به حضرت عباس نوکرتم (قسمت دوم)
نبايد اصل را گم کنيم. حزب الله در برابر اسرائيل چي داشت؟ سلاح داشت؟ موشک؟ هواپيما؟ افراد فوق متخصص نظامي؟ هيچي نداشت، اما پيروز شد. 26 سال قبل، وقتي حزب الله و حزب امل يکي بودند، آمدند خدمت امام. سيد حسن 21 سال داشت و حضرت امام وجوهات شرعي را سپرد به سيد حسن و به او فرمود مواظب باشيد. اصل چيزي ديگري است، نه امکانات جنگي.
يکي از تلخ ترين روزهاي زندگي من در دوران جنگ، سقوط خرمشهر بود. روي هوا بوديم. توي جنوب داشتم پرواز مي کردم. راديوي ايران اعلام کرد که خرمشهر سقوط کرد. توي هواپيما گريه مان گرفت. مقر ما اصفهان بود. آقاي محمدي گلپايگاني آن موقع رئيس عقيدتي ستاد نهاجا بود. گفتم: حاج آقا، به من مأموريت بدهيد، هواپيما را پر مهمات کنيد، مي روم روي نيروهاي عراقي خودم را منفجر مي کنم. گفت: نگران نباشيد. آزاد مي شود.
شيرين ترين لحظه ي عمرم هم ماجراي «اچ 3» بود که رفتيم خاک عراق را زديم. من با 707 بودم. در خاک ترکيه به هواپيماها بنزين دادم؛ بين مرز عراق و ترکيه بوديم.
تيمسار خضرايي آن قدر پايين پرواز کرده بود که ترکش بمب هاي خودش به هواپيمايش اصابت کرده بود و خيلي زخمي شده بود. بعدها شهيد شد. فرداي آن روز سرهنگ شهيد فکوري، خلبان هاي اين مأموريت را برد خدمت امام. هفت - هشت نفر بوديم. حالا همه ي آن خلبان ها شهيد شده اند.
من کنار زانوي امام نشسته بودم و بقيه هم دور ايشان بودند. بعد از معرفي، امام دعايمان کرد. فکوري به امام گفت: اين تپل هم که پهلوي شما نشسته، هواپيمايش هم مثل خودش است. بنزين رساني مي کند. امام لبخندي زد و فرمود: خداوند شما را حفظ بفرمايد. دست امام را بوسيدم و گفتم: به حضرت عباس، نوکرتم. همه زدند زير خنده. اين يکي از شيرين ترين خاطرات من است.
«اسرار الصلاه» امام را هشتاد بار خوانده بود؛ واو به واو آن را خوب مي دانست. آلبوم عکسش را که جلو ما گذاشت، تاريخ زندگي اش را ورق مي زد و خود را به گذشته اش پيوند مي زد و لبخند و بغضش درهم مي آميخت. رسيديم به عکسي دسته جمعي از خلبانان. گفت: «به جز يکي، همه ي اينها شهيد شده اند» و رفت توي حال خودش. در ميان آن همه لحظات ناب پر حادثه و خطر، تلخ ترين و شيرين ترين خاطره اش، دومين ديدار او با امام بود در بالگرد حامل پيکر مطهر؛ وقتي که تابوت امام را بر زانوي خود نهاده و صورت بر صورت او گذاشته بود. تيمسار وقتي از روز به خدا سپردن امام مي گفت، چنان از خود بي خود مي شد که گاه بلند مي شد و دوباره مي نشست و با هر دو دست بر زانو مي زد و چون کودک جدا شده از مادر مي گريست. تيمسار لباس خلباني آن روزش را داشت که متبرک به محاسن امام بود و تکيه هايي از کفن امام را که از آن روز هنوز به يادگار داشت. آن را مي بوييد و با دست ديگر اشک هاي سرازير شده از گونه هايش را پاک مي کرد. از او اجازه گرفتيم و نفري چند نخ از کفن امام برداشتيم براي...
درگذشت امام (ره) براي من خيلي وحشتناک بود. امام که فوت کردند، من کاشان بودم. جانشين من زنگ زد که فوري خودت را برسان پرواز وي. آي . پي (v.i.p) بالاي يک داريم. (وي. آي. پي، شماره ي يک آقاي خامنه اي بود.) سريع خانواده را برداشتم و راه افتادم. حدود يک ساعت و چهل دقيقه کشيد تا رسيدم تهران با سرعت 190 مي آمدم. آمدم آشيانه. به خانواده گفتم: لباس پرواز مرا آماده کن، سرباز مي فرستم بگيرد. آماده باش صد در صد بود. شب سيزدهم خرداد ماه، ساعت هفت خبر را که اعلام کردند. تازه فهميديم چه خبر است. گفتم: هلي کوپترها را آماده کنند. قبلش اصلا انتظار نداشتم. رواني شدم. رفتم دانشگاه افسري امام علي (ع). هلي کوپترها آماده بود؛ ده تا. گفتم خودم را برسانم براي تشييع جنازه، چند قدم راه بروم. به تيمسار پورعلي گفتم: اينجا هستيد من بروم چند قدم تشييع جنازه. گفت: نه، اينجا حساس است. بايد باشي. اختيار دست خودم نبود. گريه مي کردم. يکي از پاسداران آقاي هاشمي که خيلي جک مي گفت و شوخي مي کرد و الآن ديگر توي آن تيم نيست) مي گفت: آقاي مطلق، اين قدر نگران نباش. امام را دارند مي آورند اينجا. گفتم: تو را به امام زمان (عج) سر به سر من نگذار. حالم خوب نيست. گفت: خدا مي داند. الآن با بي سيم اطلاع دادند. هلي کوپتر حامل امام (ره) نتوانسته توي بهشت زهرا (س) بنشيند. مي آيد توي دانشکده بنشيند. گفتم: امروز روز شوخي نيست. قسم مي خورد. صداي هلي کوپتر را شنيدم. ديدم هلي کوپتر دارد مي آيد و در سمت چپ آن باز است. دقت کردم، ديدم تابوت حضرت امام (ره)، نيم قد از هلي کوپتر بيرون است. گفتم: اين کيست؟ گفت: امام است، دارند مي آورند. پريدم توي زمين چمن دانشگاه افسري. ديدم آقاي خامنه اي آمد. آقاي ناطق نوري پابرهنه، بدون عبا و عمامه با يک پيراهن عربي بود. يک بسيجي هم بود که توي بهشت زهرا (س) آويزان هلي کوپتر شده بود و کشيده بودنش بالا تا نيفتد. آقاي ناطق گفت: اين بسيجي را از دانشگاه ببريد بيرون. گفتم: نه آقاي ناطق، اگر اين کار بکنيد، مي رود بيرون و داد و بيداد مي کند و مردم را خبر مي دهد، مي ريزند اينجا و نرده ها را از جا مي کنند. او را برديم اتاق افسر نگهبان تا آنجا نگه دارندش. آقاي خامنه اي هم رسيد. کفن امام تکه تکه شده بود و بايد عوض مي شد. آقا گفت: برويد کفن من را بياوريد. به آقا گفتم: آقا اينجا که نمي توانيم کفن امام را عوض کنيم. بهتر است هلي کوپتر را بلند کنيم و برويم جماران. گفت: درست مي گويي. خلبان را صدا کرديم. آقاي ناطق و يک طلبه ي ديگر هم بود که با هم نشستيم توي هلي کوپتر. من هم تابوت حضرت امام را که نيم متر بيرون بود بغل کردم. با بند، خودم را بستم به تيرک هلي کوپتر تا نيفتم. پورصابر، خلبان بود. بلند شد. سر امام در دامن من بود. محاسن زيبا و سفيد امام را نگاه مي کردم. خواب خواب بود. زمزمه مي کرديم: «السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين» و گريه مي کرديم. جماران که رسيديم. يک لندکروز استيشن آمد. جنازه ي امام را برديم جماران. پرسنل جماران داشتند هلي کوپتر را به چشم مي کشيدند و تبرک مي جستند. خاک هاي کف آن را به چشم مي کشيدند. آن روز در عين اينکه تلخ ترين روز زندگي ام بود، يکي از زيباترين روزهاي عمرم هم بود.
چهره اش چون کوهي چين خورده حکايت از سال ها تجربه و تلاش داشت. گاه با لطيفه و خاطره اي صداي خنده مان بلند مي شد و گاه اشک از گونه هايمان جاري. اسم عباس بابايي وعباس دوران که مي آمد، آهي مي کشيد و مي گفت: «الله اکبر». بغض راه گلويش را مي بست، آب گلويش را به سختي قورت مي داد و با دست بر روي زانو مي زد، سرش را پايين مي انداخت و ريتم کلامش آرام و شمرده مي شد؛ درست مثل کسي که آنان را حاضر و ناظر خود مي ديد.
من هشت سال در انقلاب و جنگ بودم. جنگ را لمس کردم. عباس بابايي اول جنگ نامه نوشت که هر کس در دوران دانشجويي وانخورده بيايد. (پرواز سه مرحله دارد. افرادي بودند که مرحله يک و دو را پشت سر مي گذاشتند و در مرحله سوم وا مي خوردند و نمي توانستند ادامه بدهند. براي هر دانشجو دو ميليون دلار خرج مي کردند. چه خلبان مي شد و چه نمي شد. و اين چنين کساني که وا مي دادند، ستوان دوم خلبان مي شدند و نمي توانستند با شکاري پرواز کنند. با هواپيماي فرنشيت يا هلي کوپتر مي پريدند. خلبان مي شدند، ولي خلبان شکاري نمي شدند. بعضي که تمام مي کردند و با موفقيت دوره را مي گذراندند. بنابر احتياج، ممکن بود باز هم خلبان هلي کوپتر بشوند.) عباس بابايي در آن زمان معاون عمليات نيروي هوايي بود؛ يعني کليه ي پروازهاي نيروي هوايي زير نظر ايشان بود. فرمانده هم هوشنگ صديق بود. يک نامه داد که خلبان هايي که در دوره آموزشي وانخورده اند بيايند با شکاري پرواز کنند. من هم نمره ي پروازي ام از کسي که از دست ذوالفقار علي بوتو شمشير طلا گرفت، سيزده نمره بالاتر بود. کسي که شمشير طلا گرفت از تمام جنبه هاي اخلاق، مردم داري و انضباط و... از همه سر بود. اما من خيلي شر بودم، ولي نمره ي پروازي ام از او بالاتر بود.
دوره دانشجويي سر عزاداري تاسوعا و عاشورا با عباس آشنا شده بودم. ده سال او رفت آمريکا و من ايران بودم. گذشت و در انقلاب دوباره با يکديگر آشنا شديم. من اف. پنج را خيلي دوست داشتم. چون کوچک و تيز و تند بود. گفتم: سرهنگ، من مي خواهم با اف. پنج پرواز کنم. نامه ي آن را بدهيد. سرش را پايين انداخت و گفت: برادر، ما شما را در ترابري احتياج داريم. گفتم: نمره من 98 است. من بايد با اف. پنج بپرم. باز گفت: برادر، ما شما را در ترابري احتياج داريم. گفتم: يک معامله اي با شما مي کنم. به من اف. پنج بده، اگر موفق نشدم، خرجش را مي دهم. گفت: برادر، مسئله ي خرج نيست، ما شما را در ترابري احتياج داريم، در پايگاه يکم ترابري. گفتم: سر پل صراط جلوي تو را مي گيرم، مي گويم من مي خواستم براي انقلاب چند تا بمب بريزم، نگذاشتي. حالت عرفاني و عجيبي به او دست داد. گفت: باشد. اگر لازم باشد شما را مي خوانيم. گفتم: خداحافظ. و از در آمدم بيرون. گفتم: خدايا او در رأس هرم است و من در پايين هرم. او چيزي را مي بيند که من نمي بينم. او تمام نيروي هوايي را مي بيند و من پرواز با اف. پنج را. اما خدايا، فقط از تو مي خواهم در تمام طول جنگ من را مريض نکن تا کل پروازهايم را انجام دهم. من هشت سال بدون يک سرماخوردگي پرواز کردم و حتي يک ساعت گرداني (استراحت و پرواز نکردن را گويند) نداشتم.
و الحمدلله خداوند به ما اين همه توفيق و عزت داد که در خدمت انقلاب باشيم.
من توي دانشکده با عباس بودم. عباس بدون سردوشي بود. شب تاسوعا و عاشورا بود که در مقابل تيمسار کمپاني رژه رفتيم. چون رژه بد بود، فرمانده مرکز، همه مرکز آموزش را تنبيه کرد. ما داخل مرکز بازداشت شديم. فرمانده مان هم عزل شده بود. بچه هاي جديد را صدا زدم، گفتم: اجباري نيست. مي خواهيم سينه بزنيم. عباس آمد پيش من و گفت: نوحه خوان داريد؟ گفتم: نه، بيا بخوان. سريع شروع کرد به خواندن. حرکت کرديم به طرف گردان هنرجوها و از آنجا هنرآموزها. همين طوري چرخيديم. به کمپاني خبر مي دهند و به اطلاعات برنجيان خبر دادند. او هم گفته بود ولشان کنيد، ساعت ده خاموشي بزنيد. عباس آمد پيش من و از من تشکر کرد که آن شب عزاداري راه انداختيم. گفتم: دانشجو، بيا قلاب بگير. من مي خواهم برم. گفت: کجا مي رويد؟ (با لهجه قزويني خيلي خوب صحبت مي کرد.) گفتم: شب تاسوعا و عاشوراست. مي خواهم عزاداري کنم. عباس گفت: اجازه مي دهيد من هم بيايم. گفتم: اگه تو بخواهي بيايي کي پس قلاب بگيره. گفت: من خودم از ديوار مي آيم بالا. پاي ديوار يک آذري داشت نگهباني مي داد. گفتم: سرباز بيست قدم برو، وقتي برگردي ما را نمي بيني. گفت: سر گروهبان نمي شه، براي من مسئوليت دارد. گفتم: شب عزاداري امام حسين (ع) نمي خواهي بگذاري من بروم؟ گفت: پس سريع برويد. من بيست قدم راه مي روم و بر مي گردم. تا من رفتم بالا عباس خيلي سريع پريد آن طرف ديوار. عباس گفت: سر گروهبان، شما کي بر مي گرديد؟ گفتم: شب شام غريبان. عباس گفت: اجازه مي دهيد من هم شب شام غريبان برگردم؟ گفتم: برو. ديگر چرا از من اجازه مي گيري. ما هر دو از ديوار اجازه گرفتيم. گفتم: کجا مي خواهي بروي؟ گفت: قزوين. برگشتيم و اتفاقي هم نيفتاد و آمارگير، حاضري زده بود. ديگر همديگر را نديديم. عباس رفت آمريکا.
وقتي عباس مي آمد خانه ي ما، پرتقال آبدار و ميوه هاي خوب مي گرفتم و غذاي خوب مي گذاشتم، شايد کمي جان بگيرند. عباس پرتقال را بر مي داشت. نگاه مي کرد و مي گفت: به به! خدا چي ساخته. چه رنگ آميزي اي...! مي گفتم: عباس جان، بخور. براي ديدن نيست. مي گفت: ميل ندارم. به نفسش کار دارم. عباس بابايي جندالله بود. روح الله...
يک شب در حال دويدن دور ساختمان FBI بوده که ساعت دو بامداد، مأموران او را مي گيرند. فرمانده آنها مي پرسد که چرا مي دويدي؟ جاسوسي؟ عباس گفت: نه قربان. به اينها بگو بروند بيرون به شما مي گويم. فرمانده. نيروها را بيرون مي کند و عباس مي گويد: شهوت مرا گرفته بود. مي دويدم، خسته بشوم تا خوابم ببرد. فرمانده گفته بود: اين همه دختر در آمريکا هست. عباس گفته بود: نه قربان. در دين ما بايد محرم بود و اينها را من نمي توانم محرم کنم... با اين کار، فرمانده عاشق عباس شده بود و يک روز ناهار دعوتش مي کند به خانه اش. عباس غذا نمي خورد. مي گويد: اين گوشت ذبح اسلامي نشده است. هفته بعد مرغ زنده مي گيرد و عباس را دعوت مي کند.
هم اتاقي عباس عکس هاي آن چناني به ديوار زده بوده و عباس پرده اي وسط اتاق مي کشد. وقتي از طرف مديران سؤال مي شود، مي گويد به خاطر اينکه من نماز مي خواندم. در دين ما موقع نماز، عکس نبايد در مقابل باشد.
يک بار عباس خيلي بو مي داد. از او سؤال کردم: چرا همه تيمسارها بوي عطر مي دهند، ولي تو نه؟ گفت: حقيقتش وقتي از قزوين مي آمدم، رفتم يکي از روستاها صله ارحام. اصرار کردند که شب بمانم و من هم گفتم اگه نمانم دلشان مي شکند. ماندم، ولي چون خانه آنها جا نداشت، رفتم توي طويله خوابيدم.
سر آب انبار مي رود، مي بيند آب انبار را خزه گرفته. به شهيد ياسيني مي گويد: برادر، اين خزه را پاک کنيد تا پرسنل لااقل آب تميز بخورند. دو هفته بعد که برمي گردد مي بيند همچنان خزه ها سر جايش است. به شهيد ياسيني محکم مي گويد: پس برادر، چرا اين خزه ها پاک نشد. شهيد ياسيني جواب مي دهد: تيمسار، گذاشتيم مناقصه، قيمت ها بالاست. عباس مي گويد: مناقصه چيه، زنگ بزنيد خدمات. ياسيني زنگ مي زند به خدمات که نيرو بفرستيد. وقتي نيرو مي آيد، عباس از استوار خدمات مي پرسد: از خدمات آمديد جناب استوار؟ استوار که فکر مي کند عباس سرباز است، مي گويد: بله سرباز. کار چيه؟ تو مي دوني؟ عباس گفته بود: بله. بياييد تا کار را برايتان بگويم. سوار اتوبوس خدمات مي شود و مي خواهد جلو بنشيند. استوار مي گويد: بلند شو، بلند شو برو عقب. جاي تو اينجا نيست. عباس مي گويد: چشم. و مي رود عقب اتوبوس. استوار مي گويد: کجا برويم؟ عباس راهنمايي مي کند و همراه سربازها وارد کار مي شود. بعد از ساعتي خسته مي شوند. استوار سوت مي زند و با هر سوت او دلوهاي لجن از آب انبار بيرون کشيده مي شود. عباس هم سخت داشت کار مي کرد.
عباس مي گويد: جناب استوار، خسته شديم. استوار عباس را تهديد مي کند که اضافه خدمت به او مي دهد. ياسيني از راه مي رسد و عباس را مي بيند. احترام نظامي مي گذارد، استوار مبهوت به فرمانده پادگان (ياسيني) نگاه مي کند که با احترام ايستاده. به راننده ياسيني مي گويد: رضا، جناب سرهنگ به کي احترام گذاشته؟ رضا مي گويد: «عباس بابايي». استوار از خجالت و ترس پا به فرار مي گذارد. عباس داد مي زند: ببم جان، بيا سوتت را بزن. اضافه خدمت و زنداني چي ميشه؟ بيا سوتت را بزن.
خيلي ها فکر مي کردند که عباس خيلي سرسخت است و از ايشان مي ترسيدند. من که در سينه زني عباس را شناخته بودم، گفتم: من مي روم پيش عباس و به ايشان تبريک مي گويم؛ چون تازه فرمانده ستاد عمليات يکم شکاري شده بود. بچه ها مرا مي ترساندند؛ رفتم پيش عباس و تبريک گفتم و صورتش را بوسيدم. عباس گفت: سرگروهبان، تويي؟ کجايي؟ ديدار کوتاهي بود و از هم جدا شديم. فردا که وارد گردان شدم، بلندگو اعلام کرد و بايد به دفتر مي رفتم. بچه ها گفتند: اشهدت را بگو، مگر چي گفتي؟ فرار کن... گفتم: خوب، لابد کاري دارند. رفتم پيش عباس. گفت: کجايي؟ ما مي خواهيم شما را بيشتر ببينيم. دعوتش کردم همراه تعدادي از بچه مسلمون ها براي ناهار منزلمان. عباس هم گفت: خيلي خوب. قصد عباس اين بود که خانواده من و خود من را بيشتر چک کند. عباس به خانه ما آمد. چند تا ديگر از بچه ها هم با خانواده آمده بودند. نشست و من خانه را طوري درست کرده بودم که براي هيئت، خانم ها جاي جدا از آقايان داشته باشند و اندروني - بيروني کرده بودم. عباس پرسيد: خانم ها کجا هستند؟ گفتم: خانم ها آن اطاق جدا نشسته اند. وقتي خواست برود، خانمش را کنار کشيد با هم صحبت کردند. بعد من را صدا زد: آقاي مطلق، فردا بياييد ستاد، کارتان دارم. وقتي رفتم ستاد، گفت: اين جلسات ادامه داشته باشد، ولي به خواهرمان بگو زياد خودش را به زحمت نيندازد. ديشب خيلي استفاده کرديم. از آن به بعد، جلسات فرهنگي ما شروع شد و بيشتر با عباس بوديم.
عباس واقعا خود را وقف اسلام کرده بود و سرباز واقعي امام زمان (عج) بود. حسين، پسر بزرگ عباس، موقعي که يازده ساله بود (حدود سال 63 - 64) خيي شلوغ بود. خانمشان به من زنگ زدند و گفتند: حسين خيلي بي تابي مي کند و پدرش را مي خواهد. اگر مي شود به عباس زنگ بزنيد يک شب حسين را بفرستيم پيش باباش تا اين قدر اذيت نکند. گفتم: چشم حاج خانم. وقتي با 130-c رفته بودم اميديه، رفتم پيش عباس. گفت: چي شده؟ گفتم: آمدم سري به شما بزنم. قضيه ي تلفن را هم گفتم. گفتم: عباس، بلند شو برو خانه. چند ماهه اين بچه ها را نديدي. حق دارند. گفت: الآن موقع جنگ است. از اين حسين ها خيلي زياد است. ما وقت اين کارها را نداريم. بعد تلفن را برداشت و زنگ زد به منزل. صداي داد و بيداد حسين از پشت تلفن مي آمد. عباس با همان لهجه ي قزويني مي گفت: آخه حسين جان، الآن هم بيام خونه همين حرفها را مي زنيم. فکر کن خانه هستم. اگر دلت تنگ شده عکس من را نگاه کن. حالا به مامان مي گويم يک هزار توماني بدهد به تو تا گريه نکني.
عباس بابايي و شهيد حاج مصطفي اردستاني همراه همسرشان مي خواستند بروند به مکه، حج واجب. عباس به خانمش گفت: شما برويد. من نمي آيم. خانمش ناراحت شد و گريه کرد. عباس گفت: ناوهاي آمريکايي آمدند توي خليج فارس، من نمي توانم بيايم. اردستاني گفت: عباس بيا بريم. عباس گفت: نه، اما خانم، شما برويد. من روز عيد قربان خودم را به شما مي رسانم. دروغ نمي گويم، مطمئن باشيد. من و عباس رفتيم پايگاه. ساعت ده و نيم شب بود. گفتم: عباس، بيا شام برويم خانه. گفت: مزاحم شما نمي شوم. همين جا يک چيزي مي خوريم. من رفتم ناهار خوري. گفتم: آقاي افشار چيزي داري؟ گفت: نه جناب سرهنگ. آمدم بيرون که افشار پشت سر من آمد بيرون. من که داشتم براي عباس مي گفتم که غذا ندارد. افشار آمد گفت: اگه پنج دقيقه بنشينيد، جوجه کباب حاضر مي شود و دست من را فشار داد و گفت: چرا به من نگفتي تيمسار است؟ گفتم: من نمي گويم، چون عباس دوست ندارد بگويم. عباس را فرستادند اميديه. سه شنبه شد و پنج شنبه اش عيد قربان بود. عباس داشت با من حرف مي زد. 45 دقيقه براي من درس اخلاق گفت:
- مواظب آقاي خامنه اي باش. اين سيد اولاد پيغمبر را تنهايش نگذار. هر جا مي رود، همراهش باش. 707 را خودت بنشان روي سيت (sit). ببين آقاي مطلق، پيامبران و امامان يک کابل داشتند خيلي ضخيم و هر وقت مي خواستند با خدا رابطه برقرار مي کردند؛ نماز اول وقت را فراموش نکن، از دعا غافل نشو، اما ما گناهکارها که نمي توانيم با خدا اين گونه باشيم. حداکثر بتوانيم پنج وات وصل شويم. اين تلفن را نگاه کن. پنج وات است، ولي با کل دنيا مي توان صحبت کرد. سعي کن با همان پنج وات سيمت وصل شود. قلبت وسط دريا باشد. ببين موج هايي مثل بني صدر و کارهاي آنها را! آنها مثل موج هايي هستند که وقتي به صخره ها بخورند، کف مي شوند. قلبت وسط دريا باشد که با هيچ چيزي نلرزد.
يک سري اطلاعاتي بود که بايد مي دادم به عباس. گفتم: عباس من اطلاعات را شب مي آورم خانه. گفت: نه، آنها را بده به حاج مصطفي. ما فردا (چهارشنبه) مي رويم سوم (پايگاه سوم شکاري نوژه همدان). گفتم: پنج شنبه کجاييد؟ گفت: دوم مي رويم. آنها را بده حاج مصطفي. گفتم: آخه عباس جون، اين چه کاريه؟ پس فردا مي پرم، خودم آنها را مي دهم به دست خودتان. سفر هند و بخارا که نمي رويد. حاج مصطفي پانزده تا بيست روز ديگه مي آيند.
حرف را عوض کرد و از من حلاليت طلبيد: آقاي مطلق، اگر تندي کرديم، شوخي بود. به آن دنيا نگذاريد! گفتم: اين حرف ها چيه؟ ان شاء الله صد سال زنده باشيد! وقتي از هم جدا شديم، با خودم گفتم: عباس چي گفت؟ ما چي شنيديم؟ آن وقت نفهميدم که عباس چي مي گفت؛ خبر از شهادتش مي داد. پس فردا شب جمعه ساعت 12:7 دقيقه توي پايگاه تنها بودم که تلفن زنگ زد. علي رحيميان بود. پرسيد: عباس کجاست؟ گفتم: دوم. با يک فرنشيب مي خواهم بروم ببينمش. گفت: مطلق، نمي خواهد بروي. عباس شهيد شده. فعلا به کسي چيزي نگو تا بعدا.
توي تاريکي رفتم طرف ستاد تخليه که ببينمش. ديدم عباس دارد مي آيد. وسط راه، سر برانکارد را گرفته و يک بسيجي مجروح را مي آورد. گفتم: سلام تيمسار. گفت: سلام برادر، بيا سعي صفا و مروه کن! من نمي فهميدم. عباس داشت سعي بين صفا و مروه مي کرد. چهل روز به دنبال جنازه اش دويدم و تمام خط ها را گشتم و هي به خودم مي گفتم: چرا من او را نشناختم. او خيلي خانه ي من مي آمد و خيلي با من بود. چرا من او را نشناختم؟ يک نفر به من گفت: حاج اصغر، بنا نبود که تو او را بشناسي. اگر بنا بود او را بشناسي، تو نيز بايد مثل او مي بودي. آيا تو مثل او بودي؟
علي رحيميان، آجودان عباس بابايي بود. بعد از عباس، آجودان شهيد مجتبي اردستاني شد و بعد پرويز و بعد سياوش مشيري. علي رحيميان مي گويد: رفته بوديم با اردستاني خيابان ري درس اخلاق آقاي تهراني. بعد از درس به من گفت: علي، اين آخرين چهارشنبه اي بود که من درس اخلاق آقاي تهراني آمدم. گفتم: باز هم ديوانه شدي. اين چه حرفيه که مي زني؟ گفت: حالا.
پنج شنبه راننده اش آمد دنبالش که بروند مهرآباد. در مسير، راننده يک خيابان يک طرفه را خلاف رفت. اردستاني در حال خواندن قرآن بوده يک دفعه مي گويد: وايستا، سريع برگرد. اين کار حرام است. روز قيامت بايد به خاطر اين کارت جواب بدهي. با اين کار حق افرادي را که از رو به رو مي آيند پايمال مي کني. اين ماشين و بنزين مصرف بيت المال است. برگرد. ديگه مصطفي نيست که از اين به بعد اين چيزها را برايت بگويد. مي آيد مهرآباد و سوار هواپيما مي شود و شب همان روز شهيد مي شود.
شيشه هاي هلي کوپتر دودي است. از سنندج مي خواستيم برويم اروميه. هلي کوپترها را هماهنگ مي کرديم، مي بردند و خودمان آخر مي پريديم و سريع تر مي رفتيم و زودتر مي رسيديم و باز کارها را هماهنگ مي کرديم. به هلي کوپتر حامل آقا گفتم بلند شويد که گفتند بياييد اينجا آقا کار دارد. رفتم خدمت آقا. فرمود: بيا بالا. گفت: آقاي مطلق، برايم تعريف کن! عباس تازه شهيد شده بود. آقا گفت: از نيروي هوايي برايم صحبت کن! من در مسائل نيروي هوايي دخالت نمي کنم. گفتم: آقا الحمدالله. گفت: نه، صحبت کن! خانه عباس جنب موتورخانه پايگاه، يک اتاق بود و آن را سفيد کرده بود و آنجا زندگي مي کرد با زن و بچه اش. بعد از شهادت عباس، خانواده اش رفته بودند قزوين زير زمين خانه پدرش. اين در روحيه بچه مسلمون ها خيلي تأثير گذاشته بود. زبان ضد انقلاب هم دراز شده بود که بيا اين هم عباستون؛ زن و بچه اش يک خانه ندارند که در آن زندگي کنند. گفتم: حضرت آقا، عباس را يادتان هست؟ فرمودند: رضوان الله عليه. گفتم: آقا زن و بچه اش خانه ندارند. رفته اند خانه پدر خانم عباس و زيرزمين را رنگ کرده اند و نشسته اند. آقا فرمود: عجب. شما چه مي گوييد آقاي مطلق؟! گفتم: آقا، خدا سايه شما را از سر ما و اين مردم کم نکند، يک سرپناه به زن و بچه اش بدهيد! گفت: خودتان چي؟ گفتم: آقا، من التماس دعا دارم. من، هم مسکن دارم و هم وسيله. سه بار اصرار کرد و من التماس دعا خواستم. از مأموريت که آمديم، شهيد اردستاني مرا ديد. گفت: به آقا چيزي گفتيد؟ گفتم: زن و بچه عباس را گفتم. اردستاني گفت: خدا خيرت بدهد گفتم: چطور؟ گفت: در ميدان قدس تجريش به سمت نياوران که بروي، کوچه دوم يک خانه 1500 متري با پنج طبقه داده اند به بچه هاي يتيم عباس.
بخش ديگري از خاطرات تيمسار مطلق که با احساس عجيبي از آن ياد مي کرد، خاطرات مربوط به پروازهايي بود که با آقا داشت. او مؤسس آشيانه ي انقلاب بود که پروازهاي شخصيت هاي مذهبي و سياسي کشور را عهده دار است. تيمسار چنان به انگشتري که آقا به او هديه کرده بود و به اسکناسي که آقا براي او امضا کرده بود و داخل کيفش نگه مي داشت، عشق مي ورزيد که گويي پس از 32 سال و هشت ماه خدمت تمام دارايي او جز اين انگشتر و اسکناس نبود.
حضرت آقا، سينه شان از آن بمبي که در شش تير 1360 در مسجد ابوذر تهران منفجر شد، احتياج به رطوبت و هواي مرطوب دارد. دست راست هم لمس است. رفتيم چين در خدمت آقا و دکترهاي طب سوزني چين به آقا گفتند در عرض يک هفته دست شما را راه مي اندازيم. آقا فرمودند: در ايران معلولين مثل من زياد هستند. اگر همه آنها آمدند، من هم مي آيم. حدود 21 سال در خدمت آقا بودم.
من از انقلاب اين را گرفتم؛ يک دويست توماني و يک انگشتر. سال 1377 در خدمت آقا بوديم. تحويل سال، وقتي آقا مشهد مي رفتند، يک عيدي از آقا خواستم. ايشان يک دويست توماني دادند و گفتم: آقا، پول را امضا بفرماييد. و آقا امضا فرمودند. آخرهاي خدمتم، بعد از بيست و يک سال رفتم خدمت آقا. گفتم: حضرت آقا، يک يادگاري از شما مي خواهم. دويست توماني را نشان دادم و گفتم: اين برکت کيفم است و اين کيف هيچ وقت بي پول نشد.
آقا خواست چفيه را بدهند، گفتم اين را نمي خواهم. گفت: چه مي خواهيد؟ گفتم: آقا، چيزي که تا گور همراهم باشد. آقا از دستشان انگشتري را درآوردند و گفتند: ببينيد اين انگشتر به دستتان مي خورد؟ گرفتم و گفتم: آقا، انشاءالله مي خورد. حدود شش يا هفت ماه پيش فهميدم شرف الشمس است. آن را با هيچ قيمتي نمي فروشم. مطلب ديگري مي گويم و تعجب نکنيد! اتوبوسي جلوي من ترمز کرد گفت حاجي نمي دونم چرا جلوي شما ترمز کردم. يک مريض سرطاني دارم. من يک دويست توماني هم از عباس گرفته بودم. گفتم: بيا اين دويست تومان را بنداز داخل نسخه هايش. اگه خوب شد، اين تلفن من. من از روح شهيد بابايي مي خواهم که او را شفا دهد. سه روز بعد به من تلفن زد و گفت: دکترها گفته اند خوب شده است.
با تيمسار به گذشته ي ايران و قبل از انقلاب رفتيم. با او وارد جنگ شديم، با او بر فراز عراق تا عمليات بزرگ منهدم کردن هواپيماي عراقي در مرز سوريه پرواز کرديم، با او با پرواز روح بلند امام همراه شديم و گاهي با او گريستيم، گاهي با او خنديديم و گاهي تنها به او نگاه کرديم، به مردي که هرگز از خطر فرار نکرده بود. جايتان خالي بود... خيلي ...
منبع: مجله امتداد
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
يکي از تلخ ترين روزهاي زندگي من در دوران جنگ، سقوط خرمشهر بود. روي هوا بوديم. توي جنوب داشتم پرواز مي کردم. راديوي ايران اعلام کرد که خرمشهر سقوط کرد. توي هواپيما گريه مان گرفت. مقر ما اصفهان بود. آقاي محمدي گلپايگاني آن موقع رئيس عقيدتي ستاد نهاجا بود. گفتم: حاج آقا، به من مأموريت بدهيد، هواپيما را پر مهمات کنيد، مي روم روي نيروهاي عراقي خودم را منفجر مي کنم. گفت: نگران نباشيد. آزاد مي شود.
شيرين ترين لحظه ي عمرم هم ماجراي «اچ 3» بود که رفتيم خاک عراق را زديم. من با 707 بودم. در خاک ترکيه به هواپيماها بنزين دادم؛ بين مرز عراق و ترکيه بوديم.
تيمسار خضرايي آن قدر پايين پرواز کرده بود که ترکش بمب هاي خودش به هواپيمايش اصابت کرده بود و خيلي زخمي شده بود. بعدها شهيد شد. فرداي آن روز سرهنگ شهيد فکوري، خلبان هاي اين مأموريت را برد خدمت امام. هفت - هشت نفر بوديم. حالا همه ي آن خلبان ها شهيد شده اند.
من کنار زانوي امام نشسته بودم و بقيه هم دور ايشان بودند. بعد از معرفي، امام دعايمان کرد. فکوري به امام گفت: اين تپل هم که پهلوي شما نشسته، هواپيمايش هم مثل خودش است. بنزين رساني مي کند. امام لبخندي زد و فرمود: خداوند شما را حفظ بفرمايد. دست امام را بوسيدم و گفتم: به حضرت عباس، نوکرتم. همه زدند زير خنده. اين يکي از شيرين ترين خاطرات من است.
«اسرار الصلاه» امام را هشتاد بار خوانده بود؛ واو به واو آن را خوب مي دانست. آلبوم عکسش را که جلو ما گذاشت، تاريخ زندگي اش را ورق مي زد و خود را به گذشته اش پيوند مي زد و لبخند و بغضش درهم مي آميخت. رسيديم به عکسي دسته جمعي از خلبانان. گفت: «به جز يکي، همه ي اينها شهيد شده اند» و رفت توي حال خودش. در ميان آن همه لحظات ناب پر حادثه و خطر، تلخ ترين و شيرين ترين خاطره اش، دومين ديدار او با امام بود در بالگرد حامل پيکر مطهر؛ وقتي که تابوت امام را بر زانوي خود نهاده و صورت بر صورت او گذاشته بود. تيمسار وقتي از روز به خدا سپردن امام مي گفت، چنان از خود بي خود مي شد که گاه بلند مي شد و دوباره مي نشست و با هر دو دست بر زانو مي زد و چون کودک جدا شده از مادر مي گريست. تيمسار لباس خلباني آن روزش را داشت که متبرک به محاسن امام بود و تکيه هايي از کفن امام را که از آن روز هنوز به يادگار داشت. آن را مي بوييد و با دست ديگر اشک هاي سرازير شده از گونه هايش را پاک مي کرد. از او اجازه گرفتيم و نفري چند نخ از کفن امام برداشتيم براي...
درگذشت امام (ره) براي من خيلي وحشتناک بود. امام که فوت کردند، من کاشان بودم. جانشين من زنگ زد که فوري خودت را برسان پرواز وي. آي . پي (v.i.p) بالاي يک داريم. (وي. آي. پي، شماره ي يک آقاي خامنه اي بود.) سريع خانواده را برداشتم و راه افتادم. حدود يک ساعت و چهل دقيقه کشيد تا رسيدم تهران با سرعت 190 مي آمدم. آمدم آشيانه. به خانواده گفتم: لباس پرواز مرا آماده کن، سرباز مي فرستم بگيرد. آماده باش صد در صد بود. شب سيزدهم خرداد ماه، ساعت هفت خبر را که اعلام کردند. تازه فهميديم چه خبر است. گفتم: هلي کوپترها را آماده کنند. قبلش اصلا انتظار نداشتم. رواني شدم. رفتم دانشگاه افسري امام علي (ع). هلي کوپترها آماده بود؛ ده تا. گفتم خودم را برسانم براي تشييع جنازه، چند قدم راه بروم. به تيمسار پورعلي گفتم: اينجا هستيد من بروم چند قدم تشييع جنازه. گفت: نه، اينجا حساس است. بايد باشي. اختيار دست خودم نبود. گريه مي کردم. يکي از پاسداران آقاي هاشمي که خيلي جک مي گفت و شوخي مي کرد و الآن ديگر توي آن تيم نيست) مي گفت: آقاي مطلق، اين قدر نگران نباش. امام را دارند مي آورند اينجا. گفتم: تو را به امام زمان (عج) سر به سر من نگذار. حالم خوب نيست. گفت: خدا مي داند. الآن با بي سيم اطلاع دادند. هلي کوپتر حامل امام (ره) نتوانسته توي بهشت زهرا (س) بنشيند. مي آيد توي دانشکده بنشيند. گفتم: امروز روز شوخي نيست. قسم مي خورد. صداي هلي کوپتر را شنيدم. ديدم هلي کوپتر دارد مي آيد و در سمت چپ آن باز است. دقت کردم، ديدم تابوت حضرت امام (ره)، نيم قد از هلي کوپتر بيرون است. گفتم: اين کيست؟ گفت: امام است، دارند مي آورند. پريدم توي زمين چمن دانشگاه افسري. ديدم آقاي خامنه اي آمد. آقاي ناطق نوري پابرهنه، بدون عبا و عمامه با يک پيراهن عربي بود. يک بسيجي هم بود که توي بهشت زهرا (س) آويزان هلي کوپتر شده بود و کشيده بودنش بالا تا نيفتد. آقاي ناطق گفت: اين بسيجي را از دانشگاه ببريد بيرون. گفتم: نه آقاي ناطق، اگر اين کار بکنيد، مي رود بيرون و داد و بيداد مي کند و مردم را خبر مي دهد، مي ريزند اينجا و نرده ها را از جا مي کنند. او را برديم اتاق افسر نگهبان تا آنجا نگه دارندش. آقاي خامنه اي هم رسيد. کفن امام تکه تکه شده بود و بايد عوض مي شد. آقا گفت: برويد کفن من را بياوريد. به آقا گفتم: آقا اينجا که نمي توانيم کفن امام را عوض کنيم. بهتر است هلي کوپتر را بلند کنيم و برويم جماران. گفت: درست مي گويي. خلبان را صدا کرديم. آقاي ناطق و يک طلبه ي ديگر هم بود که با هم نشستيم توي هلي کوپتر. من هم تابوت حضرت امام را که نيم متر بيرون بود بغل کردم. با بند، خودم را بستم به تيرک هلي کوپتر تا نيفتم. پورصابر، خلبان بود. بلند شد. سر امام در دامن من بود. محاسن زيبا و سفيد امام را نگاه مي کردم. خواب خواب بود. زمزمه مي کرديم: «السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين» و گريه مي کرديم. جماران که رسيديم. يک لندکروز استيشن آمد. جنازه ي امام را برديم جماران. پرسنل جماران داشتند هلي کوپتر را به چشم مي کشيدند و تبرک مي جستند. خاک هاي کف آن را به چشم مي کشيدند. آن روز در عين اينکه تلخ ترين روز زندگي ام بود، يکي از زيباترين روزهاي عمرم هم بود.
چهره اش چون کوهي چين خورده حکايت از سال ها تجربه و تلاش داشت. گاه با لطيفه و خاطره اي صداي خنده مان بلند مي شد و گاه اشک از گونه هايمان جاري. اسم عباس بابايي وعباس دوران که مي آمد، آهي مي کشيد و مي گفت: «الله اکبر». بغض راه گلويش را مي بست، آب گلويش را به سختي قورت مي داد و با دست بر روي زانو مي زد، سرش را پايين مي انداخت و ريتم کلامش آرام و شمرده مي شد؛ درست مثل کسي که آنان را حاضر و ناظر خود مي ديد.
من هشت سال در انقلاب و جنگ بودم. جنگ را لمس کردم. عباس بابايي اول جنگ نامه نوشت که هر کس در دوران دانشجويي وانخورده بيايد. (پرواز سه مرحله دارد. افرادي بودند که مرحله يک و دو را پشت سر مي گذاشتند و در مرحله سوم وا مي خوردند و نمي توانستند ادامه بدهند. براي هر دانشجو دو ميليون دلار خرج مي کردند. چه خلبان مي شد و چه نمي شد. و اين چنين کساني که وا مي دادند، ستوان دوم خلبان مي شدند و نمي توانستند با شکاري پرواز کنند. با هواپيماي فرنشيت يا هلي کوپتر مي پريدند. خلبان مي شدند، ولي خلبان شکاري نمي شدند. بعضي که تمام مي کردند و با موفقيت دوره را مي گذراندند. بنابر احتياج، ممکن بود باز هم خلبان هلي کوپتر بشوند.) عباس بابايي در آن زمان معاون عمليات نيروي هوايي بود؛ يعني کليه ي پروازهاي نيروي هوايي زير نظر ايشان بود. فرمانده هم هوشنگ صديق بود. يک نامه داد که خلبان هايي که در دوره آموزشي وانخورده اند بيايند با شکاري پرواز کنند. من هم نمره ي پروازي ام از کسي که از دست ذوالفقار علي بوتو شمشير طلا گرفت، سيزده نمره بالاتر بود. کسي که شمشير طلا گرفت از تمام جنبه هاي اخلاق، مردم داري و انضباط و... از همه سر بود. اما من خيلي شر بودم، ولي نمره ي پروازي ام از او بالاتر بود.
دوره دانشجويي سر عزاداري تاسوعا و عاشورا با عباس آشنا شده بودم. ده سال او رفت آمريکا و من ايران بودم. گذشت و در انقلاب دوباره با يکديگر آشنا شديم. من اف. پنج را خيلي دوست داشتم. چون کوچک و تيز و تند بود. گفتم: سرهنگ، من مي خواهم با اف. پنج پرواز کنم. نامه ي آن را بدهيد. سرش را پايين انداخت و گفت: برادر، ما شما را در ترابري احتياج داريم. گفتم: نمره من 98 است. من بايد با اف. پنج بپرم. باز گفت: برادر، ما شما را در ترابري احتياج داريم. گفتم: يک معامله اي با شما مي کنم. به من اف. پنج بده، اگر موفق نشدم، خرجش را مي دهم. گفت: برادر، مسئله ي خرج نيست، ما شما را در ترابري احتياج داريم، در پايگاه يکم ترابري. گفتم: سر پل صراط جلوي تو را مي گيرم، مي گويم من مي خواستم براي انقلاب چند تا بمب بريزم، نگذاشتي. حالت عرفاني و عجيبي به او دست داد. گفت: باشد. اگر لازم باشد شما را مي خوانيم. گفتم: خداحافظ. و از در آمدم بيرون. گفتم: خدايا او در رأس هرم است و من در پايين هرم. او چيزي را مي بيند که من نمي بينم. او تمام نيروي هوايي را مي بيند و من پرواز با اف. پنج را. اما خدايا، فقط از تو مي خواهم در تمام طول جنگ من را مريض نکن تا کل پروازهايم را انجام دهم. من هشت سال بدون يک سرماخوردگي پرواز کردم و حتي يک ساعت گرداني (استراحت و پرواز نکردن را گويند) نداشتم.
و الحمدلله خداوند به ما اين همه توفيق و عزت داد که در خدمت انقلاب باشيم.
من توي دانشکده با عباس بودم. عباس بدون سردوشي بود. شب تاسوعا و عاشورا بود که در مقابل تيمسار کمپاني رژه رفتيم. چون رژه بد بود، فرمانده مرکز، همه مرکز آموزش را تنبيه کرد. ما داخل مرکز بازداشت شديم. فرمانده مان هم عزل شده بود. بچه هاي جديد را صدا زدم، گفتم: اجباري نيست. مي خواهيم سينه بزنيم. عباس آمد پيش من و گفت: نوحه خوان داريد؟ گفتم: نه، بيا بخوان. سريع شروع کرد به خواندن. حرکت کرديم به طرف گردان هنرجوها و از آنجا هنرآموزها. همين طوري چرخيديم. به کمپاني خبر مي دهند و به اطلاعات برنجيان خبر دادند. او هم گفته بود ولشان کنيد، ساعت ده خاموشي بزنيد. عباس آمد پيش من و از من تشکر کرد که آن شب عزاداري راه انداختيم. گفتم: دانشجو، بيا قلاب بگير. من مي خواهم برم. گفت: کجا مي رويد؟ (با لهجه قزويني خيلي خوب صحبت مي کرد.) گفتم: شب تاسوعا و عاشوراست. مي خواهم عزاداري کنم. عباس گفت: اجازه مي دهيد من هم بيايم. گفتم: اگه تو بخواهي بيايي کي پس قلاب بگيره. گفت: من خودم از ديوار مي آيم بالا. پاي ديوار يک آذري داشت نگهباني مي داد. گفتم: سرباز بيست قدم برو، وقتي برگردي ما را نمي بيني. گفت: سر گروهبان نمي شه، براي من مسئوليت دارد. گفتم: شب عزاداري امام حسين (ع) نمي خواهي بگذاري من بروم؟ گفت: پس سريع برويد. من بيست قدم راه مي روم و بر مي گردم. تا من رفتم بالا عباس خيلي سريع پريد آن طرف ديوار. عباس گفت: سر گروهبان، شما کي بر مي گرديد؟ گفتم: شب شام غريبان. عباس گفت: اجازه مي دهيد من هم شب شام غريبان برگردم؟ گفتم: برو. ديگر چرا از من اجازه مي گيري. ما هر دو از ديوار اجازه گرفتيم. گفتم: کجا مي خواهي بروي؟ گفت: قزوين. برگشتيم و اتفاقي هم نيفتاد و آمارگير، حاضري زده بود. ديگر همديگر را نديديم. عباس رفت آمريکا.
وقتي عباس مي آمد خانه ي ما، پرتقال آبدار و ميوه هاي خوب مي گرفتم و غذاي خوب مي گذاشتم، شايد کمي جان بگيرند. عباس پرتقال را بر مي داشت. نگاه مي کرد و مي گفت: به به! خدا چي ساخته. چه رنگ آميزي اي...! مي گفتم: عباس جان، بخور. براي ديدن نيست. مي گفت: ميل ندارم. به نفسش کار دارم. عباس بابايي جندالله بود. روح الله...
يک شب در حال دويدن دور ساختمان FBI بوده که ساعت دو بامداد، مأموران او را مي گيرند. فرمانده آنها مي پرسد که چرا مي دويدي؟ جاسوسي؟ عباس گفت: نه قربان. به اينها بگو بروند بيرون به شما مي گويم. فرمانده. نيروها را بيرون مي کند و عباس مي گويد: شهوت مرا گرفته بود. مي دويدم، خسته بشوم تا خوابم ببرد. فرمانده گفته بود: اين همه دختر در آمريکا هست. عباس گفته بود: نه قربان. در دين ما بايد محرم بود و اينها را من نمي توانم محرم کنم... با اين کار، فرمانده عاشق عباس شده بود و يک روز ناهار دعوتش مي کند به خانه اش. عباس غذا نمي خورد. مي گويد: اين گوشت ذبح اسلامي نشده است. هفته بعد مرغ زنده مي گيرد و عباس را دعوت مي کند.
هم اتاقي عباس عکس هاي آن چناني به ديوار زده بوده و عباس پرده اي وسط اتاق مي کشد. وقتي از طرف مديران سؤال مي شود، مي گويد به خاطر اينکه من نماز مي خواندم. در دين ما موقع نماز، عکس نبايد در مقابل باشد.
يک بار عباس خيلي بو مي داد. از او سؤال کردم: چرا همه تيمسارها بوي عطر مي دهند، ولي تو نه؟ گفت: حقيقتش وقتي از قزوين مي آمدم، رفتم يکي از روستاها صله ارحام. اصرار کردند که شب بمانم و من هم گفتم اگه نمانم دلشان مي شکند. ماندم، ولي چون خانه آنها جا نداشت، رفتم توي طويله خوابيدم.
سر آب انبار مي رود، مي بيند آب انبار را خزه گرفته. به شهيد ياسيني مي گويد: برادر، اين خزه را پاک کنيد تا پرسنل لااقل آب تميز بخورند. دو هفته بعد که برمي گردد مي بيند همچنان خزه ها سر جايش است. به شهيد ياسيني محکم مي گويد: پس برادر، چرا اين خزه ها پاک نشد. شهيد ياسيني جواب مي دهد: تيمسار، گذاشتيم مناقصه، قيمت ها بالاست. عباس مي گويد: مناقصه چيه، زنگ بزنيد خدمات. ياسيني زنگ مي زند به خدمات که نيرو بفرستيد. وقتي نيرو مي آيد، عباس از استوار خدمات مي پرسد: از خدمات آمديد جناب استوار؟ استوار که فکر مي کند عباس سرباز است، مي گويد: بله سرباز. کار چيه؟ تو مي دوني؟ عباس گفته بود: بله. بياييد تا کار را برايتان بگويم. سوار اتوبوس خدمات مي شود و مي خواهد جلو بنشيند. استوار مي گويد: بلند شو، بلند شو برو عقب. جاي تو اينجا نيست. عباس مي گويد: چشم. و مي رود عقب اتوبوس. استوار مي گويد: کجا برويم؟ عباس راهنمايي مي کند و همراه سربازها وارد کار مي شود. بعد از ساعتي خسته مي شوند. استوار سوت مي زند و با هر سوت او دلوهاي لجن از آب انبار بيرون کشيده مي شود. عباس هم سخت داشت کار مي کرد.
عباس مي گويد: جناب استوار، خسته شديم. استوار عباس را تهديد مي کند که اضافه خدمت به او مي دهد. ياسيني از راه مي رسد و عباس را مي بيند. احترام نظامي مي گذارد، استوار مبهوت به فرمانده پادگان (ياسيني) نگاه مي کند که با احترام ايستاده. به راننده ياسيني مي گويد: رضا، جناب سرهنگ به کي احترام گذاشته؟ رضا مي گويد: «عباس بابايي». استوار از خجالت و ترس پا به فرار مي گذارد. عباس داد مي زند: ببم جان، بيا سوتت را بزن. اضافه خدمت و زنداني چي ميشه؟ بيا سوتت را بزن.
خيلي ها فکر مي کردند که عباس خيلي سرسخت است و از ايشان مي ترسيدند. من که در سينه زني عباس را شناخته بودم، گفتم: من مي روم پيش عباس و به ايشان تبريک مي گويم؛ چون تازه فرمانده ستاد عمليات يکم شکاري شده بود. بچه ها مرا مي ترساندند؛ رفتم پيش عباس و تبريک گفتم و صورتش را بوسيدم. عباس گفت: سرگروهبان، تويي؟ کجايي؟ ديدار کوتاهي بود و از هم جدا شديم. فردا که وارد گردان شدم، بلندگو اعلام کرد و بايد به دفتر مي رفتم. بچه ها گفتند: اشهدت را بگو، مگر چي گفتي؟ فرار کن... گفتم: خوب، لابد کاري دارند. رفتم پيش عباس. گفت: کجايي؟ ما مي خواهيم شما را بيشتر ببينيم. دعوتش کردم همراه تعدادي از بچه مسلمون ها براي ناهار منزلمان. عباس هم گفت: خيلي خوب. قصد عباس اين بود که خانواده من و خود من را بيشتر چک کند. عباس به خانه ما آمد. چند تا ديگر از بچه ها هم با خانواده آمده بودند. نشست و من خانه را طوري درست کرده بودم که براي هيئت، خانم ها جاي جدا از آقايان داشته باشند و اندروني - بيروني کرده بودم. عباس پرسيد: خانم ها کجا هستند؟ گفتم: خانم ها آن اطاق جدا نشسته اند. وقتي خواست برود، خانمش را کنار کشيد با هم صحبت کردند. بعد من را صدا زد: آقاي مطلق، فردا بياييد ستاد، کارتان دارم. وقتي رفتم ستاد، گفت: اين جلسات ادامه داشته باشد، ولي به خواهرمان بگو زياد خودش را به زحمت نيندازد. ديشب خيلي استفاده کرديم. از آن به بعد، جلسات فرهنگي ما شروع شد و بيشتر با عباس بوديم.
عباس واقعا خود را وقف اسلام کرده بود و سرباز واقعي امام زمان (عج) بود. حسين، پسر بزرگ عباس، موقعي که يازده ساله بود (حدود سال 63 - 64) خيي شلوغ بود. خانمشان به من زنگ زدند و گفتند: حسين خيلي بي تابي مي کند و پدرش را مي خواهد. اگر مي شود به عباس زنگ بزنيد يک شب حسين را بفرستيم پيش باباش تا اين قدر اذيت نکند. گفتم: چشم حاج خانم. وقتي با 130-c رفته بودم اميديه، رفتم پيش عباس. گفت: چي شده؟ گفتم: آمدم سري به شما بزنم. قضيه ي تلفن را هم گفتم. گفتم: عباس، بلند شو برو خانه. چند ماهه اين بچه ها را نديدي. حق دارند. گفت: الآن موقع جنگ است. از اين حسين ها خيلي زياد است. ما وقت اين کارها را نداريم. بعد تلفن را برداشت و زنگ زد به منزل. صداي داد و بيداد حسين از پشت تلفن مي آمد. عباس با همان لهجه ي قزويني مي گفت: آخه حسين جان، الآن هم بيام خونه همين حرفها را مي زنيم. فکر کن خانه هستم. اگر دلت تنگ شده عکس من را نگاه کن. حالا به مامان مي گويم يک هزار توماني بدهد به تو تا گريه نکني.
عباس بابايي و شهيد حاج مصطفي اردستاني همراه همسرشان مي خواستند بروند به مکه، حج واجب. عباس به خانمش گفت: شما برويد. من نمي آيم. خانمش ناراحت شد و گريه کرد. عباس گفت: ناوهاي آمريکايي آمدند توي خليج فارس، من نمي توانم بيايم. اردستاني گفت: عباس بيا بريم. عباس گفت: نه، اما خانم، شما برويد. من روز عيد قربان خودم را به شما مي رسانم. دروغ نمي گويم، مطمئن باشيد. من و عباس رفتيم پايگاه. ساعت ده و نيم شب بود. گفتم: عباس، بيا شام برويم خانه. گفت: مزاحم شما نمي شوم. همين جا يک چيزي مي خوريم. من رفتم ناهار خوري. گفتم: آقاي افشار چيزي داري؟ گفت: نه جناب سرهنگ. آمدم بيرون که افشار پشت سر من آمد بيرون. من که داشتم براي عباس مي گفتم که غذا ندارد. افشار آمد گفت: اگه پنج دقيقه بنشينيد، جوجه کباب حاضر مي شود و دست من را فشار داد و گفت: چرا به من نگفتي تيمسار است؟ گفتم: من نمي گويم، چون عباس دوست ندارد بگويم. عباس را فرستادند اميديه. سه شنبه شد و پنج شنبه اش عيد قربان بود. عباس داشت با من حرف مي زد. 45 دقيقه براي من درس اخلاق گفت:
- مواظب آقاي خامنه اي باش. اين سيد اولاد پيغمبر را تنهايش نگذار. هر جا مي رود، همراهش باش. 707 را خودت بنشان روي سيت (sit). ببين آقاي مطلق، پيامبران و امامان يک کابل داشتند خيلي ضخيم و هر وقت مي خواستند با خدا رابطه برقرار مي کردند؛ نماز اول وقت را فراموش نکن، از دعا غافل نشو، اما ما گناهکارها که نمي توانيم با خدا اين گونه باشيم. حداکثر بتوانيم پنج وات وصل شويم. اين تلفن را نگاه کن. پنج وات است، ولي با کل دنيا مي توان صحبت کرد. سعي کن با همان پنج وات سيمت وصل شود. قلبت وسط دريا باشد. ببين موج هايي مثل بني صدر و کارهاي آنها را! آنها مثل موج هايي هستند که وقتي به صخره ها بخورند، کف مي شوند. قلبت وسط دريا باشد که با هيچ چيزي نلرزد.
يک سري اطلاعاتي بود که بايد مي دادم به عباس. گفتم: عباس من اطلاعات را شب مي آورم خانه. گفت: نه، آنها را بده به حاج مصطفي. ما فردا (چهارشنبه) مي رويم سوم (پايگاه سوم شکاري نوژه همدان). گفتم: پنج شنبه کجاييد؟ گفت: دوم مي رويم. آنها را بده حاج مصطفي. گفتم: آخه عباس جون، اين چه کاريه؟ پس فردا مي پرم، خودم آنها را مي دهم به دست خودتان. سفر هند و بخارا که نمي رويد. حاج مصطفي پانزده تا بيست روز ديگه مي آيند.
حرف را عوض کرد و از من حلاليت طلبيد: آقاي مطلق، اگر تندي کرديم، شوخي بود. به آن دنيا نگذاريد! گفتم: اين حرف ها چيه؟ ان شاء الله صد سال زنده باشيد! وقتي از هم جدا شديم، با خودم گفتم: عباس چي گفت؟ ما چي شنيديم؟ آن وقت نفهميدم که عباس چي مي گفت؛ خبر از شهادتش مي داد. پس فردا شب جمعه ساعت 12:7 دقيقه توي پايگاه تنها بودم که تلفن زنگ زد. علي رحيميان بود. پرسيد: عباس کجاست؟ گفتم: دوم. با يک فرنشيب مي خواهم بروم ببينمش. گفت: مطلق، نمي خواهد بروي. عباس شهيد شده. فعلا به کسي چيزي نگو تا بعدا.
توي تاريکي رفتم طرف ستاد تخليه که ببينمش. ديدم عباس دارد مي آيد. وسط راه، سر برانکارد را گرفته و يک بسيجي مجروح را مي آورد. گفتم: سلام تيمسار. گفت: سلام برادر، بيا سعي صفا و مروه کن! من نمي فهميدم. عباس داشت سعي بين صفا و مروه مي کرد. چهل روز به دنبال جنازه اش دويدم و تمام خط ها را گشتم و هي به خودم مي گفتم: چرا من او را نشناختم. او خيلي خانه ي من مي آمد و خيلي با من بود. چرا من او را نشناختم؟ يک نفر به من گفت: حاج اصغر، بنا نبود که تو او را بشناسي. اگر بنا بود او را بشناسي، تو نيز بايد مثل او مي بودي. آيا تو مثل او بودي؟
علي رحيميان، آجودان عباس بابايي بود. بعد از عباس، آجودان شهيد مجتبي اردستاني شد و بعد پرويز و بعد سياوش مشيري. علي رحيميان مي گويد: رفته بوديم با اردستاني خيابان ري درس اخلاق آقاي تهراني. بعد از درس به من گفت: علي، اين آخرين چهارشنبه اي بود که من درس اخلاق آقاي تهراني آمدم. گفتم: باز هم ديوانه شدي. اين چه حرفيه که مي زني؟ گفت: حالا.
پنج شنبه راننده اش آمد دنبالش که بروند مهرآباد. در مسير، راننده يک خيابان يک طرفه را خلاف رفت. اردستاني در حال خواندن قرآن بوده يک دفعه مي گويد: وايستا، سريع برگرد. اين کار حرام است. روز قيامت بايد به خاطر اين کارت جواب بدهي. با اين کار حق افرادي را که از رو به رو مي آيند پايمال مي کني. اين ماشين و بنزين مصرف بيت المال است. برگرد. ديگه مصطفي نيست که از اين به بعد اين چيزها را برايت بگويد. مي آيد مهرآباد و سوار هواپيما مي شود و شب همان روز شهيد مي شود.
شيشه هاي هلي کوپتر دودي است. از سنندج مي خواستيم برويم اروميه. هلي کوپترها را هماهنگ مي کرديم، مي بردند و خودمان آخر مي پريديم و سريع تر مي رفتيم و زودتر مي رسيديم و باز کارها را هماهنگ مي کرديم. به هلي کوپتر حامل آقا گفتم بلند شويد که گفتند بياييد اينجا آقا کار دارد. رفتم خدمت آقا. فرمود: بيا بالا. گفت: آقاي مطلق، برايم تعريف کن! عباس تازه شهيد شده بود. آقا گفت: از نيروي هوايي برايم صحبت کن! من در مسائل نيروي هوايي دخالت نمي کنم. گفتم: آقا الحمدالله. گفت: نه، صحبت کن! خانه عباس جنب موتورخانه پايگاه، يک اتاق بود و آن را سفيد کرده بود و آنجا زندگي مي کرد با زن و بچه اش. بعد از شهادت عباس، خانواده اش رفته بودند قزوين زير زمين خانه پدرش. اين در روحيه بچه مسلمون ها خيلي تأثير گذاشته بود. زبان ضد انقلاب هم دراز شده بود که بيا اين هم عباستون؛ زن و بچه اش يک خانه ندارند که در آن زندگي کنند. گفتم: حضرت آقا، عباس را يادتان هست؟ فرمودند: رضوان الله عليه. گفتم: آقا زن و بچه اش خانه ندارند. رفته اند خانه پدر خانم عباس و زيرزمين را رنگ کرده اند و نشسته اند. آقا فرمود: عجب. شما چه مي گوييد آقاي مطلق؟! گفتم: آقا، خدا سايه شما را از سر ما و اين مردم کم نکند، يک سرپناه به زن و بچه اش بدهيد! گفت: خودتان چي؟ گفتم: آقا، من التماس دعا دارم. من، هم مسکن دارم و هم وسيله. سه بار اصرار کرد و من التماس دعا خواستم. از مأموريت که آمديم، شهيد اردستاني مرا ديد. گفت: به آقا چيزي گفتيد؟ گفتم: زن و بچه عباس را گفتم. اردستاني گفت: خدا خيرت بدهد گفتم: چطور؟ گفت: در ميدان قدس تجريش به سمت نياوران که بروي، کوچه دوم يک خانه 1500 متري با پنج طبقه داده اند به بچه هاي يتيم عباس.
بخش ديگري از خاطرات تيمسار مطلق که با احساس عجيبي از آن ياد مي کرد، خاطرات مربوط به پروازهايي بود که با آقا داشت. او مؤسس آشيانه ي انقلاب بود که پروازهاي شخصيت هاي مذهبي و سياسي کشور را عهده دار است. تيمسار چنان به انگشتري که آقا به او هديه کرده بود و به اسکناسي که آقا براي او امضا کرده بود و داخل کيفش نگه مي داشت، عشق مي ورزيد که گويي پس از 32 سال و هشت ماه خدمت تمام دارايي او جز اين انگشتر و اسکناس نبود.
حضرت آقا، سينه شان از آن بمبي که در شش تير 1360 در مسجد ابوذر تهران منفجر شد، احتياج به رطوبت و هواي مرطوب دارد. دست راست هم لمس است. رفتيم چين در خدمت آقا و دکترهاي طب سوزني چين به آقا گفتند در عرض يک هفته دست شما را راه مي اندازيم. آقا فرمودند: در ايران معلولين مثل من زياد هستند. اگر همه آنها آمدند، من هم مي آيم. حدود 21 سال در خدمت آقا بودم.
من از انقلاب اين را گرفتم؛ يک دويست توماني و يک انگشتر. سال 1377 در خدمت آقا بوديم. تحويل سال، وقتي آقا مشهد مي رفتند، يک عيدي از آقا خواستم. ايشان يک دويست توماني دادند و گفتم: آقا، پول را امضا بفرماييد. و آقا امضا فرمودند. آخرهاي خدمتم، بعد از بيست و يک سال رفتم خدمت آقا. گفتم: حضرت آقا، يک يادگاري از شما مي خواهم. دويست توماني را نشان دادم و گفتم: اين برکت کيفم است و اين کيف هيچ وقت بي پول نشد.
آقا خواست چفيه را بدهند، گفتم اين را نمي خواهم. گفت: چه مي خواهيد؟ گفتم: آقا، چيزي که تا گور همراهم باشد. آقا از دستشان انگشتري را درآوردند و گفتند: ببينيد اين انگشتر به دستتان مي خورد؟ گرفتم و گفتم: آقا، انشاءالله مي خورد. حدود شش يا هفت ماه پيش فهميدم شرف الشمس است. آن را با هيچ قيمتي نمي فروشم. مطلب ديگري مي گويم و تعجب نکنيد! اتوبوسي جلوي من ترمز کرد گفت حاجي نمي دونم چرا جلوي شما ترمز کردم. يک مريض سرطاني دارم. من يک دويست توماني هم از عباس گرفته بودم. گفتم: بيا اين دويست تومان را بنداز داخل نسخه هايش. اگه خوب شد، اين تلفن من. من از روح شهيد بابايي مي خواهم که او را شفا دهد. سه روز بعد به من تلفن زد و گفت: دکترها گفته اند خوب شده است.
با تيمسار به گذشته ي ايران و قبل از انقلاب رفتيم. با او وارد جنگ شديم، با او بر فراز عراق تا عمليات بزرگ منهدم کردن هواپيماي عراقي در مرز سوريه پرواز کرديم، با او با پرواز روح بلند امام همراه شديم و گاهي با او گريستيم، گاهي با او خنديديم و گاهي تنها به او نگاه کرديم، به مردي که هرگز از خطر فرار نکرده بود. جايتان خالي بود... خيلي ...
منبع: مجله امتداد
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله