وداع آخر
نويسنده:فاطمه قاسم آبادي
داستان كوتاه برگرفته از زندگي مبارز شهيد حجت الاسلام نواب صفوي
آن روز كه مرا مي گداختند و پتك بر سرم مي كوبيدند، صبر كردم و با خودم مي انديشيدم: «اين زجرها را تحمل كن تا افتخار پيدا كني. دست هر كسي را كه با حق به مخالفت پرداخت، به وسيله تو ببندند، تا هر كه در مقابل آزادي ديگران مي ايستد با تو شرمسار شود.»
من زنجيرم، همان زنجيري كه قرار بود دستان ظالمان و خلافكاران با آن بسته شود، همان زنجيري كه قرار بود حق را از ناحق جدا كند و روسياهان را رسوا.
ولي صد افسوس كه چنين نشد، چون من را فقط به دست نامردهاي دنيا نبستند، بلكه گاهي به دست آدم هاي خوب هم بسته شدم، حتي به دست يكي از خوبترين مردم، يعني «سيدمجتبي نواب صفوي».
روز اول به محض اين كه مرا به دستانش آويختند گر گرفتم، نمي دانم اين چه قدرتي بود كه اين چنين در وجودم رخنه كرد. سال ها بود كه مرا به دستان دزدان و خلافكاران درشت هيكل مي آويختند، ولي تا به حال چنين حسي را در وجودم احساس نكرده بودم. اين دستان نحيف چه قدرتي داشتند كه مرا، (مني را كه آتش و پتك هاي گداخته نشكستند)، شكست!
اين جوان سي و چند ساله هر روز آرامتر از روز قبل بود و با اين كه بارها شكنجه مي شد هرگز كلامي جز «لااله الاا...» و نام حضرت زهرا(س) بر زبان نمي آورد. زجرها را به تن مي خريد، اسارت، شكنجه و نيش و كنايه ها را تحمل مي كرد، ولي حاضر نبود خودش را، روحش را تحقير كند.
گاه فكر مي كردم كه شايد او هم از جنس خودم درست شده باشد، فكر مي كردم او را هم از فولاد ساخته اند وگرنه اين همه شكنجه اگر فولاد را از پاي درنياورد، آهن را حتما نابود مي كند.
مي دانم كه مايه شرمساري است، ولي بايد اعتراف كنم از اين كه مرا به دست سيد بسته بودند، خوشحال بودم. اين اولين باري بود كه به دست كسي بسته مي شدم كه سعي نمي كرد مرا از خودش جدا كند. او مرا جزئي از سرنوشت و تقدير جسم خاكي اش مي دانست. قبل از سيد، من به دست آدم هاي زيادي بسته شده بودم، از توده اي ها گرفته تا اعضاي فلان گروه آدمكشي، ولي آنها از آن لحظه اي كه به دستشان بسته مي شدم، طوري خودشان را مي باختند و تقلا مي كردند كه گاهي حتي خون از مچ دستشان جاري مي شد. گويي با بستن من به دستشان علاوه بر جسمشان، روحشان را نيز به اسارت برده بودند.
واي كه من چقدر سيه روزم. چه كساني را با سيد مقايسه مي كنم، به قول سيد آنها هيچ «چسبندگي»! با طرز فكر و عمل او ندارند. نمي توانستند هم داشته باشند. نه، هرگز! سيد را نمي توان با كسي مقايسه كرد. چرا كه تنها كسي كه مي تواند هم تراز او باشد، خودش است ولاغير.
روز دادگاه را هرگز فراموش نخواهم كرد، همان طور كه شب قبلش را براي هميشه به ذهن سپرده ام. چه شبي بود آن شب، گرچه به دستش بسته نشده بودم، اما نگهبان زندان، مرا به ميله هاي كوچك روي در سلول سيد آويخت. آن شب سيد مدام دعا مي كرد و نام جدش را زمزمه مي كرد.
گاهي هم سجده مي كرد و آرام آرام اشك مي ريخت. (اشك هايي كه هنوز برق زلالي اش را به ياد دارم). «يا حسين» تنها نامي است كه از زمزمه هاي آن شبش به ياد دارم. آخر مدام او را صدا مي زد و اشك مي ريخت و پس از آن آرام مي گرفت و لبخند مي زد. آري، لبخند مي زد، گويي جدش او را نوازش مي كرد و بر چشمان خسته اش كه از شدت بي خوابي و هشياري به خون نشسته بودند، بوسه مي زد...
صبح آن روز سيد پس از خواندن نماز صبح، آرام براي اولين بار چشم هايش را روي هم گذاشت، ولي ساعتي نگذشته بود كه ماموري داخل شد و با لگد به سيد اعلام كرد كه بايد آماده شود و دوباره مرا به دستانش بست. سيد نفس عميقي كشيد و با گفتن «ياعلي» برخاست.
از چشمانش هيچ حسي را نمي شد تشخيص داد. دستان نحيفش آرام و سرد بودند، خطوط چهره اش از بين رفته بود و صورتش را مثل آينه نشان مي داد. عزمي راسخ در كل چهره اش طنين انداخته بود. وقتي به دادگاه رسيدند ، در جايي كه برايش مقرر كرده بودند، نشست و به دوستانش كه آنها را هم براي محاكمه به دادگاه آورده بودند، لبخند زد.
آرام بود، مانند دريايي قبل از توفان! زير لب ذكر مي گفت و به اتهاماتي كه به او نسبت مي دادند گوش مي كرد. وقتي خواندن آن طومار كذايي تمام شد سيدلحظه اي چشم هايش را روي هم نهاد و سپس به ياران باوفايش نگاهي انداخت. نگاه ها براي لحظه اي درهم گره خورد گويي اين لحظه پاياني نداشت.
نگاه ها به او مي گفتند با جواب هايت دندان هايشان را خرد كن و نگاه سيد به آنها مي گفت: «به ياري خداي توانا!»
براي لحظه اي لبخندي شيرين صورت هر سيزده نفر را پوشانيد. آخر نگاه سيد از تكيه كلامش بهره مي برد، همان طور كه دستانش هماهنگ با قلبش ماشه را مي كشيد و گام هايش به همراه عقلش در اين راه قدم مي زد.
آرام و موقر ايستاد و به سؤالاتشان جواب داد، گاهي صداي دادستان بالا مي رفت و گاهي صداي او. من محو تماشاي سيد و يارانش بودم، از حرف هايي كه رد و بدل شد چيزهاي زيادي به خاطر ندارم. از صحبت هاي دادستان تنها كلماتي چون تروريست، كمونيست، سازشكاري و حسن صباح را به ياد دارم. خواهان برقراري نظام اسلامي در ايران، اصول اخلاقي، با دستور مجتهدين و مهاجم به اسلام و نواميس و... آري، از حرف هاي سيد هم تنها اين كلمات را به ياد دارم.
سيد بعد از اين كه حرف هايش تمام شد با همان وقار و متانتي كه هميشه از او ديده و شنيده بودند سر جايش نيست. در آن لحظات تنها صداي دانه هاي تسبيح كوچكي كه سيد با آن ذكر مي گفت شنيده مي شد. ياران سيد هم مانند او برخاستند، فرياد زدند ولي كسي از آن به اصطلاح مدافعان حق در آن نادادگاه، سخني به حق نگفت و حرف حق سيد و يارانش را نشنيد.
صدور حكم سيد و يارانش زياد طول نكشيد، انگار حكم آنان را از پيش تعيين كرده بودند و فرقي نمي كرد كه چگونه از خود دفاع كنند.
نفس ها در سينه ها حبس شده بود، سيد تنها زير لب زمزمه مي كرد و سرش را به زير انداخته بود، چشم هايش را بسته بود ،گويي در خلسه اي ژرف فرو رفته بود. ناگهان صداي قاضي به گوش رسيد: «سيدمجتبي ميرلوحي مشهور به نواب صفوي، متهم رديف اول پرونده، سردسته گروه فدائيان اسلام محكوم به اعدام...» سيد به محض شنيدن حكم دادگاه در مورد خودش خنده مستانه اي زد. اين اولين بار بود كه خنده سيد را مي ديدم. در طول مدتي كه با او بودم، هميشه تنها لبخندي كمرنگ بر لب داشت ولي حالا براي اولين بار از روزي كه مرا به دستش بسته بودند مي خنديد.
شخصي از او سؤال كرد، «چرا مي خندي؟ آيا پشيمان نيستي؟»
و سيد در جوابش تنها لبخندي زد و گفت: «شما نمي فهميد.» آري، گفت شما نمي فهميد و به راستي هم آنها نفهميدند او كه بود و براي چه آگاهانه قدم در راهي گذاشت كه عاقبتش جز مرگ و شهادت چيز ديگري نبود.
¤¤¤
روز ملاقات فرا رسيد، مرا همچنان بر دستانش بسته بودند. دور مچ هاي نحيفش به خاطر سنگينيم، كبود شده بود. البته اين كبودي در مقابل با شكنجه هاي زندانبانان هيچ بود.
سيد آرام و بي صدا بلند شد و همراه با زندانبان به راه افتاد تا براي آخرين بار با خانواده اش ديدار و وداع كند، (وداع آخر چه كلمه به ظاهر غريب و به واقع آشنايي!).
وقتي وارد اتاق شد، ديد كه مادر و همسرش و كودك چند ماهه اش در حالي كه در آغوش مادرش به خواب رفته بود، براي خداحافظي آمده اند.
آرام پرسيد: «پس بچه ها كجا هستند؟» همسرش كه سعي مي كرد بغضش را فرو بنشاند، گفت: «اجازه ندادند بياوريمشان.» مادر سيد ديگر نتوانست خود را كنترل كند ، اشكريزان گفت: «مجتبي آخر تو مگر چكار كرده اي كه اين طور بايد مجازاتت كنند؟» بعد رو به آسمان كرد و گفت: «خدايا مرگ فرزندم را زودتر از مرگ خودم مي رساني؟ لااقل صبرم بده» و ديگر سيل اشك بود كه نگذاشت حرفش را تمام كند. حالا ديگر همسرش هم اختيارش را از دست داده بود.
اشك مي ريخت و به شوهرش مي نگريست. ديگر طاقت نياورد و گفت: «آقا مجتبي بدون شما با سه تا بچه؟...» نگاه مستقيم سيد نگذاشت حرفش را تمام كند، نگاهش به قدري آرامش دهنده بود كه باعث شد كمي از شدت رنجش كم شود.
سيد مي دانست كه همسرش در اين مدت چه رنجي كشيده، ولي چه مي توانست بكند، اگر در اين روزگار بي سر و ساماني سكوت مي كرد نه تنها به وجدان خودش، كه به شرافت مملكتش خيانت كرده بود.
سيد بار ديگر به همسرش نگريست، در مدتي كه به زندان افتاده بود چقدر زير چشمانش گود افتاده بود. دلش به درد آمد، من حس مي كردم، او طاقت ديدن رنج عزيزانش را نداشت، آرام ولي مثل هميشه با صلابت گفت: «بعد از من خداي من، همان خدايي كه يتيمان حسين(ع) را ياري كرد، شما را ياري مي كند.» در اين لحظه باز اشك از چشم خونبار مادرش جاري شد و در همان حال گفت: «مجتبي امان نامه بگير، من طاقت داغ تو را ندارم.»سيد بازهم با همان آرامش قبل گفت: «مادرم، من اگر مي خواستم با اين ها سازش كنم كه زودتر از اين ها سازش مي كردم، نه، من هرگز با ناحق سازش نمي كنم.» سپس خم شد و دستان مادرش را بوسيد. پس از آن با دستان نحيفش صورت طفل چند ماهه اش را نوازش كرد. و صورت دخترش را بوسيد. همسرش ديگر اشك نمي ريخت. با صدايي نسبتاً بلند گفت: «پس حداقل از خدا بخواه كه به من صبري بدهد تا دوريت را تحمل كنم.» سيد دوباره به همسر و مادرش نگاه كرد و گفت: «به ياري خداي توانا صبرتان هم زياد خواهد شد.» و اين بار بعد از مدتها بر لب هاي همسرش لبخندي نشست و دل مادرش آرام شد. حالا سيد آرامتر از قبل در حالي كه چشمان مادر و همسرش، عاشقانه و غرور آميز به او دوخته شده بود، از در بيرون رفت.
فردا قرار بود حكم دادگاه در مورد خودش و چهار نفر از يارانش اجرا شود. آن شب سيد آرامتر از شب صدور حكم بود، مدام لبخند مي زد و زير لب زمزمه مي كرد و من دوباره از ميان ميله هاي پنجره كوچك در سلول نگاهش مي كردم. وضو گرفت و نماز خواند و بعد از آن تا نماز صبح بيدار ماند و ذكر گفت، به گوشه اي خيره شده بود و عميق فكر مي كرد.
موقع نماز صبح فرا رسيد .باز با همان آرامش هميشگي وضو گرفت و نماز صبحش را خواند. مأمورين آمدند تا او را به قتلگاه ببرند. سيد نفس عميقي كشيد و برخاست . در راه چهار يار نازنينش را ديد. نگاهشان دوباره به هم پيوند خورد. انگار رشته محبتشان به يكديگر را از روز ازل تنيده بودند. سيد از سرهنگ بختياري خواست تا به آنها اجازه دهد دو ركعت نماز شكر بخوانند. اين خواسته از نظر سرهنگ احمقانه بود، ولي به خاطر اين كه عجله اي در اعدام نداشت و در ضمن صبحانه اش را هم خورده بود، با اين تقاضا موافقت كرد.
پروانه ها پشت شمع جمع شدند و جملگي خورشيد شدند.
بعد از نماز شكر، مأموران سيد و يارانش را به طرف قتلگاه بردند. ياران سيد هم مثل خودش آرام و متين به سوي شهادت بال گشودند.
و حال لحظه جدايي من و سيد فرا رسيده بود. هرچند سيد از همان روز اول از من جدا شده بود و در حقيقت هرگز به من نپيوسته بود كه حالا بخواهد از من بگسلد.
مرا از دستانش بازكردند و به گوشه اي انداختند. سيد و يارانش را به چند تيرچوپي تيره بخت بستند، (فقط من مي توانم حال آن چوب هاي نگون بخت را بفهمم.)
خواستند چشمانشان را ببندند كه سيد مخالفت كرد، گفت: «با چشمان بسته نيامديم كه با چشمان بسته برويم.» و بعد از آن تنها صداي زمزمه شهادتين سيد و يارانش به گوش مي رسيد و بعد از زمزمه ها صداي خنده مستانه شان فضا را پر كرد. بوي ياس در هوا پر شد و تلالؤ نور خورشيد صورتشان را نوازش داد. درست فهميده ايد، سيد و يارانش را به شهادت رسانده بودند. پيكر نحيف سيد غرق در خون شده بود و خون جاري از بدن هاي بي جان او و يارانش بر زمين ريخته بود.
آري، سيد به همراه يارانش رفته بود، ولي نه هرگز از يادها، روح او و يارانش به سمت معبودشان پركشيده بود و به ياري خداي توانا به وصال رسيده بود.
منبع: کیهان
آن روز كه مرا مي گداختند و پتك بر سرم مي كوبيدند، صبر كردم و با خودم مي انديشيدم: «اين زجرها را تحمل كن تا افتخار پيدا كني. دست هر كسي را كه با حق به مخالفت پرداخت، به وسيله تو ببندند، تا هر كه در مقابل آزادي ديگران مي ايستد با تو شرمسار شود.»
من زنجيرم، همان زنجيري كه قرار بود دستان ظالمان و خلافكاران با آن بسته شود، همان زنجيري كه قرار بود حق را از ناحق جدا كند و روسياهان را رسوا.
ولي صد افسوس كه چنين نشد، چون من را فقط به دست نامردهاي دنيا نبستند، بلكه گاهي به دست آدم هاي خوب هم بسته شدم، حتي به دست يكي از خوبترين مردم، يعني «سيدمجتبي نواب صفوي».
روز اول به محض اين كه مرا به دستانش آويختند گر گرفتم، نمي دانم اين چه قدرتي بود كه اين چنين در وجودم رخنه كرد. سال ها بود كه مرا به دستان دزدان و خلافكاران درشت هيكل مي آويختند، ولي تا به حال چنين حسي را در وجودم احساس نكرده بودم. اين دستان نحيف چه قدرتي داشتند كه مرا، (مني را كه آتش و پتك هاي گداخته نشكستند)، شكست!
اين جوان سي و چند ساله هر روز آرامتر از روز قبل بود و با اين كه بارها شكنجه مي شد هرگز كلامي جز «لااله الاا...» و نام حضرت زهرا(س) بر زبان نمي آورد. زجرها را به تن مي خريد، اسارت، شكنجه و نيش و كنايه ها را تحمل مي كرد، ولي حاضر نبود خودش را، روحش را تحقير كند.
گاه فكر مي كردم كه شايد او هم از جنس خودم درست شده باشد، فكر مي كردم او را هم از فولاد ساخته اند وگرنه اين همه شكنجه اگر فولاد را از پاي درنياورد، آهن را حتما نابود مي كند.
مي دانم كه مايه شرمساري است، ولي بايد اعتراف كنم از اين كه مرا به دست سيد بسته بودند، خوشحال بودم. اين اولين باري بود كه به دست كسي بسته مي شدم كه سعي نمي كرد مرا از خودش جدا كند. او مرا جزئي از سرنوشت و تقدير جسم خاكي اش مي دانست. قبل از سيد، من به دست آدم هاي زيادي بسته شده بودم، از توده اي ها گرفته تا اعضاي فلان گروه آدمكشي، ولي آنها از آن لحظه اي كه به دستشان بسته مي شدم، طوري خودشان را مي باختند و تقلا مي كردند كه گاهي حتي خون از مچ دستشان جاري مي شد. گويي با بستن من به دستشان علاوه بر جسمشان، روحشان را نيز به اسارت برده بودند.
واي كه من چقدر سيه روزم. چه كساني را با سيد مقايسه مي كنم، به قول سيد آنها هيچ «چسبندگي»! با طرز فكر و عمل او ندارند. نمي توانستند هم داشته باشند. نه، هرگز! سيد را نمي توان با كسي مقايسه كرد. چرا كه تنها كسي كه مي تواند هم تراز او باشد، خودش است ولاغير.
روز دادگاه را هرگز فراموش نخواهم كرد، همان طور كه شب قبلش را براي هميشه به ذهن سپرده ام. چه شبي بود آن شب، گرچه به دستش بسته نشده بودم، اما نگهبان زندان، مرا به ميله هاي كوچك روي در سلول سيد آويخت. آن شب سيد مدام دعا مي كرد و نام جدش را زمزمه مي كرد.
گاهي هم سجده مي كرد و آرام آرام اشك مي ريخت. (اشك هايي كه هنوز برق زلالي اش را به ياد دارم). «يا حسين» تنها نامي است كه از زمزمه هاي آن شبش به ياد دارم. آخر مدام او را صدا مي زد و اشك مي ريخت و پس از آن آرام مي گرفت و لبخند مي زد. آري، لبخند مي زد، گويي جدش او را نوازش مي كرد و بر چشمان خسته اش كه از شدت بي خوابي و هشياري به خون نشسته بودند، بوسه مي زد...
صبح آن روز سيد پس از خواندن نماز صبح، آرام براي اولين بار چشم هايش را روي هم گذاشت، ولي ساعتي نگذشته بود كه ماموري داخل شد و با لگد به سيد اعلام كرد كه بايد آماده شود و دوباره مرا به دستانش بست. سيد نفس عميقي كشيد و با گفتن «ياعلي» برخاست.
از چشمانش هيچ حسي را نمي شد تشخيص داد. دستان نحيفش آرام و سرد بودند، خطوط چهره اش از بين رفته بود و صورتش را مثل آينه نشان مي داد. عزمي راسخ در كل چهره اش طنين انداخته بود. وقتي به دادگاه رسيدند ، در جايي كه برايش مقرر كرده بودند، نشست و به دوستانش كه آنها را هم براي محاكمه به دادگاه آورده بودند، لبخند زد.
آرام بود، مانند دريايي قبل از توفان! زير لب ذكر مي گفت و به اتهاماتي كه به او نسبت مي دادند گوش مي كرد. وقتي خواندن آن طومار كذايي تمام شد سيدلحظه اي چشم هايش را روي هم نهاد و سپس به ياران باوفايش نگاهي انداخت. نگاه ها براي لحظه اي درهم گره خورد گويي اين لحظه پاياني نداشت.
نگاه ها به او مي گفتند با جواب هايت دندان هايشان را خرد كن و نگاه سيد به آنها مي گفت: «به ياري خداي توانا!»
براي لحظه اي لبخندي شيرين صورت هر سيزده نفر را پوشانيد. آخر نگاه سيد از تكيه كلامش بهره مي برد، همان طور كه دستانش هماهنگ با قلبش ماشه را مي كشيد و گام هايش به همراه عقلش در اين راه قدم مي زد.
آرام و موقر ايستاد و به سؤالاتشان جواب داد، گاهي صداي دادستان بالا مي رفت و گاهي صداي او. من محو تماشاي سيد و يارانش بودم، از حرف هايي كه رد و بدل شد چيزهاي زيادي به خاطر ندارم. از صحبت هاي دادستان تنها كلماتي چون تروريست، كمونيست، سازشكاري و حسن صباح را به ياد دارم. خواهان برقراري نظام اسلامي در ايران، اصول اخلاقي، با دستور مجتهدين و مهاجم به اسلام و نواميس و... آري، از حرف هاي سيد هم تنها اين كلمات را به ياد دارم.
سيد بعد از اين كه حرف هايش تمام شد با همان وقار و متانتي كه هميشه از او ديده و شنيده بودند سر جايش نيست. در آن لحظات تنها صداي دانه هاي تسبيح كوچكي كه سيد با آن ذكر مي گفت شنيده مي شد. ياران سيد هم مانند او برخاستند، فرياد زدند ولي كسي از آن به اصطلاح مدافعان حق در آن نادادگاه، سخني به حق نگفت و حرف حق سيد و يارانش را نشنيد.
صدور حكم سيد و يارانش زياد طول نكشيد، انگار حكم آنان را از پيش تعيين كرده بودند و فرقي نمي كرد كه چگونه از خود دفاع كنند.
نفس ها در سينه ها حبس شده بود، سيد تنها زير لب زمزمه مي كرد و سرش را به زير انداخته بود، چشم هايش را بسته بود ،گويي در خلسه اي ژرف فرو رفته بود. ناگهان صداي قاضي به گوش رسيد: «سيدمجتبي ميرلوحي مشهور به نواب صفوي، متهم رديف اول پرونده، سردسته گروه فدائيان اسلام محكوم به اعدام...» سيد به محض شنيدن حكم دادگاه در مورد خودش خنده مستانه اي زد. اين اولين بار بود كه خنده سيد را مي ديدم. در طول مدتي كه با او بودم، هميشه تنها لبخندي كمرنگ بر لب داشت ولي حالا براي اولين بار از روزي كه مرا به دستش بسته بودند مي خنديد.
شخصي از او سؤال كرد، «چرا مي خندي؟ آيا پشيمان نيستي؟»
و سيد در جوابش تنها لبخندي زد و گفت: «شما نمي فهميد.» آري، گفت شما نمي فهميد و به راستي هم آنها نفهميدند او كه بود و براي چه آگاهانه قدم در راهي گذاشت كه عاقبتش جز مرگ و شهادت چيز ديگري نبود.
¤¤¤
روز ملاقات فرا رسيد، مرا همچنان بر دستانش بسته بودند. دور مچ هاي نحيفش به خاطر سنگينيم، كبود شده بود. البته اين كبودي در مقابل با شكنجه هاي زندانبانان هيچ بود.
سيد آرام و بي صدا بلند شد و همراه با زندانبان به راه افتاد تا براي آخرين بار با خانواده اش ديدار و وداع كند، (وداع آخر چه كلمه به ظاهر غريب و به واقع آشنايي!).
وقتي وارد اتاق شد، ديد كه مادر و همسرش و كودك چند ماهه اش در حالي كه در آغوش مادرش به خواب رفته بود، براي خداحافظي آمده اند.
آرام پرسيد: «پس بچه ها كجا هستند؟» همسرش كه سعي مي كرد بغضش را فرو بنشاند، گفت: «اجازه ندادند بياوريمشان.» مادر سيد ديگر نتوانست خود را كنترل كند ، اشكريزان گفت: «مجتبي آخر تو مگر چكار كرده اي كه اين طور بايد مجازاتت كنند؟» بعد رو به آسمان كرد و گفت: «خدايا مرگ فرزندم را زودتر از مرگ خودم مي رساني؟ لااقل صبرم بده» و ديگر سيل اشك بود كه نگذاشت حرفش را تمام كند. حالا ديگر همسرش هم اختيارش را از دست داده بود.
اشك مي ريخت و به شوهرش مي نگريست. ديگر طاقت نياورد و گفت: «آقا مجتبي بدون شما با سه تا بچه؟...» نگاه مستقيم سيد نگذاشت حرفش را تمام كند، نگاهش به قدري آرامش دهنده بود كه باعث شد كمي از شدت رنجش كم شود.
سيد مي دانست كه همسرش در اين مدت چه رنجي كشيده، ولي چه مي توانست بكند، اگر در اين روزگار بي سر و ساماني سكوت مي كرد نه تنها به وجدان خودش، كه به شرافت مملكتش خيانت كرده بود.
سيد بار ديگر به همسرش نگريست، در مدتي كه به زندان افتاده بود چقدر زير چشمانش گود افتاده بود. دلش به درد آمد، من حس مي كردم، او طاقت ديدن رنج عزيزانش را نداشت، آرام ولي مثل هميشه با صلابت گفت: «بعد از من خداي من، همان خدايي كه يتيمان حسين(ع) را ياري كرد، شما را ياري مي كند.» در اين لحظه باز اشك از چشم خونبار مادرش جاري شد و در همان حال گفت: «مجتبي امان نامه بگير، من طاقت داغ تو را ندارم.»سيد بازهم با همان آرامش قبل گفت: «مادرم، من اگر مي خواستم با اين ها سازش كنم كه زودتر از اين ها سازش مي كردم، نه، من هرگز با ناحق سازش نمي كنم.» سپس خم شد و دستان مادرش را بوسيد. پس از آن با دستان نحيفش صورت طفل چند ماهه اش را نوازش كرد. و صورت دخترش را بوسيد. همسرش ديگر اشك نمي ريخت. با صدايي نسبتاً بلند گفت: «پس حداقل از خدا بخواه كه به من صبري بدهد تا دوريت را تحمل كنم.» سيد دوباره به همسر و مادرش نگاه كرد و گفت: «به ياري خداي توانا صبرتان هم زياد خواهد شد.» و اين بار بعد از مدتها بر لب هاي همسرش لبخندي نشست و دل مادرش آرام شد. حالا سيد آرامتر از قبل در حالي كه چشمان مادر و همسرش، عاشقانه و غرور آميز به او دوخته شده بود، از در بيرون رفت.
فردا قرار بود حكم دادگاه در مورد خودش و چهار نفر از يارانش اجرا شود. آن شب سيد آرامتر از شب صدور حكم بود، مدام لبخند مي زد و زير لب زمزمه مي كرد و من دوباره از ميان ميله هاي پنجره كوچك در سلول نگاهش مي كردم. وضو گرفت و نماز خواند و بعد از آن تا نماز صبح بيدار ماند و ذكر گفت، به گوشه اي خيره شده بود و عميق فكر مي كرد.
موقع نماز صبح فرا رسيد .باز با همان آرامش هميشگي وضو گرفت و نماز صبحش را خواند. مأمورين آمدند تا او را به قتلگاه ببرند. سيد نفس عميقي كشيد و برخاست . در راه چهار يار نازنينش را ديد. نگاهشان دوباره به هم پيوند خورد. انگار رشته محبتشان به يكديگر را از روز ازل تنيده بودند. سيد از سرهنگ بختياري خواست تا به آنها اجازه دهد دو ركعت نماز شكر بخوانند. اين خواسته از نظر سرهنگ احمقانه بود، ولي به خاطر اين كه عجله اي در اعدام نداشت و در ضمن صبحانه اش را هم خورده بود، با اين تقاضا موافقت كرد.
پروانه ها پشت شمع جمع شدند و جملگي خورشيد شدند.
بعد از نماز شكر، مأموران سيد و يارانش را به طرف قتلگاه بردند. ياران سيد هم مثل خودش آرام و متين به سوي شهادت بال گشودند.
و حال لحظه جدايي من و سيد فرا رسيده بود. هرچند سيد از همان روز اول از من جدا شده بود و در حقيقت هرگز به من نپيوسته بود كه حالا بخواهد از من بگسلد.
مرا از دستانش بازكردند و به گوشه اي انداختند. سيد و يارانش را به چند تيرچوپي تيره بخت بستند، (فقط من مي توانم حال آن چوب هاي نگون بخت را بفهمم.)
خواستند چشمانشان را ببندند كه سيد مخالفت كرد، گفت: «با چشمان بسته نيامديم كه با چشمان بسته برويم.» و بعد از آن تنها صداي زمزمه شهادتين سيد و يارانش به گوش مي رسيد و بعد از زمزمه ها صداي خنده مستانه شان فضا را پر كرد. بوي ياس در هوا پر شد و تلالؤ نور خورشيد صورتشان را نوازش داد. درست فهميده ايد، سيد و يارانش را به شهادت رسانده بودند. پيكر نحيف سيد غرق در خون شده بود و خون جاري از بدن هاي بي جان او و يارانش بر زمين ريخته بود.
آري، سيد به همراه يارانش رفته بود، ولي نه هرگز از يادها، روح او و يارانش به سمت معبودشان پركشيده بود و به ياري خداي توانا به وصال رسيده بود.
منبع: کیهان