی شیوه گی " بهتر از استقراء است؟ چه چیز ما را به پذیرش این تئ وری می کشاند؟ فایرابند به تاٴ ثیر قدرت های سیاسی و اقتصادی در پیشرفت علم توجه دارد و به شیوه ای رادیکال و ریشه ای معتقد است که تکامل علمی تحت تاٴ ثیر شدید این قدرت ها ست .
٣-۵) سازندگرائی (constructivism )
سازندگرائی شامل همه تئوری هائی است که به نحوی به نقش ناظر ) observer ( در پیدایش و تکامل تئوری علمی توجه دارند. منظور از سازندگرائی اینست که ناظر یا مشاهده گر، واقعیت را بازسازی می کند. در سازندگرائی ، اشیاء و روش های علمی برخورد با اشیاء بعنوان "ساخته " نگریسته می شوند. سازندگرائی تلاش می کند ،با استفاده از آناگویش ) analogon ( و رهیافت های علم ی از یک جایگاه فراذهنی با واقعیت برخورد و از این راه بر ذهنیت غلبه کند. دسته ای از سازندگرایان نظیر لورنز ) K. Lorenz ( تلاش بر آن دارند که تئوری سازندگرائی را با رهیافت های زبان شناسانه، منطقی و اخلاقی پایه ریزی کنند.
دسته ای دیگر از سازندگرایان با استفاده از تئوری تکامل داروین، تلاش بر آن دارند، که سیر تکامل علمی و تئوری های علمی را از این طریق توضیح دهند. بر اساس این تئوری ِ تکاملی شناخت ) Evolution&#۱۹۶۲۱; Erkenntnisstheorie ( ، پیدایش و تکامل تئوری علمی بر اساس اصول تکامل زیست شناسی داروینی عمل میکند، با این تفاوت که در پیشرفت علمی، بر خلاف تکامل انواع، تنها ئوری امکان بقاء خواهد داشت. بر ا ین اساس صحت یک تئوری از طریق اصو ل پوپری ِ ابطال پذیری و یک آزادی از هر گونه تناقض درونی و خارجی ممکن است. اگر چنین تئوریی در فرضیات یا نتایجش دچار تناقض شود، فورا" مورد رد است، زیرا تناقض می تواند به نتایج دلبخواهی و نه علمی بیانجامد. همان گونه که در بخش ابطال پذیری اشاره شد، یک تئوری علمی باید آزمونبار و توضیح مند باشد.
سازندگرایان ریشه ای (radical construktivism ) به کاربرد بخش دیگری از علم زیست شناسی در تئوری شناخت در جهت یافتن رهیافت تئوری علمی اعتقاد دارند. در این نوع نگرش، شناخت، یک پدیدهٴ زیست شناسانه است، که باید به آن از دیدگاه علم زیست شناسی برخورد شود. بنیانگزار چنین بینشی ماتور انا و وارنا می باشند که در بخش مربوط به سسیتم خودآفرینی در باره آن سخن رفت. لومان، جامعه شناس معاصر، تئوری خودآفرینی ماتورانا را وارد جامعه شناسی کرد و به آن ابعاد تازه ای بخشید، که فهم آن در این مختصر چندان آسان نیست. ) رجوع کنید به: Die Wissenschaft der Gesellschaft, Niklas Luhmann ( بر اساس لومان، یک سسیتم بعنوان دگرسانی ) difference ( بین محیط و سیستم )خودش ( قابل فهم است. بطور مثا ل یک درخت را در نظر بگیریم: این واقعیت، که درخت بعنوان درخت مشاهده می شود نتیجه این است که این درخت یک "شکل " ) Form ( دارد. در نتیجه این شکل ، این درخت از محیط پیرامونش متمایز می شود. به عبارت دیگر، در سیستم لومان، در ابتدا شکل و بعد اختلاف یا دگرسانی سرچشمه شناخت می باشد. بر اساس شکل درخت، نوع کنشی ) operation ( که درخت در ناظر ایجاد می کند، مشخص می شود. چنین سسیتم مشاهده پدیده ها، سسیتمی خودآفرین است، یعنی سسیتم بر اساس واقعیت، به آفرینش کنش های بعدی مثلا" دگرسانی می پردازد. بر اساس چنین دیدگاهی یک ارگان ، هیچ "رابطه شناختی " با محیط ندارد و این تنها از طریق مشاهده ممکن است. به همین دلیل این نوع سازندگرائی به عنوان ریشه ای و رادیکال شناخته می شود.
۳) تصویر طبیعت در فیزیک نوین
فیزیک جدید شامل دو تئور ی اساسی است: تئوری نسبیت در دنیای بینهایت بزرگ ماده و مکانیک ر دنیای بینهایت کوچک ذره.مکانیک کوانتوم به پرسش های کهن فلسفه طبیعی، که ماده چگونه کوانتوم ساخته شده و چه روابط متقابلی آن را مشخص می کند، پاسخ می دهد. واقعیت این است که در دنیای پیرامون ما،" طبیعتی " وجود دارد، که به طریق معمول قابل فهم نیست. برای درک این طبیعت احتیاج به زبان دیگری داریم. هایزنبرگ) Heisenberg ( از بنیانگزاران مکانیک کوانتومی می نویسد:
"ا ز بور ) Bohr ( سئوال کردم: "اگر، بطوری که شما می گویید، یک توضیح واضح و آشکار در بارهٴ ساختمانِ درونی اتم، که به ما امکان بحث و سخن در باره این ساختمان را بدهد، به سختی قابل دسترسی است، آیا اصلا" خواهیم توانست اتم را بفهمیم؟" بور پس از لحظه ای سکوت پاسخ داد: " البته. اما در ابتدا همزمان یاد خواهیم گرفت، که واژهٴ فهمیدن چه معنائی دارد."
ا زدیدگاه زندگی روزمره و فیزیک کلاسیک، فیزیک کوانتومی غیر قابل فهم و پر از عجایب است. به همین دلیل بعضی از فیزیکدانان مثل اینشتین، آن را ناکامل و غیر قابل پذیرش دانستند. یکی از این رفتارها ی عجیب و غیر قابل فهم، رفتار موجی- ذره ای است: در زندگی روزمره و در فیریک کلا سیک بین خواص ذره ای و موجی تمایز می گذاریم. مثلا" ازیک طرف حرکت موج آب و از طرف دیگر حرکت یک گلوله. حرکت موج آب بصورت ظهور پی در پی دایره ها در سطح آب قابل مشاهده است و تعداد ظهور این دایره ها در واحد زمان ، مثلا" ثانیه، را تواتر یا فرکانس موج آب می نامیم. در ارتباط با گلولهٴ در حال حرکت نیز می دانیم که این گلوله در هر زمان مشخصی، دارای یک مکان و یک سرعت مشخص است. فوتون ) Photon ( کوچکترین ذره نور است و دارای هر دو خواص موجی ) شبیه آب ( و ذره ای ) شبیه گلوله( می باشد. اما رفتار موجی-ذره ای فوتون ماهیت ویژهای دارد، که آن را از مثال های درشت بینانهٴ آب و گلوله کاملا" بدور می سازد:
١) اگر یکی از خواص ذره ای فوتون را اندازه بگیریم، مثلا" مکان)یعنی اینکه آن فوتونکجاست(، خواص موجی آن ناپدید می شود، و بر عکس.
٢) تعیین همزمان خواص ذره ایِ مکان و اندازه حرکتِ یک فوتون، برخلاف مثال گلوله، غیر ممکن است ) اصل عدم قطعیت(.
٣) دو فوتون، که از نظر مکانی از یکدیگر دور هستند و هیچگونه امکانی برای یک رابطهٴ متقابل ندارند، ا وجود این بر یکدیگر تاٴ ثیر بگذارند و یک رابطه متقابل ایجاد کنند. بعبارت دیگر نتایج آزمایشات میتوانند انجام شده در یک سیستمِ فوتون، میتواند بطور همزمان در سیستم دیگری از فوتون مشاهده شود. این رابطه متقابل از نظر فیزیک کلاسیک غیر قابل درک است، در حالی که در مکانیک کوانتومی پیش بینی شده است ) EPR-correlation (.
مثال " گربه اِ شرودینگر" ، برا ی فهم عدم قطعیت کوانتومی در دنیای معمول )و نه در دنیای بینهایت کوچک اتم( بسیار معروف است: ) بیشتر در این باره: K. Mainzer, wieviele Leben hat Schr?gers Katze? ( در یک مثال تخیلی، یک گربه به همراه یک کپسول کشنده سمّی، درون یک جعبهٴ کاملا" بسته، که هیچ رابطه ای با محیط خارج ندارد، فرض می شود. سمّ این کپسول، از طریق بمباران اتمی آزاد می گردد. از نظر کلاسیک، بعد از آزاد شدنِ سمّ درون جعبه ، دو حالت می تواند موجود باشد:
١) گربه مرده است.
٢) گربه زنده است. پذیرش یکی از این دو حالت، مطابق با عقل صریح انسانی است. از نظر کوانتومی حالت سومی هم وجود دارد:
٣) گربه مرده و زنده است. درک ذهن گرایانه، این حالت را تا وقتی محتمل می دا ند، که در جعبه باز نشده باشد. بعد از گشودن جعبه، گربه می تواند فقط مرده یا زنده باشد. بعبارت دیگر، تا هنگامی که در جعبه گشوده نشده، گربه در یک وضعیت کوانتومی بسر می برد. بر اساس این درک، این انسان است که بدلیل ناآگاهی اش در بارهٴ شرایط واقعیِ درون جعبه، برای گربه یک حالت کوانتومی فرض می کند. با گشودن جعبه و با کسب آگاهی در بارهٴ شرایط واقعیِ گربه، فرض وجود این حالت کوانتومی از بین می رود. چنین درک ذهن گرایانه ای، مطابق با درک کلاسیک و دیالکتیکیِ انسانی از واقعیت است. از نظر این درک، واقعیتِ طبیعت، نسبی است و "طبیعت در خود" وجود ندارد، بلکه، از آنجا که رابطهٴ ما با طبیعت تنها از طریق حس و درک است، می توانیم صرفا" از "طبیعت برای ما" سخن بگوئیم. د رک واقع گرایانه، که بدور ازهر نوع درک ساده انسانی است، حالت کوانتومیِ سوّم را، حتی بعد از گشودن جعبه هم ممکن می داند. چنین درکی وجود واقعیت را وابسته به درک و آگاهی انسانی نمی داند. این درک واقع گرایانه، فقط از طریق منطق کوانتومی قابل توضیح و "فهم" است، بطوری که مفهوم این "فهم"، در وراء یک "فهم راحت" از واقعیت قرار دارد. مکانیک کوانتومی، ریاضیات نسبتا" ساده ای دارد، یعنی بطور قیاسی قابل اثبات است. اما پیش از همه تعبیر استقرائی این ریاضیات است، که از این تئوری یک تئوری فیزیکی می سازد. استقراء به این معنا که رابطه ریاضی موجود، مثلا" اینکه "حاصل ضرب مکان و اندازهٴ حرکتِ ذرات از مقدار مشخص و ثابتی میکند"، بر مبنای مشاهدات منفرد اینگونه تعبیر می شود که هر چه دقت ما در اندازه گیری مکان تجاوز بیشتر باشد، بی دقتی ما در اندازه گیری اندازه حرکت بیشتر خواهد بود. حال اینکه آیا این رابطه مبهم بین مکان و اندازه حرکت، ناشی از ذهنیت ماست یا عینیت واقعیت، ماهیت وجودیِ مکانیک کوانتومی را زیر سئوال نمی برد، بلکه بر تعبیر فلسفی آن می افزاید یا می کاهد ونه بر دادههای استقرائی آن. مین شیوه تئوری نسبیت خصوصی قابل فهم است، که سرعت نور را بالاترین سرعت ها می داند. روابط به ریاضیِ نسبیت خصوصی قبل از اینشتین وجود داشت. کار بزرگ او در یافتن روابط منطقی فیزیکی بین آنها و تعبیر علمی این روابط است. تعبیرات فلسفی مکانیک کوانتو می، بیش از همه منعکس کننده بحران بین عینیت و ذهنیت است و به این ترتیب، مرزی که عقل صریح انسانی در فیزیک کلاسیک بین این دو قائل است مخدوش می شود.
اکنون این پرسش عنوان می شود، که آیا این محدودیت در برخورد با طبیعت، فقط منحصر به دنیای بی نهایت کوچک ذره می باشد؟ بعبارت دیگر، چه وجه یا وجوه مشترکی بین علوم اجتماعی و مکانیک کوانتومی وجود دارد؟ برای رسیدن به پاسخی برای این پرسش ها، باید در ابتدا به یک تئوری انتقادی ) در مقابل تئوری علمی( برسیم.
٢-٣) اصل علیّت در مکانیک کوانتومی و علوم اجتماعی
از اصول علمی که در همهٴ شاخه های علوم اعتبار می جوید، اصل علیت است. این اصل در دنیای ذرات یکی و در مکانیک کوانتومی، حداقل به شکل عام آن فاقد اعتبار است. بر خلاف آن در تئوری نسبیت از اعتبار کامل برخوردار است، چرا که در اینجا مکان و زمانِ هر واقعه کاملا" مشخص است. در مکانیک کوانتومی حضور یک ذره در مکان، بعنوان یک واقعه، قابل پی گیری نیست و بهمین دلیل همیشه سخن از انبوهی از ذرات است. مثلا" یک ذره فوتون از ذره فوتون دیگر به هیچ گونه ای قابل تمایز نیست، به مفهوم دیگر نمی توانیم بدانیم، که یک ذره عامل چه معلولی است و بر عکس. قیدهٴ وینفرید داوی ) W. D&#۰۳۹;Avis, Neue Einheit der WissenSchaft ( اصل علیت می تواند بعنوان پایهای به برای اتحاد تمام شاخه های علمی بشمار رود، هر چند که این اصل در مکانیک کوانتومی فاقد اعتبار باشد. به نظر او )که مورد انتقاد است( عدم اعتبار یک اصل پایه ای مثل علیّت در قسمتی از شاخهٴ علم، مانعی در رد آن اصل پایه اینیست. با وجود این، داوی، اصل علیت را بر اساس "واقعیت وجودی علت"رده بندی می کند )که در اینجا ردهٴ چهارمی به آن افزوده میشود(:
در رده اول، علت ها ) X۱, X۲, X۳ ( که باعث یک معلول) W ( هستند، از یکدیگرمستقل، ولی بطور کیفی یکسان می باشند.
بطور مثال می توان برای X۱, X۲, X۳ سه اسب را در نظر نمود که علت وجود ترس ) بعنوان یک معلول( درون یک کودک W میشوند. علت این ترس رنگ یا اندازهٴ اسب ها نیست، بلکه کلیت آن بعنوان ردهٴ اسب می باشد.
در رده دوم، علت ها ) X, Y, Z ( از یکدیگر مستقل، و بطور کیفی متفاوت می باشند:
بطور مثال X می تواند یک اسب باشد، Y تاریکی و Z اسب سوار، که در مجموع باعث ترس کودک W می شوند.
در رده سوم، علت ها ) X,Y, Z ( به یکدیگر وابسته و بطور کیفی متفاوت می باشند:
بطور مثال : اگر اسب ) X ( وجود داشته باشد و اگر تاریک باشد ) Y ( و اگر مرد بر اسب سوار باشد ) Z ( ترس در کودک ایجاد می شود ) W (.
علاوه بر این ها، شاید بتوان ردهٴ چهارمی هم تعریف کرد: علت ها ) X, Y, Z ( به یکدیگر وابسته، بطور کیفی هم یکسان می باشند:
مثال: انبوه اسب ها ) X۱, X۲, X۳, ... ( باعث ترس در کودک ) W (می شوند.
تفاوت رده اول و رده چهارم در این است که، در رده چهارم، بطور مثال، تعدادِ کمّی اسب ها، باعثترس در کودک میشود و نه اسب های منفرد. بعبارت ساده تر: در رده اول، علت، بطور منفرد باعث معلول میشود )هر یک از اسب ها ! ( ، ولی دررده چهارم، بطور کلّی )مجموعهٴ اسب ها در کل! ( این گونه ردهبندی در درک مسئله علیت در علوم و تلاش جهت فهم تفاوت در شاخههای علوم و نهایتا" رسیدن به یک پایه در یگ انگی در علم و روش علمی می تواند نقش مثبتی داشته باشد: شاید بتوان علیتِ رده اول و رده چهارم را در مکانیک کوانتومی پذیرفت: ذراتی که از یکدیگر مستقل یا وابسته ، ولی بطور کیفی یکسان هستند مثلا" فوتونها، باعث پیدایش نور می شوند. در اینصورت شاید بتوان گفت که اصل علیت به مفهوم رده اول و چهارم ، وجه تشابهی بین علوم اجتماعی و مکانیک کوانتومی است. ژرفنگری در اصل علیت، می تواند ما را به این نتیجه برساند، که این اصل، احتمالا"در همهٴ شاخه های علوم از اعتبار برخوردار است.
٣-٣) مدلِ H-O و یگانگی علمیِ علم گرایانه
برخی از دانشمندان علم گرا ) Scientist ( به جایگزینی اصل علیّت توسطمد ل H-O برایرسیدن به یک یگانگی در علوم اعتقاد دارند. همانطور که بررسی شد، درمدل H-O ، رابطهٴ بین پیش آیند ) antecedence ( وشناسنده ) Explanandum ( از طریق قانون ) Explanans ( آشکارمی شود. سیله ظاهرا" می توان به کمک این مدل هر نوع رابطه ای را )علّی یا غیر علّی(، از راه قوانین شناخته بدین شده علمی، "توضیح" داد. واقعیت اینست که، بر خلاف این بینش علم گرایانه، رابطه بین علم و طبیعت، همیشه از طریق قوانین علم نیست و نمی تواند باشد. نمی توان چنین رابطه ای را، آنگونه که در H- پیشنهاد می شود، صرفا" به یک رابطه علمی، که ماهیت تجربی دارد محدود نمود. حتی را بطه مدل علّی یک رابطه متقابل است. مثال اسب و ترس کودک را بیاد آوریم، که پیدایش ترس در کودک )بدلیل اسب(، بطور همزمان می تواند ترس در اسب ایجاد کند.
۴-٣) آمار و احتمالات در مکانیک کوانتومی و علوم اجتماعی
آمار و احتمالات شیوه ای است که اصولا" برا ی پژوهش وقایع یا پدیده هائی بکار می روند، که بطور کیفی قابل تمایز نیستند. مثلا" درآمار رشد جمعیّت، بطور کیفی بین عناصرِ آمار، که افرادِ انسانی هستند، هم گونی فرض می شود، یا در پژوهش رفتارهای روانی- اجتماعی در روان شناسی، آمار نقش مهمی دارد، با این فرض که افراد مورد آزمایش غیر متمایز می باشند. از آنجائیکه در جامعه شناسی و روان شناسی جربی دیگری برایپاسخ علمی به پرسش های اجتماعی و روانی وجود ندارد، اجبارا" از آمار استفاده امکان می شود.مثلا" به هیچگونهٴ دیگریغیر از آمار، نمی توان ازمیدانِ گسترش یک بیماری در جامعه، که پیوسته در حال تغییر است، اطلاع یافت. آمار، یک شیوهٴ استقرائی است و اینکه تا چه اندازه، کلی سازیِ نتایجِ یک آمار، علمی است، مسئلهٴ آشنایِ استقراء می باشد، که مورد بررسی قرار گرفت. از دیدگاه ابطال پذیریِ پوپر، میتوان نتایج یک آمار را، تا هنگامی که توسط آمارِ جدیدِ دیگری ابطال نشده است پذیرفت، و به این شیوه ،خود را از مسئلهٴ استقراء رهانید. یکسان بودن کیفی ذرات درمکانیک کوانتومی، این امکان را فراهم میآورد، که ذرات کوانتومی نیز بطورآ ماریمورد پژوهش قرار بگیرند.
۴) تئوری سیستم
١-۴) تمایز بین سسیتم ها
بطور کلی روپول ) Rophol ( سه تصویر متفاوت از سیستم ارائه می دهد: Systemtheorie als Wissneschaftsprogramm, Lenk Hg.) (
- سیستم به مفهوم کارکردی ) functional (: این گونه سسیتم همانند یک جعبه سیاه عمل می کند، بدین مفهوم که درآیند ) input ( ، آنچه که سیستم دریافت میکند، معادل برآیند ) output ( ، آنچه که سسیتم بیرون میدهد، میباشد:
اینجا z برای بیان حالات مختلف درون سیستم نشانده شده است. ماشین بخار یا دماسنج مثال های در بارزی از این گونه سسیتم ها می باشند. )بطور کلی سسیتم های تکنیکی و سیبرنتیکی(
- سسیتم به مفهوم ساختی ) structural (: چنین سسیتمی از عناصر وابسته به یکدیگر تشکیل شده است، بطوری که ارسطو بخوبی توصیف می کند: " کلّ بیشتر از مجموع ِ اجزاء است" روابط بین عناصر، برای چنین سسیتمی اهمیت فوق العاده ای دارد. برای مثال سسیتمی متشکل از پنج عنصر را در نظر بگیریم که در مجموع n(n - ۱) بعب ارت دیگر ٢٠ = ۴ x ۵ روابط متفاو ت بین این عناصر می تواند وجود داشته باشد. هر کدام از این روابط می توانند وجود داشته باشند یا وجود نداشته باشند و به این ترتیب ٢ به توان ٢٠ امکان مختلف برای رویاروئی این روابط وجود خواهد داشت . این روابط مختلف می توانند باعث پیدایش میلیون ها سسیتم جدید درون این سیستم باشند. چنین روند سیستم سازی در درون یک سیستم و از طریق روابط مختلف، "یک سازی" ) Intergration ( نامیده می شود.
در این شکل E برای عنصر و R برا ی رابطه بین عناصر نشانده شده است. مثا ل بارز برای یک سیستم ساختی، مجموعه ٴ افراد یک جامعه می با شد.
- سسیتم به مفهوم طبقه ای ) hiearchy (: چنین سسیتمی از زیرسیستم های مختلفی تشکیل شده است، که به نوبه خود شامل سیستم های مختلف می باشند. به این ترتیب به سیستم طبقه ای و هیرارشی میرسیم، بطوری که بررسی این سیستم از طبقات بالا به طبقات پائین، ما را به" توضیح" جزئیات سیستم و بررسی سسیتم از طبقات پائین به بالا به " فهم " آن سسیتم میرساند.
در این تصویر s نشان گر " زیرسیستم " ) Subsystem ( می باشد. تئوری ماتریالیسم تاریخی کارل مارکس مثالی برای چنین سسیتمی است.
٢-۴) درک سیستمی در تئوری علمی
در دوران معاصر بطور کلی چهار درک متفاوت ا زسیستم وجود دارد:
الف) درک کلی : برتالانفی ) Bertalanffy ( سیستم را به شکل زیرین توصیف می کند: یک سسیتم مجموعه ای از عناصر است که بینشان تاٴ ثیر متقابل حاکم است. مثلا" سیستم ذرات اتمی. بر اساس این توصیف، برای شناخت یک سسیتم نه تنها باید عناصرآن ، بلکه روابط بین این عناصر را مورد بررسی قرار داد. ا ز سوی دیگر یک سسیتم صاحب کلیّتی است، که خواص مشخصی را در بر میگیرد. ب( درک فرمانشناسی ) cybernetics ( : تئوری این نوع سیستم ها توسط "وینر" ) N. Wiener ( ، ریاضی دان آمریکایی ارائه شد. انگیزه اصلی پیدایش این تئوری، یافتن رابطهٴ بین سسیتم های اندام وار ) organic ( و سیستم های فنّی است. بنا بر تئوری فرمانشناسی یا سیبرنتیکی، روابط متقابل یک سسیتم به یکدیگر وابسته هستند، بطوری که عملکردِ یک عنصر ِ درون این سیستم هدایت کننده عملکردِ عنصر دیگر ِ این سیستم می باشد. ماشین بخار مثال کهنی است برای چنین سیستمی: هر چه این ماشین سریعتر کار کند، اهرم تنظیم کننده، در نتیجه نیروی گریز از مرکز، بالاتر می رود شار بیشتری به اتاق بخار وارد می آورد. در نتیجه این فشار بخار، اهرم به پائین کشیده می شود و ماشین و بخار آهسته تر می گردد.
پ) درک ساختی- کارکردی ) structural - functional (: آورنده های این تئوری ماکس وبر ) Max Weber ( جامعه شناس آلمانی و تالکوت پارزونز ) Talcott Parsons ( جامعه شناس آمریکایی میباشند. این تئوری، بر خلاف تئوری سیبرنتیک ، خود را صرفا" به جامعه انسانی محدود می کند. تئوری ساختی-کارکردی تلاش می کند جامعهٴ انسانی را از طرفی بطور تشریحی ) anatomic ( پژوهش کند و به ساخت ) structure ( آن پی ببرد و ا ز سوی دیگر بطور پیکرشناسی ) physiology ( به کارکرد ) function ( آن برسد.
ت) درک خودآفرینی ) autopoiesis (: تئوری آوتوپویزی یا خودآفرینی درک بسیار نوین و انقلابی از سیستم ها ارائه می دهد که محور بسیاری از بحث های جدید د ر تئوری شناخت و تئوری علمی است و به این دلیل در اینجا بیشتر مورد ب ررسی قرار می گیرد. بنیان گذاران این تئوری دو زیست شناس ازکشور شیلی ماتورانا ) H. Maturana ( و وارلا ) F.J. Varela ( میباشند. این دو پژوهشگر بر اساس داده های زیست شناسی شان به این نتیجه رسیدند، که یک سسیتم طبیعی بطور خودآفرین عمل می کند، به عبارت دیگر چنین سسیتمی از نظر کنشی ) operativ ( یک سیستم بسته می باشد. بطور مثال سلول ، یک سیستم خودآفرین است: چنین سلولی برای بقای خودش پیوسته عناصر مولکولی مورد نیاز خویش را تولید می کند و بدین وسیله سازمانش ) Organisation ( پا بر جا می ماند. چنین سسیتمِ خودآفرینی، رابطهٴ مستقیمی با محیط) environment ( ندارد، بلکه صرفا" با شرایط درونی ِ خودش در رابطه متقابل است. ماتورانا و وارلا با مشاهده ٴ فعالیت های مغز انسانی به این نتیجه رسیدند، که بسیاری از علائم و سیگنال های مغزی، هیچگونه ارتباطی با محیط زیست ندارند. چنین علائمی منعکس کننده ٴ پدیده های محیط زیست نیستند و بطور مستقل برای بقای سازمان و هویت ) identity ( فعالیت های فکری و مغزی بشر در کنش متقابل می باشند. ماتورانا در کتاب مهم خود " زیست شناسی واقعیت " ) Biology of Reality ( تلاش می کند، این داده های زیست شناسانه را به قلمرو تئوری شناخت بکشاند و به آن عمومیت بخشد. به عقیده او روند شناخت یک روند خودآفرینانه است که می تو اند به یک شناخت علمی بیانجامد. بر اساس این خودآگاهی ) conscious (، یک سسیتم، آوتوپویزی یا خودآفرین است. برای چنین سسیتمی کنش های درونی، اساس و شرط بقای این سسیتم می باشند. بطوریکه می بینیم تئوری ماتورانا و وارلا برخورد زیست شناسانه با تئوری شناخت است که به سسیتم های زنده استقلال می دهد. اساس این تئوری آزمایشاتی هستند که بازگو کننده ٴ این استقلال می باشند، مثلا" اینکه پیدایش رنگ در مغز ما نتیجه فعالیت های درونی مغز است و نه رابطه متقابل با محیط. این بینش نوین از واقعیت در تئوری علمی، سازندگرایی ریشه ای ) radical construktivism ( نام دارد، زیرا در این دیدگاه، واقعیت توسط ناظر بازسازی می شود و همانطور که خواهیم دید به ای تازه ای در علم جامعه شناسی انجامیده است. دیدگاه آوتوپویزی یا خودآفرینی، مثل هر تئوری دیدگاه یگری ، شدیدا" مورد انتقاد دانشمندان واقع گراو تجربه گرا می باشد .به عقیده آنان، این تئوری تلاش تازه در نفی واقعیت مادی دارد و بازگشتی است به ایده آلیسم ذهنی و اینکه علم تنها نتیجه ٴ فعالیت و بازسازی ذهنی است. این انتقاد C ت مورد تاٴ ئید نخواهد بود، اگر درک خود را از مفاهیم ذهنیت و عینیت در چهارچوب یک تئوری سسیتم نوین تغییر دهیم. در اینجا به بررسی این انتقادات و نقطه نظرها نمی پردازیم و صرفا" به این نکته تاٴ کید می شود که تئوری آوتوپویزی یا خودآفرینی، واقعیت مادی و تکامل تئوری علمی از راه تجربی ر ا به هیچ وجه منکر نیست بلکه به تحلیل دقیق آن می پردازد. لومان ) N. Luhmann ( جامعه شناس معاصر آلمانی با کاربرد تئوری ساختی-کارکردیِ پارزونز در تئوری خود آفرینیِ ماتورانا، راه تازه ای در تئوری سیستم های اجتماعی گشود. از انجا که درک این تئوری درفهم بینش علمی معاصر می تواند مهم باشد، در بخش دیگراین نوشتار بطور مختصر و مفید به بررسی آن پرداخته میشود.
۵) رهیافت های تئوری علمی
German: wissenschaftstheoretische Ans&#۱۹۷۷۰;e, English: approachs of scientific theory پس از آشنائی با برخی ازمهمترین مفاهیم و شیوه های تئوری علمی، بار دیگر به طرح اساسی ترین پرسش تئوری علمی می پردازیم : - چگونگی پیدایش و تکامل ِ یک تئوری علمی ؟ در فلسف ه علمی پاسخ های فراوانی به این پرسش داده شده، که هر پاسخ، در چهارچوب یک مدل یا رهیافت ) approach ( که دربر گیرنده ٴ مجموعه ای از فرضیات و استدلال های منطقی است، قابل تصور است. د راین بخش با مهمترین این رهیافت ها آشنا خواهیم شد.١-۵) تجربه گرائی ( Empirism )
بر اساس بینش تجربه گرایانه ، منشاٴ تمام آگاهی ها تنها تجربه است. هر چیز که به فهم و آگاهی ما میرسد، در ابتدا از طریق حواس اولیه دریافت می شود. همانطور که در ارتباط با تئوری ابطال پذیری اشاره شد، چنین بینش تجربه گرایانه ای در پاسخ به پیدایش تئوری علمی از طریق استقراء یا ایندوکسیون دچار تناقض می شود. ب ه همین دلیل بین تجربه گرائی ریشه ای و متعصب از سوئی و تجربه گرائی ملایم و متعادل از سوی دیگر طیف بزرگی از تئوری های مختلف وجود دارد که بر اساس نقشی که برای تجربه در تئوری شناخت قائل هستند، طبقه بندی می شوند.
برای یک تجربه گرای ریشه ای، که پوزیتیویست ) Positivist ( یا اثبات گرا نامیده می شود، شناخت واقعی تنها در چهارچوب علم امکان پذیر است. نمایندهٴ مهم این مکتب کومته ) A. Comte ( می باشد. برای او شناخت مثبت و مفید ) Positiv ( تنها شناختی است بر اساس تجربه، که به نوبه خود اساس علم می باشد.
پوزیتیویست منطقی که طبیعت گرا ) Naturalism ( نامیده می شود، معتقد به تع بیر تجربی شناخت واقعیت ا زطریق درک غیر تجربی ریاضی و منطقی است و به تئوری به عنوان یک سسیتم متشکل از اصول بدیهی و متعارف ) axiomatic system ( می نگرد. از این طریق نمایندگان این تئوری ) Carnap, Hempel, Schlick, Neurath, Feigl,... ( تلاش به مطلق سازی روش قیاس دارند، که در تئوری تجربه گرائی خود مسئله بزرگی است، هر چند که مسئله استقراء پا برجا می ماند.
٢-۵) تئوری انتقادی
در تئوری علمی سلسله ای از تئوری هائی موجود است، که بطور انتقادی به تئوری علمی می نگرند و آن را به زیر سئوال می کشانند. ناگفته نماند که وجود این تئوری ها در تکامل بینش و تئوری علمی نقش بسیار مهمی ایفا کرده و می کنند. مهمترین نمایندگان این نوع تئوری های انتقادی دو دانشمند آلمانی کوهن ) T.S. Kuhn ( و فایرآبند ) P. Feyerabend ( می باشند.
کوهن تکامل علم و پیدایش تئوری های علمی را اینگونه توصیف می کند: )ٰ Die Struktur wissenschaftlicher Revolutionen, T.S. Kuhn ( تکامل واقعی علم نتیجه تغییر و تحولی است بین دوره های ایستا ) (station&#۱۹۶۲۱; Phasen و انقلاب های علمی ) wissenschaftliche Revolutionen ( . دوره های ایستا، دوره های علمی معمول هستند که تحت تاٴ ثیر یک الگوی همگانی بنام پارادیگما ) Paradigma ( می باشند. چنین پارادیگما ئی همه دانشمندان را به پیوند می کشاند. مثلا" تئوری علمی نیوتنی فیزیک، یک پارادیگما در زمان خودش بود و نتیجتا" پژوهش های دانشمندان آ نزمان در چهارچاب این پارادیگما صورت می گرفت و امکان برخورد انتقادی با این پارادیگما وجود نداشت. یک تئوریدر صورتی میتواند به عنوان یک پارادیگما شناخته شود، که بهتر از تئوری دیگر به نظر آید. چنین تئوریی احتیاج ندارد که تما م واقعیت را در بر بگیرد. مثا ل ساده دیگر برای یک پارادیگما : "همه کلاغ ها سیاه هستند" اگر روزی کلاغ سفیدی مشاهده شود، این اصل دچار تناقض می شود، اما از آنجا که به عنوان یک پارادیگما پذیرفته شده است، این اصل طرد نمی شود ، بلکه کلاغ سفید بعنوان کلاغی از نژادی دیگر شناخته می شود. بر اساس تئوری پارادیگمای کوهن، تکامل استقرائی علم، افسانه ای بیش نیست بلکه این تنها پارادیگما و تحول انقلابی از یک پا رادیگما به پارادیگمای دیگر است که موجب تکامل علمی است.
بر اساس این تئوری پارادیگما، فایرابند به نتایج آنارشیستی در تئوری علمی میرسد: ) Wider den Methodenzwang, P. Feyerabend ( از نظر او اساسا" روش علمی نباید وجود داشته باشد. علم راه خود را فارق از هر اجباری در روش، می یابد. ا زنظر فایرابند، عقل و علم، اغلب راه های متفاوتی را طی می کنند. انسان همواره بدنبال تئوری هایی است که با تئوری ها و قوانین موجود علمی هماهمنگ باشد. او برای علم، شیوه کونتراایندوکتیو یا ضد استقراء ) Kontrainduktiv ( ر اپیشنهاد می کند. در این شیوه باید چنین پرسشهائی عنوان شود: آیا این شیوهٴ "بی شیوه گی " بهتر از استقراء است؟ چه چیز ما را به پذیرش این تئ وری می کشاند؟ فایرابند به تاٴ ثیر قدرت های سیاسی و اقتصادی در پیشرفت علم توجه دارد و به شیوه ای رادیکال و ریشه ای معتقد است که تکامل علمی تحت تاٴ ثیر شدید این قدرت ها ست .
٣-۵) سازندگرائی (constructivism )
سازندگرائی شامل همه تئوری هائی است که به نحوی به نقش ناظر ) observer ( در پیدایش و تکامل تئوری علمی توجه دارند. منظور از سازندگرائی اینست که ناظر یا مشاهده گر، واقعیت را بازسازی می کند. در سازندگرائی ، اشیاء و روش های علمی برخورد با اشیاء بعنوان "ساخته " نگریسته می شوند. سازندگرائی تلاش می کند ،با استفاده از آناگویش ) analogon ( و رهیافت های علم ی از یک جایگاه فراذهنی با واقعیت برخورد و از این راه بر ذهنیت غلبه کند. دسته ای از سازندگرایان نظیر لورنز ) K. Lorenz ( تلاش بر آن دارند که تئوری سازندگرائی را با رهیافت های زبان شناسانه، منطقی و اخلاقی پایه ریزی کنند.
دسته ای دیگر از سازندگرایان با استفاده از تئوری تکامل داروین، تلاش بر آن دارند، که سیر تکامل علمی و تئوری های علمی را از این طریق توضیح دهند. بر اساس این تئوری ِ تکاملی شناخت ) Evolution&#۱۹۶۲۱; Erkenntnisstheorie ( ، پیدایش و تکامل تئوری علمی بر اساس اصول تکامل زیست شناسی داروینی عمل میکند، با این تفاوت که در پیشرفت علمی، بر خلاف تکامل انواع، تنها ئوری امکان بقاء خواهد داشت. بر ا ین اساس صحت یک تئوری از طریق اصو ل پوپری ِ ابطال پذیری و یک آزادی از هر گونه تناقض درونی و خارجی ممکن است. اگر چنین تئوریی در فرضیات یا نتایجش دچار تناقض شود، فورا" مورد رد است، زیرا تناقض می تواند به نتایج دلبخواهی و نه علمی بیانجامد. همان گونه که در بخش ابطال پذیری اشاره شد، یک تئوری علمی باید آزمونبار و توضیح مند باشد.
سازندگرایان ریشه ای (radical construktivism ) به کاربرد بخش دیگری از علم زیست شناسی در تئوری شناخت در جهت یافتن رهیافت تئوری علمی اعتقاد دارند. در این نوع نگرش، شناخت، یک پدیدهٴ زیست شناسانه است، که باید به آن از دیدگاه علم زیست شناسی برخورد شود. بنیانگزار چنین بینشی ماتور انا و وارنا می باشند که در بخش مربوط به سسیتم خودآفرینی در باره آن سخن رفت. لومان، جامعه شناس معاصر، تئوری خودآفرینی ماتورانا را وارد جامعه شناسی کرد و به آن ابعاد تازه ای بخشید، که فهم آن در این مختصر چندان آسان نیست. ) رجوع کنید به: Die Wissenschaft der Gesellschaft, Niklas Luhmann ( بر اساس لومان، یک سسیتم بعنوان دگرسانی ) difference ( بین محیط و سیستم )خودش ( قابل فهم است. بطور مثا ل یک درخت را در نظر بگیریم: این واقعیت، که درخت بعنوان درخت مشاهده می شود نتیجه این است که این درخت یک "شکل " ) Form ( دارد. در نتیجه این شکل ، این درخت از محیط پیرامونش متمایز می شود. به عبارت دیگر، در سیستم لومان، در ابتدا شکل و بعد اختلاف یا دگرسانی سرچشمه شناخت می باشد. بر اساس شکل درخت، نوع کنشی ) operation ( که درخت در ناظر ایجاد می کند، مشخص می شود. چنین سسیتم مشاهده پدیده ها، سسیتمی خودآفرین است، یعنی سسیتم بر اساس واقعیت، به آفرینش کنش های بعدی مثلا" دگرسانی می پردازد. بر اساس چنین دیدگاهی یک ارگان ، هیچ "رابطه شناختی " با محیط ندارد و این تنها از طریق مشاهده ممکن است. به همین دلیل این نوع سازندگرائی به عنوان ریشه ای و رادیکال شناخته می شود.