آلاشت نگین زیبای سوادکوه
تابستان امسال بیش از هر سال و هر جایی راهی شمال شدیم با این تفاوت که در این شمال رفتنها، از دریا رفتن و در هوای دم کرده و شرجی ساحل، و لولیدن لابلای کوچک و بزرگی که بر اندک کرانهی باقیمانده از ساحل خزر میخزند! خبری نبود. هر بار هوای خنک و بلکه نسبتا سرد ییلاقات شمال و هربار دیدن جای جدیدی در این کهن دیار را تجربه کردیم.
اغلب کسانی که نام سوادکوه را شنیدهاند از آن به عنوان زادگاه رضاشاه یاد میکنند. هر چند که این آخرین نقش تاریخی مهم منطقه است اما این سرزمین روزگار پر فراز و نشیبی در تاریخ ایران داشته که مجال بیان آن از این سفرنامه بیرون است.
ظهر روز پنجشنبه از ترمینال شرق با مینیبوسهای قائمشهر و پرداخت نفری ۲ هزار تومان کرایه راه افتادیم.
حوالی ۵ بعد از ظهر به زیراب رسیدیم. شهر کوچکی که به برکت دانشگاه آزاد و قرار گرفتن در درهای نسبتا وسیع، این سالها رونق زیادی گرفته و پل سفید را که شهری قدیمی است پشت سر گذاشته است. آنجا با استقبال علی و آرش راهی خانهی دانشجویی و باصفای آرش، این جوان نازنین برازجانی شدیم.
دمدمای غروب با آرش از یک مسیر سبز و زیبا به امامزادهای بر بالای کوه رفتیم و برای شب به خانه بازگشتیم. چون بار نخستی بود که به قصد بازدید از ییلاقات منطقه به آنجا میرفتیم چند برنامه را در نظر گرفته بودیم که انجام دهیم: رفتن به آبشار گزو یا رفتن به لاجیم یا آلاشت و یا دراسله با توجه به وضعیت بنزین و نبود وسیله، راه آلاشت را که مینیبوس خطی داشت انتخاب کردیم. با نفری ۵۰۰ تومان رسیدیم آلاشت.
رفتن به آلاشت زحمتی نداشت ولی مشکل اینجا بود که کسی نمیدانست کجای آلاشت برای برنامهی طبیعتگردی زیباست! دوساعتی در آلاشت چرخیدیم و بعد از صرف ناهار (که مهمان آلاشتیهای مهربان بودیم) پیاده به طرف پایین راه افتادیم. جادهی آلاشت تا دوراهی زیراب ـ پل سفید ۳۵ کیلومتر است راه ییلاق دراسله هم از ابتدای جادهی آلاشت جدا میشود. بعد از یک ساعتی پیادهروی با مینیبوس گروهی کوهنورد بابلی به دوراهی رسیدیم.
البته همان کرایهی خط را دادیم! علی آقا اصرار کرده بود که شام میهمان خانوادهی فرهنگی و باصفای آنها باشیم. شام را پیش از غروب آفتاب خوردیم که زودتر به تهران بیاییم اما تصمیم گرفتیم که شب را در امامزادهای حوالی پل سفید مانده و صبح حرکت کنیم.
امامزادهی روستای ازود در مقابل پل سفید بر اتفاع بلندی واقع بود که چراغ آن شبها از همه جا دیده میشد. به این ترتیب صبح از آنجا راهی تهران شدیم. به این ترتیب نخستین سفر به سوادکوه تمام شد؛ سفری که به نظر خودمان ناکام ماند! چون نتوانستیم برنامهی منظمی را پیاده کنیم به همین دلیل تصمیم گرفتیم یک بار دیگر سوادکوه را فتح کنیم!
خوشبختانه وجود امکانات رفاهی، جادهی خوب و پمپ بنزین، سفر را به بدخلقها هم شیرین میکند! اگر به آلاشت رفتید به غیر از مسیرهای اطراف سراغ سه چیز را بگیرید: مسجد زیبا و بزرگ آلاشت که در دورهی پهلویها ساخته شده و دو خانهی قدیمی که مربوط به اجداد رضاشاه است. در اطراف آلاشت هم میتوانید از امامزاده حسن، ارتفاعات جنگلی و جادههای زیبای جنگلی لذت ببرید.
بعد از کلی بالا و پایین رفتن در جادهی جنگلی، بالاخره مسیر برای مدتی سرازیری شد! ساعت از ۴ بعداز ظهر گذشته بود که اتفاق خوب و دور از انتظاری برایمان رخ داد! در جادهای که از هیچ آدمیزادی خبری نبود یکدفعه دو تا نیسان پر از آدم پیدا شد که از قضا مسیر پیادهروی ما را با ماشین میرفتند. هرچند که ما قصدمان پیادهروی در جنگل بود ولی اصلا دوست نداشتیم شب را بدون آنکه بدانیم به کجای راه رسیدهایم در جنگلهای بکر و زیبای آنجا بمانیم.
با نیسانیهای بامرام راهی شدیم. بعد از عبور از روستای کارسنگ، به دو راهی لفور ـ گزو که رسیدم از آنها جدا شده و دوباره پیاده راه افتادیم. ساعت از ۵ گذشته بود و میدانستیم که از این دو راهی چیزی حدود ۲۰ کیلومتر دیگر راه مانده تا گزو! خوشبختانه در این بخش از مسیر هم آناهیتا و زهره با یک وانت که زائران امامزاده گزو بودند و من و حامد و یاسر هم با یک لندور (البته کرایهای) به گزو رسیدیم.
به غروب روز جمعه چیزی نمانده بود و زائران گزو دسته دسته با مینیبوس و وانت و سواری آنجا را ترک میکردند، صحنهی جالبی نبود: انبوهی از زائر خارج میشد و تلی از زباله باقی میماند! برای فرار از فضای آلودهی اطراف امامزاده، چند صد متر دورتر در ابتدای جنگل چادر زدیم غافل از اینکه، جمعه شب در پی آن همه آمد و رفت روزانه و زباله ریختنها، آنجا محل ضیافت گرازهاست!
شب پر التهابی را در کنار تعداد زیادی گراز که برای بلعیدن زبالهها در اطراف ما میچرخیدند، صبح کردیم. البته یاسر بیش از همه اذیت شد چون تا ساعت ۲ نیمه شب پای آتش نگهبانی داد و بعد جایش را به من حامد سپرد. دو ساعتی هم من و حامد که از برخورد با یک گراز کاملا خواب از سرش پریده بود مراقب بودیم و بعد به امید اینکه با روشن شدن هوا گرازها نزدیکتر نخواهند آمد به چادر برگشتیم.
صبح بعد از صرف صبحانه راهی آبشار شدیم. نیم ساعت مسیر در دل جنگل و یکباره مواجهه با آبشاری زیبا درون درهای بکر. هرچند که در کم آبترین فصل سال به آبشار رسیده بودیم اما ترکیب آبشار واقعا زیبا بود: ارتفاعی بیش از ۳۵ متر و هوایی خنک که حاصل برخورد آب با صخرهها بود. نیمساعتی توقف کردیم یاسر بهرغم سردی آب، تنی به آب زد.
بعد به طرف امامزاده گزو بازگشتیم تا تصمیم بگیریم که چه کنیم! از آنجایی که مهمترین معضل نبود وسیله بود با جمعآوری اطلاعات مسیر پیادهروی به جمشیدآباد را انتخاب کردیم. این از معدود دفعاتی بود که با اطلاعات محلی خیلی به مشکل نخوردیم.
از یک راه کاملا بکر که از مرکز جنگل میگذشت و ظاهرا هر از گاهی گروههای کوهنوردی از آن استفاده میکردند (البته بیشتر جای پای گزار دیدیم تا آدم) بیش از دو ساعت پیادهروی کردیم تا به یک جادهی جنگلبانی که به دلیل افتادن سنگهای بزرگ بخشی از آن غیر قابل استفاده بود رسیدیم.
یک ساعتی هم طبق راهنماییهای متولی گزو دراین جاده رفتیم تا از قضا به دو نفر رسیدیم که ظاهرا در کار قاچاق چوب بودند. دیدن آدمیزاد در آنجا برای ما غنیمت بود. البته آنها بیش از ما متعجب بودند و مرتب سؤال میکردند که چه سلاحی همراه دارید!؟
محلی هستید؟ و... میگفتند غریبه بدون اسلحه این طور به جنگل نمیزند! خلاصه با گرفتن اطلاعات جدید و تطبیق آن با راهنماییهای قبلی به طرف روستای جمشیدآباد حرکت کردیم. از صبح روز قبل که از آلاشت حرکت کرده بودیم به هیچ آبادی و مغازهای برنخورده بودیم به همین خاطر آذوقه ته کشیده بود و با کمی نان و گوجهای که از زائران گرفته بودیم راه را ادامه دادیم. این پیادهروی تا ۵ بعد از ظهر ادامه داشت. مسیر خیلی زیبا، ساکت و گاهی رعبآور بود.
هیچکدام از ما چنین تجربهی طولانی از جنگلنوردی را نداشت و همین موضوع، گذشت زمان و مسافت را از یادمان میبرد. خیلی بالا و پایین رفتیم اما با اینکه نیمهی شهریور آفتاب گرمی بر اکثر نقاط ایران میتابد، تراکم جنگلها و هوای خنک ارتفاعات مانع از آزار ما شد.
نزدیکی جمشیدآباد همان دو نفری که در ابتدای راه دیده بودیم با وانت به ما رسیده و تا جادهی اصلی زیراب ما را با خود بردند. از آنجا هم با یک مینیبوس به زیراب رفتیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به زیراب رسیدیم. نکتهی خیلی جالب سفر این بود که اگر هر یک از وانتهایی که در جای جای سفر به داد ما رسیدند را از برنامه حذف میکردیم معلوم نبود که کارمان به کجا میکشید! خستگی زیاد و نبود وسیله ناچارمان کرد که شب را در زیراب بمانیم.
یاسر که شب بعد در لاهیجان به یک عروسی دعوت بود شبانه با یک رانندهی تریلی همسفر شد و به تهران رفت. ما چهارتا هم درایستگاه راهآهن بساط کردیم که شاید جایی در قطار پیدا کنیم که متاسفانه نشد و صبح روز چهارم با کمی دردسر به فیروزکوه و از آنجا به تهران رسیدیم و آخرین سفر تابستان را به این شکل تمام کردیم.
دو هفته بعد از سفر نخست با همان ترکیب و این بار با همراهی یاسر. پنجشنبه صبح در صف طولانی مسافران قائمشهر ایستادیم و بعد از دو ساعت منصرف شدیم! به اتوبوس کهنسالی که راهی فیروزکوه بود پناه آوردیم و از آنجا هم با مینیبوس دیگری خود را به زیراب رساندیم. بدون معطلی در زیراب لندور آقای بدخشان را کرایه کرده و با دو هزار تومان کرایهی اضافی (نفری هزار تومان کرایهی لندور از زیراب تا آلاشت است) به آلاشت رسیدیم.
چون از قبل با شهردار آلاشت آقای جمشید ابراهیمنژاد تماس گرفته و آمدن خود را خبر داده بودیم با استقبال گرم این مرد نازنین مواجه شدیم. ایشان با سخاوت و محبتی بیحد ما را در یکی از سوئیتهای مبله و مجهزی که شهرداری برای اسکان مسافران در آلاشت ساخته و شبی ۵۰ هزار تومان اجارهی آن است، به رایگان، جای داد.
یکی دو ساعتی مانده به غروب جناب شهردار با اتومبیل خود ارتفاعات آلاشت، سرچشمه، جادههای جنگلی اطراف و مسیر جنگلی لفور را به ما نشان داد. شبهای آلاشت نیز بسیار زیباست. ما دو ساعتی از شب را به پیادهروی در این دهکدهی کوهستانی که از سال ۱۳۵۲ لقب شهر بر خود گرفته سپری کردیم.
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
اغلب کسانی که نام سوادکوه را شنیدهاند از آن به عنوان زادگاه رضاشاه یاد میکنند. هر چند که این آخرین نقش تاریخی مهم منطقه است اما این سرزمین روزگار پر فراز و نشیبی در تاریخ ایران داشته که مجال بیان آن از این سفرنامه بیرون است.
ظهر روز پنجشنبه از ترمینال شرق با مینیبوسهای قائمشهر و پرداخت نفری ۲ هزار تومان کرایه راه افتادیم.
حوالی ۵ بعد از ظهر به زیراب رسیدیم. شهر کوچکی که به برکت دانشگاه آزاد و قرار گرفتن در درهای نسبتا وسیع، این سالها رونق زیادی گرفته و پل سفید را که شهری قدیمی است پشت سر گذاشته است. آنجا با استقبال علی و آرش راهی خانهی دانشجویی و باصفای آرش، این جوان نازنین برازجانی شدیم.
دمدمای غروب با آرش از یک مسیر سبز و زیبا به امامزادهای بر بالای کوه رفتیم و برای شب به خانه بازگشتیم. چون بار نخستی بود که به قصد بازدید از ییلاقات منطقه به آنجا میرفتیم چند برنامه را در نظر گرفته بودیم که انجام دهیم: رفتن به آبشار گزو یا رفتن به لاجیم یا آلاشت و یا دراسله با توجه به وضعیت بنزین و نبود وسیله، راه آلاشت را که مینیبوس خطی داشت انتخاب کردیم. با نفری ۵۰۰ تومان رسیدیم آلاشت.
رفتن به آلاشت زحمتی نداشت ولی مشکل اینجا بود که کسی نمیدانست کجای آلاشت برای برنامهی طبیعتگردی زیباست! دوساعتی در آلاشت چرخیدیم و بعد از صرف ناهار (که مهمان آلاشتیهای مهربان بودیم) پیاده به طرف پایین راه افتادیم. جادهی آلاشت تا دوراهی زیراب ـ پل سفید ۳۵ کیلومتر است راه ییلاق دراسله هم از ابتدای جادهی آلاشت جدا میشود. بعد از یک ساعتی پیادهروی با مینیبوس گروهی کوهنورد بابلی به دوراهی رسیدیم.
البته همان کرایهی خط را دادیم! علی آقا اصرار کرده بود که شام میهمان خانوادهی فرهنگی و باصفای آنها باشیم. شام را پیش از غروب آفتاب خوردیم که زودتر به تهران بیاییم اما تصمیم گرفتیم که شب را در امامزادهای حوالی پل سفید مانده و صبح حرکت کنیم.
امامزادهی روستای ازود در مقابل پل سفید بر اتفاع بلندی واقع بود که چراغ آن شبها از همه جا دیده میشد. به این ترتیب صبح از آنجا راهی تهران شدیم. به این ترتیب نخستین سفر به سوادکوه تمام شد؛ سفری که به نظر خودمان ناکام ماند! چون نتوانستیم برنامهی منظمی را پیاده کنیم به همین دلیل تصمیم گرفتیم یک بار دیگر سوادکوه را فتح کنیم!
رصدخانه آلاشت: نخستین رصدخانه مازندران
خوشبختانه وجود امکانات رفاهی، جادهی خوب و پمپ بنزین، سفر را به بدخلقها هم شیرین میکند! اگر به آلاشت رفتید به غیر از مسیرهای اطراف سراغ سه چیز را بگیرید: مسجد زیبا و بزرگ آلاشت که در دورهی پهلویها ساخته شده و دو خانهی قدیمی که مربوط به اجداد رضاشاه است. در اطراف آلاشت هم میتوانید از امامزاده حسن، ارتفاعات جنگلی و جادههای زیبای جنگلی لذت ببرید.
بعد از کلی بالا و پایین رفتن در جادهی جنگلی، بالاخره مسیر برای مدتی سرازیری شد! ساعت از ۴ بعداز ظهر گذشته بود که اتفاق خوب و دور از انتظاری برایمان رخ داد! در جادهای که از هیچ آدمیزادی خبری نبود یکدفعه دو تا نیسان پر از آدم پیدا شد که از قضا مسیر پیادهروی ما را با ماشین میرفتند. هرچند که ما قصدمان پیادهروی در جنگل بود ولی اصلا دوست نداشتیم شب را بدون آنکه بدانیم به کجای راه رسیدهایم در جنگلهای بکر و زیبای آنجا بمانیم.
با نیسانیهای بامرام راهی شدیم. بعد از عبور از روستای کارسنگ، به دو راهی لفور ـ گزو که رسیدم از آنها جدا شده و دوباره پیاده راه افتادیم. ساعت از ۵ گذشته بود و میدانستیم که از این دو راهی چیزی حدود ۲۰ کیلومتر دیگر راه مانده تا گزو! خوشبختانه در این بخش از مسیر هم آناهیتا و زهره با یک وانت که زائران امامزاده گزو بودند و من و حامد و یاسر هم با یک لندور (البته کرایهای) به گزو رسیدیم.
به غروب روز جمعه چیزی نمانده بود و زائران گزو دسته دسته با مینیبوس و وانت و سواری آنجا را ترک میکردند، صحنهی جالبی نبود: انبوهی از زائر خارج میشد و تلی از زباله باقی میماند! برای فرار از فضای آلودهی اطراف امامزاده، چند صد متر دورتر در ابتدای جنگل چادر زدیم غافل از اینکه، جمعه شب در پی آن همه آمد و رفت روزانه و زباله ریختنها، آنجا محل ضیافت گرازهاست!
شب پر التهابی را در کنار تعداد زیادی گراز که برای بلعیدن زبالهها در اطراف ما میچرخیدند، صبح کردیم. البته یاسر بیش از همه اذیت شد چون تا ساعت ۲ نیمه شب پای آتش نگهبانی داد و بعد جایش را به من حامد سپرد. دو ساعتی هم من و حامد که از برخورد با یک گراز کاملا خواب از سرش پریده بود مراقب بودیم و بعد به امید اینکه با روشن شدن هوا گرازها نزدیکتر نخواهند آمد به چادر برگشتیم.
صبح بعد از صرف صبحانه راهی آبشار شدیم. نیم ساعت مسیر در دل جنگل و یکباره مواجهه با آبشاری زیبا درون درهای بکر. هرچند که در کم آبترین فصل سال به آبشار رسیده بودیم اما ترکیب آبشار واقعا زیبا بود: ارتفاعی بیش از ۳۵ متر و هوایی خنک که حاصل برخورد آب با صخرهها بود. نیمساعتی توقف کردیم یاسر بهرغم سردی آب، تنی به آب زد.
بعد به طرف امامزاده گزو بازگشتیم تا تصمیم بگیریم که چه کنیم! از آنجایی که مهمترین معضل نبود وسیله بود با جمعآوری اطلاعات مسیر پیادهروی به جمشیدآباد را انتخاب کردیم. این از معدود دفعاتی بود که با اطلاعات محلی خیلی به مشکل نخوردیم.
از یک راه کاملا بکر که از مرکز جنگل میگذشت و ظاهرا هر از گاهی گروههای کوهنوردی از آن استفاده میکردند (البته بیشتر جای پای گزار دیدیم تا آدم) بیش از دو ساعت پیادهروی کردیم تا به یک جادهی جنگلبانی که به دلیل افتادن سنگهای بزرگ بخشی از آن غیر قابل استفاده بود رسیدیم.
یک ساعتی هم طبق راهنماییهای متولی گزو دراین جاده رفتیم تا از قضا به دو نفر رسیدیم که ظاهرا در کار قاچاق چوب بودند. دیدن آدمیزاد در آنجا برای ما غنیمت بود. البته آنها بیش از ما متعجب بودند و مرتب سؤال میکردند که چه سلاحی همراه دارید!؟
محلی هستید؟ و... میگفتند غریبه بدون اسلحه این طور به جنگل نمیزند! خلاصه با گرفتن اطلاعات جدید و تطبیق آن با راهنماییهای قبلی به طرف روستای جمشیدآباد حرکت کردیم. از صبح روز قبل که از آلاشت حرکت کرده بودیم به هیچ آبادی و مغازهای برنخورده بودیم به همین خاطر آذوقه ته کشیده بود و با کمی نان و گوجهای که از زائران گرفته بودیم راه را ادامه دادیم. این پیادهروی تا ۵ بعد از ظهر ادامه داشت. مسیر خیلی زیبا، ساکت و گاهی رعبآور بود.
هیچکدام از ما چنین تجربهی طولانی از جنگلنوردی را نداشت و همین موضوع، گذشت زمان و مسافت را از یادمان میبرد. خیلی بالا و پایین رفتیم اما با اینکه نیمهی شهریور آفتاب گرمی بر اکثر نقاط ایران میتابد، تراکم جنگلها و هوای خنک ارتفاعات مانع از آزار ما شد.
نزدیکی جمشیدآباد همان دو نفری که در ابتدای راه دیده بودیم با وانت به ما رسیده و تا جادهی اصلی زیراب ما را با خود بردند. از آنجا هم با یک مینیبوس به زیراب رفتیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به زیراب رسیدیم. نکتهی خیلی جالب سفر این بود که اگر هر یک از وانتهایی که در جای جای سفر به داد ما رسیدند را از برنامه حذف میکردیم معلوم نبود که کارمان به کجا میکشید! خستگی زیاد و نبود وسیله ناچارمان کرد که شب را در زیراب بمانیم.
یاسر که شب بعد در لاهیجان به یک عروسی دعوت بود شبانه با یک رانندهی تریلی همسفر شد و به تهران رفت. ما چهارتا هم درایستگاه راهآهن بساط کردیم که شاید جایی در قطار پیدا کنیم که متاسفانه نشد و صبح روز چهارم با کمی دردسر به فیروزکوه و از آنجا به تهران رسیدیم و آخرین سفر تابستان را به این شکل تمام کردیم.
دو هفته بعد از سفر نخست با همان ترکیب و این بار با همراهی یاسر. پنجشنبه صبح در صف طولانی مسافران قائمشهر ایستادیم و بعد از دو ساعت منصرف شدیم! به اتوبوس کهنسالی که راهی فیروزکوه بود پناه آوردیم و از آنجا هم با مینیبوس دیگری خود را به زیراب رساندیم. بدون معطلی در زیراب لندور آقای بدخشان را کرایه کرده و با دو هزار تومان کرایهی اضافی (نفری هزار تومان کرایهی لندور از زیراب تا آلاشت است) به آلاشت رسیدیم.
چون از قبل با شهردار آلاشت آقای جمشید ابراهیمنژاد تماس گرفته و آمدن خود را خبر داده بودیم با استقبال گرم این مرد نازنین مواجه شدیم. ایشان با سخاوت و محبتی بیحد ما را در یکی از سوئیتهای مبله و مجهزی که شهرداری برای اسکان مسافران در آلاشت ساخته و شبی ۵۰ هزار تومان اجارهی آن است، به رایگان، جای داد.
یکی دو ساعتی مانده به غروب جناب شهردار با اتومبیل خود ارتفاعات آلاشت، سرچشمه، جادههای جنگلی اطراف و مسیر جنگلی لفور را به ما نشان داد. شبهای آلاشت نیز بسیار زیباست. ما دو ساعتی از شب را به پیادهروی در این دهکدهی کوهستانی که از سال ۱۳۵۲ لقب شهر بر خود گرفته سپری کردیم.
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله