نویسنده: محمد غفارنیا
شصت سواره از اشراف و بزرگان نجران به سرپرستی سه تن از كشیشان و مربیان خود به مدینه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند. این گروه وقتی به مدینه رسیدند، موقع نماز عصر بود و پیامبر خدا نماز را اقامه كرده بود. آنان نیز به رسم خود در مسجد پیامبر، به سوی مشرق نماز خواندند.
اصحاب به پیامبر گفتند: چطور اجازه میدهید كه در مسجد شما به رسم خود به نماز بپردازند؟ حضرت فرمودند: آنها را به حال خود واگذارید.
سپس روسای هیئت با رسول خدا به محاجه و مجادله پرداختند. از جمله سوالات آنان این بود: ما را به چیز میخوانی؟
پیامبر فرمود: شما را به اسلام دعوت میكنم. بدانید كه عیسی، بشری بود كه میخورد، میآشامید و صحبت میكرد. پرسیدند: پدر عیسی كه بود؟
حضرت فرمود: شما به من بگویید كه پدر آدم كه بود؟ آیا آدم، بنده و مخلوقی نبود كه میخورد و میآشامید و ازدواج میكرد؟
جواب دادند: بلی.
فرمود پس پدر او كه بود؟
چون ایشان نتوانستند به سخنان پیامبر جواب گویند، سكوت اختیار كردند.
در اینجا خداوند این آیه را نازل فرمود:
(إِنَّ مَثَلَ عِیسَى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ)
مثل عیسی نزد خدا همچو آدم است كه او را از خاك آفرید؛ سپس به او فرمود: «موجود باش» او هم موجود شد. (1)
بنابراین ولادت حضرت مسیح بدون پدر، هرگز دلیل بر خدایی اونیست. (2)
با لجاجتی كه مسیحیان در پذیرش اسلام ورزیدند، پیامبر آنها را به دستور خداوند به مباهله دعوت كرد و فرمود:
((ما فرزندان خود را دعوت میكنیم شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خویش را میخوانیم، شما هم زنان خود را؛ ما از خویشان خود دعوت میكنیم و شما هم خویشانتان را؛ آنگاه مباهله كرده و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار میدهیم. )) (3)
مسیحیان مهلت خواستند تا فردا صبح حاضر شوند؛ اما هنگامی كه به منازل خود برگشتند، اسقف (پیشوای انصاری) به آنان گفت: فردا ببینید، اگر محمد با اصحاب و قوم خود به مباهله حاضر شد، با او مباهله كنید، اما اگر فرزندان و اهل بیت خود را همراه آورد مباهله نكنید؛ زیرا در این صورت او در ادعای خود صادق است.
فردا در موعد مباهله دیدند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دست امیرالمؤمنین را گرفته و حسن و حسین در چپ و راست و فاطمه (سلام الله علیها) در پشت سر حضرت حاضر شدند. نصاری هم در حالی كه اسقفشان را در پیش داشتند، حاضر شدند. اسقف از نام افرادی كه با پیامبر بودند سوال كرد. گفتند: این كه دستش را گرفته پسر عمو، داماد و محبوبترین خلایق نزد اوست؛ آن دو نیز فرزندان او از علی بن ابی طالب هستند؛ آن بانو نیز دختر و عزیزترین كسان اوست.
پیامبر خدا جلو آمد و روی زانوهایش نشست. پیشوای نصاری چون چنین حالی را از پیامبر مشاهده كرد. گفت: به خدا سوگند، او برای مباهله همانند پیامبران مینشیند. اصحاب او گفتند: پیش برو و مباهله كن. گفت: نه، به راستی من چهرههایی را مشاهده میكنم كه اگر از خدا بخواهندكوه را از مكانش بركند، خداوند میپذیرد. با او مباهله نكنید كه هلاك میشوید و دیگر تا روز قیامت بر زمین نصرانی باقی نخواهد ماند.
پیامبر خدا فرمود: به خدا اگر با من ملاعنه میكردند، به صورت خوك و میمون مسخ میشدند و این صحرا پر از آتش میگشت و سال نمیگذشت كه همه آنها هلاك میشدند.
پس از درنگی، كاروان نجران به وطن خویش بازگشت؛ اما طولی نكشید كه دو نفر از سران آنها با هدیه به سوی پیامبر برگشتند و مسلمان شدند.
پینوشتها:
1-آل عمران/59.
2-كنزالدقایق. ج3. ص115.
3-آل عمران/61.
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول