نقد و بررسی اسرائیلیّات در تفاسیر قرآن (3)

تنها در دو سوره از قرآن به داستان ادریس پیامبر (علیه‌السلام) اشاره شده است. (245) مفسّران گفته‌اند که نام ادریس پیامبر، اخنوح بوده و آن گونه که در تورات آمده، او یکی از اجداد نوح (علیه‌السلام) بوده است. (246) و بدین جهت به ادریس
شنبه، 10 مهر 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نقد و بررسی اسرائیلیّات در تفاسیر قرآن (3)
نقد و بررسی اسرائیلیّات در تفاسیر قرآن (3)

 

نویسنده: محمّدتقی دیاری




 

2 -13- افسانه‌سرایی درباره‌ی حضرت ادریس (علیه‌السلام)

تنها در دو سوره از قرآن به داستان ادریس پیامبر (علیه‌السلام) اشاره شده است. (245) مفسّران گفته‌اند که نام ادریس پیامبر، اخنوح بوده و آن گونه که در تورات آمده، او یکی از اجداد نوح (علیه‌السلام) بوده است. (246) و بدین جهت به ادریس معروف شده که بسیار درس می‌داده است. (247) در سوره‌ی مریم درباره‌ی وی چنین آمده است:
وَاذْكُرْ فِی الْكِتَابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّیقًا نَّبِیًّا * وَرَفَعْنَاهُ مَكَانًا عَلِیًّا (248)
و در این کتاب، ادریش را یاد کن؛ همانا او پیامبری راست‌گفتار بود؛ و او را به جایگاهی بلند و والا بالا بردیم.
مرحوم علّامه می‌فرماید:
ممکن است مراد از بالا بردن وی به «مکان علّی»، یکی از درجات قرب باشد؛ زیرا رفعت مکانی و بالا بردن به محلّی بلند، هر چند که بلندترین مکان‌های متصوِّر باشد، مزیّتی به شمار نمی‌آید. بعضی گفته‌اند: مراد این است که خداوند او را به بعضی از طبقات آسمان بالا برده و نیز او را در آنجا قبض روح کرده است. اگر چنین باشد، مقصود از آیه، نشان دادن یکی از آیات بالغه‌ی قدرت الهی است، و این خود مزیّت قابل توجّهی است. (249)
برخی از مفسّران از جمله طبری، روایاتی را درباره‌ی آیه‌ی شریفه‌ی یاد شده، به ویژه از طریق دانشمندان اهل کتاب نقل کرده‌اند. (250) طبری به نقل از هلال‌بن یساف می‌گوید:
ابن عبّاس از کعب‌الأحبار درباره‌ی آیه‌ی «وَرَفَعْنَاهُ مَكَانًا عَلِیًّا» (251) پرسید. کعب گفت: خداوند به وی (ادریس) وحی کرد که من عمل تو را همه روزه باندازه‌ی عملِ همه‌ی فرزندان آدم بالا می‌برم. دوست دارم که عمل تو افزوده گردد. آن‌گاه یکی از فرشتگان دوستِ وی، نزدش آمد. ادریس به او گفت: خداوند من چنین وحی کرده است؛ از این رو، با ملک‌الموت (عزرائیل) گفت‌وگو کن تا مرگ من را به تأخیر بیندازد، تا عملِ من زیاد شود. سپس او را در میان بال‌های خود حمل کرد و به آسمان بالا رفت و هنگامی که به آسمان چهارم رسید، عزرائیل در حالی که به سوی زمین می‌آمد، او را دید. فرشته، سخن ادریس را با ملک‌الموت در میان نهاد. عزرائیل گفت: ادریس کجاست؟ گفت: وی این‌جا بر پشت من سوار است. مالک‌الموت گفت: شگفت‌آور است؛ من مأموریت یافته بودم تا جان ادریس را در آسمان چهارم بگیرم. با خود می‌گفتم چگونه جان او را در آسمان چهارم بگیرم، در حالی که او بر روی زمین ساکن است؟ عزرائیل جان وی را در همان‌جا گرفت. و این، معنای سخن خداوند است که می‌فرماید: «وَرَفَعْنَاهُ مَكَانًا عَلِیًّا» (252)
سیوطی در این زمینه می‌گوید:
فرشته، هر روز از ادریس عملی را بالا می‌برده که معادل عملِ همه‌ی اهل زمین و معاصرانِ وی بوده است، و از این جهت از ادریس بسیار خوشش آمده، از خداوند اجازه خواسته است تا با او دوست شود. آن‌گاه با کسب اجازه از خدا بر او فرود آمده، با او دوست شد...، و در نقل دیگری آمده است: پس بر روی زمین به سیر و گردش و عبادت خدا پرداختند. ادریس از عبادت رفیقش خوشش آمد؛ چون دید که هیچ از عبادت خسته نمی‌شود... ادریس وقتی فهمید که رفیقش از جنس بشر نیست، بلکه ملک‌الموت است، سه حاجت از او درخواست کرد: اوّل این که، ساعتی او را قبض روح کند و دوباره جانش را برگرداند. ملک‌الموت با کسب اجازه از خدای متعال این کار را انجام داد. دوّم این‌که، او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد.
ملک‌الموت این کار را نیز با کسب اجازه از خدای متعال انجام داد. سوم این‌که، بهشت را به او نشان دهد. او، آن را نیز انجام داد، و وقتی که ادریس به بهشت داخل شد و از میوه‌های آن خورد و از آبش آشامید، ملک‌الموت گفت: بیا تا بیرون رویم؛ همه خواست‌های تو را برآوردم. ادریس از بیرون آمدن امتناع ورزید و به یکی از درخت‌های بهشتی چسبیده، گفت به هیچ وجه بیرون نمی‌آیم و در مقام احتجاج گفت: مگر غیر از این است که هر کسی باید مرگ را بچشد؟ من که آن را چشیده‌ام و مگر غیر از این است که هر کسی باید وارد جهنّم شود؟ من که به آن نیز وارد شده‌ام و مگر غیر از این است که هر کسی به بهشت وارد شود، دیگر بیرون نمی‌آید؟ پس من از این‌جا بیرون نمی‌آیم. ملک‌الموت در جوابش ناتوان شد، و ماجرا را به خداوند عرضه کرد. خدای متعال فرمود: ادریس، تو را ناتوان کرد؛ پس معترّض او مشو و بگذار بماند. و به همین جهت ادریس در بهشت باقی ماند. (253)
متأسّفانه در برخی از تفاسیر شیعی نیز این ماجرا از وهب‌بن منبِّه به نقل شده و چه بسا مورد قبول نیز واقع شده است. (254) چگونه ممکن است یک پیامبر با فرشته‌ی الهی چنین برخورد کند؟ پیامبری که در قرآن با اوصافی، نظیر «صِدِّیق»، «صَابِر» و «صَالِح» ستایش شده است. (255) علّامه طباطبایی، پس از نقل روایات یاد شده از الدرّالمنثور می‌فرماید:
هیچ نقّاد با بصیرتی در این که این روایات از اسرائیلیّاتی است که جعل‌کنندگان حدیث آن را در میان روایات ما وارد کرده‌اند، شک نمی‌کند؛ زیرا این روایت با هیچ یک از موازین علمی و اصول مسلّم دینی سازگاری ندارد. (256)

2 -14- ازدواج پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) با زینب بنت جحش

در عصر جاهلیّت، معمول بوده است که بعضی از کودکان را برای فرزندی خود انتخاب می‌کردند و او را فرزند خود می‌خواندند، و همه‌ی حقوقی را که یک فرزند از پدر داشت، برای او قائل می‌شدند؛ او از پدر خوانده‌اش ارث می‌برد و پدر خوانده نیز وارث او می‌شد، و تحریم زن پدر یا همسر فرزند در مورد آنان حاکم بود. ولی قرآن کریم صریحاً به آنان اعلام نمود که فرزند خوانده‌های شما، فرزندان حقیقی شما نیستند. (257)
قبل از بعثت و پس از آن که خدیجه با پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) ازدواج کرد، خدیجه برده‌ای به نام زید خریداری نمود و او را به پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) بخشید و پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) نیز او را آزاد کرد، و چون طایفه‌اش او را از خود راندند، پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) او را به فرزند خواندگی خویش پذیرفت. (258) زید پس از ظهور اسلام، مسلمانی مخلص و پیشتاز شد و موقعیّت ممتازی در میان مسلمانان پیدا کرد و سرانجام، در سمت فرماندهی لشکر اسلام، در جنگ مُوتَه به شهادت نائل آمد. (259) در قرآن کریم ماجرای فرزند خواندگی زید بن‌حارثه و نیز ازدواج وی با زینب، بنت جحش مطرح شده است. مرحوم طبرسی در تفسیر خود در ذیل آیات 36 - 40، سوره‌ی احزاب این چنین آورده است:
هنگامی که پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) خواست برای زید همسری برگزیند، از زینب بنت جحش که دختر امیّه، دختر عبدالمطلب و نیز دختر عمّه‌ی پیامبر(صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) بود، برای او خواستگاری کرد. ابتدا زینب پنداشت که پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) او را برای خودش خواستگاری کرده است، امّا وقتی فهمید که خواستگاری از او برای زید است، سرباز زد و برادرش، عبدالله نیز به مخالفت و انکار پرداخت. (260)
در این هنگام، این آیه نازل گردید: «وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَن یَكُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ» (261)؛ هیچ مرد و زن با ایمانی، هنگامی که خدا و پیامبرش امری را لازم بدانند، از خود اختیاری ندارد. زینب و برادرش با شنیدن آیات الهی، در برابر فرمان خداوند سر فرود آوردند و پیامبر(صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) زینب را به ازدواج زید درآورد. امّا دیری نپایید که علی‌رغم تلاش پیامبر اکرم (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) برای گسسته نشدن این پیوند زناشویی به جدایی انجامید. آن‌گاه پیامبر برای جبران این شکست زینب در ازدواج، به فرمان خداوند، وی را به همسری خود برگزید. آیه‌ی 37 سوره‌ی احزاب، آیه‌ی ناظر به داستان ازدواج پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) و دختر عمّه‌اش زینب، پس از جدایی از زیدبن‌حارثه است:
به کسی که خداوند بر وی نعمت ارزانی داشته است و تو نیز او را مشمول انعام خویش قرار داده‌ای، می‌گویی که همسرِ خود را برای خود نگه‌دار و از خدا پروا کن و در دل خود امری را نهفته می‌داری که خدا آن را آشکار خواهد کرد و از مردم هراس داری با این که سزاوار است که از خدا بهراسی. چون زید از زن کامروا شد و او را طلاق گفت، او را به ازدواج تو درآوردیم تا برای مؤمنان در نکاح با زنان پسر خواندگانشان پس از طلاق، اشکالی نباشد و فرمان خداوند انجام شدنی است * در آن چه خداوند برای پیامبر واجب ساخته است بر او هیچ‌گونه سختی و حرجی نیست. سنّت الهی در مورد پیشینیان نیز جاری بوده و فرمان الهی حساب شده و دقیق است. (262)
بنابراین، همان‌طور که از این آیه به دست می‌آید، پیامبر اکرم (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) در نظر داشته تا در صورت جدایی زینب از زید، برای جبران شکست اجتماعی‌ای که برای زینب رخ داده است، وی را به همسری خود بگیرد، ولی از آن بیم داشته است که مردم بر او خرده بگیرند و جنجال و هیاهو بپا کنند. (چنان که نقل شده است که پس از ازدواج پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم)، گروهی از منافقان و یهود به اشکال‌تراشی پرداختند) (263)؛ زیرا مطابق سنّت جاهلی، ازدواج با همسر مطلّقه‌ی پسرخوانده حرام بوده است و نیز مردم ازدواج با همسر مطلّقه‌ی زید را که برده‌ی آزاد شده‌ی پیامبر بوده است در شأن پیامبر اکرم (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) نمی‌دانستند. متأسّفانه، در برخی از تفاسیر شیعه و سنّی روایاتی نقل گردیده است که نه تنها با مقام عصمت پیامبر اکرم (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) سازگار نیست، بلکه شواهد و قراین بسیاری بر ساختگی بودن آن‌ها وجود دارد. در تفسیر طبری و الدُّرالمنثور آمده است:
روزی پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) برای احوال‌پرسی زید به خانه‌اش آمد. در این هنگام، ناگهان پرده‌ی خانه کنار رفت و چشم حضرت به اندام برهنه‌ی زینب افتاد و او در دل حضرت خوشایند آمد. وقتی زید از این امر آگاه شد گفت: اگر مایل باشی او را طلاق دهم؟.» (264)
مرحوم طبرسی شبیه این ماجرا را از تفسیر القمّی نقل کرده است:
پیامبر خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) به زید بسیار علاقه داشت، و به این علّت برای احوال‌پرسی زید به خانه‌اش می‌رفت. روزی که پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) برای پرس‌وجو از احوال او به خانه‌اش آمد، ناگهان چشمش به زینب افتاد که در وسط اطاقش مشغول آسیاب کردن مادّه‌ی خوشبویی بود. گفت: پاک و منزّه است خداوندی که آفریدگار نور است و پربرکت باد خداوندی که زیباترین آفرینندگان است. و آن‌گاه بازگشت. هنگامی که زید به سراغ زینب آمد، وی ماجرا را برایش بازگو کرد. زید به او گفت: شاید تو در دل پیامبر خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) جای گرفته‌ای! آیا می‌خواهی طلاقت بدهم تا پیامبر خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) با تو ازدواج کند؟ زینب گفت: می‌ترسم اگر مرا طلاق دهی، پیامبر با من ازدواج نکند. زید تمام داستان را به پیامبر خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) عرض کرد و آیات یاد شده نازل گردید. (265)
برخی از مفسّران شیعه و سنّی روایات خرافیِ مربوط به داستان ازدواج پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) با زینب را به دلیل ناسازگاری آن‌ها با مقام عصمت، مردود دانسته‌اند. ابوالفتوح رازی در ذیل آیه‌ی 37 سوره‌ی احزاب ضمن نقل داستان، به نقد آن پرداخته است:
امّا مخالفان ما آورده‌اند که سبب نزول آیت آن بود که یک روز رسول (علیه‌السلام) بسرای زید حارثه بکاری آمد زینب را دید خویشتن را بیاراسته رسول (علیه‌السلام) او را دوست داشت گفت: «سُبحَانَ اللهِ مُقَلِّبِ القُلُوبِ وَ الأَبصَارِ» سبحان آن خدای که او دل‌ها و چشم‌ها بگرداند چون زید باز آمد زن او را بگفت زید بدانست که او در دلِ رسول افتاده است در حال خدای تعالی کراهت آن زن در دل زید افکند زید بیامد گفت یا رسول‌الله مرا این زن نمی‌باید خواهم تا طلاقش دهم رسول (علیه‌السلام) گفت چرا تو را در حق او تهمتی هست؟ گفت نه یا رسول‌الله جز خیر نیست و لیکن مرا با او دل خوش نیست، رسول (علیه‌السلام) گفت برو و ابلهی مکن و زن خود را نگاه‌دار و رها مکن و در دلش خلاف این بود برای آن که دلش باو مشغول بود می‌خواست تا زید او را طلاق دهد تا او را بزنی کند. زید او را طلاق داد چون وعدش بسر آمد رسول (علیه‌السلام) زید را گفت یا زید من کسی دیگر را نمی‌دانم از تو استوارتر بر سرّ خود بدانکه مرا می‌باید که زینب را بزنی کنم و کسی را نمی‌دانم زید گفت بیامدم تا زینب را این حدیث کنم او را یافتم که آرد می‌سرشت تا نان پزد او در چشم من بخلاف آن آمد که بود نیارستم در او نگریدن از حرمت رسول (علیه‌السلام) را و آن که رسول (علیه‌السلام) خواست که بر او عقد بندد پشت بر او کردم و گفتم یا زینب بشارت باد ترا که رسول خدای ترا می‌خواهد او گفت فرمان او راست، رسول (علیه‌السلام) او را عقد ببست و ولیمه ساخت خدای تعالی این آیت فرستاد.
اکنون بدانکه آن چه ازین حدیث موافق مذهب ما نیست آنست که رسول (علیه‌السلام) نشاید که زن بیگانه را چندان بنگرد و تأمّل کند تا عاشق شود و نیز خود نشاید که بر زن مردمان عاشق شود اگرچه عشق از قِبَل خدا است و شهوتی باشد سخت به مشت‌های مخصوص ولیکن در حق پیغمبر منفّر است ... و در اخبار ما چنان است که خدای تعالی خواست تا آن حکم جاهلیّت را منسوخ کند که نکاح ادعیاء حرام داشتند چون نکاح زنان پسر که از صلب بودندی. امر کرد رسول (علیه‌السلام) را که چون زید حارثه زینب را طلاق داد تو برو نکاح بند تا بدانند که زن پسر خوانده را به زنی گرفتن حرام نیست؛ چنان که زن پسر حقیقی را. (266)
مرحوم علّامه شعرانی در پاورقی این بحث، در توجیه این مطلب می‌فرماید:
نیز ممکن نیست پیغمبر (صلی ‌الله ‌علیه و آله و سلم) دختر عمّه خود را نشناخته و جمال او را از آغاز کودکی ندانسته تا وقتی زن زید شد او را دیده و جمال او را دانسته عاشق شده باشد. و باید دانست که قریش چندان خویش را بزرگ می‌پنداشتند و مردم دیگر را پست که از کشتن دشمن خود به دست خویش عار داشتند و آن را به موالی و غلامان حوالت می‌کردند و زینب از قریش بود و به امر پیغمبر (صلی ‌الله ‌علیه و آله و سلم) تن به زوجیّت بنده در داد برخلاف عادت قبیله و با این حال زید از او ناراضی شد و به طلاق وی مصمّم گشت و ننگی بدتر از این برای زن قریش نیست که به زوجیّت بنده تن دهد و بنده از او نفرت جوید و او را طلاق دهد و پیغمبر (صلی ‌الله ‌علیه و آله و سلم) چون شفاعت این نکاح کرد و به این عاقبت منتهی گشته بود و جبران دل شکستگی زینب به غیر این ندانست که او را جزء حرم محترم خود قرار دهد که عزّت و سلطنت دنیا و فخر و شرف آخرت جمع داشت و هر واسطه که در نکاح به بدبختی انجامید پیوسته منفور هر دو طائفه‌ی زن و شوهر است، مگر به نکاحی جبران کند که سعادت هر دو باشد. (267)
در کتاب عیون‌ أخبار‌الرضا (علیه‌السلام) درباره‌ی گفت و گوی حضرت رضا (علیه‌السلام) با مأمون و دانشمندان ادیان، آمده است:
امام (علیه‌السلام) در پاسخ به سؤالات علی‌بن‌جهم درباره‌ی آیاتی که در نگاه نخستین، با عصمت انبیا ناسازگار است، فرمود: کلام خدای عزّوجلّ درباره‌ی حضرت محمد (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) که می‌فرماید: «وَتُخْفِی فِی نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِیهِ وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَاهُ» (268) با عصمت او منافات ندارد، زیرا از این آیه معلوم می‌شود که خداوند نام‌های همسرانی را که او با ایشان ازدواج می‌کند - همسران در دنیا و در آخرتش - را قبلاً برایش بیان کرده و نیز فرموده است که اینان مادران مؤمنان هستند. و یکی از همسرانی که برایش نام برده بود، زنی به نام زینب بنت جحش بود، و ادر آن روزها همسر زیدبن‌حارثه بود و او این مطلب را که وی به زودی به ازدواجش در می‌آید، از مردم پنهان می‌کرد، تا کسی از منافقان نگوید، که او می‌گوید زن مردم همسرِ من و جزء مادران مؤمنان است. و چون از جنجال منافقان می‌ترسید، این آیه به وی خاطر نشان کرد که تو از مردم می‌ترسی، با این که سزاوارتر است که از خدا بترسی؛ یعنی در دل از او بترسی. (269)
مرحوم علّامه طباطبایی نیز در ادامه بحث، درباره‌ی آیه‌ی یاد شده می‌فرماید:
از این‌جا روشن می‌شود که آن‌چه رسول خدا در دل پنهان می‌داشته، همین حکم بوده است و این عمل، قبلاً برای او واجب بوده است، نه این که - آن‌گونه که بعضی از مفسّران گفته‌اند - رسول خدا عاشق زینب شده و عشق خود را پنهان می‌کرده است، بلکه او وجوب این عمل را پنهان می‌کرده است. مفسّران در اثر این اشتباه، در صدد توجیه عشق رسول خدا برآمده، گفته‌اند او نیز بشر بوده و عشق یک حالت فطری است و هیچ بشری از آن مستثنا نیست. غافل از این که اوّلاً، با این توجیه، نیروی تربیت الهی را از نیروی فطری بشری کمتر دانسته‌اند، در حالی که نیروی تربیت الهی بر هر نیروی دیگری مسلّط است؛ ثانیاً، در چنین فرضی معنا ندارد که خداوند او را عقاب کند که چرا عشق خودت را پنهان کرده‌ای؛ زیرا پسندیده نیست حتّی یک فرد عادی پشت سر ناموسِ مردم سخنی بگوید و به یاد آنان باشد و برای به چنگ آوردن آنان تلاش کند [چه رسد به یک پیامبر]. (270)
بنابراین، شواهد زیادی بر جعلی بودن این گونه روایات وجود دارد:
1) با مقام طهارت و عصمت ذاتی پیامبر اکرم (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) منافات دارد.
2) اضطراب شدید روایات در تفاسیر شیعه و سنّی، بیان‌گر ضعف آن‌هاست.
3) اگر پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) گرایش ویژه‌ای به دختر عمّه‌اش، زینب داشت، می‌توانست از همان ابتدا با وی ازدواج کند؛ زیرا زینب در آغاز، نسبت به ازدواج با زید بی‌رغبت بود.
4) ازدواج پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) با زینب به فرمان الهی صورت گرفته و قرآن کریم انگیزه و هدف آن را به طور صریح بیان داشته است، تا هرگونه ابهام و اتّهامی را از آن حادثه و از پیامبرش برطرف سازد.
5) پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) بارها زید را از طلاق زینب منع کرد.
6) ازدواج پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) با زینب برای مبارزه علیه یک عقیده و حکم جاهلی صورت گرفت که نکاح با همسر فرزند خوانده را حرام می‌پنداشتند.
7) پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) برای جبران شکست اجتماعی زینب در امر ازدواج با زید، به این اقدام دست زد.
8) برخی نیز این داستان (روایات ساختگی) را ساخته‌ی یوحنّای دمشقی (271)، در عهد بنی‌امیّه دانسته‌اند. (272)

