تاریخ واپسین انقلاب ایران

سقوط اصفهان و فروپاشی شاهنشاهی پر شکوه صفویان یکی از بزرگ‌ترین دگرگونی‌های سده‌های متأخر تاریخ ایران بود و بسیاری از پژوهندگان، به درستی، یورش افغانان را با حمله‌ی اعراب و یورش مغولان مقایسه کرده‌اند. جای
سه‌شنبه، 5 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
تاریخ واپسین انقلاب ایران
 تاریخ واپسین انقلاب ایران

 

نویسنده: سیدجواد طباطبایی




 

سقوط اصفهان و فروپاشی شاهنشاهی پر شکوه صفویان یکی از بزرگ‌ترین دگرگونی‌های سده‌های متأخر تاریخ ایران بود و بسیاری از پژوهندگان، به درستی، یورش افغانان را با حمله‌ی اعراب و یورش مغولان مقایسه کرده‌اند. جای شگفتی است که در نوشته‌های تاریخی ایران درباره‌ی علل و زمینه‌های این شکست و پی‌آمدهای اسفناک آن برای تاریخ و مردم این کشور مطلب جدّی و مهمی نیامده است؛ در این مورد نیز تنها اشاره‌های با معنا به آن حوادث را مدیون گزارش‌های انگشت شمار بیگانگانی هستیم که در زمان یورش افغانان و محاصره‌ی اصفهان در ایران به سر می‌بردند و دیده‌ها و شنیده‌های خود را به تفصیل نوشته‌اند. کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران تاریخ یورش افغانان است که یکی از راهبان فرقه‌ی یسوعیان فرانسوی به نام آنتوان دُو سِرسو بر پایه‌ی گزارش پدر یوداش تادِئوش کروسینسکی از مبلغان همان فرقه در اصفهان فراهم آورده است. کروسینسکی از هیجده سال پیش از یورش افغانان در اصفهان به سر می‌برد و یکی از روحانیان سرشناس مسیحی در این شهر و به ویژه در میان کارگزاران دولتی ایران بود. (1) دو سال پیش از یورش افغانان، در سال 1720 ، اسقف اصفهان که از پاپ و پادشاه فرانسه مأموریت یافته بود تا با پادشاه ایران وارد مذاکره شود، از سرپرست صومعه‌ی یسوعیان اصفهان خواست او را در مذاکرات همراهی کند. در آن زمان، کروسینسکی بیش از هر خارجی دیگری در اصفهان شناخته شده بود و راه و رسم تدبیر امور بیگانگان را می‌دانست و اعتماد به او تا حدی بود که در این موارد هیچ امری بدون اطلاع او انجام نمی‌شد. او با وزیران ایرانی دوستی داشت و چنان به آنان نزدیک بود که افزون بر مناسبات خصوصی با آنان، گاهی در نشست‌های مذاکرات مهم حکومتی نیز شرکت می‌کرد و در زمان حضور افغانان در ایران نیز با محمود افغان و نزدیکان او آشنایی به هم رسانده بود. او به سبب این آشنایی آگاهی‌هایی از سلوک و سیاست آنان داشت و همه‌ی آن آگاهی‌ها را در گزارش خود آورده و نویسنده‌ی تاریخ واپسین انقلاب ایران نیز در تحریر رساله‌ی خود از آن‌ها سود جسته است.
سبب آشنایی او با محمود افغان و این که او توانست به محرم راز سرکرده‌ی شورشیان تبدیل شود، از نکته‌های جالب توجه تاریخ یورش افغانان است که خلاصه‌ای از آن را پدر دُو سِرسو در مقدمه‌ی کتاب آورده است. هم زمان با محاصره‌ی اصفهان، صاحب جمع اموال صومعه‌ی یسوعیان جلفا - که ناماو در کتاب دو سر سو برده نشده است - تنها روحانی بیگانه بود که در آن شهر مانده بود تا بتواند از اموال و دارایی‌های صومعه نگهداری کند. در این زمان، محمود افعان به بیماری سختی دچار شد و پزشکان از درمان او عاجز ماندند. صومعه‌ی یسوعیان برای رفت و آمد مبلغان خود چند رأس الاغ و قاطر در اختیار داشت و صاحب جمع اموال صومعه به برخی از داروها و عقاقیر مخصوص معالجه‌ی چهارپایان صومعه دسترسی داشت تا در مواقع ضروری حیوانات را معالجه کند. از آن جا که آوازه‌ی بیطاری او در شهر پیچیده بود و بیماری محمود افعان به دست پزشکان درمان نمی‌شد، صاحب جمع اموال صومعه را به محمود افغان معرفی کردند و او که امید به بهبودی خود را از دست داده بود، به معالجات بیطار تن در داد. دُو سرسو می‌نویسد:
«او که بیشتر بیطار بود تا پزشک، پای از گلیم خود فراتر ننهاد و در استعمال داروها با بیمار خود همان گونه معامله کرد که با خران و قاطران. نتیجه‌ی موفقیت‌آمیز از حدّ انتظار او فراتر می‌رفت، داروهای او به بهترین وجهی مؤثر افتاد و بیمار که پزشکان در درمان او درمانده بودند، به طور کامل بهبود یافت و پدر یسوعی به خاطر این معالجه در نزد محمود افغان و در سپاه او از همه‌ی پزشکان اعتبار بیشتری یافت.» (2)
به دنبال معالجه‌ی موفقیت‌آمیز محمود افغان، صاحب جمع اموال صومعه از او خواست پدر کروسینسکی را که پزشکی حاذق به شمار می‌آمد و در محاصره‌ی اصفهان در آن شهر تنها مانده بود و از گرسنگی در آستانه‌ی مرگ قرار داشت، به جلفا فرا خواند. پدر کروسینسکی در بالین محمود افغان که دوره‌ی نقاهت را می‌گذراند، حاضر شد و توانست اعتماد کامل او را به خود جلب کند تا جایی که در شمار محرمان راز او درآمد و از آن پس در همه‌ی رایزنی‌های او شرکت می‌کرد. کروسینسکی تا سال 1725 در اصفهان ماند و گزارش دقیقی از جزئیات یورش افغانان برای ریاست عالیه‌ی فرقه‌ی یسوعیان در پاریس تهیه کرد.
گزارش کروسینسکی که تا پایان اقامت او در اصفهان یکی از دقیق‌ترین گزارش‌های سقوط فرمانروایی صفویان در ایران است، در سه بخش نوشته شده است: 1- حمله‌ی افغانان به اصفهان، محاصره‌ی پایتخت ایران و تسخیر آن، کناره‌گری شاه از سلطنت، دو سال و نیم فرمانروایی محمود افغان، که کروسینسکی او را «محمود غاصب» می‌خواند، و جانشین او تا سال 1725؛2. ریشه‌های یورش افغانان و توطئه‌ی میرویس، پدر محمود، شورش او، بازگشت به قندهار و دنباله‌ی قیام تا حرکت پسر او از قندهار به قصد محاصره‌ی کرمان و اصفهان؛ 3. گزارش آشوب‌ها و بی‌نظمی‌ها در همه‌ی ولایات ایران «در عهد فرمانروایی شهریاری سست عنصر و تابع خواجه‌سرایان که در اداره‌ی کشور به اندازه‌ی خود شاه ناتوان بودند.» (3)
کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران ارزیابی بسیار دقیق و موشکافانه‌ای از آفت‌ها و آسیب‌های فرمانروایی شاه سلطان‌حسین و رفتارهای وحشیانه‌ی افغانان در ایران است و جالب توجه این که به طور اساسی بر پایه‌ی گزارش‌های شاهدی نوشته شده که نسبت به هر دو طرف بیگانه بود و چنان که پدر دُو سرسو اشاره کرده است، این مطلب را می‌توان یکی از نقطه‌های قوت تاریخ واپسین انقلاب ایران به شمار آورد. او می‌نویسد: این کتاب
«بر پایه‌ی گزارش کسانی نوشته شده است که شاهد عینی آن حوادث و در وضع و موقعیتی بودند که نه تنها درباره‌ی مسائل عمومی مطالبی بدانند، بلکه از مسائل خاص دربار ایران و قومی که این کشور بزرگ را به تسخیر خود درآورد، آگاهی‌هایی داشتند، و بالاخره کسانی که چون نسبت به ایران بیگانه بودند، نفعی نداشتند که نظر مساعدی نسبت به یکی از طرفین داشته باشند.» (4)
کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران در زمانی در فرانسه انتشار یافت که در مطبوعات اروپایی مقاله‌های فراوانی درباره‌ی فاجعه‌ی سقوط اصفهان که هنوز نصف جهان بود، نوشته می‌شد. سقوط اصفهان و فروپاشی شاهنشاهی صفوی به عنوان یکی از قدرت‌های بزرگ دارای نفوذ در مناسبات جهانی برای اروپاییان نیز حادثه‌ای غیر مترقبه بود و از این رو فهم علل و ریشه‌های حادثه‌ای که "انقلاب" ایران - انقلاب در تداول قدیم آن به معنای فتنه - نامیده می‌شد، بسیار اهمیت داشت. با آغاز دوره‌ی نوزایش در اروپا تأمل درباره‌ی انحطاط امپراتوری رُم به یکی از مباحث عمده‌ی اندیشه‌ی سیاسی جدید تبدیل شده بود و اروپاییان توجه خاصی به بحث انحطاط پیدا کرده بودند. در همین دوره، شاهنشاهی صفویان در مناسبات بین‌المللی هنوز از جایگاه ارجمندی برخوردار بود، با اروپا و عثمانی یکی از سه قدرت بزرگ جهانی به شمار می‌آمد و از این رو، گزارش یورش افغانان و فروپاشی شاهنشاهی صفوی، به عنوان یکی از موارد انحطاط امپراتوری‌های بزرگ، نظر اروپاییان را به خود جلب می‌کرد. دُو سِرسو درباره‌ی اهمیت فروپاشی شاهنشاهی صفویان می‌نویسد:
اگر آخرین انقلاب ایران با توجه به تصور ناقصی که از روزنامه‌ها یا خبرهای رایج دیگر به دست آمده، هم چنان مایه‌ی شگفتی بسیاری است، می‌توان اطمینان داشت که با توجه به جزئیات علل بعید و حوادثی که از بیش از بیست سال پیش تاکنون زمینه‌ی آن را فراهم کرد و سرانجام آن را به نفع مشتی که می‌توان وحشی خواند، به واپسین مرحله سوق داد، شگفت‌تر جلوه خواهد کرد؛ اینان هرگز چنین انتظاری نمی‌توانستند داشته باشند و همیشه اقدام به خلع شاه ایران از سلطنت را خیالی بیش نمی‌دانستند، کاری که بی‌آن که بخواهند انجام دادند. (5)
با توجه به این ارزیابی، دو سرسو پیش از پرداختن به گزارش کروسینسکی از سقوط اصفهان، طرحی از زمینه‌های انحطاط ایران دوره‌ی صفوی به دست می‌دهد که در زیر به آن اشاره خواهیم کرد.
یکی از نقطه‌های قوّت گزارش پدر کروسینسکی و کتابی که پدر دُو سِرسو بر پایه‌ی آن گزارش نوشته، طرح نظریه‌ی انحطاط تاریخی ایران و کوشش آن دو برای عرضه کردن توضیحی برای فروپاشی شاهنشاهی صفوی است. پیش از دو سرسو و کروسینسکی سفرنامه نویسان دیگری نیز به برخی از جنبه‌های منفی حکومت در ایران و انحطاطی که به تدریج بر آداب فرمانروایی صفویان حاکم می‌شد، اشاره کرده بودند، اما پدر کروسینسکی در دوره‌ای حساس و پر مخاطره از تاریخ ایران در این کشور به سر می‌برد، کارگزاران حکومتی ایران و حاکمان افغانی را به خوبی می‌شناخت و از حوادث پشت پرده‌ی تحولات سیاسی ایران آگاهی داشت. اهمیت گزارش پدر کروسینسکی و بویژه نظریه‌ی انحطاط دو سرسو را زمانی می‌توان به خوبی دریافت که نوشته‌ی آنان را با نوشته‌های تاریخی ایرانی مقایسه کنیم: در نوشته‌های تاریخی این دوره که در آن‌ها شرحی درباره‌ی یورش افغانان آمده، به هیچ تحلیل اجتماعی، سیاسی و تاریخی مهم بر نمی‌خوریم و نادر سخن معقولی نیز که گه گاه تاریخ‌نویسان ایرانی در این باره آورده‌اند، در پشت پرده‌ی ضخیم تکلفات نثر فارسی از نظرها پنهان مانده است. وانگهی، اشاره‌های انگشت شمار تاریخ‌نویسان ایرانی وصف دیده‌ها و شنیده‌های خود آنان است و نه تحلیل تاریخی: واپسین تحلیلی که درباره‌ی یورش افغانان و فروپاشی صفویان می‎‌توان در نوشته‌های تاریخی ایران یافت، حتی آن جا که نویسنده اهل دیانت به معنای دقیق کلمه نیست، توضیح سقوط ایران بر اثر فراموش شدن امر به معروف و نهی از منکر است، در حالی که پدر کروسینسکی که خود راهبی یسوعی بود و گزارش خود را برای سرپرست فرقه‌ی یسوعیان می‌نوشت، و بنابراین، گزارش او نه تاریخ به معنای رایج کلمه بود و نه تحلیل تاریخی، دیانت را بهعنوان مقدمه‌ی تحلیل خود وارد نمی‌کند و آن جایی نیز که دیانت را وارد می‌کند، توضیح تاریخی از آن به دست می‌دهد. تمایز اساسی میان گزارش کروسینسکی و تاریخ‌نویسان ایرانی در این بود که او گزارش خود را با تکیه بر اندیشه‌ی تاریخی جدید می‌نوشت، در حالی که تاریخ‌نویسی ایرانی به منشی‌گری روایات درباری تبدیل شده بود و اندیشه‌ی تاریخی خردگرای یکسره از آن رخت بسته بود.
در کانون نظریه‌ی انحطاط ایران دو سرسو - کروسینسکی بررسی دگرگونی‌هایی قرار دارد که در دومین سده‌ی فرمانروایی صفویان در جایگاه شاه پدیدار شده بود. در نظام‌های سلطنتی خودکامه شاه در رأس هرم قدرت و در کانون ساختار اجتماعی کشور قرار داشت و سامان رابطه‌ی نیروها بر حول محور جاذبه‌ی نظام سلطنتی صورت می‌گرفت. از این رو، چنان که آن دو دریافته بودند، برای طرح نظریه‌ی انحطاط توضیح دگرگونی‌های مقام شاه می‌بایست در کانون آن قرار می‌گرفت. بدین‌سان، کروسینسکی، در آغاز، بحثی درباره‌ی شاه سلطان حسین، واپسین شاه صفوی، می‌آورد. او می‌نویسد: شاه ایران
انسان‌ترین و مهربان‌ترین و در عین حال سست عنصرترین شاهی بود که تا آن زمان در ایران به سلطنت رسیده بود و نگون بختی او نشان دهنده‌ی این امر است که خوبی و مهربانی بیش از حدّ و به دور از هوش و فضیلت‌های لازم برای پادشاه به ضعفی تبدیل می‌شود که بیشتر مایه‌ی تحقیر اوست تا دوست داشتن؛ و اگر این ضعف پیوسته به چنین انقلابات شگفت‌انگیز و ناگهانی، مانند انقلاب ایران، منجر نمی‌شود، تنها دلیل آن این است که در هر کشور همیشه افراد زیرک، جاه‌طلب و مصمم پیدا نمی‌شوند که تن به خطرات بدهند و بتوانند از این شرایط استفاده کنند. (6)
دُو سِرسو درباره‌ی چگونگی به سلطنت رسیدن شاه سلطان حسین روایتی را می‌آورد که در نوشته‌های تاریخی ایران نیز آمده است. اجمال آن روایت این است که شاه سلیمان در بستر مرگ به اطرافیان خود گفته بود که اگر پس از مرگ او طالب راحتی و آرامش هستند، حسین میرزا به شاهی بردارند و اگر خواستار بزرگی کشورند، میرزا عباس را بر تخت سلطنت بنشانند. میرزا عباس به گفته‌ی کروسینسکی شاهزاده‌ای رشید و جنگجو و «دارای همه‌ی صفاتی بودکه برای پادشاهی ضرورت داشت.» بدیهی است درباریان و خواجه‌سرایان که بیشتر به شاهی ضعیف تمایل داشتند تا دست آنان را در ارتکاب کارهای خلاف بازگذارد، از میان دو پسر شاه که می‌توانستند بر تخت سلطنت بنشیند، میرزا حسین را با نام شاه سلطان حسین به سلطنت برداشتند. (7) شاه سلطان حسین تا زمانی که به سلطنت رسید، از حرمسرای شاهی بیرون نیامده بود و دست‌پرورده‌ی خواجه‌سرایان و زنان بود و از آداب سلطنت چیزی نمی‌دانست. دُو سِر سو، به درستی، اشاره کرده است که نخست شاه عباس این رسم را برقرار کرد که فرزندان شاه در زمان حیات او در حرمسرای شاه تحت نظر نگهداری شوند. (8)
شاه سلطان حسین نمونه‌ی بارزی از آموزش و پرورش حرمسرای شاهی بود؛ رفتار او تعادل چندانی نداشت و پیوسته میان افراط و تفریط در نوسان بود. کروسینسکی نقل کرده است که شاه سلطان حسین در آغاز سلطنت خود مردی سخت باتقوا بود و همه‌ی ظواهر دیانت را رعایت می‌کرد و از این رو شراب‌خواری را که در دربار رواج بسیار داشت، ممنوع کرد و همه‌ی خم‌های شراب‌خانه‌ی شاهی را به دستور او شکستند. درباریان که بارِتن را بی‌باده نمی‌توانستند بکشند، تدبیری اندیشیدند و با همدستی عمه‌ی شاه سلطان حسین که شاه علاقه‌ی وافری به او داشت، و پزشکان دربار، چنین وانمود کردند که آن بانو به مرضی گرفتار آمده است که جز با خوردن شراب درمان آن ممکن نیست. از شاه دستور گرفتند که شرابی تهیه شود و قرار شد عمه‌ی شاه در حضور او باده بنوشد، اماعمه به بهانه‌ی آن که هرگز پیش از شاه باده نخواهد خورد، از خوردن شراب خودداری کرد و شاه را مجبور کرد تا نخستین جام را او بنوشد. این حیله مؤثر افتاد و شاه سلطان حسین از آن پس در دام شُربِ مُدام گرفتار شد. (9) شاه سلطان حسین روزگار خود را بیشتر در حرمسرای شاهی سپری می‌کرد و زمانی که از آن بیرون می‌آمد، جز ضرر از او صادر نمی‌شد، چنان که یک بار، پس از جنگ قندهار که ذکر آن خواهد آمد، با همه‌ی حرمسرا و خدم و حشم که شمار آنان بر شصت هزار تن بالغ می‌شد، به زیارت مشهد رفت و در این سفر مبلغی هنگفت خرج شد. دُو سِرسو می‌نویسد که «نصف مبلغی که در این سفر خرج شد، معادل هزینه‌ای بود که در لشکرکشی قندهار صرف شده بود.» (10) شاه حرمسرای خود را «کشور خاص خود و تنها قلمرویی می‌دانست که شایستگی جلب توجه او را داشت» (11) و دُو سِرسو با بررسی کارنامه‌‌ی او گفته است که تنها نشانه‌ای از بزرگی و شور و علاقه که بتوان در شاه ایران سراغ کرد، علاقه‌ی وافر او به ساختن عمارت‌های مجلل بود. «اراده‌ی شاه بر آن تعلق گرفته بود که عمارت‌های او چیزی کم نداشته باشند، اما اهمیتی نمی‌داد که سپاه فاقد همه چیز باشد.» (12) شاه سلطان حسین به رغم بی‌لیاقتی ذاتی و سست عنصری خود، شاهی با ویژگی‌های خوب و صفات انسانی بود: هرگز دست خود را به خون کسی نیالود، اما سرکنگبینِ خوبی او نیز بر صفرای ناهنجاری‌های فرمانروایی می‌افزود. سفرنامه‌نویسان اغلب به تعارض میان خوبی عامه‌ی مردم و شاه اشاره کرده و گفته‌اند که فضیلت‌های مردمان خوب در زندگی خصوصی به ضرورت با صفات فرمانروای خوب یکی نیست. حیات اجتماعی بویژه در نظام‌های خودکامه از منطقی تبعیت می‌کند که اخلاق زندگی خصوصی نیست و دو سرسو در اشاره‌ای به همین تعارض می‌نویسد:
او مردی خوب و انسان بود، اما این خوبی که کسی را به سزای اعمالش نمی‌رساند، به همه چیز آسیب می‌رساند. سود این نوع خوبی بیشتر نصیب بدکاران می‌شود، که به مجازات اعمال خود نمی‌رسند، تا مردمان درستکار که امید به اجرای عدالت از آنان سلب می‌شود. او در حق کسی بدی روا نمی‌داشت و بدین سان، در حق همه بدی می‌کرد. (13)
در نوشته‌های تاریخی ایران به این تعارض‌ها اشاره‌ای نیامده است. مقدمات اندیشه‌ی سیاسی تاریخ‌نویسان ایران از بنیاد با چنین پیچیدگی‌هایی بیگانه بود و نمی‌توانست تمایز میان فضیلت‌های فردی و اخلاق جمعی را دریابد. فرمانروای ایران، به گفته‌ی کروسینسکی
....شاهی بود که بیشتر از آن که فرمان براند، فرمان می‌برد؛ بیشتر از آن ساده‌لوح بود که بتواند سرشت توطئه‌های کسانی را که در اطراف او بودند، بشناسد و ضعیف‌تر از آن بود که اگر از توطئه‌ای آگاه می‌شد، بتواند از خود دفاع کند. (14)
دُو سِرسو در واپسین ارزیابی خود درباره‌ی شاه ایران در لحظه‌ای پر مخاطره و حساس می‌نویسد:
از آن چه درباره‌ی شاه سلطان حسین گفتم، به آسانی می‌توان نتیجه گرفت که اگر او صفات و فضیلت‌هایی داشت، از سنخ فضیلت‌هایی بود که برازنده عامه‌ی مردم (un particulier) است و او فاقد هر فضیلتی بود که شاه به آن‌ها نیاز دارد. (15)
از سست عنصری شاه در آستانه‌ی یورش افغانان که بگذریم، چیرگی خواجه سرایان بر امور کشور را باید از عمده‌ترین نشانه‌های انحطاط ایران به شمار آورد. پدر دُو سِرسو در رساله‌ی خود به تفصیل درباره‌ی جایگاه خواجه‌سرایان در نظام حکومتی و مداخله‌های نابجای آنان سخن گفته است. نخستین اشاره دُو سِرسو به دگرگونی‌هایی مربوط می‌شود که در زمان شاه سلطان حسین صورت گرفت. او می‌نویسد:
در زمان شاه فقید و بویژه از زمان شاه عباس بزرگ، خواجه سرایان پیوسته در محوطه‌ی حرمسرا محفوظ بودند بی‌آنکه سهمی در حکومت داشته باشند و تنها وظیفه‌ی آنان به خواجه سرایی به عنوان محافظ تختخواب شاه محدود می‌شد و نه پاسداری از تخت شاهی. تنها وظیفه‌ی مهمی که به خواجه سرایان داده می‌شد، نگهداری از خزانه‌ی شاه و مالیه‌ی او بود، زیرا به دلیل این که آنان خانواده و وارثی نداشتند که ارثی برای آنان بگذارند، برای حفاظت از خزانه‌ی شاهی مناسب‌تر از دیگران بودند و به نظر می‌رسید که کمتر از دیگران در سودای ثروت‌اندوزی از دارایی شاه و بیت‌المال بودند. (16)
افزون بر این، در آغاز، همه‌ی خواجه سرایان غلامان بیگانه‌ای بودند که از ولایات دوردست قلمرو شاهنشاهی خریداری می‌شدند و نمی‌توانستند نفعی در حُسن و قبح تدبیر امور کشور داشته باشد، اما رسم نگهداری خواجه سرایان بیگانه در زمان شاه سلیمان کمابیش متروک شد و برخی از ایرانیان نیز به خواجه‌سرایی رسیدند. نویسنده‌ی کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران به نقل از تاوِرنیه، جهانگرد و سوداگر فرانسوی، می‌گوید که او در سال 1665 دیداری با والی دژ لار داشته است که مقام خود را با وساطت برادرش که مهتر شاه بود، به دست آورده بود. خواجه‌سرایان اجازه نداشتند مانند بزرگان سوار اسب شوند و آنگاه که به ندرت، از حرمسرای شاهی سوار بر الاغ یا قاطر بیرون می‌آمدند، مردم به تحقیر در آنان نظر می‌کردند و خواجه سرایان را به سختی به سخره می‌گرفتند. (17) در زمان شاه سلطان حسین، وضع تغییر پیدا کرد و کسانی که پیش از آن به سخره گرفته می‌شدند، بیش از پیش، با گروهی از خدم و حشم و با زرق و برق بسیار در انظار ظاهر می‌شدند و به تدریج مردم نیز مجبور شدند به کسانی که تا آن زمان به سخره می‌گرفتند، احترام بگذارند. از آن پس، خواجه سرایان نه تنها از وضع خود شرم نداشتند، بلکه آن را مایه‎ی افتخار خود می‌دانستند و مسخرگی را تا جایی پیش بردند که به نام شاه فرمانی صادر و خروس‌بازی را ممنوع اعلام کردند، گویی که این مخنّثان به مردانگی خروسان حسد می‌بردند. (18) شاه سلیمان مدتی طولانی بیمار و بستری بود. او به سبب وضع خاص خود، «کوچک‌ترین خدمت به خود را بیشتر از خدمتی بزرگ به کشور» ارج می‌نهاد و از «کسی که می‌توانست اندکی درد او را تسکین دهد»، بیشتر از کسی که در راه وطن خود به بالاترین افتخارات نائل می‌شد، سپاسگزاری می‌کرد. (19)
بدین‌سان، در زمان شاه سلطان حسین، خواجه سرایان عنان همه‌ی امور را در دست داشتند و به اعطاء کنندگان مناصب و عطایا و صاحبان قدرت مطلق تبدیل شدند و اقتدار همه‌ی مقامات را که در نزد صاحبان آن مناصب جز نامی بیش نمانده بود، به خود اختصاص دادند. (20)
رتق و فتق همه‌ی امور به دست خواجه سرایان بود و صاحبان مقامات بدون صواب دید خواجه‌سرایان کاری انجام نمی‌دادند. «بیش از پیش، مناصب به کسی داده می‌شد که بیشتر می‌توانست پرداخت کند، و نه کسی که لیاقت احراز آن را داشت.» (21) نتیجه‌ی این واگذاری مناصب در برابر پرداخت پول آن بود که
1. رقابت از میان رفت و توجه به آموزش و پرورش که موجب می‌شد شخص مهارت‌هایی به دست آورده و کاردان‌تر از دیگران شود، مورد غفلت قرار گرفت. کسی علاقه‌ای به تکمیل استعدادهای خود نشان نمی‌داد، زیرا به عیان می‌دید که ثمری ندارد.
2. کسانی که مناصب خود را با پرداخت پول هنگفت به دست می‌آوردند، همه‌ی ثروت خود را از دست می‌دادند و از این رو به محض رسیدن به محل مأموریت خود، از هیچ گونه اخاذی، نه تنها برای جبران آن چه پرداخته بودند، بلکه برای به دست آوردن مبالغی که برای حفظ مقام برای آنان ضروری بود، فرو گذار نمی‌کردند. (22)
در زمان شاه سلطان حسین غلامان سیاه و سفید، در شورای خواجه سرایان، در کنار هم شرکت می‌کردند که خود موجب شد انشعاب فرقه‌ای آنان نیز به فرقه‌بازی‌های دیگر افزوده شود. (23) و همین امر، چنان که خواهیم گفت، یکی از عوامل فلج شدن دستگاه حکومتی ایران در آستانه‌ی یورش افغانان بود. دُو سِرسو می‌نویسد:
خواجه سرایان سیاه و سفید تنها در یک مورد توافق داشتند و آن سلطه‌ی انحصاری بر اداره‌ی امور و حذف رقیب بود. تنها کار آنان ضرر زدن به حریف و از میان برداشتن او بود. (24)
این روحیه‌ی فرقه‌ای و حس رقابت مضر به حسن اداره‌ی امور در درون ارتش نیز مانند دربار وجود داشت که در شرایط حساس یورش افعانان متضمن ضرر بیشتری برای کشور بود. (25) کارشکنی‌های خواجه سرایان موجب شد که علی مردان خان که دُو سِرسو او را «بزرگ‌ترین سردار ایران در آن زمان» می‌داند، (26) از کار بر کنار شود.
اقتدار، توانایی و آوازه‌ی این سردار بزرگ سایه بر وجود آنان افکنده بود و خواجه سرایان برادر علی مردان خان را در برابر او قرار دادند. و به بهانه‌هایی که وزیران همیشه برای بر باد دادن کسی که مورد نظر آنان باشد، در آستین دارند، او را از عنوانی که در خاندانش موروثی بود، محروم کردند و پس از گسیل داشتن او به کرمان برادرش را به جای او نشاندند. (27)
روحیه‌ی فرقه‌ای تا جایی در دربار و همه‌ی خاندان‌های بزرگ کشور رسوخ کرده بود که برادر در برابر برادر قرار می‌گرفت و در عمل نیرویی که می‌بایست برای دفاع از کشور صرف شود، صرف پیکارهای درونی شد تا جایی که فرقه‌های مخالف برای ضرر زدن به حریف به طور پنهانی با دشمن ارتباط برقرار می‌کردند. (28) دُو سِرسو با تأیید نقل می‌کند که در زمان شاه عباس، مجازات اعمال خلاف بزرگان اعدام و در مورد عامه‌ی مردم جریمه‌ی مالی بود، زیرا جریمه‌ی مالی در مورد بزرگان به سبب توانگری آنان کارساز نیست، در حالی که مجازات اعدام نیز در مورد عامه‌ی مردم کارساز نمی‌تواند باشد. در زمان شاه سلطان حسین که همه‌ی امور بر محور ثروت‌اندوزی خواجه‌سرایان می‌چرخید، این اصل به فراموشی سپرده شد و تصوری از رحم و شفقت جانشین اصل سخت‌گیری شد که با سرشت نظام خودکامه سازگار نبود. پدر دُو سِرسو می‌نویسد:
تصور نادرستی از رحم و شفقت که خواجه‌سرایان به شاه سلطان حسین تلقین می‌کردند، موجب می‌شد که او دستورهای عقلایی [شاه‌ عباس] را به فراموشی بسپارد و مصادره‌ی اموال را به جانشین اعدام و مجازات‌های مالی را جانشین مجازات‌های بدنی کند که برای وزیران سودمند می‌توانست باشد. (29)
فساد اداری و رشوه‌خواری از دربار سرچشمه می‌گرفت و در همه‌ی سطوح کشور جریان پیدا می‌کرد. کروسینسکی نقل می‌کند که داروغه‌ها از دزدانی که به چنگ آنان می‌افتادند، به جای آن که آنان را محاکمه و زندانی کنند، مانند زندانیان جنگی جریمه می‌گرفتند و اگر برخی از آنان قادر به پرداخت جریمه نبودند، شبانه آنان را از توقیف آزاد می‌کردند تا از راه دزدی جریمه پرداخت کنند. (30) «نه تنها با راهزنی به تسامح رفتار می‌شد، بلکه راهزنان مورد تشویق قرار می‌گرفتند و راهزنی کمابیش مجاز شمرده می‌شد» (31) حتی مادران کودکان خود را با وعده دادن غذایی مناسب به دزدی تشویق می‌کردند. (32) کروسینسکی از میان رفتن ترس به رغم حفظ ظاهر نظام خودکامه در ایران را از عوامل پر اهمیت نابسامانی‌های کشور می‌داند و بر آن است که در کشورهایی که تأثیر دیانت و اخلاق بسیار اندک باشد، تنها ترس می‌تواند عامه‌ی مردم را در محدوده‌ی رعایت وظایف خود نگاه دارد. (33) در آستانه‌ی یورش افغانان ترس نیز که یگانه عامل حفظ خانه‌ی از پای بست ویران نظام خودکامه بود، از میان رفته بود. کروسینسکی در گزارش خود از ایران و نظام حکومتی آن بر این نکته تأکید کرده است که زمینه‌ی یورش افغانان را سست عنصری شاه و بی‌لیاقتی کارگزاران فراهم آورد و گرنه رابطه‌ی نیرو میان حکومت مرکزی و شورشیان افغان به گونه‌ای نبود که افغانان بتوانند در فکر تسخیر پایتخت ایران بیفتند. در نوشته‌های تاریخی ایرانی تأکید ویژه‌ای بر تباهی اخلاق خصوصی ایرانیان آمده است، اما دو سرسو و کروسینسکی، اگر چه خود راهب مسیحی و مبلّغ دینی بودند، انحطاط اخلاقی ایران را یگانه عامل سقوط نمی‌دانستند. کروسینسکی در گزارش خود عوامل مختلف فروپاشی شاهنشاهی صفویان را از جنبه‌های متنوع مورد بررسی قرار داده و کوشیده است اهمیت هر یک از آن عوامل را به درستی روشن کند. پیش از بر تخت نشستن شاه سلطان حسین نیز تباهی در رفتارهای ایرانیان راه یافته بود، اما وخامت وضع اقتصادی سقوط اخلاقی بی‌سابقه‌ای را به دنبال آورد. یکی از عمده‌ترین اسباب انحطاط ایران در آستانه‌ی یورش افغانان بدتر شدن اوضاع اقتصادی مردم و کشور بود. در دوره‌ی شاه عباس در سایه‌ی کاردانی شاه و کارگزاران دولتی و امنیت و آرامشی که به تدریج در همه‌ی ایالات در کشور برقرار شده بود، اقتصاد ایران شکوفایی بی‌سابقه‌ای پیدا کرد. ایران به یکی از قدرت‌های اقتصادی جهان آن روز تبدیل شد و بازرگانان از کشورهای اروپایی و آسیایی به دربار ایران سرازیر شدند. ارزیابی دُو سِرسو درباره‌ی شاه عباس در این عبارت خلاصه می‌شود که
از نظر این شهریار هیچ چیزی که کوچک‌ترین پیوندی با حکومت او (ses Etats) می‌توانست داشته باشد، فوت نمی‌شد. (34)
کروسینسکی، افزون بر توضیحاتی که در نوشته‌های تاریخی درباره‌ی وخامت اوضاع اقتصادی ایرانی آمده، بر این نکته نیز تأکید می‌کند که با از میان رفتن نظم و انضباط سابق و این که تنها ملاک تصدی شغل پرداخت پول بود، همه‌ی امور دربار دائرمدار اخاذی و رشوه‌خواری شد و رشوه‌خواری جای صناعت و تجارت را گرفت. کروسینسکی به دو مورد از بدعت‌‌‌هایی اشاره می‌کند که در زمان شاه سلطان حسین در نظام حکومتی ایران وارد شد و از نظر اقتصادی پی‌آمدهای نامطلوبی را به دنبال آورد. نخست، این که تا آن زمان، شاه ایران سالی یک بار به مناسبت جشن‌های نوروزی خلعت می‌بخشید، اما بدعت جدیدی با شاه سلطان حسین آغاز شد و آن این بود که شاه هر ماه به والیان و حاکمان خلعت می‌بخشید و آنان نیز که مجبور بودند، در عوض، هدایایی به شاه تقدیم کنند، ناچار مبالغی را از مردم می‌گرفتند و این امر موجب ضعف بنیه‌ی مالی عامه‌ی مردم می‌شد. (35) از دیگر نتایج نابسامانی‌های این دوره کاهش اعتبار پول ایران بود. تا زمان شاه سلطان حسین امتیاز ضرب سکّه در انحصار حکومت مرکزی ایران بود، اما از آن پس حاکمان ولایات نیز مجاز بودند، سکّه‌ی مسی ضرب کنند. ارزش این سکه‌ها در دیگر ولایات نصف ارزش واقعی آن‌ها بود و با برکناری حاکم شهری که سکه در آن ضرب شده بود، در همان ولایت نیز ارزش سکه‌ی او به نصف تقلیل پیدا می‌کرد. (36) «بدین سان، کسی که با سکه‌ی ده شاهی در جیب می‌خوابید، اگر حاکم شهر شب عوض می‌شد، فردا صبح، صاحب تنها پنج شاهی بود.» (37)
نکته‌ی دیگری که دُو سِرسو با تفصیل بیشتری از دیگر سفرنامه‌نویسان می‌آورد، وجود تفرقه در میان مردم شهرهای ایران و نیز در میان کارگزاران دولتی است. چنان که از این پس گفته خواهد شد، شوکران تفرقه تا جایی در همه‌ی ارکان حکومت رخنه کرده بود که فروپاشی نظام حکومتی امری اجتناب‌ناپذیر می‌نمود. در همه‌ی نوشته‌های تاریخی ایران و سفرنامه‌های اروپایی اشاره‌هایی به وجود تفرقه در میان کارگزاران حکومتی ایران و پی‌آمدهای نامطلوب آن آمده است، اما در این مورد نیز پدر کروسینسکی در گزارش خود از اوضاع ایران در آستانه‌ی یورش افغانان نکته‌های قابل تأملی آورده است. همه‌ی سفرنامه‌نویسان به کاربرد اصل «تفرقه بینداز و حکومت کن!» به عنوان نظریه‌ی حکومتی صفویان اشاره کرده و آن را از بدعت‌های شاه عباس شمرده‌اند. (38) شاه عباس برای این که بتواند پایه‌های فرمانروایی خود را استوار کند، به اختلاف‌های میان گروه‌های ساکن در محله‌های شهرهای ایران دامن زد و این اختلاف بویژه‌ در مراسم عزاداری ماه محرم شدت بیشتری پیدا می‌کرد تا جایی که در مواردی نیروهای انتظامی برای حفظ آرامش مجبور به مداخله می‌شدند. دُو سِرسو می‌نویسد که شاه عباس تصور می‌کرد که هیچ وسیله‌ای به اندازه‌ی دامن زدن به تنش‌های میان دو فرقه‌ای که شهر را میان خود تقسیم می‌کردند و کینه‌ای که میان آنان وجود داشت، موجب تثبیت حکومت نمی‌شود (39) و شگفت این که این تدبیر در اداره‌ی کشور مؤثر می‌افتاد. (40)
در آغاز، فرقه‌های مخالف با چوب و چماق به یکدیگر حمله می‌کردند، اما در زمان شاه سلطان حسین که قدرت مرکزی مقتدری وجود نداشت، همان فرقه‌ها با استفاده از سلاح‌های کشنده‌تر به پیکار می‌پرداختند و والیان شهرها نیز این امر را به وسیله‌ای برای اخاذّی تبدیل کرده بودند: نخست، والیان توسط عوامل نفوذی خود به درگیری‌ها دامن می‌زدند و آنگاه از هر دو طرف جریمه‌ای سنگین می‌گرفتند. (41) به گفته‌ی کروسینسکی، در محاصره‌ی اصفهان، در چند فرسخی پایتخت، لُرها و بلوچ‌ها زندگی می‌کردند که مردمانی بسیار شجاع و جنگجو بودند و هر یک از آن دو قوم می‌توانست بیست هزار مرد جنگی به میدان نبرد بیاورد که برای شکست محاصره‌ی اصفهان کافی بود، اما هر یک از آن دو قوم نیز به دو فرقه‌ی مخالف تقسیم شده بود و همین دشمنی در میان آنان موجب شد که نتواند برای مقابله با افغانان به طور متحد با هم وارد جنگ شوند. هر یک از آن دو فرقه می‌خواست دیگری را از میدان خارج و بیشترین سهم از افتخارات را نصیب خود کند. (42) کروسینسکی با یاد‌آوری نکته‌هایی درباره‌ی جایگاه تفرقه در میان مردم و نظام حکومتی ایران، به اجمال می‌نویسد که
کینه یا در بهترین حالت نوعی وحشت نسبت به هر چیزی که به فرقه‌ی مخالف تعلق داشت، با شیر در جان کودکان وارد می‌شد. (43)
شعار «تفرقه بینداز و حکومت کن!» که در اوج شکوفایی شاهنشاهی صفویان به اصل حکومتی و تدبیر در کار مُلک تبدیل شد، شمشیر دو دَمی بود که مایه‌ی استواری شالوده‌ی فرمانروایی شاه عباس بود، اما با ضعف حکومت مرکزی این اصل نیز به یکی از عمده‌ترین ملل انحطاط ایران تبدیل شد. کروسینسکی می‌نویسد:
دامن زدن به تنش‌های درونی کشور از آن نوع ماشین‌هایی بود که به حرکت در آوردن آن به دست‌هایی ماهر نیاز داشت و همان طور که تا زمانی که فنرهای آن به خوبی نگهداری شده باشد. خوب کار خواهد کرد، در صورتی که بر اثر بی‌توجهی و بی‌مبالاتی کسانی که اداره‌ی آن فنر را به دست دارند، نظم آن‌ها بر هم بخورد، نابسامانی‌هایی از آن تولید خواهد شد. (44)

پی‌نوشت‌ها:

1. همه‌ی مطالب نقل شده از این کتاب را از تنها چاپ فرانسه‌ی آن برگرفته‌ایم که مشخصات کتاب‌شناختی آن پیش از این در مقدمه ذکر شده است. اشاره به عنوان کتاب را در یادداشت‌ها حذف و در همه‌ی ارجاعات تنها به آوردن شماره‌ی جلد و صفحات آن بسنده کرده‌ایم.
2. p.vij-viij.
3. p.xv.
4. I.,ij.
5. I, 1-2.
6. I. 2-3.
7. I, 8.
8. I, 18-9.
9. I, 23 sq.
10. I, 122.
11. I, 107.
12. I, 135.
13. I, 134-5.
14. I, 69.
15. I, 134.
16. I, 1-2.
17. I, 35-6.
18. I, 36-7.
19. I, 38-9.
20. I, 42-3.
21. I, 45.
22. I, 45-6.
23. I, 55.
24. I, 71.
25. I, 73.
26. I, 75.
27. I, 76.
28. I, 70.
29. I, 85-6.
30. I, 92-3.
31. I, 100.
32. I, 101.
33. I.86.
34. I, 186.
35. I, 47.
36. I, 52-3.
37. I, 53.
38. I, 56.
39. I, 60-1.
40. I. 61.
41. I. 65-6.
42. I, 67.
43. I, 61.
44. I, 64.

منبع مقاله :
طباطبایی، سیدجواد، (1390)، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، تهران: نشر نگاه معاصر، چاپ چهارم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما