نویسنده: ادوارد سعید
مترجم: حمید عضدانلو
مترجم: حمید عضدانلو
آیا روشنفکران گروه پر شماری از مردماند یا دستهای بینهایت کوچک، ولی منحصر به فرد، از آنها را تشکیل میدهند؟ در بطن پاسخ به این پرسش، دو تعریف مشهور قرن بیستم، با تضادی بنیادی با یکدیگر، نهفته است. آنتونیو گرامشی مارکسیست، عملگرا، روزنامهنگار و یکی از فیلسوفان ارزشمند سیاسی ایتالیایی، که بین سالهای 1926 و 1937 در زندان موسولینی به سر میبرد، در یادداشتهای زندان خود مینویسد: «بنابراین میتوان گفت که جملهی آدمها روشنفکرند، ولی همهی آنها نقش روشنفکر را در جامعه ایفا نمیکنند». (1) شیوه زندگی خود گرامشی نمایانگر نقشی است که وی برای روشنفکر قائل شده است. او به عنوان یک زبان شناس تطبقی فرهیخته، هم سازمان دهندهی جنبش طبقهی کارگر ایتالیا و هم، در کار روزنامهنگاری خود، آگاهترین بازتابگر تحلیلگران اجتماعی به شمار میآمد که هدفشان نه فقط برپایی جنبشی اجتماعی، بلکه ساختن تشکیلاتی فرهنگی منطبق با آن بود.
گرامشی قصد فهماندن این مطلب را دارد که ایفاگران نقش روشنفکر در جامعه میتوانند به دو گروه تقسیم شوند: گروه اول، روشنفکران سنتی (2) مانند مدرسین، کشیشها، مدیران و کارگزاران که کارشان از نسلی به نسل دیگر تداوم مییابد؛ و گروه دوم، روشنفکران ارگانیک، (3) که در نزد گرامشی، در پیوند مستقیم با طبقات یا تشکیلاتیاند که روشنفکران را برای سازمان دادن خواستها، کسب قدرت و مهار دامنهدارتر به کار گرفتهاند. مثلاً گرامشی دربارهی روشنفکر ارگانیک میگوید، «کارفرمای سرمایهدار، در کنار خود، تکنیسین صنعتی، متخصص اقتصاد سیاسی، سازمان دهندهی فرهنگ و نظام قانونی جدید و مانند آنها را پدید میآورد». (4)
از نظر گرامشی، کارشناس تبلیغات یا روابط عمومی امروزی که با تدابیر تکنیکی خود میخواهد مشتری بیشتر را برای یکی از فرآوردههای شوینده یا شرکتی هواپیمایی جلب کند، روشنفکر ارگانیک تلقی میشود. او کسی است که در جامعهی دموکراتیک، برای جلب رضایت مشتریان بالقوه و شکل دادن به نظرات مصرف کننده یا رأی دهنده تلاش میکند. گرامشی معتقد بود که روشنفکران ارگانیک فعالانه در جامعه درگیرند، به این معنی که دائماً در راه دگرگون کردن اندیشهها و رشد و توسعهی بازارها میکوشند؛ بر خلاف مدرسین و کشیشها که به نظر میرسد کمابیش در یک مکان ساکن میمانند و در طول دوازده ماه سال کاری تکراری را انجام میدهند، روشنفکران ارگانیک همواره در تکاپو و سازندگیاند.
در سوی دیگر، تعریف مشهور، جولین بندا است که روشنفکران را دستهی کوچکی از فیلسوف - شاهان (5) معرفی میکند که با استعداد و امتیازهای اخلاقی برتر، وجدان بشریت به شمار میآیند. این درست است که بحث بندا خیانت روشنفکران، (6) برای اعقاب او نه به عنوان تحلیلی سیستماتیک از زندگی روشنفکری، بلکه بیشتر به عنوان انتقادی شدید نسبت به روشنفکرانی تلقی شده که حرفهی خود را ها کرده و دیگر به اصول اخلاقی خود مانند گذشته پایبند نیستند؛ اما این هم صحت دارد که او به نام و ویژگیهای اصلی کسانی اشاره میکند که در نظرش روشنفکران واقعیاند. وی همانطور که نام نمونههایی مانند اسپینوزا، ولتر، و ارنست رنان را، از دوران اخیر، بر میشمرد، به نامهای سقراط و مسیح نیز بارها اشاره میکند. روشنفکران واقعی یک طبقهی عالمی را تشکیل میدهند و به راستی موجوداتی نادرند، چرا که حامی معیارهای ابدی حقیقت و عدالتی به شمار میآیند که خصوصاً به این جهان تعلق ندارد. از این رو وصف مذهبی بندا - روحانیون - بیانگر رجحانی است که او برای شأن و نقش روشنفکران در مقابل عوام (7) قائل میشود. مراد از عوام انسانهایی معمولی است که در صدد کسب منافع مادی، ترفیع موقعیت شخصی، و در صورت امکان، برقرار کردن ارتباطی نزدیک با قدرتهای دنیوی هستند. از نظر او، روشنفکران واقعی «کسانیاند که فعالیتشان علیالاصول اهدافی کاربردی را تعقیب نمیکند، کسانی که لذت را در تجربهی کاری هنری، علمی، و یا تعمق متافیزیکی، و به طور خلاصه در تصرف برتریهای غیر مادی جستجو میکنند، و به عبارتی میگویند: قلمرو من قلمرو این جهانی نیست». (8)
به هر حال، از مثالهای بندا به روشنی برمیآید که او نظریهی فرار از تعهد، آن جهانی بودن، در برج عاج ماندن، خلوت گزینی، غرق شدن در مسائل بغرنج و پیچیده، و چه بسا غوطهوری در قلمرو امور رمزی و اسرارآمیز را مردود میداند و بر آنها صحه نمیگذارد. روشنفکران واقعی فقط زمانی خودشان را مییابند که به ترغیب و تحریک احساسات تند و شدید متافیزیکی و اصول بیغرضانهی عدالت و حقیقتجویی در صدد انکار فساد، دفاع از ناتوانان و ستمبران، و مبارزه با قدرت نامشروع و ستمپیشه بر آیند. به گفتهی وی: «نیاز به یادآوری است که چگونه فنلون و ماسیون تعدادی از جنگهای لویی چهاردهم را انکار کردند؟ چگونه ولتر تخریب کنتنشین پالاتینا (9) را محکوم کرد؟ چگون رنان خشونت ناپلئون را رد کرد؟ چگونه با کل نابردباریهای انگلستان را نسبت به انقلاب فرانسه به زیر سؤال کشید؟ و چگونه در زمان خودمان، نتیجه بیرحمیهای آلمان نسبت به فرانسه را به باد انتقاد گرفت؟» (10) در نظر بندا، مشکل امروزی جامعه این است که روشنفکران آمریت اخلاقی خود را به چیزی واگذاردهاند که او، در تعبیری پیشگویانه، آن را «سازماندهی هیجان جمعی» (11) مانند فرقهگرایی، احساسات تودهای، خصومتهای ناسیونالیستی، و منافع طبقاتی مینامد. اگر چه بندا این مطالب را در سال 1927 میلادی، یعنی سالها قبل از عصر رسانههای گروهی، مینوشت، ولی این معنا را تشخیص داده بود که به خدمت گرفتن روشنفکران تا چه حد برای حکومتها مهم است؛ اما نه برای رهبری کردن، بلکه برای استحکام و داوم سیاست دولت، قی کردن تبلیغات علیه دشمنان رسمی، خوشایند جلوه دادن موضوعات نامطلوب و، در سطحی وسیعتر کل نظامهای سخنوری اوروِلی، (12) که میتواند تحت نام «مصلحت» تشکیلاتی و یا «افتخار ملی» بر روی حقیقت آنچه در حال رخ دادن است سرپوش بگذارد.
قدرت مرثیهخوانی بندا، علیه خیانت روشنفکران، نه در باریکبینی بحث و نه در مطلقگرایی ناممکن او، وقتی نظر کاملاً آشتیناپذیرش را دربارهی مأموریت روشنفکرانه ارائه میدهد، نهفته است. بنابر تعریف بندا، روشنکفران واقعی باید این معنا را بپذیرند که ممکن است در هنگام خطر سوخته، تبعید، با مصلوب شوند. آنها نماد شخصیتهای برجستهایاند که بر پیشانیشان مهر سرکشی خورده، و از نگرانی در مورد حاصل عملی کار خویش فاصله گرفتهاند. بنابراین، با چنین ویژگیهایی، تعداد و رشد روزمرهی آنها نمیتواند زیاد باشد. آنان باید افرادی بسیار دقیق، برخوردار از شخصیتهایی استوار و، ازهمه مهمتر، افرادی باشند که تقریباً همیشه با وضع موجود مخالف و در حال ستیزند؛ بر پایهی همهی این دلایل، روشنفکران بندا ناگزیر گروهی کوچک و به شدت قابل رؤیت از مردانیاند - وی هرگز از زنان سخنی به میان نمیآورد - که صداهای رسا و لعن و نفرینهای خشنشان از بلندی به سوی بشریت پرتاب میشود. بندا هرگز به ما نمیگوید که چگونه این مردان به حقیقت پیبردهاند، یا اینکه شاید بصیرت کورکورانه آنها نسبت به اصول ابدی، مانند بصیرت دون کیشوت، کمی فراتر از خیالپروریهای شخصی باشد.
اما من تردیدی ندارم که پندار یک روشنفکر واقعی، مطابق درک بندا، پنداری است جذاب و قدرتمند. بسیاری از نمونههای مثبت و منفی او قانع کنندهاند: مثلاً، دفاع سرگشادهی ولتر از خانوادهی کالاس، یا در جهت مخالف، ناسیونالیسم مخوف نویسندگان فرانسه مانند موریس بارس که بندا اعتبار جاودان ساختن یک «رمانتیک خشن و قابل تحقیر» را تحت نام افتخار ملی فرانسه به او میدهد. (13) روح بندا تحت تأثیر عمل دریفوس و جنگ جهانی اول قرار داشت، که هر دو مورد روشنفکران را در برابر آزمایشهای سختی نهاد. آنها یا باید شجاعانه بر ضد عمل عادلانهی ضد یهود والتهاب ناسیونالیسم سخن میگفتند، و یا گوسفندوار همراه گله میرفتند، نسبت به محکوم شدن نامنصفانهی افسر یهودی، آلفرد دریفوس، بیتفاوت میماندند و شعارهای وطنپرستی را برای برانگیختن تب ضدیت با هر چه آلمانی است، سر میدادند. بعد از جنگ دوم جهانی، بندا کتاب خود را - با اضافه کردن یک رشته حملات علیه روشنفکرانی که با نازیها همکاری کردند، و نیز علیه آنها که با دیدی غیرانتقادی از کمونیسم طرفداری میکردند - تجدید چاپ کرد. (14) اما در عمق بیان مبارز آثار بندا، که اساساً محافظه کارانهاند، میتوان چهرهی روشنفکر را به عنوان چهرهای مشخص یافت؛ کسی که قادر است در برابر قدرت حقیقت را به زبان بیاورد. ترشرویی سخنور، و به نحو خارقالعادهای با جرأت و برآشفته، که هیچ قدرت دنیوی در نزد وی آنقدر بزرگ و با نفوذ نیست که نتوان آن را مؤاخذه کرد و به انتقادش دست زد.
تجزیه و تحلیل گرامشی از روشنفکر، به عنوان کسی که جامعه اجرای یک رشته وظیفه بر عهدهاش نهاده، از همهی دادههای بندا به حقیقت نزدیکتر است. نظر گرامشی را، خصوصاً تعداد زیادی از حرفههای جدید قرن بیستم تأیید میکنند: گویندگان رادیو یا تلویزیون، حرفههای آکادمیک، تحلیلگرانی که به کمک کامپیوتر کار خود را انجام میدهند، وکلای ورزشی و رسانهها، مشاورین مدیران، کارشناسان سیاستگذاری، مشاورین دولتها، گزارشگران بازار، و در واقع همهی حوزههای جدید رسانههای گروهی.
در نزد گرامشی، هر کس که امروزه در یکی از حوزههایی مشغول کار باشد که با تولید و توزیع دانش ارتباط دارد، روشنفکر تلقی میشود. نسبت اصطلاح «صنعت تولید دانش» (15) به آنچه تولید فیزیکی نامیده میشود، در بیشتر کشورهای صنعتی غربی، به سرعت به نفع صنعت تولید دانش افزایش یافته است. چند سال پیش، الوین گلدنر، جامعهشناس امریکایی، روشنفکران را طبقهی جدیدی خطاب کرده و گفت در حال حاضر مدیران روشنفکر جای طبقات پولدار و مالکین را گرفتهاند. گلدنر همچنین گفت که دیگر مانند سابق روشنفکران از شمار مردمی نیستند که برای تعالی خود، عموم مردم را مخاطب قرار دهند؛ بلکه آنان به عضویت آن گروهی در آمدهاند که وی «فرهنگ گفتمان انتقادی» (16) مینامد. (17) هر روشنفکری، خواه ویراستار یا مؤلف یک کتاب باشد، خواه متخصص نظامی و وکیل بینالمللی، به زبانی صحبت میکند که در آن تخصص پیدا کرده و فقط برای سایر اعضای همان رشته قابل استفاده است. در مقیاسی وسیع، زبان متخصصین ویژهای که با زبان رایج خودشان (18) صحبت میکنند، برای غیر متخصصان غیر قابل درک است.
در همین مورد و به همان ترتیب، میشل فوکو فیلسوف فرانسوی میگوید که روشنفکرِ به اصطلاح جهانشمول (19) (احتمالاً او ژان پل سارتر را مد نظر داشته) جای خود را به روشنفکر «ویژه» (20) سپرده است، (21) کسی که در درون یک رشتهی مشخص مشغول کار است، ولی در هر صورت میتواند از تخصص خود بهره گیرد. در اینجا، نظر فوکو مخصوصاً متوجه رابرت اوپنهایمر، فیزیکدان امریکایی، بوده که هنگام سازمان دادن به پروژهی بمب اتمی لوس آلاموس در فاصلهی 1942 تا 1945، و سپس داشتن سمت مأمور عالی رتبهی امور علمی دولت امریکا، از حوزهی تخصصی خود خارج شده بود.
شاید به پیروی ازنظرات پیشتاز گرامشی در یادداشتهای زندان، که تقریباً برای اولین بار به روشنفکران - و نه به طبقات اجتماعی - به عنوان محور اساسی کار در جوامع امروزی توجه کرد، تعمیم و بسط روشنفکران، حتی در درون حوزههای متعدد، باعث شد که خود روشنفکران موضوع مطالعه قرار گیرند. کافیست صدای «کسره» و حرف «و» را بعد از کلمهی روشنفکران قرار دهید؛ تقریباً بلافاصله یک کتابخانهی کامل مطالعه دربارهی روشنفکران، که در میزان اختلاف و دقت تمرکز تفاصیل بسیار گیجکنندهاند، در برابر چشم ما ظاهر میشود. هزاران تاریخ و جامعهشناسی متفاوت و همچنین تعداد بیشماری نوشتار پیرامون روشنفکران و ناسیونالیسم، روشنفکران و قدرت، روشنفکران و سنت، روشنفکران و انقلاب، و غیره در دسترس قرار دارند. هر نقطهی جهان روشنفکران خاص خود را تولید کرده، و با احساسات آتشین بر سر هر یک از این اشکال بحث و مناظره شده است. هیچ انقلاب عظیمی در تاریخ معاصر بدون حضور روشنفکران به وقوع نپیوسته؛ همچنین هیچ جنبش ضد انقلابی نیز بدون حضور روشنفکران پا نگرفته است. روشنفکران پدران و مادران و البته پسران، دختران و حتی برادر زادگان جنبشها هستند.
این خطر وجود دارد که تصویر یا پندار روشنفکر در انبوهی از تفاصیل ناپدید، و یا شاید در روند حرکت اجتماع به یکی از حرفهها یا چهرههای دیگر تبدیل شود. من در سخنرانیهای خود واقعیتهای اواخر قرن بیستم را که در نظرات گرامشی ریشه دارد میپذیرم، اما بر این نکته نیز تأکید میکنم که، در جامعه، روشنفکر فردی است با نقشی ویژه و همگانی که به سادگی نمیتواند به حرفهای بیچهره یا عضوی شایسته از یک طبقه تقلیل یابد، فردی که فقط به فکر کار و حرفهی خود است. من فکر میکنم که حقیقت اصلی این است که روشنفکر فردی است با یک قوهی ذهنی وقف شده برای فهماندن، مجسم کردن، و تبیین یک پیام، یک نظریه، یک رویه، فلسفه یا اندیشه - هم برای همگان و هم به همگان. چنین نقشی لبهی تیزی هم دارد و روشنفکر، بدون آنکه مولد پرسشهای گیجکننده باشد، نمیتواند این نقش را بازی کند. در ارائهی چنین نقشی، روشنفکر (به جای تولید آنها) که قطعاً با راستکیشی و جزمگرایی روبهرو خواهد شد. او نمیتواند چنین نقشی را بازی کند مگر آنکه حکومتها و مؤسسات نتوانند همکاری او را به آسانی جلب کنند. روشنفکر فردی است که علت وجودیش (22) بازی کردن نقش نمایندگی همهی آن مردم و موضوعاتی است که در جریان عادی، یا فراموشی شده و یا مخفی نگه داشته شدهاند. روشنفکر این کار را بر اساس اصولی جهانشمول انجام میدهد: یعنی همهی انسانها این حق را دارند که از قدرتها و ملتهای دنیوی انتظار رفتاری را داشته باشند که با معیارهای آزادی و عدالت منطبق باشد؛ و اگر از آنها تخطی عمدی یا بیتوجهی نسبت به این معیارها دیده شد، نیازمند گواهی دادن و پیکاری شجاعانه علیه آنهاست.
اجازه دهید این مسئله را در عباراتی شخصی بیان کنم: من، به عنوان یک روشنفکر، ملاحظات خود را در برابر یک جمعیت یا گروهی از مستمعین ارائه میدهم؛ اما مسئله فقط این نیست که من چگونه این ملاحظات را به صورتی شمرده بیان میکنم، بلکه به این دلیل نیز هست که من فردیام که سعی در ارتقای انگیزهی آزادی و عدالت دارد. من این چیزها را به این دلیل میگویم یا مینویسم که آنها، بعد از بازتابهای بسیار، جزیی از باورهای من شدهاند. بنابراین، ترکیب بغرنج و پیچیدهای بین دنیاهای خصوصی و همگانی وجود دارد؛ از یک سو، تاریخ شخصی، ارزشها، نوشتهها و موقعیتهای من، همانگونه که از تجربیاتم مایه گرفتهاند، و از سوی دیگر، چگونگی راه یافتن اینها به اجتماع، جایی که مردم دربارهی جنگ،آزادی، و عدالت مناظره میکنند و تصمیم میگیرند. چیزی به نام روشنفکر خصوصی وجود ندارد، چرا که شما از همان لحظه که کلمات را بر روی کاغذ مینشانید و سپس به چاپ میرسانید، به جهانی همگانی گام نهادهاید. چیزی نیز به نام روشنفکر همگانی، کسی که وجودش فقط به عنوان یک رئیس بینفوذ، سخنگو و یا نماد یک انگیزه، جنبش و یا حرفه مطرح است، وجود ندارد، انحراف شخصی و حساسیت خصوصی همیشه وجود دارند، و هم اینها هستند که به آنچه گفته یا نوشته میشود معنا میبخشند. آنچه کمتر از همه اهمیت دارد، این است که روشنفکر رضایت خاطر مستمعین خود را جلب کند: نکتهی اصلی مزاحم بودن، مخالف بودن، و حتی ناخوشایند بودن است.
بنابراین، آنچه در پایان اهمیت دارد این است که روشنفکر چهرهای متجلی است؛ کسی است که آشکارا نمایندهی نوعی دیدگاه است، کسی که علیرغم انواع موانع، خالق تجسمهایی ماهرانه برای اجتماع خود است. بحث من این است که روشنفکران افرادیاند با حرفهای مربوط به هنر تجسم، خواه این هنر صحبت کردن باشد، خواه نوشتن، تدریس کردن، و یا ظاهر شدن در صفحهی تلویزیون. اهمیت چنین حرفهای چندان است که از یک سو همگان آن را تشخیص میدهند، و از سوی دیگر، هم تعهد و خطر و هم جسارت و آسیبپذیری را در بر میگیرد؛ وقتی آثار ژان پل سارتر یا برتراند راسل را میخوانم، این حضور صدای فردی و ویژهی آنهاست که بیشتر و بالاتر از چون و چراهایشان احساس و ادراک مرا میسازند، چرا که آنها آن چیزی را میگویند که باور دارند. نمیتوان آنها را با یک کارگزار بینام یا یک بوروکرات محتاط اشتباه گرفت.
در جریان مطالعه پیرامون روشنفکران، بیش از اندازه به تعریف روشنفکر پرداخته شده و به بررسی پندار، اثر، دخالت و ایفای نقشی که در مجموع سازندهی نیروی حیاتی هر روشنفکر واقعی است، توجه کافی مبذول نشده است. ایزایا برلین، تاحدی تحت نفوذ رومانتیسم آلمان، میگوید که مخاطبان نویسندگان قرن نوزدهم روسیه «تصور میکردند که روشنفکر، در یک صحنهی اجتماعی، در حال شهادت دادن است». (23) به نظر من، چنین کیفیتی هنوز به نقش اجتماعی روشنفکر امروزی متصل است. به همین دلیل، زمانی که ما روشنفکری چون سارتر را به خاطر میآوریم، آنچه به ذهنمان خطور میکند چیزهایی است مانند روشهای خصوصی، احساس اعمال مهم شخصی، تلاش محض، مخاطره، میل به بیان مطالبی دربارهی استعمار، تعهد، یا آن نحوهی مبارزهی اجتماعی که رقیبان او را خشمگین کرده، دوستانش را به هیجان آورده، و شاید خود سارتر را نسبت به گذشتهی خود برآشفته و شرمنده کردهاند. وقتی دربارهی درگیری سارتر با سیمون دو بوار، جدالش با کامو، و معاشرت جالب توجهی با ژانژنه میخوانیم، او را در موضع خودش قرار میدهیم (کلمه ازخود سارتر است)؛ در چنین موقعیتهایی، و تا حدودی به واسطهی آنها، سارتر خودش بود، همان فردی که با فرانسه نیز در مورد الجزایر و ویتنام مخالفت کرد. بدون اینکه قصد ناتوان یا مردود شمردن او را به عنوان یک روشنفکر داشته باشم، باید بگویم که این پیچیدگیها به آنچه او گفته کشش و بافت ویژهای میبخشد و او را به عنوان یک انسان جایزالخطا، و نه یک فرد دلتنگ و واعظ و معلم اخلاق، در معرض دید قرار میدهد.
فقط در فرایند زندگی عصر مدرن است که،به عنوان رمان یا درام، و نه به مثابه حرفه یا مادهی خام برای رسالهی اجتماعی، میتوانیم مشاهده و درک کنیم که چگونه روشنفکران نه فقط نمایندهی بعضی جنبشهای بزرگ اجتماعی یا زیرزمینی هستند، بلکه به خصوص سایندگان شیوهی زندگی و ایفاگر نقشهایی اجتماعی نیز به شمار میآیند که منحصر به خود آنهاست. در هیچ جا بهتر از برخی رمانهای نامتعارف قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نمیتوان توصیف چنین نقشی را بازیافت: رمان پدران و پسران اثر تورگنیف، تربیت عاطفی اثر فلوبر، تصویر هنرمند در جوانی اثر جویس که در آنها نماد واقعیت، و حتی دگرگونی آن، تحت تأثیر ژرف و ظهور ناگهانی بازیگری است جدید به نام روشنفکر جوان مدرن.
تصویری که تورگنیف از روسیهی ولایتی دههی 1860 ارائه میکند، تصویری است از یک زندگی روستایی و خالی از رویدادی مهم: مردان جوان عادات زندگی را از والدین خود به ارث میبرند، ازدواج میکنند و صاحب فرزند میشوند و زندگی کماکان ادامه مییابد. این حالت ادامه دارد تا وقتی شخصی هرج و مرج طلب، اما در عین حال با حواس و ذهنی متمرکز به نام بازارف، به زندگی آنها وارد میشود. اولین چیزی که دربارهی او جلب نظر میکند این است که تکلیفش را با پدر و مادر خویش تعیین میکند و، بیشتر از آنکه پسر یک خانواده باشد، به نظر میرسد شخصیتی است خود ساخته که با عادات روزمره به چالش برخاسته است؛ بر میانهروی و مسائل پیش پا افتاده میتازد و از ارزشهای علمی و غیر عاطفی که عقلانی و پیشرو نیز به نظر میآیند حمایت میکند. تورگنیف میگوید که او از چرب کردن شخصیت بازارف اجتناب ورزیده است؛ بازارف قرار بوده آدمی باشد «زمخت، بیعاطفه، و به نحوی ظالمانه خشن و بیادب». بازارف خانواده کرزانوف را مسخره میکند؛ زمانی که پدر میانسال خانواده قطعهای از شوبرت را مینوازد، بازارف با صدایی بلند به او میخندد. بازارف ایدههای علم ماتریالیسم آلمان را مطرح میکند: طبیعت برای او نه یک پرستشگاه، بلکه دکهای است برای کار. وقتی عاشق آنا سرگئییونا میشود، آنا نیز به او علاقهمند میشود ولی در عین حال از او بیم دارد: در نزد آنا، صداقت او که اغلب با نیروی روشنفکریِ برآشفتهای همراه است، پیامآور نوعی بینظمی کامل به شمار میآید. در جایی آنا میگوید: وقتی با او هستم گویی در کنار پرتگاهی دارم تلوتلو میخورم.
زیبایی و حزنانگیزی رمان آنجاست که تورگنیف یادآور و تصویرگر ناسازگاری مابین روسیهای است که از جانب خانوادهها، همراه با عاطفهی پدر فرزندی و روش طبیعی و سنتی انجام کارها اداره میشود و همزمان، نیروی پوچگرا و ویرانگر فردی به نام بازارف که پیشینهاش، برخلاف هر شخصیت دیگری در رمان، غیر قابل توصیف به نظر میرسد، پای به صحنه میگذارد. او ظاهر میشود، به چالش برمیخیزد، و ناگهان، در رهگذر سرایت کردن بیماری یک روستایی به او، که خود مشغول مداوایش بوده، میمیرد. آنچه از بازارف در خاطر ما میماند پشتکار بیامانش برای پرسش و خرد عمیقاً جدلگرای اوست؛ و علیرغم اینکه تورگنیف ادعا کرده که به گمان او بازارف غمخوارترین شخصیت او بوده، همان گونه که از واکشهای کاملاً آشفته و پریشان خوانندگانش سرگیجه گرفته، به کمک نیروی بیپروای روشنفکری بازارف نیز گیج و تا حدی متوقف شده است. برخی خوانندگان این برداشت را کردند که بازارف حملهای است به جوانان؛ دیگران او را چونان یک قهرمان واقعی ستودند؛ و بعضی دیگر وی را خطرناک انگاشتند. ما هر احساسی دربارهی او داشته باشیم: پدران و پسران نمیتواند بازارف را به عنوان یکی از شخصیتهای داستان با خود همساز کند؛ در حالی که دوستان او، خانواده کرزانوف و حتی والدین پیر و حزنآور خود او، به زندگی خویش ادامه میدهند، قاطعیت و مقاومت بازارف، به عنوان روشنفکر، باعث اخراج او از داستان میشود، چرا که او ناباب و رام ناشدنی است.
شخصیت استفن ددالوس، (24) در داستان جویس، از این نیز آشکارتر است. تمام دوران زندگی ابتدایی او را نوساناتی مابین چاپلوسیهای تشکیلاتی مانند کلیسا، حرفهی معلمی، ناسیونالیسم ایرلندی، و پدیدار شدن آرام شخصیت خودسر او به عنوان یک روشنفکر که شعارش دوری از افکار شیطانی است (25) تشکیل میدهد. شیمس دین به نکتهی بسیار جالبی درمورد رمان جویس، تصویر هنرمند، اشاره میکند: «این رمان اولین رمان به زبان انگلیسی است که در آن اشتیاق شدیدی نسبت به تفکر ارائه شده است». (26) هیچ یک از پیشکسوتان و قهرمانان دیکنز، تاکری، آستن، هاردی، و حتی جورج الیوت مردان و زنان جوانی نیستند که نگرانیشان زنده نگه داشتن اندیشه در جامعه باشد، در حالی که برای ددالوس جوان «تفکر شیوهی تجربه کردن جهان است». دین کاملاً حق دارد که بگوید قبل از ددالوس پیشهی روشنفکر فقط «تجسمات عجیب و غریب» افسانههای انگلیسی بود. در عین حال، چون استفن جوانی شهرستانی و ثمرهی محیطی مستعمراتی است، قبل از هنرمند شدن، باید آگاهی استوار و پایدار روشنفکرانهای را در خود پرورش دهد.
در انتهای رمان، انتقاد و دوری گزیدنش از یک برنامهی ایدئولوژیک که تأثیر آن افول فردیت و اغلب شخصیت ناخوشآیند خود اوست، کمتر از انتقاد و دوری کردنش از خانواده و خانوادهی فنیان نیست. (27) جویس نیز مانند تورگنیف از طریق کنایه تصدیق میکند که میان روشنفکر جوان و جریان متوالی زندگی انسان سازگاری وجود ندارد. داستانی که به صورتی مرسوم با زندگی جوانی آغاز میشود که در خانوادهای رشد کرده و سپس به مدرسه و دانشگاه میرود، به یک رشته نوشتههای فشرده و پرمعنا از دفترچهی یادداشت استفن تنزل مییابد. روشنفکر خود را با زندگی روزمره یا انجام کارهای عادی و مبتذل روزمره وفق نمیدهد. اگرچه گزافهگویی احساساتی اظهار نامهی جویس روشی است که او برای مردود شمردن جلوه و شکوه این مرد جوان به کار میگیرد، استفن در مشهورترین گفتار رمان مفهوم آزادی از نظر روشنفکر را چنین بیان میکند: «من به تو خواهم گفت که چه کاری را نجام میدهم و چه کاری را انجام نخواهم داد. من در خدمت چیزی که باور ندارم نخواهم بود، خواه نام آن چیز خانهی من، میهن من، یا کلیسای من باشد: و من سعی خواهم کرد نظرات خود را از طریق بعضی راههای موجود، و یا هنر، به آزادترین و کاملترین نوع ممکن ابراز کنم، و برای دفاع از خود سلاحهایی را به کار گیرم که خود اجازهی کاربرد آنها را به خود دادهام: سکوت، جلای وطن، و زیرکی».
ما حتی در افسانهی اولیس هم نمیتوانیم از استفن بیش از یک جوان خودرأی و مخالفخوان تلقی دیگری داشته باشیم. آنچه در اعتقاد او بیش از هر چیز چشمگیر است، تأکید بر آزادی روشنفکری است. این یکی از موضوعات اصلی کار روشنفکری است، چراکه تبدیل شدن به یک آدم بدخلق و یا کسی که بر هم زنندهی شوق و نشاط است، نمیتواند هدف تلقی شود. هدف عمل روشنفکری ترفیع و ترقی آزادی و معرفت آدمی است. به عقیدهی من، علیرغم اتهامات مکرری که اغلب به «داستانهای با شکوه و مشهور آزادی و روشنگری» وارد میآید، این هدف همچنان محور اصلی کار روشنفکری به شمار میرود. لیوتار، فیلسوف معاصر فرانسوی، این جاهطلبیهای قهرمانانه را مربوط به عصر «مدرن» دانسته و معتقد است که این داستانها، در عصر «پسامدرن»، هیچ اعتباری ندارند. در چنین دیدگاهی، داستانهای باشکوه و مشهور جای خود را به بازیهای زبان و موقعیتهای محدود و موضعی سپردهاند؛ روشنفکران پسامدرن اینک برای صلاحیت و شایستگی، و نه برای ارزشهای جهانشمولی مانند حقیقت و آزادی، ارزش قائل میشوند. من همیشه چنین تصور میکردم که، علیرغم پسامدرنیته، لیوتار و پیروان او به جای ارزیابی درستی از آنچه برای روشنفکر، به عنوان آرایش فرصتهای بیکران حقیقی، باقی مانده است اجازه دادهاند عجز و ناتوانی، و شاید بیتفاوتی، بر آنها غلبه کند. چرا که در حقیقت، حکومتها هنوز آشکارا بر مردم ستم میکنند، بیعدالتیهای گسترده و ناگوار هنوز روا داشته میشوند، همکاری روشنفکران با قدرت و به خدمت درآوردنشان توسط قدرت هنوز میتواند آوای آنها را خاموش کند، و انحراف روشنفکران از حرفهی اصلی خود هنوز از مسائل اساسی به شمار میآید.
گوستا و فلوبر در رسالهی تربیت عاطفی خود، در مقایسه با دیگران نسبت به روشنفکران اظهار ناامیدی میکند و آنها را بیرحمانه به زیر تازیانهی انتقاد میکشد. اگر تصور کنیم که رمان فلوبر در دورهی تشنج و آشوب پاریس بین سالهای 1848 تا 1851 اتفاق افتاده، دورهای که لویس نِیمیر، تاریخ نگار مشهور انگلیسی، آن را دورهی انقلاب روشنفکران توصیف کرده، خواهیم دید که این رمان از یک حیات بیبند و بار سیاسی در «مرکز قرن نوزده» [پاریس] چشمانداز گستردهای میگشاید. محور این رمان را دو جوان شهرستانی، فردریک مورو و شارل دلوریه، تشکیل میدهند که رفتارشان، به عنوان مردان خوشگذران، بیانگر خشم فلوبر از ناتوانی آنها، به عنوان روشنفکر، در حفظ راه و روشی استوار و مستدام است. دلیل اصلی خوار شمردن آنها شاید از انتظار اغراقآمیزی مایه گرفته باشد که باید در نظر فلوبر میبودند. در نتیجه، یکی از درخشانترین تصاویر آوارگی روشنفکر ارائه میشود. این دو مرد جوان، با ظرفیتهای مشروع یک محقق، منتقد، مورخ، مقالهنویس، فیلسوف، نظریهپرداز اجتماعی و با هدف دسترس پذیر کردن سعادت و رفاه عمومی، کار خود را آغاز میکنند. کار مورو «با تحلیل رفتن جاه طلبیهای روشنفکرانهاش...» به آخر میرسد. «سالها گذشت و او کند ذهنی و بیخاصیتی خود را تحمل کرد». دلوریه به «رئیس اداره مهاجرت در الجزایر، منشی یک پاشا، مدیر یک روزنامه و کارشناس تبلیغات تبدیل میشود؛ ... وی در حال حاضر، در یک شرکت صنعتی به عنوان وکیل مشغول کار است».
در نزد فلوبر، شکستهای 1848، ناکامیابیهای نسل او به حساب میآیند. سرنوشت مورو و دلوریه، به صورتی پیشگویانه، به عنوان ثمرهی فقدان خواستهای متمرکز آنها و همچنین به عنوان عوارض تحمیل شده از جانب جامعهی مدرن توصیف میشود؛ با آشفتگیها و انحرافهای بیپایانش، با چرخش و دوران خوشیها و لذتهایش، و بالاتر از همه، ظهور روزنامهنگاری، تبلیغات، شهرت آنی، و قلمروی که در آن اندیشهها قابل فروشاند، همهی ارزشها قابلیت دگرگونی دارند، همهی حرفهها به حرفههای کسب درآمد آسان و موفقیت سریع و شتابان تقلیل یافته است. بنابراین، صحنههای اصلی رمان به صورتی نمادین در پیرامون مسابقات اسبسواری، رقصیدن در کافهها و فاحشهخانهها، آشوبها و فتنهها، حرکات دستهجمعی، نمایشهای با شکوه و اجتماعاتی عمومی سازمان داده شده که در آنها مورو دائماً در تلاش رسیدن به عشق و خواستهای روشنفکری است؛ اما پیوسته از آنها منحرف و دلسرد میشود.
هر چند نمونههایی مانند بازارف، ددالوس، و مورو مواردی افراطی به شمار میآیند، ولی این منظور را میرسانند که چشمانداز واقعی رمانهای قرن نوزدهم میتواند به صورتی منحصر به فرد روشنفکران را در عمل به نمایش بگذارد. آنها میتوانند نمایانگر مشکلات و وسوسههای بیشماری باشند که روشنفکران را - خواه در قالب ابقای راهشان خواه در جامهی خیانت به پیشه و شغلشان - احاطه کردهاند. البته، نه به عنوان وظیفهای ثابت که باید یک بار و برای همیشه از یک نظامنامهی «چگونه باید کارها را انجام داد» آموخته شود، بلکه به عنوان تجربهای واقعی که دائماً از جانب زندگی مدرن تهدید میشود. نقش روشنفکر، تبیینها، اهداف یا ایدههای او برای جامعه، عمدتاً به معنی تقویت امیال نفسانی یا تجلیل موقعیت و مقام نیست. قصد آنها عمدتاً خدمت کردن در دامنهی بوروکراسیهای قدرتمند و استقرار در کنار کارفرمایان سخاوتمند نیست. نقش روشنفکر خود عمل است و به نوعی آگاهی بستگی دارد که شکاک، درگیر، و به صورتی بیامان وقف تحقیق و بررسی عقلانی و قضاوت اخلاقی است. و این همان چیزی است که هویت فرد را تشکیل داده و او را در مسیر قرار میدهد. شناخت چگونگی کاربرد بدون اشکال زبان، و آگاهی بر این امر که در چه زمانی باید در زبان مداخله کرد، دو جنبهی لاینفک و اساسی عمل روشنفکری به شمار میروند.
اما در عصر حاضر، چه نقشی بر دوش روشنفکر قرار دارد و او نمایندهی چه چیزی است؟ به عقیدهی من، یکی از بهترین و صادقانهترین پاسخها به این پرسش از سوی سی. رایت میلز داده شده است. میلز روشنفکری است به غایت مستقل، با دید اجتماعی برانگیزنده و ظرفیتی قابل توجه برای مبادلهی ایدهدهای خود در قالب نثری بیپرده و تهییجکننده. او در سال 1944 مینویسد: روشنفکران مستقل، بر حسب شرایط حاشیهای خود، یا با نوعی احساس یأس نسبت به فقدان قدرت خود روبهرو هستند و یا در مقابل این انتخاب قرار گرفتهاند که، به عنوان اعضای داخلی یکی گروه نسبتاً کوچک که بدون داشتن مسئولیت تصمیمات مهم میگیرند، به صف تشکیلات، شرکتها و یا حکومتها بپیوندند. تبدیل شدن به یک عامل «مزدبگیر» در یک کارخانهی تولید اطلاعات، نیز راه حلی نمیتواند باشد، چرا که در این صورت، برقرار کردن ارتباط با مخاطبان، مانند برقرار کردن ارتباط شنوندگان تام پین با او، ناممکن خواهد بود. به طور خلاصه، مالکیت «ابزار مبادلهی مؤثر» که سرمایهی روشنفکر است، از او سلب شده و متفکر مستقل با یک وظیفهی اصلی تنها میماند. میلز این مسئله را چنین بیان میکند:
هنرمند و روشنفکر مستقل از جملهی شخصیتهای انگشتشمار باقیماندهای هستند که برای مقاومت و جنگیدن با رفتارهای قالبی و پیامد آن، که مرگ چیزهایی است که مغرورانه زندگی میکنند، مسلحاند. اینک درکی تازه برای نقاب از چهره برداشتن و خرد کردن تصور و خردی قالبی لازم است که ارتباطهای نوین [یعنی نظامهای کنشی مدرن] ما را در باتلاق آن فرو برده است. جهانهای هنر و تفکر انبوه به نحو روزافزونی با خواستههای سیاست همنوا میشوند. به همین دلیل است که انسجام و تلاش روشنفکری باید در سیاست نقش محور بیابد. اگر متفکری، در روند تلاش سیاسی، خود را در مقایسه با ارزش حقیقت بازگو نکند، نمیتواند مسئولانه از عهدهی همه مشکلات تجربی برآید. (28)
این عبارات سزاوار آن است که بارها خوانده شود، چرا که از توصیههای مفید و پراهمیت سرشار است. سیاست در همه جا حضور دارد و هیچ راه فراری به قلمروهای هنر و تفکر ناب یا، به این وسیله، به قلمرو بیطرفی در مقابل واقعیت یا نظریهی فراگذرنده وجود ندارد. روشنفکران در زمان خود به سر میبرند و کنشهای انبوه سیاسی، که توسط کارخانهی خبرسازی یا رسانههای خبری تجسم مییابند، آنها را هدایت میکنند. آنها فقط از طریق جدال با پندارها، روایات رسمی و توجیهات قدرتی که به وسیلهی رسانهی قدرتمندی منتشر شده (و قدرتش کماکان رو به فزونی است) قادر به مقاومت در برابر این کنشها هستند. آنها نه فقط قادر به مقاومت در برابر این رسانهی قدرتمندند، بلکه قادرند در برابر تمام مسیرهایی فکری مقاومت کنند که شرایط موجود را حفظ کرده و همه چیز را در مرزی قابل قبول و چشماندازی قانونی بر واقعیت نگه داشته است. آنها یا از طریق تدارک دیدن آن چیزی قادر به مقاومت در برابر همهی اینها هستند که میلز آن را «نقاب از چهره برداشتن» مینامد، و یا به وسیلهی نسخههای دیگری که در آنها روشنفکر، در بالاترین حد توانش، سعی در گفتن حقیقت دارد.
انجام چنین وظیفهای بس دشوار است: روشنفکر همیشه مابین تنهایی و وابستگی ایستاده است. در جریان جنگ اخیر خلیج فارس، علیه عراق، چقدر مشکل بود که به شهروندان امریکایی بفهمانیم که ایالات متحدهی امریکا نه یک قدرت بیگناه و بیطرف بوده (سیاستگذاران حمله به ویتنام و پاناما را به فراموشی سپرده بودند) و نه از طرف کسی جز خودش به ژاندارمی جهان منصوب شده است. اما، به عقیدهی من، این وظیفهی روشنفکران در آن زمان بود که فراموششدهها را از زیر خاک بیرون بکشند، ارتباطهای انکار شده را برقرار کنند، و توجه مردم را به روشهای جایگزینی جلب کنند که میتوانست جلوی جنگ و اهداف پیامد آن، یعنی تباهی انسان، را بگیرد.
نکتهی اصلی موردنظر راست میلز، تضادی است که میان توده و فرد وجود دارد. تفاوتی ذاتی میان قدرتهای تشکیلات بزرگ، از حکومتها گرفته تا کمپانیها، و ضعف نسبیِ نه فقط افراد بلکه انسانهایی وجود دارد که دارای موقعیتی فرعیاند: اقلیتها، مردم و دولتهای خرد، فرهنگها و نژادهای مادون. من شک ندارم که روشنفکر متعلق به طرف ضعیف و بینماینده است. بعضیها قائل به تشابه میان روشنفکر و رابینهود هستند. در هر حال این نقش سادهای نیست، و از این رو نمیتوان آن را به سادگی و فقط به عنوان یک آرمانگرایی رمانتیک کنار گذاشت. در پایان، به تعبیر من، روشنفکر نه یک صلحطلب و نه یک سازندهی وفاق عمومی است. روشنفکر کسی است که همهی هستیاش به یک تشخیص و تمیز انتقادی موکول است؛ تشخیص و تمیزی که حاضر به قبول فرمولهای ساده، عبارتهای پیشپا افتاده یا یکنواخت و در واقع همسازی با آن چیزی نیست که قدرت یا سنت باید بگوید و انجام دهد. این صرفاً یک عدم پذیرش کنشپذیر نیست، بلکه روشنفکر فعالانه به بیان آن در انظار تمایل دارد.
این همیشه به آن معنا نیست که روشنفکر باید یکی از منتقدان خط مشی حکومت باشد، بلکه برعکس حرفهی روشنفکری را باید به عنوان حرفهای تلقی کرد که دائماً خود را هوشیار نگه میدارد، و مدام خواهان آن است که اجازه ندهد فقط نیمی از حقایق و ایدههای قابل قبول راهنمایش باشند. انجام چنین وظیفهای نیاز به یک واقعگرایی ثابت و استوار، تا حدودی یک انرژی نیرومند معقول، و همچنین تلاش سخت و پیچیدهای برای برقرار کردن موازنه میان مشکلات فردی در مقابل وظایف ترویج و فاش کردن حقایق در قلمرو عمومی دارد. همین عوامل است که از روشنفکری حرفهای میسازد که تلاشی است دائمی و ترکیبی است ناتمام و الزاماً ناقص و ناکامل. در عین حال، اگر چه این حرفه لزوماً باعث شهرت فرد نمیشود، نیرومندی و پیچیدگی آن، دستکم در نظر من، باعث غنای فرد میشود.
پینوشتها:
1. Antonio Gramsci, The Prison Notebooks: Selections, trans. Quintin Hoare and Geoffrey Nowell- Smith (New York: lnternational Publisher, 1971), p. 9.
2. traditional intellectuals
3. organic intellectuals.
4. lbid., p. 4.
5. philosopher-kings.
6. La trahison des clercs.
7. laity.
8. Julien Benda, The Treason of the lntellectuals, trans. Richard Aldington (1928; rprt. New York: Norton, 1969), p. 43.
9. Palatinate.
10. lbid,. p. 52.
11. organization of collective passions.
12. Orwellian Newspeak.
13. در سال 1762 میلادی، یک بازرگان پروتستان به نام ژان کالاس، از اهالی تولوز (یکی از شهرهای جنوب فرانسه. م) به خاطر اتهام قتل فرزندش که قصد تغییر مذهب به کیش کاتولیک را داشت، محاکمه و اعدام میشود. اگر چه شواهد سست و بیاساس بودند، آنچه باعث سرعت در رأی هیئت منصفه شد این باورِ شایع بود که پروتستانها مردمان متعصبیاند که به سادگی پروتستانی را که میخواهد کیش خود را عوض کند کنار میگذارند. ولتر برای اعادهی حیثیت خانوادهی کالاس دست به یک مبارزهی علنی موفقیتآمیز زد (ولی ما امروز میدانیم که او نیز شواهدی ساختگی ارائه کرد). موریس بارس یکی از مخالفین برجستهی آلفرد دریفوس به شمار میآمد. او به عنوان یک رماننویس فرانسوی طرفدار فاشیسم و ضد روشنفکر اواخر قرن بیستم، ازمدافعین نظریهی بیخبری سیاسیای (political unconsicous) بود که در آن همهی نژادها و ملتها به طور دستهجمعی حامل ایدهها و تمایلات خاص خود بودهاند.
14. La Trahison Was republished by Bernard Grasset in 1946.
15. Knowledge industries.
16. culture of critical discourse.
17. Alvin W. Gouldner, The Future of Intellectuals and the Rise of the New Class (New York: Seabury press, 1979), pp. 28-43.
18. lingua franca
19. universal intellectual.
20. specific
21. Michel Foucault, Power|Knowledge: Selected lnterviews and Other Writings 1972- 1977, ed. Colin Gordon (New YorK; Pantheon, 1980), pp. 127-128.
22. raison d"etre.
23. lsaiah Berlin, Russian Thinkers, ed Henry Hardy and Aileen Kelly (New York: Viking Press, 1978), p. 129.
24. Stephen Dedalus.
25.Luciferian non servian.
26. Seamus Deane, Cetic Revival: Essays in Modern lrish Literature 1880-1980.
(London: Faber & Faber, 1985), pp. 75-76.
27. Fenians گروه افسانهای، قهرمان و جنگجویان ایرلند، در قرون دوم و سوم بعد از میلاد همچنین نام ساکنین قدیم ایرلندی، مدافعین جزیرهی ایرلند در زمان فین Finn پادشاه ایرلند. م.
28. C. Wright Mills, Power, Politics, and People: the Collected Essays of C. Wright Mills, ed lrving Louis Horowitz (New York: Ballantine, 1963). p. 299.
منبع مقاله : ادوارد، سعید؛ (1394)، نقش روشنفکر، ترجمهی حمید عضدانلو، تهران: نشر نی، چاپ ششم