2 -15- ذبیح‌الله؛ اسماعیل یا اسحاق؟

داستان فداکاری‌ها و ایثارگری‌های حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) و نیز قربانی کردن فرزندش، آزمون بزرگ الهی در قرآن کریم گزارش شده است. (273) در این که کدام‌یک از فرزندان وی، به «ذبیح» ملقّب گشته، مورد اختلاف اهل سیره و تفسیر است. بسیاری از مفسّران اهل‌سنّت، از جمله طبری، اسحاق و مفسّران شیعه، اسماعیل را ذبیح دانسته‌اند.
ابن‌جریر طبری در تفسیر خود، حادثه ذبح را مربوط به اسحاق دانسته، روایاتی را در این باره نقل کرده است:
سدّی نقل کرده است که جبرئیل به ساره گفت: مژده باد تو را به فرزندی به نامِ اسحاق، ابراهیم گفت: اسماعیل در راه خداوند قربانی می‌شود. وقتی اسحاق بزرگ شد. در عالم رؤیا گفته شد: به نذر خود وفا کن؛ زیرا خداوند، فرزندی از ساره به تو ارزانی داشته است تا او را ذبح کنی. ابراهیم به اسحاق گفت: آماده شو تا تو را در راه خدا قربانی کنیم. (274)
طبری همچنین در ذیل آیه‌ی «وَفَدَیْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» (275) می‌گوید: معنی این آیه این است که اسحاق را به ذبحی بزرگ بازخریدیم. آن‌گاه پس از نقل آراء گوناگون می‌افزاید:
برخی گفته‌اند که مراد از ذبیح اسحاق است (وی در این‌جا 17 روایت از راویانی، نظیر ابن‌عبّاس نقل کرده است، از جمله‌ی آن ها روایاتی است که ابوهریره از کعب‌الأحبار گرفته است.) (276) و برخی نیز گفته‌اند: مراد از ذبیح، اسماعیل است. (وی در این‌جا نیز 24 روایت از افرادی مانند ابن‌عبّاس نقل نموده که از جمله‌ی آن‌ها روایاتی است که از محمّدبن کعب قرظی نقل شده است.) (277)
عمربن عبدالعزیز، خلیفه‌ی اموی، از محمّدبن کعب شنید که ذبیح اسماعیل است، آن‌گاه برای اطمینان قلب خود از عالمِ یهودی تازه مسلمانی در این باره نظر خواست. محمّدبن کعب قرظی می‌گوید: من نزد عمر بن‌عبدالعزیز بودم که به آن یهودی نوآیین گفت: فرمان به ذبح کدام یک از دو فرزند ابراهیم داده شد؟ گفت: اسماعیل. ای امیرالمؤمنین! به خدا سوگند که یهودیان این را می‌دانند، ولی از آن جا که بر عرب حسادت ورزیدند و نخواستند پدر ایشان ذبیح شناخته شود، این واقعیّت را انکار نمودند و اسحاق را ذبیح معرّفی کردند؛ زیرا اسحاق پدر آنان است. خدا آگاه‌تر است به این که ذبیح کدام است. هر دو پاک و پاکیزه و فرمانبر پروردگار خود بوده‌اند. (278)
ابن جریر در پایان می‌گوید: براساس ظاهر قرآن کریم، سخنِ قائلان به ذبیح بودن اسحاق دارای اعتبار بیش‌تری است. (279) وی نظیر این سخن را در کتاب تاریخ خود نیز مطرح نموده است:
هر دو قول از رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) روایت شده است، و اگر از میان آن دو قول یکی درست بود، از آن تجاوز نمی‌کردیم و به نقل دیگری نمی‌پرداختیم. البته دلیل قرآنی بر صحّت روایت ذبیح بودن اسحاق نسبت به روایت دیگر، دلالت روشن‌تری دارد. (280)
دکتر ذهبی درباره‌ی گوناگونی روایات به ویژه از طریق ابن‌عبّاس می‌گوید:
این که به عنوان مثال در تعیین «ذبیح» دو گونه روایت از ابن‌عبّاس نقل شده است، به تفسیر ابن‌جریر باز می‌گردد. وی از ابن‌عبّاس دو روایت مختلف نقل کرده که یکی از آن دو «مرفوعه» و دیگری «موقوف علیه» است.
آن‌گاه وی در مقام دفاع از طبری برآمده، ادامه می‌دهد:
ابن‌جریر، ملتزم به صحّت همه‌ی روایات تفسیر خود نیست. اگر این دو روایت را طبق قواعد نقد و ارزیابی، بررسی نماییم، به روشنی معلوم می‌گردد روایتی که بیان‌گر ذبیح بودن اسماعیل است بر دیگری رجحان دارد و صحیح‌تر است؛ زیرا مؤیدات زیادی دارد. و نیز آن روایتی را که او به شکل مرفوعه از ابن‌عبّاس نقل می‌کند و گویای ذبیح بودن اسحاق است، در سلسله‌ی سند آن، حسن بن‌دینار، و علی‌بن زید قرار دارند که اوّلی «متروک» و دومی، «منکرالحدیث» است؛ چنان که ابن‌کثیر نیز در تفسیرش یادآور شده است. (281)
امّا دیگر روایات موقوفه که بیان‌گر ذبیح بودن اسحاق است، گرچه سند آن‌ها صحیح است، بر رأی نخستِ ابن‌عبّاس حمل می‌شود؛ زیرا وی آن‌ها را از برخی صحابه که از کسانی مثل کعب و غیر او روایت می‌کردند شنیده است و پس از آن که برایش معلوم شده که از سخنان یهودیان است، از آن عدول نموده و بر ضدّ آن حکم کرده است. (282) همچنان که ابن‌جریر نیز آن را روایت کرده است. (283) ابن‌کثیر نیز درباره‌ی روایاتِ دالّ بر ذبیح بودن اسحاق می‌گوید:
همه‌ی این‌ها از کعب‌الأحبار گرفته شده است؛ زیرا وی در دوران خلافت عمر مسلمان شد و به نقل روایت برای عمر از کتاب‌های کهن خود (تورات) پرداخت و چه بسا خلیفه نیز از وی بهره برده، مردم را در شنیدن سخنانش آزاد گذاشته است؛ از این رو، آنان هر چه از درست و نادرست می‌‌‌‌دانستند روایت کردند، در حالی که امّت اسلامی حتّی به یک حرف از احادیث آنان محتاج نبوده است. (284)
از عهد عتیق چنین برمی‌آید که ذبیح، اسحاق بوده است. در تورات آمده است:
و واقع شد بعد از این وقایع که خداوند، ابراهیم را امتحان کرده بدو گفت: ای ابراهیم عرض کرد لبیّک گفت: اکنون پسر خود را که یگانه‌ی تست و او را دوست می‌داری یعنی؛ اسحاق را بردار و به زمین موریا برو. او را در آنجا بر یکی از کوه‌هایی که بتو نشان می‌دهم برای قربانی سوختنی بگذران... چون بدان مکانی که خدا بدو فرموده بود، رسیدند ابراهیم در آنجا مذبحی را بنا نمود و هیزم را بر هم نهاد و پسر خود اسحق را بسته بالای هیزم بر مذبح گذاشت. (285)
به نظر می‌آید برخی از روایاتی که اسحاق را ذبیح معرّفی می‌نماید، متأثّر از روایات اسرائیلی و اندیشه‌های اهل‌کتاب، به ویژه کعب‌الأحبار، است. (286) چون یهودیان از دودمانِ اسحاق بودند، می‌خواستند این افتخار را برای خود ثبت و آن را از مسلمانان که پیامبرشان از تبار اسماعیل بود، سلب کنند. از ظواهر آیات قرآنی به دست می‌آید که ذبیح اسماعیل است؛ زیرا آیه‌ی «وَبَشَّرْنَاهُ بِإِسْحَقَ نَبِیًّا مِّنَ الصَّالِحِینَ» (287) به خوبی گویای این است که بشارت به ولادت اسحاق پس از ماجرای ذبح فرزند و به خاطر فداکاری‌ها و ایثارگری‌های حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) است؛ بنابراین، ماجرای قربانی مربوط به اسحاق نبوده است. این استدلال در سخن امام صادق (علیه‌السلام) نیز آمده است. (288) و نیز ترتیبی که از زبان حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) در آیه‌ی «الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی وَهَبَ لِی عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَاعِیلَ وَإِسْحَاقَ» (289) آمده است، به این موضوع اشاره دارد. (290) چنان که در دیگر آیات نیز این ترتیب رعایت شده است. (291) علّامه طباطبایی می‌فرماید:
باید دانست که آیه‌ای از متضمّن بشارت به ولادت اسحاق است، پس از بشارتی آمده است که از تولّد اسماعیل خبر می‌دهد. ابتدا می‌فرماید: «فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ» و به دنبال آن می‌فرماید: «فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ». از ظاهر این سیاق بر می‌آید، بلکه به این مطلب تصریح دارد که ذبیح غیراسحاق بوده، بلکه او اسماعیل است. ما در این باره در ذیل داستان ابراهیم (علیه‌السلام) در سوره‌ی انعام به تفصیل سخن گفته‌ایم. (292)
علاوه بر این، روایات بسیاری در دست است که اندیشه‌ی یهودیان در این باره را نفی می‌کند. در حدیث معتبری از پیامبر اکرم (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) نقل شده است که فرمود: «أَنَا ابنُ الذَّبِیحَینِ؛ من فرزند دو ذبیح هستم، که مراد یکی پدرش عبدالله است؛ زیرا عبدالمطّلب، جدّ پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) نذر کرده بود که عبدالله را برای خداوند قربانی کند، ولی پس از آن، به فرمان خدا صد شتر فدیه‌ی او قرار داد، و ذبیح دوّم، اسماعیل است؛ زیرا قطعاً پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) از فرزندان اسماعیل است نه اسحاق. (293) و نیز در جوامع حدیثی و تفاسیر شیعه روایات بسیاری وارد شده که بیان‌گر ذبیح‌بودن اسماعیل (علیه‌السلام) است؛ (294) گرچه علی بن‌ابراهیم قمی در تفسیرش از امام صادق (علیه‌السلام) روایتی نقل کرده که ذبیح را اسحاق معرّفی نموده است. (295) به هر حال، در برابر روایات بسیاری که با ظواهر قرآن کریم نیز هماهنگی و سازواری دارند، روایات شاذّی که بیان‌گر ذبیح بودن اسحاق است، توان مقابله ندارد و نیز به دلیل مخالفت با ظواهر قرآن کریم مردود شمرده می‌شود.

2 -16- افسانه‌سرایی درباره‌ی حضرت داود (علیه‌السلام)

یکی از داستان‌هایی که در سوره‌های مختلف قرآن کریم به آن پرداخته شده، داستان حضرت داود (علیه‌السلام) است. نام این پیامبر الهی، شانزده‌بار در قرآن کریم آمده و با صفات برجسته‌ای از وی یاد شده است. (296) از جمله‌ی مطالبی که درباره‌ی داود (علیه‌السلام) آمده، قصّه‌ داوری و ابتلای او به آزمون بزرگ الهی است که در تفاسیر به گونه‌های مختلفی نقل گردیده است ومتأسّفانه بسیاری از این نقل‌ها از ارزش و اعتبار برخوردار نیستند. ابن‌جریر طبری در ذیل آیه‌ی 24 از سوره‌ی ص، آیه‌ی به نقل از ابن‌عبّاس می‌گوید:
داود (علیه‌السلام) عرض کرد: پروردگارا! ابراهیم و اسحاق و یعقوب را شهرت و آوازه دادی؛ اگر دوست داشته باشی، همانند آن را به من نیز عطا می‌کنی. خداوند فرمود: من آنان را به چیزی آزمودم که تو را بدان نیازموده‌ام؛ اگر بخواهی، تو را نیز همانند آنان می‌آزمایم و آن‌چه را که به آنان عطا کردم به تو نیز عطا می‌کنم. عرض کرد: آری. خداوند به او فرمود: مشغول کار خود باش تا بلای تو را نشانت دهم. مدتی بر او گذشت و او که تقریباً ماجرا را از یاد برد. هنگامی که در محراب عبادت بود، ناگهان کبوتری طلایی بر او ظاهر شد. خواست تا آن را بگیرد، که آن برفراز محراب پرید، رفت تا آن را بگیرد؛ آن برخاست. او بر فراز محراب آمد و زنی را دید که آب تنی می‌کرد. پیامبر خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) از محراب فرود آمد؛ کسی را فرستاد تا وی را نزدش آورند. آن‌گاه از همسرش و نیز کار او جویا شد. زن گفت: همسرم حضور ندارد (در جبهه است). داود به فرمانده‌ی آن جنگ دستور داد تا او را به فرماندهی جبهه بگمارد، تا کشته شود. پس چنین کرد؛ امّا یارانش مصدوم شدند و او نجات یافت و پیروز گشت. و خداوند متعال وقتی داود را در چنین وضعی دید، خواست تا او را نجات دهد. یک روز هنگامی که وی در محرابش در حال خواندن زبور بود، ناگهان دو نفر شاکی در پیش روی او از بالای محراب وارد شدند. او وقتی آن دو را دید، ترسید و در دل خود گفت: چقدر در قلمرو حکومت خود ناتوان شده‌ام که مردم در محراب بر من وارد می‌شوند. آن دو گفتند: ما دو خصمیم که یکی بر دیگری افزونی می‌جوید و چاره‌ای نبود جز این که نزد تو آییم؛ سخنان ما را بشنو. یکی از آن دو گفت: این برادرِ من، نود و نه میش دارد و من تنها یک میش دارم. او به من می‌گوید آن یکی را نیز به او واگذارم، تا اوصد میش داشته باشد و من هیچ نداشته باشم. او در سخن گفتن بر من غلبه کرد. او اگر گروه خود را فراخواند، بیش‌تر از گروه من هستند و اگر به نبرد با من برخیزد، از من توانمندتر است. داود (علیه‌السلام) به او گفت: تو به میش خود از او محتاج‌تری. مسلّماً او با درخواست یک میش تو و افزودن آن به میش‌هایش بر تو ستم روا داشته است «وَقَلِیلٌ مَّا هُمْ» (297). و او در این حال از این که خودش را فراموش کرده بود، غافل بود. یکی از آن دو فرشته با لبخندی به دیگری نگریست و داود (علیه‌السلام) با تماشای این صحنه، یقین کرد که در آزمون قرار گرفته است. از این رو، استغفار نمود و به خاک افتاد و به سوی خداوند بازگشت و تا چهل شب بر این عمل مداومت نمود، که از اشک‌های چشمانش سبزه رویید. آن‌گاه خداوند پادشاهیِ او را استوار ساخت. (298)
سیوطی نیز مانند طبری، به تفصیل روایاتی را از ابن‌عبّاس، أنس، مجاهد، حسن بصری و سُدّی، بدون هیچ‌گونه نقدی، نقل کرده است. (299) به نظر می‌آید که ریشه‌ی اصلیِ بسیاری از روایاتی که در تفاسیری، مانند جامع البیان و الدُّرالمنثور آمده، مطالبی است که به شکل زشت‌تری در تورات کنونی نوشته شده است. درباره‌ی حضرت داود می‌خوانیم:
و واقع شد در وقت عصر که داود از بسترش برخاسته بر پشت‌بام خانه‌ی پادشاه گردش کرد و از پشت‌بام زنی را دید که خویشتن را شستشو می‌کند و آن زن بسیار نیکو منظر بود * پس داود فرستاده درباره‌ی زن استفسار نمود و او را گفتند که آیا این بِتشَبَع دختر اَلِیعام زن اوُریای حِتّی نیست * و داود قاصدان فرستاده او را گرفت و او نزد وی آمده داود با او همبستر شد و او از نجاست خود طاهر شده به خانه‌ی خود برگشت * و آن زن حامله شد و فرستاده‌ی داود را مخبر ساخت و گفت که من حامله هستم * پس داود نزد یوآب فرستاد که اوریای حِتّی را نزد من بفرست و یوآب اوُریا را نزد داود فرستاد... و بامدادان داود مکتوبی برای یوآب نوشته به دست اوُریا فرستاد * و در مکتوب به این مضمون نوشت که اوُریا را در مقدّمه‌ی جنگی سخت بگذارید و از عقبش پس بروید تا زده شده بمیرد... و چون زن اُوریا شنید که شوهرش اوُریا مُرده است برای شوهر خود ماتم گرفت * و چون ایّام ماتم گذشت داود فرستاده او را به خانه‌ی خود آورد و او زن وی شد و برایش پسری زایید امّا کاری که داود کرده بود در نظر خداوند ناپسند آمد (300)
دکتر ابوشهبه، پس از نقل روایتی از طریق أنس‌بن مالک می‌گوید: این روایت، منکَر (301) و جعلی است و در سلسله‌ی سند آن ابن‌لَهیَعه و یزیدبن ایان رقاشی قرار دارند که هر دو ضعیف شمرده شده‌اند. (302) ابن‌کثیر نیز این روایت را ضعیف‌السند و از ساخته‌های اهل کتاب دانسته است. (303) مرحوم شیخ طوسی در تفسیر خود، پس از شرح و تفسیر آیات یاد شده می‌فرماید:
امّا این که برخی از داستان سرایان نادان گفته‌اند که داود (علیه‌السلام) دلباخته‌ی همسر اوریا شد و به اوریا دستور داد تا به جنگ برود و پیشاپیش تابوت، در خطّ مقدم جبهه باشد و کسی که پیشاپیش تابوت قرار می‌گرفت، شرطش این بود که بازنگردد، مگر این که یا پیروز گردد و یا کشته شود، روایتی باطل و جعلی است. و علاوه بر این، خبر واحدی بی‌ریشه و اساس است و روا نیست که اخبار آحاد در مورد پیامبران، آن هم در مورد چیزی که برای کمترین انسان‌ها روا نیست، پذیرفته شود؛ زیرا خداوند آنان را از این مرتبه منزّه ساخته و ارزش آنان را بالا برده است... (304)
مرحوم علّامه طباطبایی در تفسیر خود، واقعه‌ی داوری داود (علیه‌السلام) برای صاحبان گوسفندان را نه یک حقیقت عینی خارجی، بلکه آزمونی از جانب خداوند، در قالب تمثیل و تمثّل دانسته، می‌فرماید:
به احتمال قوی این واقعه که وی در آن حالت افرادی را دیده است که از دیوار محراب بالا آمده و ناگهان بر او وارد شده و یکی گفته است که من یک میش دارم و دیگری اظهار داشته من نود و نه میش دارم...؛ چیزی بیش از یک تمثّل نظیر رؤیا نبوده است. پس اگر فرض کنیم که سخن داود حکم رسمی و قطعی است، در حقیقت حکمی در ظرف تمثّل است؛ و مانند آن است که او این صحنه را در خواب دیده است. و در عالم تمثّل مانند عالم خواب تکلیفی نیست و ظرف تکلیف تنها در عالم شهود و بیداری - عالم ماده - است؛ و در عالم شهود و واقع نه کسی به داود (علیه‌السلام) مراجعه کرده و نه میش و نه میش‌هایی در کار بوده است. پس خطای داود، خطا در عالم تمثّل بوده است، و چنان که گفتیم در آن جا تکلیفی نیست؛ چنان که درباره‌ی خطای آدم نیز گفتیم که عصیان در بهشت بوده است؛ چون او در بهشت، آن زمانی که هنوز به زمین هبوط نکرده بود و هنوز شریعت و دینی نیامده بود، از آن درخت خورده است. (305)
علّامه در بحث روایی، ضمن نقل این قصّه از مجمع‌البیان (306) و نقد طبرسی بر آن می‌فرماید: این داستان که در این روایت آمده، از تورات گرفته شده است. و اصل آن از این هم زشت‌تر و رسواتر است؛ و این روایات تا حدودی آن را تعدیل کرده‌اند. (307) آن گاه وی روایت زیر را از عیون أخبارالرضا (علیه‌السلام) نقل می‌کند که در گفت‌وگوی امام رضا (علیه‌السلام) با دانشمندان ادیان و مذاهب، در مجلس مأمون آمده است. امام (علیه‌السلام) در این روایت به ابن‌جهم می‌فرماید:
بگو ببینم، پدران شما درباره‌ی داود چه گفته‌اند؟ ابن‌جهم گفت: می‌گویند او در محرابش مشغول نماز بود که ابلیس به صورت مرغی در برابرش ممثّل شد؛ مرغی که زیباتر از آن متصور نیست. پس داود نماز خود را شکست و برخاست تا آن مرغ را بگیرد. مرغ پرید و داود او را دنبال کرد. مرغ بالای بام رفت و داود نیز به دنبالش به بام رفت، مرغ به داخل خانه‌ی اوریا، فرزند حیّان وارد شد و داود به دنبالش رفت و ناگهان زنی زیبا را دید که مشغول آب تنی بود. داود عاشق زن شد؛ اتّفاقاً همسر او، اوریا را قبلاً به مأموریت جنگی روانه کرده بود. پس به امیرلشکر خود نوشت که اوریا را پیشاپیش تابوت قرار بده و او نیز چنین کرد، امّا او به جای این که کشته شود، بر مشرکان غلبه کرد. داود از شنیدن این مطلب ناراحت شد؛ دوباره به امیر لشکرش نوشت که او را همچنان جلو تابوت قرار بده. امیر چنان کرد و اوریا کشته شد و داود با همسر او ازدواج کرد.
راوی گوید: حضرت رضا (علیه‌السلام) دست بر پیشانی خود زد و فرمود: «إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ». آیا به یکی از پیامبران خدا چنین نسبت می‌دهید که نماز را سبک شمرده، آن را شکست و به دنبال مرغ به خانه‌ی مردم درآمده، به زن مردم نگاه کرده، عاشق او شده و شوهر او را به کشتن داده است! ابن‌جهم پرسید: ای فرزند رسول خدا! پس گناه داود چه بود؟ فرمود: وای بر تو. خطای داود این بود که او در دلِ خود گمان کرد که خدا هیچ خلقی داناتر از او نیافریده است، و خدای متعال دو فرشته نزد وی فرستاد تا از دیوار محرابش بالا روند. یکی گفت: ما دو خصم هستیم که یکی به دیگری ستم کرده‌ایم، تو میان ما به حقّ داوری کن و از راه حق منحرف نشود و ما را به راه میانه رهنمایی فرما. این برادر من نود و نه میش دارد و من یک میش دارم. او به من می‌‌گوید که این یک میش خود را در اختیار من بگذار، و این سخن را به گونه‌ای است که من را زبون می‌سازد. داود بدون این که از طرف مقابل بپرسد که تو چه می‌گویی و یا از مدّعی مطالبه‌ی شاهد کند، شتابزده رو به صاحب یک میش کرده، گفت: او که از تو می‌خواهد یک میش را نیز در اختیارش بگذاری، به تو ستم کرده است. خطای داود در این بود که از رسم داوری تجاوز کرده بود، نه آن چه شما می‌گویید. مگر نشنیده‌ای که خدای عزّوجلّ می‌فرماید: «یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُم بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ» (308) ابن‌جهم پرسید: ای فرزند رسول خدا! پس داستان داود با اوریا چه بود؟ حضرت رضا (علیه‌السلام) فرمود: در عصر داود حکم چنین بود که اگر زنی شوهرش می‌مرد و یا کشته می‌شد، دیگر حق نداشت شوهر دیگری اختیار کند و اوّلین کسی که خداوند این حکم را از او برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مرده ازدواج کند، داود (علیه‌السلام) بود، که با همسر اوریا پس از کشته شدن او و گذشتن عِدّه، ازدواج کرد و این بر مردم آن روز گران آمد. (309)

2 -17- افسانه‌سرایی درباره‌ی حضرت سلیمان (علیه‌السلام)

نام و یاد سلیمان پیامبر (علیه‌السلام) و داستان زندگی و حکومت بی‌بدیل او در سوره‌های مختلف قرآن کریم مطرح شده (310) و خداوند، وی را با صفت «أوّاب» (311) و «وارثِ داود (علیه‌السلام)» (312) ستوده است. در کتاب مقدس نیز از حضرت سلیمان (علیه‌السلام) به «پادشاه اسرائیل» نام برده شده (313) و همچنین درباره‌ی «حکمت» (314)، «داوری» (315)، «بنای معبد» (316)، «دیدار با ملکه‌ی سبا» (317)، «بت‌پرستی!» (318) و «امثال و غزل‌های» (319) او سخن رفته است. در قرآن کریم در توصیف سلیمان (علیه‌السلام) چنین آمده است:
وَوَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَیْمَانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ * إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِنَاتُ الْجِیَادُ * فَقَالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَن ذِكْرِ رَبِّی حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ * رُدُّوهَا عَلَیَّ فَطَفِقَ مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ * وَلَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمَانَ وَأَلْقَیْنَا عَلَى كُرْسِیِّهِ جَسَدًا ثُمَّ أَنَابَ (320)
ما سلیمان را به داود بخشیدیم؛ او چه بنده‌ی خوبی است، که همواره اهل تسبیح و توجّه به خداوند است. به خاطر بیاور هنگامی را که در موقع عصر اسبان تندرو را بر او عرضه داشتند. سلیمان که از مشاهده‌ی این اسبان آماده برای جهاد با دشمن خرسند بود گفت: «من این اسبان را به خاطر پروردگارم دوست دارم، تا این که از دیدگانش پنهان شدند وی دستور داد بار دیگر این اسبان را برای من بازگردانید. آن‌گاه وی آن‌ها را مورد نوازش قرار داد و بر ساق‌ها و گردن‌های آن‌ها دست کشید. ما سلیمان را آزمودیم و بر کرسی او جسدی افکندیم، سپس او به درگاه خداوند توبه و انابه نمود.
در برخی از تفاسیر سنّی و شیعی در ذیل آیات یاد شده، روایات بسیار شگفت‌آوری نقل گردیده (321) که به دلیل ناسازگاری با مقام عصمت پیامبران الهی مورد نقد و انکار واقع شده است. در برخی از آن‌ها ردِّ پای کعب‌الأحبار یهودی دیده می‌شود. مرحوم علّامه طباطبایی در تفسیر خود در بحث روایی مربوط به داستان سلیمان (علیه‌السلام) می‌فرماید:
در مجمع‌البیان در ذیل آیه‌ی «فقَالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَن ذِكْرِ رَبِّی» (322) آمده است که برخی از مفسّران گفته‌اند: رسیدگی به کار اسبان، او را از نماز عصر بازداشت، تا وقت نماز فوت شد. و در روایات اصحاب ما نیز آمده است که فضیلت اوّل وقت از او فوت شد». (323) و نیز ابن‌عبّاس گفته است که از علی (علیه‌السلام) درباره‌ی این آیه پرسیدم؛ او فرمود: ای ابن‌عبّاس تو درباره‌ی این آیه چه شنیده‌ای؟» عرض کردم: از کعب شنیده‌ام که می‌گفت: سلیمان سرگرم سان دیدن از اسبان شد، تا وقتی که نمازش فوت گشت، آن‌گاه گفت: اسبان را برای من برگردانید. آن روز چهارده اسب در آنجا بود؛ دستور داد با شمشیر ساق‌ها و گردن‌های آن‌ها را قطع کنند. و خدای متعال به این جهت، چهارده روز از سلطنت او را گرفت؛ زیرا به اسبان ظلم کرد و آن‌ها را کشت. علی (علیه‌السلام) فرمود: کعب دروغ گفته و مطلب این بوده است که روزی سلیمان از اسبان خود سان دید؛ زیرا می‌خواست با دشمنان خدا جهاد کند. پس آفتاب غروب کرد. او به امر خدای تعالی به ملایکه‌ی موکّل آفتاب گفت آن را برگردانند. ملایکه آفتاب را برگرداندند و سلیمان نماز عصر را در وقتش به جای آورد. آری پیامبران هرگز ظلم نمی‌‌کنند و به ظلم نیز دستور نمی‌دهند، چرا که پاک و معصومند. (324)
مرحوم علّامه پس از نقل روایاتی از امام صادق (علیه‌السلام) می‌افزاید:
اگر لفظ آیه با این روایت سازگار باشد، یعنی با جمله‌ی «فَطَفِقَ مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ» (325) بسازد، اشکالی در روایت نیست. و بازگشت خورشید نیز بدون اشکال است؛ زیرا وقتی ما معجزه‌ را برای پیامبران بپذیریم، دیگر چه فرقی میان معجزات نیست؟ به ویژه با توجّه به این که از نظر روایات، آفتاب تنها برای سلیمان برنگشته، بلکه برای یوشع‌بن نون و علی‌بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) نیز بازگشته است و روایات کاملاً معتبر است. بنابراین، نباید به اشکالی که فخر رازی در التفسیر الکبیر خود مطرح کرده است، اعتنا نمود. (326)
سیّد مرتضی در ردّ این روایات می‌گوید:
چگونه ممکن است که خداوند ابتدا این پیامبر را مورد مدح قرار داده، بلافاصله کار زشتی به او نسبت دهد، که او مشغول سان دیدن اسبان بود و نماز را فراموش کرد؟ (327)
علّامه طباطبایی همچنین در مورد پی‌کردن و گردن زدن اسب‌ها می‌فرماید:
و امّا پی کردنِ اسب‌ها و زدن گردن‌های آن‌ها با شمشیر، مطلبی است که تنها در این روایت نیامده، بلکه در چند روایت از طریق اهل سنّت (328) نقل شده است و قمّی (329) نیز آن‌ها را در تفسیر خود آورده است، و گویا همه‌ی این روایات، چنانکه در روایت ابن‌عبّاس گذشت، به کعب‌الأحبار بر می‌گردد، و به هر حال، نباید به آن‌ها اعتنا کرد. (330)
وی در ادامه، ضمن اشاره به برخی از افسانه‌های خرافیِ دیگر می‌گوید:
نظیر این روایات و مطالب شگفت‌آوری که در مورد این داستان نقل کرده‌اند، روایتی است که در ذیل آیه‌ی «وَأَلْقَیْنَا عَلَى كُرْسِیِّهِ جَسَدًا» (331) آورده‌اند؛ که خداوند به او پسری داد و او از ترس جنّ - و در برخی از روایات دیگر از ترس ملک‌الموت - کودک را به ابر سپرد تا او را در دامن خود محافظت کند، ولی روزی جسد مرده‌ی او را بر روی تخت خود یافت. (332) و نیز آورده‌اند که روزی سلیمان گفت: امشب با صد نفر از زنان خود همبستر می‌شوم، تا از هر یک از آنان پسری شجاع برایم زاده شود و در راه خدا جهاد کند. و در این سخنِ خود، «إن شَاءَالله» نگفت و در نتیجه، هیچ یک از همسرانش باردار نشدند، جز یکی از آن‌ها که فرزندی ناقص زایید و سلیمان او را بسیار دوست می‌‌‌داشت و بدین جهت، او را نزد یکی از اجنّه پنهان کرد تا این که ملک‌الموت او را قبض روح کرد و جسدش را بر تخت سلیمان افکند. (333)
علّامه طباطبایی در ادامه می‌فرماید مطلب عجیبی که در روایات بسیاری آمده است و تعدادی از آن‌ها را نیز ابن‌عبّاس از کعب نقل کرده این است که یکی از شیاطین انگشتری سلیمان را از وی ربود و در نتیجه، چند روزی مُلک او زایل شد و تسلّط او بر شیاطین از بین رفت و آن‌ها بر مُلک وی مسلّط شدند؛ تا آن که خداوند انگشترش را به او بازگردانید و بدین ترتیب، سلطنت دوباره به سلیمان بازگشت. (334) این مطالب بی‌پایه است و نباید به آن‌ها اعتنا نمود؛ و آن‌ها از جمله‌ی روایاتی هستند که جعل شده‌اند. (335) به نظر می‌رسد که افسانه‌ی گم شدن انگشتر سلیمان یا ربوده شدن آن به وسیله‌ی یکی از شیاطین و نشستن شیطان بر تخت سلطنت سلیمان، ریشه در خرافاتِ اسرائیلی و تلمود یهودیان دارد. (336) مرحوم سیّد مرتضی و طبرسی درباره‌ی این روایات فرموده‌اند:
امّا آن‌چه از طریق ابن عبّاس نقل شده که شیطان به شکل سلیمان ظاهر گردیده، انگشتر او را از یکی از همسرانش گرفت و چهل روز بر تخت حکومتش نشست و ... همه از جمله مطالبی است که نباید به آن‌ها اعتماد کرد؛ زیرا نبوّت در انگشتر نیست و روا نیست که خداوند نبوّت را از پیامبرش سلب نماید و نیز جایز نیست که خداوند شیطان را تمکّن دهد تا به صورت پیامبر تمثّل پیدا کند و بر تخت سلیمان نشسته، در میان بندگانش حکم براند. (337)

2 -18- افسانه‌ی غرانیق و آیات شیطانی

قرآن کریم آشکارا می‌گوید که پیامبران الهی همواره علیه شرک و بت‌پرستی و توطئه‌های گوناگون مشرکان و القائات شیطانی آنان در ستیز بوده‌اند، و در این نبرد مستمرّ، خداوند به پیامبران خویش وعده‌ی نصرت و پیروزی بر کیدها و نقشه‌های شوم مخالفان داده، نشانه‌های خود را محکم و استوار نموده است. در قرآن کریم می‌خوانیم:
وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلَا نَبِیٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّیْطَانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ فَیَنسَخُ اللَّهُ مَا یُلْقِی الشَّیْطَانُ ثُمَّ یُحْكِمُ اللَّهُ آیَاتِهِ وَاللَّهُ عَلِیمٌ حَكِیمٌ (338)
ما هیچ رسول و پیامبری را پیش از تو نفرستادیم، مگر این که هرگاه آرزو می‌کرد [و طرحی برای پیش‌برد اهداف الهی خود می‌کشید] شیطان، القائاتی در آن آرزو می‌کرد. امّا خداوند، القائات شیطان را از میان می‌برد؛ سپس آیات خود را استحکام می‌بخشید؛ و خداوند علیم و حکیم است.
در بعضی از منابع اهل سنّت، روایات شگفت‌آوری نقل گردیده است که قراین و شواهد بسیاری بر ساختگی بودن آن‌ها وجود دارد. ابن‌جریر طبری در ذیل آیات نخستین سوره‌ی نجم، درباره‌ی شأن نزول آن‌ها می‌گوید:
گویند که سبب نزولِ این آیه بر رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) آن بوده است که وقتی آن حضرت وحی را تلاوت می‌نمود، شیطان بر زبانِ او سخنانی را جاری می‌ساخت که خداوند بر او نفرستاده بود. و این موضوع بر رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) گران آمد و از آن غمگین شد. پس خداوند، او را با این آیات، از آن چه پیش آمده بود دلداری داد.
این افسانه از طرق گوناگون نقل گردیده است. یکی از این طرق روایت زیر است:
قسم برای ما نقل کرد که حجّاج از ابومعشر و او از محمّدبن کعب قُرَظی و محمّدبن قیس چنین نقل کرده‌اند: رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) در مجلسی از مجالس پرجمعیّت قریش نشسته بود؛ وی در آن روز آرزو می‌کرد که از طرف خدا آیه‌ای بر او نازل نشود که سبب دوری قومش از او گردد. پس خداوند این آیات را فرستاد: «وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى ...». (339) رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) آن را خواند تا به «أَفَرَأَیْتُمُ اللَّاتَ وَالْعُزَّى * وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى» (340) رسید؛ در این موقع شیطان این دو کلمه را بر زبان او افکند: «تِلکَ الغَرَانِقَةُ العُلَی وَ إِنَّ شَفَاعَتَهُنَّ لَتُرجَی» (341). رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) این سخنان را بر زبان آورد و سوره‌ را تا آخر خواند، و در پایان سوره سجده کرد و همه‌ی مردم با او به سجده رفتند. ولیدبن مغیره، خاکی برداشته، به طرف پیشانی خود برد و بر آن سجده کرد... پس چون شب شد، جبرئیل نزد پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) آمد. رسول خدا، آن سوره را بر او عرضه داشت و چون به آن کلمات که شیطان القا کرده بود رسید، جبرئیل گفت «این کلمات را من برای تو نیاورده‌ام». رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) فرمود: پس من بر خدا دروغ بسته‌ام و آن‌چه او نگفته است از جانب او گفته‌ام... رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) هم‌چنان اندوهگین بود تا آن که خداوند آیه‌ی «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ...». را فرستاد. راوی گفت: مهاجرانی که در حبشه بودند، شنیدند که همه‌ی مردم مکّه اسلام آورده‌اند، پس به سوی خویشان خود بازگشتند و گفتند که آن‌ها در نزد ما محبوب‌ترند و چون به مکّه رسیدند، خبر یافتند که چون خداوند القائات شیطان را نسخ فرموده است، مشرکان نیز به شیوه‌‌ی پیشین خویش بازگشته‌اند. (342)
سیوطی نیز افسانه‌ی غرانیق را با نقل‌های گوناگون، از جمله، از طریق محمّدبن کعب قرظی و محمّدبن قیس آورده است (343) و گویا زمخشری نیز، نظیر طبری و سیوطی، این روایات را پذیرفته است. (344) علی‌بن ابراهیم آن را روایت عامّه (345) دانسته، می‌فرماید:
عامّه در تفسیر آیه «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ...» (346) روایت کرده‌اند که رسول خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) در حال خواندن نماز بود و سوره‌ی والنّجم را در مسجدالحرام قرائت می‌کرد و عرشیان به کلام او گوش فرا می‌دادند؛ پس چون به آیات «أَ فَرَأَیْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّى‌ * وَ مَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى» (347) رسید، ابلیس بر زبان او این کلمات را جاری ساخت «فَإِنَّهَا الغَرَانِیقُ العُلَی وَ إِنَّ شَفَاعَتَهُنَّ لَتُرتَجَی». قریش مسرور شدند و سجده کردند. و در میان آنان ولیدبن مغیره مخزومی بود که پیرمردی کهنسال بود. او مشتی ریگ برداشت و در حالی که نشسته بود، بر آن سجده کرد. قریش گفتند: «که محمّد (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) به شفاعت لات و عزّی اقرار کرد». پس جبرئیل نازل شد و به پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) گفت: چیزی را خواندی که بر تو نازل نکرده بودم، و این آیه را آورد: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلَا نَبِیٍّ إِلَّا إِذَا...» امّا خاصّه، از امام صادق (علیه‌السلام) روایت نموده‌اند که پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) به فقر شدیدی مبتلا شده بود؛ نزد مردی از انصار رفت و فرمود: آیا طعام داری؟ گفت: «آری ای رسول خدا»، و برای آن حضرت حیوانی ذبح کرد و آن را بریان نمود. وقتی غذا را آماده کرد، نزد وی آورد. پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) آرزو کرد که علی، فاطمه، حسن (علیه‌السلام) و حسین (علیه‌السلام) نیز در کنارش بودند. در این هنگام، دو نفر منافق آمدند و سپس علی (علیه‌السلام) وارد شد. خداوند در این مورد، این آیه را نازل فرمود: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ». (348)
بسیاری از مفسّران و محقّقان بزرگ شیعه و سنّی، این روایات را مورد نقد و بررسی قرار داده، با دلایل فراوان، بطلان آن‌ها را اثبات کرده‌اند. (349) ابن‌کثیر در تفسیرش پس از نقل افسانه‌ی غرانیق از کتاب‌های تفسیری می‌گوید:
این افسانه را محمّدبن اسحاق نیز در سیره‌ی خود همین گونه نقل کرده که همه‌ی آن‌ها روایات مرسل و منقطع است - و خداوند آگاه‌تر است - و بغوی نیز آن‌ها را در تفسیرش به صورت مجموعه‌ای از سخنان ابن‌عبّاس و محمّدبن کعب قرظی و غیراینان، به همین شکل آورده و این پرسش را مطرح ساخته است که چگونه با وجود عصمت الهیِ پیامبران، چنین امری رخ داده است. سپس پاسخ‌هایی را از عامّه‌ی مردم نقل کرده که لطیف‌ترین آن‌ها این است که شیطان این جملات را در گوش‌های مشرکان خواند و آنان پنداشتند که آن‌ها از جانب پیامبر خدا (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) صادر گردیده است، در حالی که در واقع آن‌ها ساخته‌ی شیطان است، نه از ناحیه‌ی رسول رحمان (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) و خداوند آگاه‌تر است. (350)
حدیث یاد شده، مرسل است و ناقلان نخستین آن، یا در زمان وقوع ماجرا اصلاً وجود نداشته و یا در محلّ واقعه حضور نداشته‌اند. (351) محمّدبن کعب (م: 118 یا 119 هـ ق)، بنابر نقل مورّخان، در زمان حیات پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) متولّد نشده یا تولّد او در اواخر حیات آن حضرت بوده و وی او را ندیده است؛ مطلّب بن‌عبدالله مسلّماً زمان پیامبر را درک نکرده است؛ محمّدبن قیس، در زمان وقوعِ واقعه‌ی ادّعایی، در محلّ آن، یعنی مکّه حضور نداشته است؛ ابوالعالیه، احتمالاً در زمان حیات پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) متولّد شده، ولی مسلّماً آن حضرت را ندیده است؛ سعید بن جبیرِ تابعی در سال 46 هجری به دنیا آمده است و عبدالله بن عبّاس (م: 68 هـ.ق) در زمان محاصره‌ی شِعب ابوطالب، یعنی حداقل دو سال پس از واقعه‌ی مورد ادّعا به دنیا آمده، و در آن زمان در صُلب پدر بوده است. (352) بنابراین، شاهدی بر وقوع چنین جریانی وجود ندارد و دلیل عقلی، عرفی و نظری نیز در جهت نفیِ این افسانه است. بلکه می‌توان به این نتیجه رسید که افسانه‌ی غرانیق از جمله‌ی دروغ‌هایی است که سال‌ها پس از رحلت نبی‌اکرم (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) ساخته شده و رواج یافته و سپس به منابع تاریخی و تفسیری رخنه کرده است. و هیچ بعید نیست که این اخبار، توسّط روحانیان یهود و نصاری آن عصر جعل شده باشد. (353) گرچه این روایات از طرق متعدّدی نقل شده است، دلیلی بر صحّت آن‌ها وجود ندارد؛ زیرا کلمات و جملات آن‌ها مختلف و مضطرب است و این خود دلیل بر ضعف و عدم اصالت آن‌هاست. همچنین اکثر محدّثان پیشین، بر دروغ بودن آن‌ها گواهی داده و طرق آن را ضعیف و سست دانسته‌اند. فخررازی به تفصیل به ردّ این افسانه‌‌ی ساختگی پرداخته و گفته است: (354)
این روایت، باطل و مجهول است و اهل تحقیق، دلایلی از قرآن کریم، سنّت و عقل بر بطلان آن اقامه کرده‌اند؛ از جمله:
1)از محمّدبن اسحاق بن خزیمه درباره‌ی این قصّه پرسیدند؛ او گفت: این افسانه از ساخته‌های زنادقه است.
2) ابوبکر، احمدبن حسین بیهقی گفته است: این افسانه از نظر نقل، ثابت نیست و راویان آن مطعون هستند.
3) بخاری در صحیح خود این روایت را نقل کرده که پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) سوره‌ی نجم را خواند و مسلمانان و مشرکان و انس و جنّ همه سجده کردند. ولی در نقل او اشاره‌ای به غرانیق نشده است. (355)
سیّد مرتضی نیز درباره‌ی این موضوع می‌فرماید:
روایات موجود در این باره، قابل اعتنا نیستند؛ زیرا آن‌ها مطلبی را بیان می‌کنند که اندیشه‌ی آدمی، پیامبران را از آن منزّه دانسته است؛ این در صورتی است که این روایات، به خودی خود، نزد اصحاب حدیث، ضعیف و باطل نباشد. (356)
دلالت روایات یاد شده نیز از جهات گوناگون مخدوش دانسته شده است:
1)خدای متعال، قرآن کریم را از هرگونه تحریف و دسیسه‌های شیطانی دشمنان مصون داشته است و مکر شیاطین را ضعیف شمرده، سلطه‌ی آن‌ها را بر مؤمنان، به ویژه بندگان مخلص و برگزیده‌ی خود، نفی کرده است. بنابراین، هیچ راهی برای نفوذ شیطان به ساحت قدس پیامبران الهی، به هر شکلی، وجود ندارد. (357)
2) قرآن کریم در آیات فراوانی، از جمله آیات نخست سوره‌ی نجم، بر این حقیقت تأکید دارد که پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) از خود چیزی نمی‌گوید و همه‌ی گفته‌های او از سرچشمه‌ی وحی الهی نشأت می‌گیرد. (358)
3) این روایات، در تعارض آشکار با محکم‌ترین ارکان و پایه‌های شریعت، از جمله، مقام عصمت پیامبران است؛ و آیات بسیاری از قرآن کریم، هرگونه نسیان، افترا، هواپرستی و گرایش به شرک را از حریم آنان دور کرده است. (359)
4) سراسر زندگی پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) و تلاش عمده‌ی وی همواره در جهت نفی بت‌ها و مقابله با بت‌پرستی بوده است؛ چگونه ممکن است او بت‌ها را مدح و ستایش کند؟!
5) دشمنی مشرکان با رسول خدا(صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم) ریشه‌دارتر و عمیق‌تر از آن بود که با شنیدن این مقدار از قرائت پیامبر قانع شده، سر به سجده گذارند.
6) اگر این حکایت صحّت داشت، رواج پیدا می‌کرد و مسلّماً مشرکان در برابر مسلمانان، در طول دعوت پیامبر (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم)، به صورت حربه و سوژه‌ای از آن بهره می‌بردند و وی را تصدیق نمی‌کردند.
7) این کلام خداوند که می‌فرماید: «فَیَنسَخُ اللَّهُ مَا یُلْقِی الشَّیْطَانُ...» (360)، نشان می‌دهد که این افسانه صحّت ندارد.
8) گرچه گروهی از مفسّران این افسانه را نقل کرده‌اند، ولی نقل ‌آن‌ها به حدّ تواتر نرسیده و خبر واحد محسوب می‌شود؛ و خبر واحد، توانِ معارضه با ادلّه‌ی متواتر نقلی و عقلی را ندارد.
9) سیاق سوره‌ی نجم در مقام نفی بت‌پرستی و نکوهش بت‌هاست و اگر مدحی از سوی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نسبت به بت‌ها صورت گرفته باشد، با سیاق آیات این سوره در تضادّ و تناقض است.
10) با توجّه به قرائن و شواهد یاد شده، ساختگی بودن روایات مربوط به افسانه‌ی غرانیق، امری مسلّم و قطعی است و چه بسا آن از جمله‌ی روایات اسرائیلی‌ای است که به دست پلید دشمنان اسلام در زمان حکومت بنی‌امیّه، که دشمنان دین و قرآن کریم بودند، ساخته و پرداخته شده است و از آن زمان به بعد، این دروغ‌پردازی‌ها به شکل روایات تفسیری در منابع اسلامی جای گرفته و متأسّفانه مورد سوءاستفاده‌ی برخی از مستشرقان و محقّقان غیرمسلمان نیز واقع شده است. (361)
در این قسمت، مطلب را با بیانی از مرحوم علامه طباطبایی به پایان می‌بریم. ایشان پس از نقل روایتی از الدرّالمنثور با سندی صحیح از سعیدبن جبیر می‌فرماید:
این روایت به چند طریق از ابن‌عبّاس و گروهی از تابعین روایت شده است و گروهی، از جمله ابن‌حجر، آن را صحیح دانسته‌اند، لکن ادلّه‌ی قطعی‌ای که دلالت بر عصمت آن حضرت دارد، متن این روایت را، هر چند سند آن صحیح باشد، تکذیب می‌کند. پس لازم است ما به حکم آن ادلّه، ساحت آن حضرت را از چنین خطایی منزّه بدانیم؛ علاوه بر این روایت، شنیع‌ترین مراحل جهل را به آن جناب نسبت می‌دهد؛ زیرا به او نسبت می‌دهد که نمی‌‌دانسته است جمله‌ی «تلکَ الغَرانیقُ العُلی...». سخن خدا نیست و جبرئیل آن را نیاورده و این سخن، کفر آشکار و موجب ارتداد از دین است. و این نادانی او آن قدر ادامه یافته که سوره تمام شده و سجده‌ی آخر آن را به جا آورده است؛ باز هم متوجّه خطای خود نشده، تا این که جبرئیل بار دیگر سوره را بر او عرضه کرده و این دو جمله‌ی کفرآمیز را نیز جزء سوره خوانده است؛ آن‌گاه جبرئیل گفته است که من آن را نازل نکرده‌ام. از همه بدتر این که جبرئیل آیه‌ی «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ» را نازل کرده و همانند این کفر را برای همه پیامبران اثبات کرده است. (362)

پی‌نوشت‌ها

245. مریم، 56 و 57 و انبیاء، آیه‌ی 85 و 86.
246. سفر پیدایش، باب 5: 19 - 25.
247. میزان الحکمة، ج 9، ص 367، به نقل از تفسیر القمی، ج 2، ص 52 و مجمع البیان، ج 5-6، ص 801 و 802.
248. مریم، آیه‌ی 56 و 57.
249. المیزان، ج 14، ص 64.
250. جامع‌البیان، ج 8، ص 352، روایت 23768 و نیز الدّرالمنثور، ج 5، ص 518.
251. مریم، آیه‌ی 57.
252. جامع‌البیان، ج 8، ص 352.
253. الدّرالمنثور، ج 5، ص 519 به بعد.
254. تفسیر ابوالفتوح، ج 7، ص 422.
255. مریم، آیه‌ی 56 و انبیاء، آیه‌ی 85 و 86.
256. المیزان، ج 14، ص 71. مرحوم علاّمه، روایاتی را از علی بن ابراهیم قمی و کلینی نقل نموده و به دلیل ضعف سند و متن، آن‌ها را مردود شمرده است. المیزان، ج 14، ص 69 و نیز تفسیر نورالثقلین، ج 3، ص 349 و 350.
257. احزاب، آیه‌ی 4.
258. مجمع‌البیان، ج 7-8، ص 527، و الکشّاف، ج 3، ص 520.
259. الوافدیف المغازی، ج 2، ص 762.
260. مجمع‌البیان، ج 7-8، ص 563 و نیز الکشاف، ج 3، ص 539.
261. احزاب، آیه‌ی 36.
262. احزاب، آیه‌ی37 و 38.
263. مجمع‌البیان، ج 7-8، ص 527.
264. جامع‌البیان، ج 10، ص 302، روایت 28519 و نیز الدّرالمنثور، ج 6، ص 612 و الکشّاف، ج 3، ص 540 و ابن أثیرالکامل، ج 2، ص 121.
265. مجمع البیان، ج 7-8، ص 563. نقل داستان طبرسی از تفیسر القمی در مقایسه با متن اصلی، اندک تفاوت دارد؛ تفسیر القمی، ج 12، ص 192 و البرهان فی تفسیر القرآن، ج 3، ص 325.
266. رَوض الجِنان و رُوح الجَنان، ج 9، ص 158 و 159 و تنزیه الأنبیاء، ص 153 تا 155.
267. همان، ص 158.
268. احزاب، آیه‌ی 37: و در دل خود امری را پنهان می‌کنی که خداوند آن را آشکار خواهد کرد و از مردم هراس داری، با این که سزاوار است که از خدا بهراسی.
269. عیون اخبار الرضا (علیه‌السلام)، ج 1، ص 194، باب 14 و البرهان فی تفسیرالقرآن، ج 3، ص 325 و 326.
270. المیزان، ج 16، ص 323.
271. یوحنّای دمشقی (Jononnes Damacenus)، وزیر ارشد خلیفه‌ی اموی، فرزند سرجون یا سرجیوس مسیحی، منشی ویژه‌ی معاویه و مشاور مخصوص یزید بود که تا سال 106 هـ ق در زمان خلافت نه یا ده خلیفه، در دستگاه امویان خدمت کرد و در سال 132 هـ ق وفات یافت. تاریخ قرآن کریم، دکتر رامیار، ص 127 و 128.
272. الإسرائیلیّات فی التفسیر و الحدیث، ص 21، پاورقی، به نقل از استاد محمّد ابوزهرة در مجلة لواء الإسلام، شماره 8، سال پنجم، ص 502.
273. صافّات، آیه‌ی 101 تا 107.
274. جامع‌البیان، ج 10، ص 507، روایت 29476، در ذیل آیه‌ی 102 صافّات.
275. صافات، 107.
276. جامع‌البیان، ج 10، ص 511.
277. همان، ص 513 و 514 و نیز مجمع البیان، ج 7-8، ص 707.
278. همان، ص 514.
279. همان.
280. تاریخ الأمم و الملوک ج 1، ص 263 و المیزان، ج 7، ص 222.
281. تفسیرابن‌کثیر، ج 4، ص 20.
282. درباره‌ی موضع‌گیری ابن‌عبّاس در برابر سخنان اهل کتاب، یادآور شدیم که وی به شدّت دیگران را از اخذ و اقتباس از آنان نهی می‌کرد و به احتمال قوی، بیش‌ترِ این روایات به دروغ به وی نسبت داده شده است.
283. جامع‌البیان، ج 10، ص 513، روایت 29516 و تفسیر ابن‌ثیر، ج 6، ص 20.
284. تفسیرابن‌کثیر، ج 4، ص 19 و التفسیر و المفسّرون، ج 1، ص 162 و 163.
285. سفر پیدایش، باب 22: 31 و 9. گفته‌اند لحن این عبارت‌ها، به ویژه عبارت «یعنی اسحاق» تردیدآمیز است و چنان می‌نماید که در اصلِ داستان، ذبح به فرزندِ دیگر ابراهیم نسبت داده شده است و یهودیان برای تکمیل مفاخر خویش، آن را به پدر اسرائیل منتسب ساخته‌اند؛ زیرا اسماعیل یگانه فرزند بود نه اسحاق (ابوشهبة، الإسرائیلیّات و الموضوعات، ص 255 و اعلام قرآن کریم، ص 116).
286. الإسرائیلیّات و الموضوعات، ص 260.
287. صافّات، آیه‌ی 112؛ «و ما او را بشارت به اسحاق دادیم که پیامبری از صالحان بود».
288. المیزان، ج 17، ص 155.
289. ابراهیم، آیه‌ی 39.
290. از تورات استفاده می‌شود که هنگام ولادت اسحاق، اسماعیل چهارده ساله بوده است. سفر پیدایش، باب 16: 16 و باب 21: 5.
291. بقره، آیه‌ی 133، 136، 140 و آل‌عمران، آیه‌ی 84 و نساء، آیه‌ی 163. (در قرآن کریم آمده است که وقتی به همسر ابراهیم (علیه‌السلام)، ساره، بشارت فرزندی به نام اسحاق داده شد، با شگفتی گفت: وای بر من. آیا من در دوران پیری و ناتوان خود و با کهولت سنّ شوهرم، فرزند آورم! این چیز شگفتی است. هود، آیه‌ی 71 و 72. و نظیر این مطلب در تورات نیز درباره‌ی ساره و ابراهیم (علیه‌السلام) آمده است. سفر پیدایش، باب 17: 17 و باب 18:11 - 15 و باب 21.
292. المیزان، ج 17، ص 153 و نیز المیزان، ج 7، ص 231، در تفسیر سوره‌ی انعام. بشارت به ولادت اسحاق در سوره‌ی هود، آیه‌ی 74 نیز آمده است.
293. مجمع البیان، ج 7-8، ص 707 و الصحیح من سیرة النبی (صلی ‌الله‌ علیه و آله‌ و سلم)، ج 1، ص 63 - 66. و تفسیر القمی، ج 2، ص 419 و 420.
294. نورالثقلین، ج 4، ص 420 به بعد و تفسیر القمی، ج 2، ص 199.
295. تفیسرالقمی، ج 2، ص 197 و نیز الکافی، ج 1، ص 151.
296. بقره، آیه‌ی 251، نساء، آیه‌ی 163، مائده، آیه‌ی 78 و انعام، آیه‌ی 84، اسراء، آیه‌ی 55، انبیاء، آیه‌ی 78 و 79، نمل، آیه‌ی 15 و 16، سبأ، آیه‌ی 13 و 20، سوره‌ی ص، آیه‌ی 17، 22، 24، 26، 30.
297. سوره‌ی ص، آیه‌ی 24: عدّه‌ی دوستان و افرادی که با هم سروکار دارند و به یکدیگر ستم نمی‌کنند، اندک است.
298. جامع‌البیان، ج 10، ص 570، روایت 29852. طبری علاوه بر این، روایات دیگری نیز از سُدّی، حسن بصری، وهب بن منبِّه و انس‌بن مالک نقل نموده که با این روایت دارای یک مضمون است؛ روایات 29853، 29855، 29856، 29857 و 29859.
299. الدّرالمنثور، ج 7، ص 155 تا 161.
300. کتاب دوّم سموئیل نبّی، باب 11: 2 27. در قاموس کتاب مقدّس آمده است: داود از تأثیرات فاسده‌ی که از کامیابی و قدرت بیحد یافت می‌شود کلّاً مستخلص نشد تجربه‌های او زیاد و قوی بود و با وجودی که عموم رفتار او به خلاف سلاطین اطراف او بود باز به گناهان قبیح افتاده مثل دیگران در آن زمان زنان متعدّدی می‌داشت و سال‌های اخیر عمر او با نتایج قبیحه‌ی تعدّد ازدواج تلخ گردید؛ گناهان او در ماجرای اوریا و بت شَبَع بسیار قوی بود امّا وقتی که از خواب غفلت بیدار شد در غبار و خاکستر نشسته توبه نمود توبیخ و تنبیه الهی را با فروتنی قبول کرد و رحمت از خدا طلبیده یافت از آن پس محض مسکنت و عدم اعتماد به خود مورد رنج‌های بسیار گردیده اغتشاش و فسق و فجور و قتل در خانه او واقع شد. (2 سمو 12: 10)
301.حدیث «منکر»، خبری است که فقط یک نفرِ غیرثقه آن را نقل کرده باشد و در مقابل آن، حدیث «معروف» است. مدیر شانه‌چی، درایة الحدیث، ص 69.
302. الإسرائیلیّات و الموضوعات، ص 266.
303. تفسیر ابن کثیر، ج 7، ص 50.
304. التبیان، ج 8، ص 554. و نیز تنزیه الأنبیاء، ص 131 126.
305. المیزان، ج 17، ص 194.
306. مجمع‌البیان، ج 7-8، ص 736 و نیز تفسیر القمی، ج 2، ص 229 تا 232. علی‌بن ابراهیم قمی نیز این داستان را مانند سیوطی حکایت کرده است. مصحّح محترم کتاب تفسیر علی‌بن ابراهیم به نقل از قصص الأنبیاء سیّد نعمت‌الله جزائری، این دسته از روایات را به دلیل موافقت با مذهب عامّه، محمول بر تقیّه دانسته است. تفسیر القمی، ج 2، ص 232، پاورقی.
307. المیزان، ج 17، ص 198.
308. سوره‌ی ص، آیه‌ی 26.
309. همان، ص 199 و 200. مرحوم علّامه در این مورد، روایتی را به نقل از الأمالیِ شیخ صدوق (رحمه‌الله)، از امام صادق (علیه‌السلام) نقل کرده است و نیز ر.ک. به: سیری در سیره‌ی نبوی، ص 148 160.
310. نام وی 17 بار در قرآن کریم ذکر شده است. بقره، آیه‌ی 102؛ نساء، آیه‌ی 163؛ انعام، آیه‌ی 84؛ انبیاء، آیه‌ی 78 ، 79 و 81؛ نحل، آیه‌ی 15 تا 18، 30، 36 و 44؛ سبأ، آیه‌ی 12 و سوره‌ی ص، آیه‌ی 30 و 34.
311. سوره‌ی ص، آیه‌ی 30. «أوّاب»، یعنی بسیار بازگشت کننده و تسبیح‌گر.
312. نمل، آیه‌ی 16.
313. کتاب دوّم سموئیل، باب 12: 24 و کتاب اوّل پادشاهان، باب 1 و 2: 24.
314. کتاب اول پادشاهان، باب 3 :5 و باب 4: 29.
315. همان، باب 3: 16.
316. همان، باب 6 و 7 و کتاب اوّل تواریخ، باب 3 تا 5.
317. کتاب اوّل پادشاهان، باب 10 و کتاب دوّم تواریخ، باب 9.
318. کتاب اوّل پادشاهان، باب 11: 1، 9 و 41 و کتاب دوّم تواریخ، باب 9: 29.
319. امثال سلیمان، باب 1: 1؛ جامعه‌ی سلیمان، 1: 1 و زل غزل‌ها، 1:1.
320.سوره‌ی ص، آیه‌ی 30 تا 34.
321. الدرّالمنثور، ج 7، ص 177 تا 185؛ تفسیرالقمی، ج 2، ص 207 و 208 و نورالثقلین، ج 4، ص 454 و 457.
322. سوره‌ی ص، آیه‌ی 32.
323. مجمع‌البیان، ج 7-8، ص 740.
324. همان، ص 741.
325. سوره‌ی ص، آیه‌ی 33.
326. المیزان، ج 17، ص 206.
327. تنزیةالأنبیاء، ص 132.
328. الدرّالمنثور، ج 7، ص 117 به بعد.
329. تفسیرالقمی، ج 2، ص 207. مصحّح محترم کتاب، سیّد طیّب جزائری، در پاورقیِ ج 2، ص 235 آورده است که همه‌ی این روایات به خاطر موافقت با مذهب عامّه، حمل بر تقیّه می‌شود.
330. المیزان، ج 17، ص 206 و 207.
331.سوره‌ی ص، آیه‌ی 34.
332. الدرّالمنثور، ج 7، ص 181.
333. همان، ص 182. در مورد نقد این روایت که از طریق ابوهریره در «صحیحین» نیز آمده است، ر.ک. به: سیری در صحیحین، ص 207.
334. همان، ص 183 و نیز جامع‌البیان، ج 10، ص 580 تا 582.
335.المیزان، ج 17، ص 207 و ج 15، ص 369، «الروایات الواردة فی قصصه علیه السلام».
336.اعلام قرآن کریم، ص 392، عنوان «سلیمان در افسانه‌ها» و تفسیر النسفی، ج 4، ص 32 و نیز الإسرائیلیّات و الموضوعات، ص 270 به بعد.
337. مجمع‌البیان، ج 7-8، ص 742 و تنزیه الأنبیاء، ص 135.
338. حجّ، 52.
339. نجم، آیه‌ی 1.
340. نجم، آیه‌ی 19 و 20.
341. این عبارت، بخشی از سرودی شادمانه است که مشرکان به هنگام طواف، گرداگرد کعبه می‌خواندند. غرانیق، جمع غُرنُوق یا غِرنُوق، یا غُرنَیق، یعنی پرندگان آبزی و سیاه رنگ ( یا سپیدرنگ) با گردن و پاهای دراز. مراد از غرانیق در این تعبیر، همان بت‌هایی است که مشرکان می‌پرستیدند و می‌پنداشتند که آن‌ها موجب تقرّب آنان به خداوند می‌شوند و آنان را شفاعت می‌کنند؛ از این رو، بت‌ها را به پرندگانی که در آسمان اوج می‌گیرند و بالا می‌روند، تشبیه کردند. النّهایة و لسان‌العرب و قاموس اللغة، مادّه‌ی «غرنق».
342. جامع‌البیان، ج 9، ص 174، حدیث 25327. این افسانه، از همان قرون اوّلیّه‌ی اسلام تاکنون در بیش‌تر منابع تاریخی و تفسیری نقل گردیده و طبری آن را علاوه بر تفسیر، در تاریخ خود نیز به تفصیل آورده است. تاریخ الأمم و الملوک، ج 2، ص 75 تا 78.
343. الدّرالمنثور، ج 6، ص 65 تا 69.
344. الکشّاف، ج 3، ص 164.
345. اصطلاح «عامّه» در برابر «خاصّه»، به عالمان اله سنّت اطلاق می‌شود.
346.حجّ، 52.
347. نجم، آیه‌ی 19 و 20.
348. تفسیر القمی، ج 2، ص 60 و نیز ر.ک. ب: تفسیر الصافی، ج 3، ص 386.
349. تفسیرابن‌کثیر، ج 3، ص 240؛ التفسیر الکبیر، ج 23، ص 49 تا 51؛ الإسرائیلیّات، ذهبی، پاورقی ص 20 و ص 148؛ القصّاص و المذکّرین، ص 85؛ تنزیه الأنبیاء، ص 107 تا 109؛ مجمع‌البیان، ج 7-8، ص 145؛ رَوض‌الجِنان و رُوح‌الجَنان، ج 8، ص 108؛ آلاء الرحمن، ج 1، ص 46؛ المیزان، ج 14، ص 396؛ التمهید فی علوم القرآن، ج 1، ص 85 تا 98 و الإسرائیلیّات و الموضوعات، ص 314 تا 323.
350. تفسیرابن‌کثیر، ج 3، ص 240.
351. جنایات تاریخ، ج 3، ص 21 تا 50.
352.ولادت ابن‌عبّاس، سه سال قبل از هجرت بوده است.
353.جنایات تاریخ، ج 3، ص 21 تا 50، با تلخیص.
354. التفسیر الکبیر، ج 9، ص 49.
355.صحیح البخاری، ج 2، ص 32، کتاب «سجود القرآن».
356.تنزیه الأنبیاء، ص 150 و مجمع‌البیان، ج 7-8، ص 145.
357. حجر، آیه‌ی 9 و 42؛ نساء، آیه‌ی 76؛ نحل، آیه‌ی 99 و اسراء، آیه‌ی 65.
358. نجم، آیه‌ی 4؛ أنعام، 50؛ اعراف، آیه‌ی 203؛ یونس، آیه‌ی 15، احقاف، آیه‌ی 9؛ حاقّه، 44؛ و طور، آیه‌ی 33.
359. أعلی، آیه‌ی 6؛ فرقان، آیه‌ی 4 و 32؛ هود، آیه‌ی 13، 35 و 120؛ یونس، آیه‌ی 38؛ سجده، آیه‌ی 3؛ احقاف، آیه‌ی 8؛ اسراء، آیه‌ی 73 و 74 و نجم، آیه‌ی 3 و ... .
360. حجّ، آیه‌ی 52.
361. در مورد نقد افسانه‌ی غرانیق، ر.ک. به: التفسیر الکبیر، ج 23، ص 49 تا 15؛ تفسیر ابن‌کثیر، ج 3، ص 240، تنزیه الأنبیاء، ص 150 تا 153؛ التمهید فی علوم القرآن، ج 1، 85 تا 98؛ «اُسطورة الغرانیق». شایان ذکر است که درباره‌ی افسانه‌ی غرانیق و منابع تاریخی و تفسیری آن، رساله‌ی مستقلّی نگاشته شده است؛ تهامی، فاطمه، افسانه‌ی غرانیق، به راهنمایی، استاد علی دوانی، دانشگاه تهران، 1369.
362. المیزان، ج 14، ص 396 و 397.

منبع مقاله :
دیاری، محمدتقی؛ (1383)، پژوهشی در باب اسرائیلیات در تفاسیر قرآن، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردی، چاپ دوم

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.