غربت مسافران دو کوهه
نويسنده:علی الله سلیمی
نگاهی به مجموعه داستان «ما از دو کوهه آمدیم اینجا غریبیم»
در مراسم اختتامیه اولین دوره مسابقه سراسری داستان کوتاه دفاع مقدس (سال 1385) نویسنده جوانی به جامعه ادبی ایران معرفی شد که در همان سال انتظارات زیادی را در بین منتقدان ادبی و خوانندگان داستانهای فارسی به وجود آورد.
در اولین دوره این مسابقه که بعدها به جایزه ادبی یوسف معروف شد، از بین 910 عنوان داستان کوتاه ارسالی به دبیرخانه مسابقه، 2 داستان از مجید پورولی گلشتری با عناوین «وقتی خودش نیست» و «فصل خواب خرگوشها» رتبه نخست را به دست آوردند. اجماع نظر داوران بر کیفیت و ساختار داستانهای این نویسنده جوان، نوید خلق آثار قابل توجه به قلم وی در آینده نزدیک را میداد. این انتظار زیاد دوام نیاورد و سرانجام یک سال بعد (1386) اولین مجموعه داستان مستقل مجید پورولی کلشتری با عنوان «ما از دو کوهه آمدیم اینجا غریبیم» توسط نشر شاهد در تهران روانه بازار کتاب ایران شد.
این مجموعه شامل 7 داستان کوتاه با مضامین مشترک دفاع مقدس و پیامدهای آن است. فضاهای داستانی در این مجموعه به هم نزدیک است و در آنها بیشتر به پیامدهای بعد از پایان جنگ اشاره شده که نقش جانبازان و خانوادههای آنها در این میان تقریباً پررنگتر است. به ویژه همسران جانبازان که پا به پای شوهران جانباز خود پیش میآیند و در مصائب و مشکلات آنها سهیماند. داستان اول کتاب با عنوان «حوض نقاشی من بی ماهی است» سرگذشت زنی به نام فاطمه سعادتمند (همسر یک جانباز) است. مصطفی (جانباز) که در خانه بستری است، حالش روز به روز وخیمتر و علائم حیات در او به مرور کمرنگتر میشود. در این میان اطرافیان فاطمه که بیشتر زنهای جوان و همدورهایهای دوران تحصیل او هستند، از او میخواهند به دنبال سرنوشت خود برود و به قول آنها عمرش را به پای کسی که نه میبیند و نه میشنود، تلف نکند، اما فاطمه در دنیای دیگری سیر میکند که اطرافیانش نمیتوانند آن حتی حس کنند. «بیتا هم از روی سکو بلند میشود و میآید کنارم میایستد، دستم را میگیرد توی دستش.
- حالا بیا یه بار ببینش. پسره رو میگم. امتحانی، عروسی الهام مییاد، بیا ببین چه جوریه.
اخم میکنم و دستم را از دستش میکشم بیرون و میروم طرف اتاق، دنبالم میآید. توی آشپزخانه وضو میگیرم و میروم سراغ سجاده. مصطفی خوابیده. قاب عکس را از میان دست و سینهاش بیرون میکشم و میگذارم روی تاقچه ...» (ص 6)
در این داستان محوریت با مضمون آن است و قصه به شکل خطی روایت میشود که در این گونه داستانپردازی معمولاً به لحاظ انتخاب شخصیتهایی از تیپهای اجتماعی آشنا پایان داستان قابل حدس است. بنابراین عنصر کشمکش کمرنگتر میشود و مخاطب سهم چندانی در تأویل داستان ندارد. همین مضمون در داستان بعدی کتاب که همنام عنوان کتاب هم هست، به شکل دیگری تکرار شده است. شخصیت محوری این داستان زنی به نام زینب از پرستاران زمان جنگ است که در سالهای بعد از پایان جنگ، روابط روزمره اجتماعی در جامعه شهری را برنمیتابد و همراه فرزندش به پادگان دوکوهه میرود تا در فضای سالهای جنگ تنفس کند. شوهرش (عباس) که در زمان جنگ در کنار همسرش در جبههها بوده، اکنون (زمان حال روایت داستان) با زندگی روزمره در شهر انس گرفته و در سفر نمادین همسرش هم مضمون و پیام قصه بر سایر عناصر داستانی غلبه دارد.
شخصیتهای داستان باز هم به تیپهای آشنای اجتماعی نزدیک شدهاند؛ افرادی که در یک مقطع زمانی خاص (سالهای دفاع مقدس) شیفتهی معنویات حاکم بر فضای جبههها شدهاند و در سالهای بعد از جنگ همواره به دنبال آن فضا و روابط انسانی حاکم بر آن مقطع هستند. اگر نویسندهای بخواهد این موضوع را در قالب داستان در بیاورد، نیاز به قصهای پر رنگ دارد تا عنصر کشمکش همواره در داستان جاری باشد. پورولی، این عنصر را نادیده گرفته است.
داستان بعدی کتاب (سربازها جمعه ندارند) از جنس دیگری است. وقایع آن در میدان نبرد اتفاق میافتد. سرباز ایرانی در جنگی رو در رو سرباز عراقی را کشته است و در بالای سر او برای جنازهاش حرف میزند که سرانجام با نشانههایی که از هویت سرباز عراقی به دست میآورد، متوجه تشابهاتی بین خود و سرباز عراقی میشود. ویژگی اصلی این داستان پررنگ بودن عنصر تصادف در قصه است. تقریباً تمامی وجوه اشتراک آنها برحسب تصادف به دست میآید؛ سرباز ایرانی به طور تصادفی متوجه میشود نام هر دوی آنها سعید و نام همسرانشان فاطمه است، هر دو سربازند و بدون اختیار خود به جبهه آمدهاند و ... داستان پیام شعاری دارد. این که جغرافیای خاکی معنایی ندارد و همه افراد حتی از ملیتهای مختلف در نهایت با هم احساس و تعلقات مشترک دارند.
«شهری که باران نداشت» داستان بعدی کتاب است که در آن باز هم موضوع اصلی درباره سرگذشت یک جانباز است. این بار راوی داستان مرد جانبازی است که مدام از ایثار و فداکاری همسرش فاطمه میگوید که به پای او مانده و از او پرستاری میکند. توصیف شخصیت فاطمه از زبان راوی در لحظاتی که در روی تخت بیمارستان تنهاست، این موضوع را به خوبی نشان میدهد. «- فاطمه ... تو همسنگر روزهای تنهایی و انتظار منی، تو همراه روزهای لاعلاجی منی. از دنیایی که در آن دست فاطمه به دستم نباشد میترسم. چه دنیای تاریک و سردیست دنیای بیفاطمه. فکر این که تمام همسنگرهایم رفتهاند و من ماندهام و سنگری خالی که حتی فاطمه هم در آن نیست مرا میترساند ...» (ص 73 و 74)
در چنین داستانهای با توجه به شناختی که خواننده ایرانی از این نوع کاراکتورها دارد، تقریباً پایان داستان قابل حدس است. مخاطب به خوبی میداند که قرار نیست زنی که چنین آگاهانه در زندگیاش انتخاب کرده است از کرده خود پشیمان شود و مرد مورد علاقهاش (بیشتر از نظر اعتقادی) رها کند و برود دنبال راحتیهای زندگی خودش، آن هم در شرایطی که مردش واقعاً به او نیاز دارد. (بیشتر از نظر روحی) بنابراین حدس خواننده درست از آب درمیآید و زن تا آخر در کنار مرد میماند. در پایان داستان با توصیف نمادین نویسنده زن و مرد با هم عروج میکنند. «مرد توی آینه لبخند زد و دست دراز کرد و دستش را به دستهای زن سپرد. از آینه بیرون آمد و همراه زن بال رفت. بالا و بالاتر.» (ص 84)
پنجمین داستان کتاب که «همیشه منتظر کسی که نمیآید» نام دارد، رویدادهای زندگی زنی (صبوره) است که بعد از گذشت 7 سال از شهدات شوهرش (حاج صادق)، هنوز تصور میکند او زنده است و برمیگردد. واگویههای این زن ذهنیات و ماجراهای زندگی خود و دختر کوچکش (فاطمه) را روایت میکند، تم اصلی این داستان است. «کف دستش را گذاشت روی سنگ قبر:
- میدانم اینجایی. این زیر. اما آخرش چه؟ همیشه که آنجا نمیمانی. میآیی بیرون. سرکشی میکنی به ما، فاطمه میگفت توی باباهایی که آمدهاند کارنامه بچهها را ببیند یک لحظه تو را دید ...» (ص 120)
طرح داستان بعدی کتاب «پروانهها زمستان نمیخوابند» شباهت زیادی به طرح داستان ابتدای کتاب (حوض نقاشی من بیماهیست) دارد. قصه درباره همسر یک جانباز است که شوهرش روی تخت بیمارستان لحظات پایانی عمرش سپری میکند و در همین حال اطرافیان و بستگانش از او میخواهند از شوهرش جدا شود و به دنبال یک زندگی مرفه به خارج از کشور برود. «میدانستم پریچهر با بلیط هواپیما منتظرم ایستاده. حتی سفارش کرده شومینه خانه توی استکهلم را روشن بگذارند ...» (ص 132)
اما تصمیم و موضع زن (در این داستان اسمش پروانه است) همانطور که خواننده هم میتواند حدس بزند روشن است «... من برمیگردم پیش حسین (شوهرش). من حسین را دوست دارم، من به حسین بدهکارم، همه ما بهش بدهکاریم» (ص 144)
آخرین داستان کتاب (آدمهای بیستاره دنیا) هم مضمونی شبیه بقیه داستانهای کتاب دارد؛ زنی بعد از گذشت 7 سال از شهادت شوهرش نمیخواهد باور کند که دیگر او (شوهرش) برنمیگردد.
در مجموع داستانهای کتاب اغلب به مشکلات روحی و روانی همسران شهدا، جانبازان و آزادگان میپردازد و در کنار آنها گاه زندگی اطرافیانشان هم نشان داده میشود، به لحاظ توجه بیشتر به مضامین داستانها، عناصر تکنیکی کمتر مجال بروز پیدا کردهاند، اما حس واحد تقریباً در تمامی داستانها وجود دارد و همین موضوع باعث یکدستی داستانها شده که این اتفاق از ویژگیهای مثبت کتاب است.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله