اسب بودو تانک
نويسنده: کامران پارسی نژاد
تا دقايقي پيش زنده بود. اما حالا با چشماني باز و بدني خونآلود بر سينه خاكريز افتاده بود. و اويي كه هنوز زنده بود و زخمي عميق بر سينه داشت، چشم از او كه مرده بود برنميداشت. دستي برلبان خشكيدهاش كشيد. تشنه بود و ميدانست اويي كه به شهادت رسيده نيز پيش از شهادت، تشنه بوده و ميدانست كه شب پيش، شب تاسوعا تا ميتوانسته گريه كرده بود. نگاهي به آسمان كرد. خورشيد درست بالاسرش بود. گرما امانش را بريده بود. روز قبل را به ياد آورد. درست پيش از شروع عمليات. وقتي تمام گردان، قمقمههاي آب خود را به نيت امام حسين خالي كرده و دوباره به كمر بسته بودند، تا با ديدن قمقمهها به عمق ماجراي تشنگي پي ببرند. حالا نگاهش به قمقمههاي خالي بود و لبانش تشنه و ورمكرده آناني كه روي خاكريز افتاده بودند. تشنه بود و حالا به عمق تشنگي پي برده بود. با اين حال از كاري كه كرده بود پشيمان نبود. ميدانست با زخمي كه برداشته زياد دوام نميآورد. ناخواسته به ياد ظهر عاشورا افتاد. و رود فرات و ماجراي تشنگي و سرهاي بريدهشده.....
آهي كشيد. به آرامي بر سينه زخمخوردهاش دست گذاشت. ميدانست زياد دوام نميآورد. از دور صداي چرخ تانك هاي دشمن كه نزديك ميشدند شنيده ميشد. براي لحظهاي در نظرش مادر بود، خواهر بود و آن خانه قديمي و كوچك به جا مانده از پدر، با تمامي مشكلاتي كه بر دوشش بود. براي لحظهاي به مرگ انديشيد و به روز بازخواست و به گناههايي كه احتمالاً مرتكب شده بود. ترسيده بود. نه از مرگ كه از بازخواست و خدايي كه احساس ميكرد همان نزديكي است. ديگر فرصت چنداني نداشت. ميخواست آخرين دقايق را به راز و نياز بگذراند و طلب مغفرت كند. خيلي ها را در جنگ كشته بود و حالا ميخواست بداند بر حق است يا خطاكار. احساس عجيبي بود. تعادلش بر هم خورد و روي خاكريز فرو غلطيد. دستي بر آسمان برد و با تمام وجود ياري طلبيد. براي لحظهاي در نظرش خورشيد بر پهنه آسمان دو تا شد. چشمانش را براي دمي بست.
ظهر عاشورا بود. انگار از آن سوي خاكريز كسي او را ميخواند. دقّت كرد. ميخواست بلند شود. زمين خورد. او را به اسم ميخواندند. بايد ميرفت و ميديد. به روي سينه غلطيد. به سختي خود را بالا كشيد. صدا هر لحظه بلندتر ميشد. از آن سو صداي برخورد شمشيرها ميآمد و شيهه اسبان. خود را بالا كشيد. بالاي خاكريز كه رسيد چشم گرداند. مقابلش دشت بود و خون، اسب بود و خيمه، كلاهخودهاي افتاده بر زمين بود و مشكهاي خالي ...
حسين با شمشير پيامبر بر دست پيش ميآمد. عمامه پيامبر بر سر نهاده بود. كوفه مقابلش بود و صف دشمناني كه اسبانشان سُمّ بر زمين ميكوبيدند. عباس، سوار بر اسب به سوي رود ميرفت. نفسش بند آمده بود. طاقت نياورد. اگر ميتوانست بلند ميشد و پا به ميدان ميگذاشت. به گريه افتاده بود. از آن گريههايي كه روزهاي عاشورا و تاسوعا ميكرد. مقابلش پوكههاي فشنگ افتاده بر زمين بود و تيرهاي شكسته. مشك هاي پاره بود و قمقمههاي خالي، اسب بود و تانك، شمشير بود و كلاشينكف. صداي چرخ تانك هاي دشمن با صداي سمّ اسبان تيزروي عرب در هم تنيده شده بود. روي گرداند. آن سو سواراني را ميديد كه به سوي جنازههاي هفتاد و دو تن ميشتافتند. اين سو تانكهاي دشمني را ميديد كه نزديك ميشدند. نميدانست دشت، دشت كربلا بود يا طلائيه. بر سينه خاكريز فرو غلطيد. رمقي برايش باقي نمانده بود. نگاهش به آسمان بود. ميديد خورشيد بر پهنه آسمان دو تا شده است. هنوز صداي شمشيرهايي را ميشنيد كه بر هم اصابت ميكردند. خواست برخيزد. نتوانست. ديگر از هيچ چيز نميترسيد. از هيچ چيز. سؤالي هم نداشت. حالا روي خاكريز آرام بود و چشم در چشم خورشيد داشت. همه چيز مثل يك خواب بود. يك خواب شيرين و آرام. ديگر از هيچ چيز نميترسيد.
زير لب زمزمه ميكرد. كسي نبود تا كنارش بنشيند، سر خم كند، تا ببيند در آن لحظات چه ميگويد. صداي چرخ هاي تانك ها نميگذاشت صداي خود را هم بشنود. ميدانست آخرين بازمانده گردان است. هنوز يكي زنده بود. هنوز يكي نفس ميكشيد. صداي مهيب انفجارهاي پياپي، صداي تانك هاي دشمن، صداي داد و فرياد عراقي ها...
و لحظهاي بعد تيزي چاقويي را بر گلويش احساس كرد.
منبع: سایت سوره مهر
آهي كشيد. به آرامي بر سينه زخمخوردهاش دست گذاشت. ميدانست زياد دوام نميآورد. از دور صداي چرخ تانك هاي دشمن كه نزديك ميشدند شنيده ميشد. براي لحظهاي در نظرش مادر بود، خواهر بود و آن خانه قديمي و كوچك به جا مانده از پدر، با تمامي مشكلاتي كه بر دوشش بود. براي لحظهاي به مرگ انديشيد و به روز بازخواست و به گناههايي كه احتمالاً مرتكب شده بود. ترسيده بود. نه از مرگ كه از بازخواست و خدايي كه احساس ميكرد همان نزديكي است. ديگر فرصت چنداني نداشت. ميخواست آخرين دقايق را به راز و نياز بگذراند و طلب مغفرت كند. خيلي ها را در جنگ كشته بود و حالا ميخواست بداند بر حق است يا خطاكار. احساس عجيبي بود. تعادلش بر هم خورد و روي خاكريز فرو غلطيد. دستي بر آسمان برد و با تمام وجود ياري طلبيد. براي لحظهاي در نظرش خورشيد بر پهنه آسمان دو تا شد. چشمانش را براي دمي بست.
ظهر عاشورا بود. انگار از آن سوي خاكريز كسي او را ميخواند. دقّت كرد. ميخواست بلند شود. زمين خورد. او را به اسم ميخواندند. بايد ميرفت و ميديد. به روي سينه غلطيد. به سختي خود را بالا كشيد. صدا هر لحظه بلندتر ميشد. از آن سو صداي برخورد شمشيرها ميآمد و شيهه اسبان. خود را بالا كشيد. بالاي خاكريز كه رسيد چشم گرداند. مقابلش دشت بود و خون، اسب بود و خيمه، كلاهخودهاي افتاده بر زمين بود و مشكهاي خالي ...
حسين با شمشير پيامبر بر دست پيش ميآمد. عمامه پيامبر بر سر نهاده بود. كوفه مقابلش بود و صف دشمناني كه اسبانشان سُمّ بر زمين ميكوبيدند. عباس، سوار بر اسب به سوي رود ميرفت. نفسش بند آمده بود. طاقت نياورد. اگر ميتوانست بلند ميشد و پا به ميدان ميگذاشت. به گريه افتاده بود. از آن گريههايي كه روزهاي عاشورا و تاسوعا ميكرد. مقابلش پوكههاي فشنگ افتاده بر زمين بود و تيرهاي شكسته. مشك هاي پاره بود و قمقمههاي خالي، اسب بود و تانك، شمشير بود و كلاشينكف. صداي چرخ تانك هاي دشمن با صداي سمّ اسبان تيزروي عرب در هم تنيده شده بود. روي گرداند. آن سو سواراني را ميديد كه به سوي جنازههاي هفتاد و دو تن ميشتافتند. اين سو تانكهاي دشمني را ميديد كه نزديك ميشدند. نميدانست دشت، دشت كربلا بود يا طلائيه. بر سينه خاكريز فرو غلطيد. رمقي برايش باقي نمانده بود. نگاهش به آسمان بود. ميديد خورشيد بر پهنه آسمان دو تا شده است. هنوز صداي شمشيرهايي را ميشنيد كه بر هم اصابت ميكردند. خواست برخيزد. نتوانست. ديگر از هيچ چيز نميترسيد. از هيچ چيز. سؤالي هم نداشت. حالا روي خاكريز آرام بود و چشم در چشم خورشيد داشت. همه چيز مثل يك خواب بود. يك خواب شيرين و آرام. ديگر از هيچ چيز نميترسيد.
زير لب زمزمه ميكرد. كسي نبود تا كنارش بنشيند، سر خم كند، تا ببيند در آن لحظات چه ميگويد. صداي چرخ هاي تانك ها نميگذاشت صداي خود را هم بشنود. ميدانست آخرين بازمانده گردان است. هنوز يكي زنده بود. هنوز يكي نفس ميكشيد. صداي مهيب انفجارهاي پياپي، صداي تانك هاي دشمن، صداي داد و فرياد عراقي ها...
و لحظهاي بعد تيزي چاقويي را بر گلويش احساس كرد.
منبع: سایت سوره مهر