تغييرات استراتژى آمريكا در مبارزه باتروريسم
نويسنده:عليرضا امين زاده
تحولات بعد از ۱۱ سپتامبر، نقطه عطفى در آستانه ورود به قرن جديد براى كل جهان محسوب مى شود كه طى آن نه تنها بسيارى ازمفاهيم، پديده ها و ادبيات جهانى را متأثر، بلكه توازن بسيارى از حوزه هاى جغرافياى سياسى را درمحدوده هاى حاكميت هاى ملى دگرگون كرد. حادثه ۱۱ سپتامبر، بسيارى از پديده هاى ثابت همچون كمونيسم را به متغيرهاى سيال تغيير داد.مركز ثقل اين تحول شگرف، پديده اى با عنوان «تروريسم» بود كه ايالات متحده را واداشت كه به زعم خود، به خاستگاه واقعى آن، يعنى منطقه خاورميانه توجه خاص كند و در فصل جديد روابط خود با جهان برخورد با تهديدات ملى خود را در حوزه هاى فراملى جست وجو نمايد كه مهمترين تمركز آن در خاورميانه اى انجام گرفت كه مى تواند مركز انباشت انرژى از يك سو و تأمين امنيت ملى اسرائيل را از سويى ديگر فراهم كند. متن ذيل به تروريسم نو مى پردازد كه از سويى تهديدى عليه آمريكا و از سوى ديگر، ابزارى براى سلطه روزافزون آمريكا در جهان بويژه در خاورميانه تبديل شده است. در همين حال، مقاله به موضوع جمهورى اسلامى ايران نگاهى مجزا دارد و آن را محصول تلاقى منافع واشنگتن، اسرائيل از يك سو و عقبه هاى استراتژيك انقلاب اسلامى مى داند...
تاريخ شكل گيرى پديده تروريسم هرچند فراز و نشيب هاى زيادى را تجربه كرده و توانسته است حاكميت هاى ملى را متأثر از خودكند، اما به يقين، هيچگاه اين چنين شرايط كنونى را تجربه نكرده است.
شرايط پس از ۱۱ سپتامبر، تقابل بسيارى كشورها را با تروريسم درمنطقه سرزمينى خود به همراه داشته و اين در شرايطى است كه پيش از آن، برخى از همين قدرت هاى ملى، بسترهاى شكل گيرى و يا ايجاد گروههاى تروريستى را در حوزه جغرافيايى خود و يا ساير حوزه هاى جغرافيايى را شكل داده و يا از آن حمايت كرده بودند.
حادثه ۱۱ سپتامبر شرايط جديدى به قدرت هاى ملى و اكثر گروههاى تروريستى تحميل و كشورهاى جهان سوم و كمتر توسعه يافته با گزينه ها وچالش هاى عميقى روبرو كرد و بسيارى از آنها را در اردوگاه مبارزه با تروريسم قرار داد.
دراين بين، نكته حائز اهميت، متأثرشدن ژئوپولتيك و جغرافياى سياسى و نظامى در عرصه منطقه اى و فرامنطقه اى كشورها است كه در اين عرصه، حاكميت هاى ملى و گروه هاى تروريستى كه به هر نحو نتوانند در اين گردونه قرار گيرند، حذف مى شوند و گزينه هاى همسو جايگزين آنهاخواهد شد. پرواضح است كه چنين فرايندى براى قدرت هاى بزرگ مهم - پرهزينه و زمان بر خواهد بود و سرمايه گذاريهاى اقتصادى و انسانى مضاعفى را مى طلبد.
بعد مسافت و دورى از نقاط بحران خيز؛ ايالات متحده آمريكا را به لانه اى امن با حداقل كاهش ريسك پذيرى اقتصادى و تزريق ساير منابع تبديل كرده است. موقعيت ممتاز پدافندى آمريكا و فروپاشى ديوار برلين در ۱۹۸۹ ميلادى و فروپاشى اتحاد شوروى (سابق) در،۱۹۹۱ ايالات متحده را در شرايطى قرار داد تا براى ورود به قرن ۲۱ آماده شود. ايالات متحده پس از حذف خطر كمونيسم، ضمن اطمينان از موقعيت پدافندى خود، نگاه به دور را در دستور كار خود قرار داد و بار ديگر هارتلند (قلب زمين) وريملند در زواياى نگاه كاخ سفيد قرار گرفت. شكل گيرى جنگهاى منطقه اى بالكان و يوگسلاوى سابق، واشنگتن را برآن داشت تا حساسيت هاى مضاعفى را در برخى از حوزه هاى بالكان از خود نشان دهد و منطقه بالكان به عنوان منطقه اى مكمل موردتوجه قرار گيرد.
كليد واژه هايى چون جنگهاى قومى، قاچاق انسان و تروريسم، مفاهيم مشترك آمريكا و اروپا شده است و به عنوان پديده هايى كه مى توانند منافع مشترك ايالات متحده و اروپا را تهديد كنند، قلمداد شدند و آنان را بيش از پيش به يكديگر نزديك كردند.
جنگ خليج فارس در سال ۱۹۹۱ و جانشينى «دول پراكنده به جاى اتحاد شوروى به عنوان دشمن استراتژيك عمده، حفظ و گسترش مجمع الجزاير نظامى جهانى ايالات متحده را فراهم آورد. به گفته ديك چنى، كه مى گويد:« اين جنگ «پيش درآمدى بر نوع منازعاتى است كه ما احتمالاً در عصر جديد با آنان سر و كار خواهيم داشت. غير از آسياى جنوب غربى، ما در اروپا، آسيا، اقيانوس آرام و آمريكاى لاتين و مركزى نيز منافع عمده اى داريم. ما بايد سياست ها و نيروهاى خود را به شكلى سازمان دهيم كه قادر باشند در آينده از بروز چنين خطرات منطقه اى جلوگيرى و يا سريعاً «آنان را سركوب كنند».
چندماه بعد، «پل وولفوويتس» و «آى. لويس ليبى» معاون وزير دفاع و مشاور چنى در امور امنيتى، سندى براى پنتاگون در باره سياست دفاعى تهيه كردند كه مقابله با هر قدرت متخاصم كه بتواند به رده ابرقدرت دست يابد و يا در جهت زيرسؤال بردن رهبرى ايالات متحده حركت كند، پيشگيرى از ظهور هرگونه رقيبى در سطح جهانى را اكيداً توصيه نمود.
پس از ۱۱ سپتامبر،۲۰۰۱ دولت «جورج بوش» با تبديل مبارزه عليه شبكه هاى تروريست فرامليتى به جنگ با «محور شرارت» (به زعم خود)، در واقع، همان برنامه سياسى و عقيدتى را دنبال كرد كه در سالهاى ۱۹۷۰ طراحى شده و در اوايل سالهاى ۱۹۹۰ به دوران پس از جنگ سرد انطباق داده شده بود. تئورى جنگ بازدارنده كه از سپتامبر ۲۰۰۲ رسميت يافته است، بى ترديد، با تز تحديد سلاح و تلاش در انصراف دشمن كه به طور ممتد توسط دولت آمريكا دنبال مى شده است، فاصله دارد و تئورى نومحافظه كاران كاملاً درچارچوب تداوم اراده راست راديكال و نومحافظه كار آمريكا، مبنى بر اعمال قدرت خود از طريق جنگ، معنى پيدا مى كند . به گفته «ويليام كريستول» نظريه پرداز نو محافظه كار و مبتكر «طرحى براى يك قرن جديد آمريكايى» مى گويد:«هروقت كه ملت آمريكا آماده جنگ است، بايد آن را به فال نيك گرفت!»
با اعمال تفكرات و استراتژى گروه نومحافظه كاران، ايده هاى آنان جنبه اى كاربردى پيدا كرد و اين در حالى بود كه گروه مزبور پيش از آن كمتر فرصت كرده بودند تا نظرات افراطى خود را تحميل كنند، انديشه هايى كه توسل به زور به عنوان دفاع مشروع و يك وظيفه ساختارى در آموزه هاى «آگوستين» و اخلاقيات مسيحى وجود داشته است. از اين رو، نومحافظه كاران از ادبيات مذهبى در راستاى اهداف فراملى خود سود جستند و آموزه هاى دينى را با مفاهيم امنيتى تلفيق و به عنوان ايدئولوژى و دكترين توسعه طلبانه مورد استفاده قرار دادند.
