کارتون های دوران کودکی - پسر شجاع
نويسنده: احسان بيكايي
بچه كه بوديم، خيلي چيزها برايمان مهم نبود. به خيلي چيزها توجه نميكرديم و فقط لذتش را ميبرديم. سادهترين چيزها ميتوانست تمام زندگيمان شود. تمام دنيايمان. ممكن بود همراه با پسر شجاع با خانم كوچولو قهر كنيم و يا همراه با خرس مهربان، حال شيپورچي را بگيريم. اصلا هم برايمان عجيب نبود كه خودمان را در آن دنياي رنگي با خطوط ساده و نقاشي تصور كنيم.
وقتي آن سورتمة پرنده با اسب بالدار سفيدش و دنبالهاي از ستارههاي درخشان شروع به حركت ميكرد و صورت پسر شجاع و خانم كوچولو كه با هم حرف ميزدند تمام تصوير را پر ميكرد و بعد چرخيدن آنها در دايرههاي نوراني و تصوير وحشتزدة روباه كوچولو ميآمد كه به دكل چوبي قايق چنگ زده بود، ديگر هيچ چيز از دنيا نميخواستيم. يك كاسه پر از پفك نمكي نارنجي و ديدن پسر شجاع كه ميرفت تا گياه كوهي براي درمان خانم كوچولو بياورد، همة دنيايمان ميشد و باز همان قسمتهاي تكراري دوست داشتني.
اصلا هم مهم نبود كه چرا سكنة اين دهكده اينقدر كمتعدادند و چرا آنقدر پدر و مادر مجرد در داستان زياد است. هيچ سؤال نميكرديم كه مادر پسر شجاع كجاست؟ برايمان طبيعي بود كه آن آقاي سگ آبي را كه شبيه خشكبار فروش محلهمان بود، پدر پسر شجاع بناميم؛ درست همانطور كه هممحليها مادر من را «مامانِ احسان» صدا ميكردند. پسر شجاع كه شروع ميشد، من هم وارد دنياي رنگي او ميشدم. با همان پيژامه و دمپايي و همان پيراهن آستين كوتاه چهارخانه. الان كه به عكسهاي اين برنامه نگاه ميكنم، ياد مشقهاي ننوشتهام ميافتم و عددنويسي با حروف و غروبهاي قرمز و نارنجي. آن موقعها و پاييزهايي كه اذان وسط برنامه كودك ميافتاد. ياد تير كماني كه پشت گلدان قايم كرده بودم و ياد خانم كوچولو كه دوستش داشتم و شبيه دختر يكي از فاميلهاي دورمان بود كه بعدها شبيه بلفي كارتون بلفي و ليليبيت شد.
ياد ايستادنهاي سر كوچه و جملهاي كه ميگفتيم: «من برم خونه. پسر شجاع داره.»
وقتي آن سورتمة پرنده با اسب بالدار سفيدش و دنبالهاي از ستارههاي درخشان شروع به حركت ميكرد و صورت پسر شجاع و خانم كوچولو كه با هم حرف ميزدند تمام تصوير را پر ميكرد و بعد چرخيدن آنها در دايرههاي نوراني و تصوير وحشتزدة روباه كوچولو ميآمد كه به دكل چوبي قايق چنگ زده بود، ديگر هيچ چيز از دنيا نميخواستيم. يك كاسه پر از پفك نمكي نارنجي و ديدن پسر شجاع كه ميرفت تا گياه كوهي براي درمان خانم كوچولو بياورد، همة دنيايمان ميشد و باز همان قسمتهاي تكراري دوست داشتني.
اصلا هم مهم نبود كه چرا سكنة اين دهكده اينقدر كمتعدادند و چرا آنقدر پدر و مادر مجرد در داستان زياد است. هيچ سؤال نميكرديم كه مادر پسر شجاع كجاست؟ برايمان طبيعي بود كه آن آقاي سگ آبي را كه شبيه خشكبار فروش محلهمان بود، پدر پسر شجاع بناميم؛ درست همانطور كه هممحليها مادر من را «مامانِ احسان» صدا ميكردند. پسر شجاع كه شروع ميشد، من هم وارد دنياي رنگي او ميشدم. با همان پيژامه و دمپايي و همان پيراهن آستين كوتاه چهارخانه. الان كه به عكسهاي اين برنامه نگاه ميكنم، ياد مشقهاي ننوشتهام ميافتم و عددنويسي با حروف و غروبهاي قرمز و نارنجي. آن موقعها و پاييزهايي كه اذان وسط برنامه كودك ميافتاد. ياد تير كماني كه پشت گلدان قايم كرده بودم و ياد خانم كوچولو كه دوستش داشتم و شبيه دختر يكي از فاميلهاي دورمان بود كه بعدها شبيه بلفي كارتون بلفي و ليليبيت شد.
ياد ايستادنهاي سر كوچه و جملهاي كه ميگفتيم: «من برم خونه. پسر شجاع داره.»