حادثه ۱۱ سپتامبر سال،۲۰۰۱ موقعيت و بستر ميدانى چنين تفكرى را فراهم كرد و جورج بوش را در رأس جريان راست جديد قرار داد.
اين بار، آمريكاييها برخلاف گذشته، نيازمند به همگرايى - همراهى و ائتلاف كمترى داشتند و با حداقل همراهى جهانى و تقبل هزينه هاى مادى - انسانى و حتى حيثيتى وارد گردونه خطرناكى شدند كه نياز به كسب مشروعيت جزو نيازهاى اوليه آن نبود.
اين فرافكنى آمريكاييها كاملاً بى سابقه بود و جهان را كاملاً در قرن جديد با چالشهاى عميق روبرو و بسيارى از مفاهيم و ادبيات سياسى را دگرگون و فرايندهاى كاملاً نوع ايجاد كرد تا آمريكا بتواند با تزريق حداكثر سرمايه و انرژى خاورميانه را تحت كنترل خود درآورد.
در اين فرايند، واشنگتن بدون توجه به افكار عمومى، آزمون سعى و خطا را شروع كرد كه درصد آزمون آن، بالا و خطاى آن مى بايست در حداقل باشد.
حيات آمريكا و اسرائيل، ممزوجى از يكديگر بوده است و به عنوان مكمل يكديگر عمل مى كند.
از آنجا كه اسرائيل در كانون و مركز ثقل بسيارى از توجهات پيرامونى است و تهديدات بالفعل و بالقوه را در اطراف خود تجربه مى كند، امنيت آن بايد با فرافكنى هاى آمريكا تأمين شود و از اين رو، اسرائيل در انتهاى دالان امن و مطمئن قرار گرفته است تا بتواند اهداف كوتاه مدت و بلند مدت را از پيش رو بگذراند؛ دالانى كه از يك سو كشورهاى لبنان - تركيه - سوريه - منطقه قفقاز و آسياى مركزى - افغانستان و از سوى ديگر كشورهاى عراق - كشورهاى حوزه خليج فارس - پاكستان و جنوب شرق آسيا را پوشش مى دهد. اهميت اين دالان از سويى براى اسرائيل حائز اهميت امنيتى بود و از طرفى ديگر، براى آمريكا جهت مقابله با تروريسم و القاعده، اهميت مضاعفى را پيدا كرد. و از اين مقطع به بعد، همگرايى واشنگتن و رژيم صهيونيستى بيش از هر زمان ديگرى رقم خورد تا جايى كه مى توان آن را كم نظير و حتى بى نظير دانست.
پيروزى دو حزب تندرو در آمريكا و اسرائيل، روند مورداشاره را شتاب بخشيد و براى نخستين بار در جهان، مفاهيمى چون تروريسم - امنيت و حاكميت ملى - ژئوپولتيك و ژئو استراتژيك و نيز ژئواكونوميك با محوريت «تروريسم» بيش از پيش در يكديگر تنيده شد.
دكترين جديد امنيت ملى آمريكا پس از ۱۱سپتامبر براساس مبارزه با تروريسم تبيين شد اين سخنان جورج بوش در اصل دكترين جديد امنيت ملى آمريكا بود، كه توسط نزديكان وى مانند «كاندوليزا رايس» و... تبيين شده بود.
ديدگاههاى «رايس، سياست مداخله گرايى آمريكا را به بهانه مبارزه با تروريسم نهادينه كرد و توجيهات حقوقى نيز به آن اضافه شد. تهاجم نظامى آمريكا به افغانستان و عراق، با تغيير جديدى از ماده ۵۱ منشور نمونه بارز آن بود.
ماده۵۱ منشور سازمان ملل متحد مى گويد: «هر كشورى كه در مظان حمله و يا تجاوز مسلحانه قرار گيرد، حق دفاع فردى و جمعى خود مى داند كه در پاسخ به حملات تروريستى، عليه كسانى كه مرتكب اين اقدام شدند و دولتهايى حامى اين نوع فعاليت ها، وارد عمل شود.» اما در حادثه ۱۱سپتامبر، مفهوم جديدى از ماده۵۱ به كار برده شد مبنى بر اينكه اگر در حملات تروريستى از ابزارى متعارف و غيرنظامى به نوعى استفاده شد كه به نتايج مخربى انجاميد و آثارى شبيه به حمله نظامى را داشته باشد، كشور مورد حمله قرار گرفته مى تواند، خود، به تنهايى درصدد پاسخ و مجازات تروريست ها بر آيد. (۲)
از اين رو، آمريكا مدعى شد در مظان حمله قرار گرفته است كه آن را به جنگ عليه آمريكا تشبيه و اعلام كرد: حق دفاع فردى و جمعى خود مى داند كه در مورد اين نوع حملات تروريستى، نه تنها عليه كسانى كه مرتكب اين اقدامات شده اند، بلكه عليه دولت هايى كه به نحوى از آنها حمايت كرده اند، وارد عمل شود؛ تهاجم نظامى به افغانستان نيز براساس همين توجيه انجام گرفت.
بنابراين به نظر مى رسد مبارزه با تروريسم، بخصوص بعد از ۱۱سپتامبر ابزارى در دست آمريكا است تا اول هژمونى خود را در سطح نظام بين الملل تثبيت كند و دوم در سايه تفسير خود از مصداق هاى تروريسم، در امور داخلى كشورهاى مختلف دخالت نمايد.
واقعه ۱۱سپتامبر، بيانگر شرايط و شكاف جديد براى واشنگتن و جهان بود. از اين مقطع به بعد، ايالات متحده بالاترين آسيب هاى بالقوه و بالفعل خود را موشكهاى دور برد بالستيك ندانسته و فاصله جغرافيايى از نقاط بحران خيز نمى توانست مصونيت نسبى را براى آمريكا ايجاد كند.
واقعه۱۱ سپتامبر۲۰۰۱ ميلادى، بيانگر اين مسأله بود كه تهديدات جديد الف _ ايستا، ساكن و استاتيك نيست، بلكه قابليت سيال و ديناميك بودن را دارد. ب ـ تروريسم، خود را محصول به محيط جغرافيايى خاصى نمى داند و با كمترين هزينه مى تواند بالاترين آثار را براى حريف داشته باشد و اين امكان را دارد كه در تقابل با منافع ملى و سرزمينى آمريكا واقع شود.
مقابله با تروريسم سيال و پويا، نيازمند رفتار، استراتژى و دكترينى بود كه بر آن اساس حركتى پويا و رفتارى آفندى اجتناب ناپذير محسوب شود. بر اين اساس، ايالات متحده تهديدات خود را نه در حوزه هاى ملى، جغرافيايى و سرزمينى خود، بلكه در آن سوى اقيانوس ها جست وجو كرد. «ريچارد پرل» يكى از پرنفوذترين عناصر محافظه كار به صراحت اذعان مى دارد: «بايد نشان دادكه تشنج زدايى ديگر كارآيى ندارد و بايد اهداف پيروزمندانه را از نو مطرح كرد.»
تاريخ شكل گيرى پديده تروريسم هرچند فراز و نشيب هاى زيادى را تجربه كرده و توانسته است حاكميت هاى ملى را متأثر از خودكند، اما به يقين، هيچگاه اين چنين شرايط كنونى را تجربه نكرده است.
شرايط پس از ۱۱ سپتامبر، تقابل بسيارى كشورها را با تروريسم درمنطقه سرزمينى خود به همراه داشته و اين در شرايطى است كه پيش از آن، برخى از همين قدرت هاى ملى، بسترهاى شكل گيرى و يا ايجاد گروههاى تروريستى را در حوزه جغرافيايى خود و يا ساير حوزه هاى جغرافيايى را شكل داده و يا از آن حمايت كرده بودند.
حادثه ۱۱ سپتامبر شرايط جديدى به قدرت هاى ملى و اكثر گروههاى تروريستى تحميل و كشورهاى جهان سوم و كمتر توسعه يافته با گزينه ها وچالش هاى عميقى روبرو كرد و بسيارى از آنها را در اردوگاه مبارزه با تروريسم قرار داد.
دراين بين، نكته حائز اهميت، متأثرشدن ژئوپولتيك و جغرافياى سياسى و نظامى در عرصه منطقه اى و فرامنطقه اى كشورها است كه در اين عرصه، حاكميت هاى ملى و گروه هاى تروريستى كه به هر نحو نتوانند در اين گردونه قرار گيرند، حذف مى شوند و گزينه هاى همسو جايگزين آنهاخواهد شد. پرواضح است كه چنين فرايندى براى قدرت هاى بزرگ مهم - پرهزينه و زمان بر خواهد بود و سرمايه گذاريهاى اقتصادى و انسانى مضاعفى را مى طلبد.
پيش از ۱۱ سپتامبر
بعد مسافت و دورى از نقاط بحران خيز؛ ايالات متحده آمريكا را به لانه اى امن با حداقل كاهش ريسك پذيرى اقتصادى و تزريق ساير منابع تبديل كرده است. موقعيت ممتاز پدافندى آمريكا و فروپاشى ديوار برلين در ۱۹۸۹ ميلادى و فروپاشى اتحاد شوروى (سابق) در،۱۹۹۱ ايالات متحده را در شرايطى قرار داد تا براى ورود به قرن ۲۱ آماده شود. ايالات متحده پس از حذف خطر كمونيسم، ضمن اطمينان از موقعيت پدافندى خود، نگاه به دور را در دستور كار خود قرار داد و بار ديگر هارتلند (قلب زمين) وريملند در زواياى نگاه كاخ سفيد قرار گرفت. شكل گيرى جنگهاى منطقه اى بالكان و يوگسلاوى سابق، واشنگتن را برآن داشت تا حساسيت هاى مضاعفى را در برخى از حوزه هاى بالكان از خود نشان دهد و منطقه بالكان به عنوان منطقه اى مكمل موردتوجه قرار گيرد.
كليد واژه هايى چون جنگهاى قومى، قاچاق انسان و تروريسم، مفاهيم مشترك آمريكا و اروپا شده است و به عنوان پديده هايى كه مى توانند منافع مشترك ايالات متحده و اروپا را تهديد كنند، قلمداد شدند و آنان را بيش از پيش به يكديگر نزديك كردند.
جريان نومحافظه كاران
جنگ خليج فارس در سال ۱۹۹۱ و جانشينى «دول پراكنده به جاى اتحاد شوروى به عنوان دشمن استراتژيك عمده، حفظ و گسترش مجمع الجزاير نظامى جهانى ايالات متحده را فراهم آورد. به گفته ديك چنى، كه مى گويد:« اين جنگ «پيش درآمدى بر نوع منازعاتى است كه ما احتمالاً در عصر جديد با آنان سر و كار خواهيم داشت. غير از آسياى جنوب غربى، ما در اروپا، آسيا، اقيانوس آرام و آمريكاى لاتين و مركزى نيز منافع عمده اى داريم. ما بايد سياست ها و نيروهاى خود را به شكلى سازمان دهيم كه قادر باشند در آينده از بروز چنين خطرات منطقه اى جلوگيرى و يا سريعاً «آنان را سركوب كنند».
چندماه بعد، «پل وولفوويتس» و «آى. لويس ليبى» معاون وزير دفاع و مشاور چنى در امور امنيتى، سندى براى پنتاگون در باره سياست دفاعى تهيه كردند كه مقابله با هر قدرت متخاصم كه بتواند به رده ابرقدرت دست يابد و يا در جهت زيرسؤال بردن رهبرى ايالات متحده حركت كند، پيشگيرى از ظهور هرگونه رقيبى در سطح جهانى را اكيداً توصيه نمود.
پس از ۱۱ سپتامبر،۲۰۰۱ دولت «جورج بوش» با تبديل مبارزه عليه شبكه هاى تروريست فرامليتى به جنگ با «محور شرارت» (به زعم خود)، در واقع، همان برنامه سياسى و عقيدتى را دنبال كرد كه در سالهاى ۱۹۷۰ طراحى شده و در اوايل سالهاى ۱۹۹۰ به دوران پس از جنگ سرد انطباق داده شده بود. تئورى جنگ بازدارنده كه از سپتامبر ۲۰۰۲ رسميت يافته است، بى ترديد، با تز تحديد سلاح و تلاش در انصراف دشمن كه به طور ممتد توسط دولت آمريكا دنبال مى شده است، فاصله دارد و تئورى نومحافظه كاران كاملاً درچارچوب تداوم اراده راست راديكال و نومحافظه كار آمريكا، مبنى بر اعمال قدرت خود از طريق جنگ، معنى پيدا مى كند . به گفته «ويليام كريستول» نظريه پرداز نو محافظه كار و مبتكر «طرحى براى يك قرن جديد آمريكايى» مى گويد:«هروقت كه ملت آمريكا آماده جنگ است، بايد آن را به فال نيك گرفت!»
راهكارهاى جديد
با اعمال تفكرات و استراتژى گروه نومحافظه كاران، ايده هاى آنان جنبه اى كاربردى پيدا كرد و اين در حالى بود كه گروه مزبور پيش از آن كمتر فرصت كرده بودند تا نظرات افراطى خود را تحميل كنند، انديشه هايى كه توسل به زور به عنوان دفاع مشروع و يك وظيفه ساختارى در آموزه هاى «آگوستين» و اخلاقيات مسيحى وجود داشته است. از اين رو، نومحافظه كاران از ادبيات مذهبى در راستاى اهداف فراملى خود سود جستند و آموزه هاى دينى را با مفاهيم امنيتى تلفيق و به عنوان ايدئولوژى و دكترين توسعه طلبانه مورد استفاده قرار دادند.
حادثه ۱۱ سپتامبر سال،۲۰۰۱ موقعيت و بستر ميدانى چنين تفكرى را فراهم كرد و جورج بوش را در رأس جريان راست جديد قرار داد.
اين بار، آمريكاييها برخلاف گذشته، نيازمند به همگرايى - همراهى و ائتلاف كمترى داشتند و با حداقل همراهى جهانى و تقبل هزينه هاى مادى - انسانى و حتى حيثيتى وارد گردونه خطرناكى شدند كه نياز به كسب مشروعيت جزو نيازهاى اوليه آن نبود.
اين فرافكنى آمريكاييها كاملاً بى سابقه بود و جهان را كاملاً در قرن جديد با چالشهاى عميق روبرو و بسيارى از مفاهيم و ادبيات سياسى را دگرگون و فرايندهاى كاملاً نوع ايجاد كرد تا آمريكا بتواند با تزريق حداكثر سرمايه و انرژى خاورميانه را تحت كنترل خود درآورد.
در اين فرايند، واشنگتن بدون توجه به افكار عمومى، آزمون سعى و خطا را شروع كرد كه درصد آزمون آن، بالا و خطاى آن مى بايست در حداقل باشد.
تلفيق منافع آمريكا و اسرائيل
حيات آمريكا و اسرائيل، ممزوجى از يكديگر بوده است و به عنوان مكمل يكديگر عمل مى كند.
از آنجا كه اسرائيل در كانون و مركز ثقل بسيارى از توجهات پيرامونى است و تهديدات بالفعل و بالقوه را در اطراف خود تجربه مى كند، امنيت آن بايد با فرافكنى هاى آمريكا تأمين شود و از اين رو، اسرائيل در انتهاى دالان امن و مطمئن قرار گرفته است تا بتواند اهداف كوتاه مدت و بلند مدت را از پيش رو بگذراند؛ دالانى كه از يك سو كشورهاى لبنان - تركيه - سوريه - منطقه قفقاز و آسياى مركزى - افغانستان و از سوى ديگر كشورهاى عراق - كشورهاى حوزه خليج فارس - پاكستان و جنوب شرق آسيا را پوشش مى دهد. اهميت اين دالان از سويى براى اسرائيل حائز اهميت امنيتى بود و از طرفى ديگر، براى آمريكا جهت مقابله با تروريسم و القاعده، اهميت مضاعفى را پيدا كرد. و از اين مقطع به بعد، همگرايى واشنگتن و رژيم صهيونيستى بيش از هر زمان ديگرى رقم خورد تا جايى كه مى توان آن را كم نظير و حتى بى نظير دانست.
پيروزى دو حزب تندرو در آمريكا و اسرائيل، روند مورداشاره را شتاب بخشيد و براى نخستين بار در جهان، مفاهيمى چون تروريسم - امنيت و حاكميت ملى - ژئوپولتيك و ژئو استراتژيك و نيز ژئواكونوميك با محوريت «تروريسم» بيش از پيش در يكديگر تنيده شد.
پس از ۱۱سپتامبر
دكترين جديد امنيت ملى آمريكا پس از ۱۱سپتامبر براساس مبارزه با تروريسم تبيين شد اين سخنان جورج بوش در اصل دكترين جديد امنيت ملى آمريكا بود، كه توسط نزديكان وى مانند «كاندوليزا رايس» و... تبيين شده بود.
ديدگاههاى «رايس، سياست مداخله گرايى آمريكا را به بهانه مبارزه با تروريسم نهادينه كرد و توجيهات حقوقى نيز به آن اضافه شد. تهاجم نظامى آمريكا به افغانستان و عراق، با تغيير جديدى از ماده ۵۱ منشور نمونه بارز آن بود.
ماده۵۱ منشور سازمان ملل متحد مى گويد: «هر كشورى كه در مظان حمله و يا تجاوز مسلحانه قرار گيرد، حق دفاع فردى و جمعى خود مى داند كه در پاسخ به حملات تروريستى، عليه كسانى كه مرتكب اين اقدام شدند و دولتهايى حامى اين نوع فعاليت ها، وارد عمل شود.» اما در حادثه ۱۱سپتامبر، مفهوم جديدى از ماده۵۱ به كار برده شد مبنى بر اينكه اگر در حملات تروريستى از ابزارى متعارف و غيرنظامى به نوعى استفاده شد كه به نتايج مخربى انجاميد و آثارى شبيه به حمله نظامى را داشته باشد، كشور مورد حمله قرار گرفته مى تواند، خود، به تنهايى درصدد پاسخ و مجازات تروريست ها بر آيد. (۲)
از اين رو، آمريكا مدعى شد در مظان حمله قرار گرفته است كه آن را به جنگ عليه آمريكا تشبيه و اعلام كرد: حق دفاع فردى و جمعى خود مى داند كه در مورد اين نوع حملات تروريستى، نه تنها عليه كسانى كه مرتكب اين اقدامات شده اند، بلكه عليه دولت هايى كه به نحوى از آنها حمايت كرده اند، وارد عمل شود؛ تهاجم نظامى به افغانستان نيز براساس همين توجيه انجام گرفت.
بنابراين به نظر مى رسد مبارزه با تروريسم، بخصوص بعد از ۱۱سپتامبر ابزارى در دست آمريكا است تا اول هژمونى خود را در سطح نظام بين الملل تثبيت كند و دوم در سايه تفسير خود از مصداق هاى تروريسم، در امور داخلى كشورهاى مختلف دخالت نمايد.
واقعه ۱۱سپتامبر، بيانگر شرايط و شكاف جديد براى واشنگتن و جهان بود. از اين مقطع به بعد، ايالات متحده بالاترين آسيب هاى بالقوه و بالفعل خود را موشكهاى دور برد بالستيك ندانسته و فاصله جغرافيايى از نقاط بحران خيز نمى توانست مصونيت نسبى را براى آمريكا ايجاد كند.
واقعه۱۱ سپتامبر۲۰۰۱ ميلادى، بيانگر اين مسأله بود كه تهديدات جديد الف _ ايستا، ساكن و استاتيك نيست، بلكه قابليت سيال و ديناميك بودن را دارد. ب ـ تروريسم، خود را محصول به محيط جغرافيايى خاصى نمى داند و با كمترين هزينه مى تواند بالاترين آثار را براى حريف داشته باشد و اين امكان را دارد كه در تقابل با منافع ملى و سرزمينى آمريكا واقع شود.
مقابله با تروريسم سيال و پويا، نيازمند رفتار، استراتژى و دكترينى بود كه بر آن اساس حركتى پويا و رفتارى آفندى اجتناب ناپذير محسوب شود. بر اين اساس، ايالات متحده تهديدات خود را نه در حوزه هاى ملى، جغرافيايى و سرزمينى خود، بلكه در آن سوى اقيانوس ها جست وجو كرد. «ريچارد پرل» يكى از پرنفوذترين عناصر محافظه كار به صراحت اذعان مى دارد: «بايد نشان دادكه تشنج زدايى ديگر كارآيى ندارد و بايد اهداف پيروزمندانه را از نو مطرح كرد.»