شرحی بر زندگی سه بانویی که به اسلام گرویدند
نويسنده: علی کربلایی پازوکی
انسانهایی که از آزادیهای معنوی دور شده و آن را فراموش کردهاند، آزادی را، آزادی جنسی، برهنگی و رهایی از قید و بندهای فرهنگی و معنوی تفسیر کردهاند. به گواه تاریخ و اعتراف دلسوزان امور فرهنگی، غرب در سراشیب سقوط معنویت و انسانیت قرار گرفته و با بحرانهای اجتماعی و فردی دست به گریبان شده است.
چارلی چاپلین هنرپیشه معروف جهان، در نامهای خطاب به دخترش مینویسد: «دخترم برهنگی بیماری عصر ماست ... انسان باش، پاکدل و یکدل ... .»(1)
هرگاه عواطف انسانی با دخالت غرایز حیوانی و خودخواهیهای نفسانی در جامعهای ضعیف شود، غرایز حیوانی در آن جامعه رشد یافته و آن را با بحران معنوی روبهرو خواهد کرد که از آن به فقر عاطفی و فرهنگی تعبیر میکنند. مصداق روشن این فقر فرهنگی، گسترش وحشتناک خشونت، بیرحمی، بیتفاوتی، جنایت، هتک حرمت زنان، پایمال کردن حقوق دیگران، کمارزش شدن ارزشهای دینی و معنوی و فرهنگی است. این حقایق تلخ همان است که آلوین تافلر در کتاب معروف خود به نام «موج سوم» از آن به «بربریت» (VANDALIS) و جنایت مد روز شده، تعبیر میکند.(2)
او به تفصیل به بحران عاطفی موجود در جهان غرب اشاره میکند و نام «طاعون رو به گسترش تنهایی» را بر آن میگذارد و مینویسد، «از لوسآنجلس تا لنینگراد، نوجوانان، زوجهای ناراضی، مادران یا پدران تنها، مردم عادی، افراد مسن و ... همگی از انزوای اجتماعی دلتنگ هستند. چه تعداد حیوان اهلی که برای در هم شکستن سکوت خانههای سوت و کور خریداری میشود ... تقریبا هیچ خانوادهای بدون نوعی ناهنجاری روانی وجود ندارد و میلیونها نفر آدم به آخرین حد ظرفیتشان رسیدهاند.»(3)
در هر حال آنچه بشر امروز را از این بردگی نفسانی و فرو افتادن در سراشیب سقوط نجات میدهد، آزادی معنوی از راه ایمان به خدا و پیروی از دستورات دینی است.
اما در این هیاهوی از خودبیگانگی، انسانهایی هم یافت میشوند که علیرغم زندگی در دامن غرب و رشد یافتن در میان فرهنگ غرب، روح پاکشان این گونه آزاد زیستن را نمیپسندد و آن را با ارزشهایی که باید به زندگی معنا دهد، مغایر و آزادی واقعی را در سایه حفظ ارزشهای معنوی میدانند. آنچه در پی میخوانید، سرگذشت زندگی سه نفر از رهیافتگان به وادی حقیقت و آزادی میباشد.
دکتر ادیت ماریا بائر، در سال 1957 م مطابق با 1335 ش در شهر سوتل اتریش در یک خانواده مسیحی معتقد، چشم به جهان گشود. او پس از اینکه تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رساند، جهت ادامه تحصیل به وین رفت و در رشته مهندسی آزمایشگاه در دانشگاه وین به تحصیل پرداخت. وی با توجه به استعداد خلاق و هوش سرشار، طی دو سال موفق به اخذ مدرک مهندسی آزمایشگاه گردید. از آنجا که او در خانوادهای نسبتا متدین مسیحی به دنیا آمده بود، علاقه زیادی به معارف و شناخت ادیان الهی پیدا نمود و قریب دو سال نیز در خصوص دین اسلام تحقیق کرد و در سال 1978 م به دین اسلام تشرّف یافت. او در سال 1358 ش مطابق با 1980 م برای کسب مدرک پزشکی مشغول تحصیل در دانشگاه وین شد و در سال 1983 م موفق به اخذ مدرک پزشکی شد و در شهر وین مطب دایر نمود. او در همین دوران با یکی از دانشجویان ایرانی مقیم اتریش به نام آقای اسماعیل یحیایی ازدواج کرد.
شوهر خانم یحیایی در مورد رفتار وی میگوید:
رفتار او آن گونه بود که مرا به غیرت و تعصب در دینم وادار نمود. بسیار ساکت و کم حرف بود. مظهر کامل صداقت بود، بعد از مسلمان شدنش هیچ کس او را بیحجاب ندید. زمانی که دکتر فاطمه در یکی از بیمارستانهای اتریش قصد استخدام داشت، از ایشان میخواهند که هنگام کار باید روسری خود را بردارد، ولی ایشان با اینکه حقوق بالایی به ایشان میدادند، از استخدام در بیمارستان منصرف شدند و در جواب مدیریت بیمارستان فرمودند: «من مسلمانم و به خاطر اعتقادم زنده هستم، اگر تمام اتریش را به من بدهید من حاضر نیستم یک تار مویم را به شما نشان بدهم.»
وی بسیار فعال بود و زندگی سادهای داشت. پس از آنکه وی مسلمان شده بود، در وین به تبلیغات وسیعی در بین جوانان برای مسلمان شدن آنها دست زده بود. ایشان یک سوئیت 20 متری اجاره کرده بود و افراد تازه مسلمان که از خانه خود طرد شده بودند را در آنجا پناه میداد تا بتوانند کاری پیدا کرده و استقلال مالی داشته باشند. وی در مداوای مجروحین جنگ تحمیلی که به اتریش اعزام میشدند به طور شبانهروزی فعالیت میکرد.
بعد از مدتی دکتر فاطمه یحیایی دچار ناراحتی شدید ریه شد و در بیمارستان بستری شد به طوری که پزشکان امیدی به زنده ماندن او نداشتند، و به دلیل اینکه او حامله بود برای نجات جان فرزندش او راسزارین کردند اما وی به طور معجزهآسایی از مرگ نجات یافت. خود او در این مورد میگوید:
خانمی به دیدار من آمد و از من خواست که برخیزم، اظهار کردم نمیتوانم، گفت: دستت را به من بده، دستم را گرفت و گفت بلند شو فاطمه، بیدار شدم و لحظهای نفس عمیق کشیدم، دیدم در بیمارستان و زیر چادر اکسیژن هستم، دکترها و پرستارها با تعجب دور من جمع شده بودند و از اینکه نشسته و صحبت میکردم نمیدانستند چه بگویند، او شفا یافت و پس از آن حدود 6 نفر دیگر را نیز مسلمان کرد.
دکتر فاطمه یحیایی در سال 1994 م، مطابق با سال 1372 ش در اثر پوسیدگی ریه در بیمارستان بستری شد و پس از یازده روز بیهوشی در سن 36 سالگی دنیا را وداع گفت. شبی که او از دنیا رفت کسی او را در خواب دیده بود که دو فرشته که لباس سفیدی بر تن داشتند، وی را در حالی که لباس حریر صورتی پوشیده بود، از شانههایش گرفته و او را به سوی آسمان بردند. دوستانش فاطمه را به هنگام غسل و کفن در لباس حریر صورتی در حالی که هالهای از نور او را فرا گرفته بود یافتند. پیکر او بر طبق وصیتش، در ایران و در کنار شهدای چوکام رشت به خاک سپرده شد. او در وصیتنامهاش آورده بود:
1ـ جنازهام را به کشور اسلامی ایران انتقال دهید.
2ـ قبل از دفن، جنازه مرا دور حرم امام خمینی طواف دهید.
3ـ فرزندان مرا به ایران ببرید و تربیت اسلامی کنید.(4)
تانیا میگوید: 22 سال از عمر خودم را همانند عموم مردم اینجا در بیهدفی و آزادیهای تباهکننده گذراندم تا خداوند دست مرا گرفت و از شبی 22 ساله به روز رسیدم و خورشید اسلام مرا مثل یک درخت شاداب بهاری کرده است و از خواب زمستانه بیست و دو ساله بیدار کرده است.
تانیا در پاسخ به اینکه در قبال آن همه آزادیها و دوستان گذشته که از دست داده چه به دست آورده، میگوید:
من اگر هر چیزی را از دست داده باشم اما در عوض «خودم» را به دست آوردهام. من همه چیز داشتم جز خدا را. همیشه احساس پوچی و بنبست و درماندگی میکردم. اسلام به من خدایی که از او بیگانه شده بودم، آرامش روحی و آزادی معنوی را بازگرداند.
تانیا میگوید: ما غربیها مقصد و راه اخلاقی و اعتقادی و معنوی خود را گم کردهایم و حتی نشانههای آنها را هم دیگر پیدا نمیکنیم و اسم این وضعیت را گذاشتهایم «آزادی!».
تانیا در پاسخ به اینکه چه چیزی بیش از همه در اسلام توجه شما را به خود جلب کرد، میگوید:
رابطه معنوی مسلمانان با خدا، رابطه صمیمانه آنها با یکدیگر، خانواده و کانون گرم و محبتآمیز آنها، هدفمندی آنها در زندگی و همبستگی امت اسلامی که هیچ مرز نژادی و ملی و جغرفیایی را نمیپذیرد و ...(5)
خانم هاجر حسینی در حال حاضر کار نویسندگی انجام میدهد و همچنین در اینترنت برنامههای مختلف دارد و به سؤالات مذهبی مسلمانان و مسیحیان در کشورهایی مانند امریکا و کانادا و ... جواب میدهد. وی میگوید:
کارهای تبلیغاتی را بعد از اینکه مسلمان شدم انجام میدهم، چون قصد دارم مردم کشورهای اروپایی هم با دین اسلام آشنا شوند.
ایشان عامل اصلی مسلمان شدنش را مطالعه در مورد قیام امام حسین(ع) و واقعه کربلا و همچنین مطالعه نهجالبلاغه و کتابهای شهید مطهری را که ترجمه انگلیسی داشته است، میداند. وی میگوید:
من با عشق به امام حسین(ع) جلو رفتم و مسلمان شدم. امام حسین(ع) را انتخاب کردم چون همه چیز را در ایشان خلاصه میدیدم. در حدیث داریم که حضرت رسول(ص) فرمودند: «من از حسین هستم و حسین از من است»، یعنی در واقع تمام دین اسلام در ایشان خلاصه میشود. منظورم این است که تمام مشکلات را میتوان با علاقه به امام حسین(ع) حل کرد، مثل اینکه وقتی یک نفر یاد بگیرد چگونه شنا کند وقتی که در آب میافتد دیگر غرق نمیشود؛ کسی که درس امام حسین را یاد بگیرد، دیگر گمراه نمیشود. من این را تجربه کردهام. در ضمن علاقه من به امام خمینی در مسلمان شدنم نقش بسزایی داشت.
خانم هاجر حسینی در پاسخ به این پرسش که به نظر شما چه تفاوتی بین آزادی در ایران و آزادی در غرب وجود دارد میگوید:
آزادی در غرب یعنی اینکه شخص آزاد است و میتواند بدون مرز زندگی کند، ولی در ایران آزادی یعنی رهایی از اسارت و بندگی. ما در غرب میبینیم زنان فعالیت میکنند و آزاد هستند، ولی از این آزادی راضی نیستند و رنج میبرند ولی در ایران زنان به صورت آزاد فعالیت میکنند و از کار کردن احساس رضایت میکنند. آزادی در ایران یعنی امنیت، نه رها از همه چیز و سرخورده در جامعه. ولی آزادی در غرب یعنی سرخوردگی و دلزدگی، در غرب همه از هم بیگانه هستند. هیچ کس به فکر دستگیری از دیگران نیست. خانواده در غرب از هم گسیخته است، یک جوان وقتی به سن بیست سالگی رسید از خانواده جدا میشود و دنبال کار خود میرود. در این هنگام جرم و جنایت زیادی اتفاق میافتد.(6)
چارلی چاپلین هنرپیشه معروف جهان، در نامهای خطاب به دخترش مینویسد: «دخترم برهنگی بیماری عصر ماست ... انسان باش، پاکدل و یکدل ... .»(1)
هرگاه عواطف انسانی با دخالت غرایز حیوانی و خودخواهیهای نفسانی در جامعهای ضعیف شود، غرایز حیوانی در آن جامعه رشد یافته و آن را با بحران معنوی روبهرو خواهد کرد که از آن به فقر عاطفی و فرهنگی تعبیر میکنند. مصداق روشن این فقر فرهنگی، گسترش وحشتناک خشونت، بیرحمی، بیتفاوتی، جنایت، هتک حرمت زنان، پایمال کردن حقوق دیگران، کمارزش شدن ارزشهای دینی و معنوی و فرهنگی است. این حقایق تلخ همان است که آلوین تافلر در کتاب معروف خود به نام «موج سوم» از آن به «بربریت» (VANDALIS) و جنایت مد روز شده، تعبیر میکند.(2)
او به تفصیل به بحران عاطفی موجود در جهان غرب اشاره میکند و نام «طاعون رو به گسترش تنهایی» را بر آن میگذارد و مینویسد، «از لوسآنجلس تا لنینگراد، نوجوانان، زوجهای ناراضی، مادران یا پدران تنها، مردم عادی، افراد مسن و ... همگی از انزوای اجتماعی دلتنگ هستند. چه تعداد حیوان اهلی که برای در هم شکستن سکوت خانههای سوت و کور خریداری میشود ... تقریبا هیچ خانوادهای بدون نوعی ناهنجاری روانی وجود ندارد و میلیونها نفر آدم به آخرین حد ظرفیتشان رسیدهاند.»(3)
در هر حال آنچه بشر امروز را از این بردگی نفسانی و فرو افتادن در سراشیب سقوط نجات میدهد، آزادی معنوی از راه ایمان به خدا و پیروی از دستورات دینی است.
اما در این هیاهوی از خودبیگانگی، انسانهایی هم یافت میشوند که علیرغم زندگی در دامن غرب و رشد یافتن در میان فرهنگ غرب، روح پاکشان این گونه آزاد زیستن را نمیپسندد و آن را با ارزشهایی که باید به زندگی معنا دهد، مغایر و آزادی واقعی را در سایه حفظ ارزشهای معنوی میدانند. آنچه در پی میخوانید، سرگذشت زندگی سه نفر از رهیافتگان به وادی حقیقت و آزادی میباشد.
فاطمه یحیایی
دکتر ادیت ماریا بائر، در سال 1957 م مطابق با 1335 ش در شهر سوتل اتریش در یک خانواده مسیحی معتقد، چشم به جهان گشود. او پس از اینکه تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رساند، جهت ادامه تحصیل به وین رفت و در رشته مهندسی آزمایشگاه در دانشگاه وین به تحصیل پرداخت. وی با توجه به استعداد خلاق و هوش سرشار، طی دو سال موفق به اخذ مدرک مهندسی آزمایشگاه گردید. از آنجا که او در خانوادهای نسبتا متدین مسیحی به دنیا آمده بود، علاقه زیادی به معارف و شناخت ادیان الهی پیدا نمود و قریب دو سال نیز در خصوص دین اسلام تحقیق کرد و در سال 1978 م به دین اسلام تشرّف یافت. او در سال 1358 ش مطابق با 1980 م برای کسب مدرک پزشکی مشغول تحصیل در دانشگاه وین شد و در سال 1983 م موفق به اخذ مدرک پزشکی شد و در شهر وین مطب دایر نمود. او در همین دوران با یکی از دانشجویان ایرانی مقیم اتریش به نام آقای اسماعیل یحیایی ازدواج کرد.
شوهر خانم یحیایی در مورد رفتار وی میگوید:
رفتار او آن گونه بود که مرا به غیرت و تعصب در دینم وادار نمود. بسیار ساکت و کم حرف بود. مظهر کامل صداقت بود، بعد از مسلمان شدنش هیچ کس او را بیحجاب ندید. زمانی که دکتر فاطمه در یکی از بیمارستانهای اتریش قصد استخدام داشت، از ایشان میخواهند که هنگام کار باید روسری خود را بردارد، ولی ایشان با اینکه حقوق بالایی به ایشان میدادند، از استخدام در بیمارستان منصرف شدند و در جواب مدیریت بیمارستان فرمودند: «من مسلمانم و به خاطر اعتقادم زنده هستم، اگر تمام اتریش را به من بدهید من حاضر نیستم یک تار مویم را به شما نشان بدهم.»
وی بسیار فعال بود و زندگی سادهای داشت. پس از آنکه وی مسلمان شده بود، در وین به تبلیغات وسیعی در بین جوانان برای مسلمان شدن آنها دست زده بود. ایشان یک سوئیت 20 متری اجاره کرده بود و افراد تازه مسلمان که از خانه خود طرد شده بودند را در آنجا پناه میداد تا بتوانند کاری پیدا کرده و استقلال مالی داشته باشند. وی در مداوای مجروحین جنگ تحمیلی که به اتریش اعزام میشدند به طور شبانهروزی فعالیت میکرد.
بعد از مدتی دکتر فاطمه یحیایی دچار ناراحتی شدید ریه شد و در بیمارستان بستری شد به طوری که پزشکان امیدی به زنده ماندن او نداشتند، و به دلیل اینکه او حامله بود برای نجات جان فرزندش او راسزارین کردند اما وی به طور معجزهآسایی از مرگ نجات یافت. خود او در این مورد میگوید:
خانمی به دیدار من آمد و از من خواست که برخیزم، اظهار کردم نمیتوانم، گفت: دستت را به من بده، دستم را گرفت و گفت بلند شو فاطمه، بیدار شدم و لحظهای نفس عمیق کشیدم، دیدم در بیمارستان و زیر چادر اکسیژن هستم، دکترها و پرستارها با تعجب دور من جمع شده بودند و از اینکه نشسته و صحبت میکردم نمیدانستند چه بگویند، او شفا یافت و پس از آن حدود 6 نفر دیگر را نیز مسلمان کرد.
دکتر فاطمه یحیایی در سال 1994 م، مطابق با سال 1372 ش در اثر پوسیدگی ریه در بیمارستان بستری شد و پس از یازده روز بیهوشی در سن 36 سالگی دنیا را وداع گفت. شبی که او از دنیا رفت کسی او را در خواب دیده بود که دو فرشته که لباس سفیدی بر تن داشتند، وی را در حالی که لباس حریر صورتی پوشیده بود، از شانههایش گرفته و او را به سوی آسمان بردند. دوستانش فاطمه را به هنگام غسل و کفن در لباس حریر صورتی در حالی که هالهای از نور او را فرا گرفته بود یافتند. پیکر او بر طبق وصیتش، در ایران و در کنار شهدای چوکام رشت به خاک سپرده شد. او در وصیتنامهاش آورده بود:
1ـ جنازهام را به کشور اسلامی ایران انتقال دهید.
2ـ قبل از دفن، جنازه مرا دور حرم امام خمینی طواف دهید.
3ـ فرزندان مرا به ایران ببرید و تربیت اسلامی کنید.(4)
تانیا پولینگ
تانیا میگوید: 22 سال از عمر خودم را همانند عموم مردم اینجا در بیهدفی و آزادیهای تباهکننده گذراندم تا خداوند دست مرا گرفت و از شبی 22 ساله به روز رسیدم و خورشید اسلام مرا مثل یک درخت شاداب بهاری کرده است و از خواب زمستانه بیست و دو ساله بیدار کرده است.
تانیا در پاسخ به اینکه در قبال آن همه آزادیها و دوستان گذشته که از دست داده چه به دست آورده، میگوید:
من اگر هر چیزی را از دست داده باشم اما در عوض «خودم» را به دست آوردهام. من همه چیز داشتم جز خدا را. همیشه احساس پوچی و بنبست و درماندگی میکردم. اسلام به من خدایی که از او بیگانه شده بودم، آرامش روحی و آزادی معنوی را بازگرداند.
تانیا میگوید: ما غربیها مقصد و راه اخلاقی و اعتقادی و معنوی خود را گم کردهایم و حتی نشانههای آنها را هم دیگر پیدا نمیکنیم و اسم این وضعیت را گذاشتهایم «آزادی!».
تانیا در پاسخ به اینکه چه چیزی بیش از همه در اسلام توجه شما را به خود جلب کرد، میگوید:
رابطه معنوی مسلمانان با خدا، رابطه صمیمانه آنها با یکدیگر، خانواده و کانون گرم و محبتآمیز آنها، هدفمندی آنها در زندگی و همبستگی امت اسلامی که هیچ مرز نژادی و ملی و جغرفیایی را نمیپذیرد و ...(5)
هاجر حسینی
خانم هاجر حسینی در حال حاضر کار نویسندگی انجام میدهد و همچنین در اینترنت برنامههای مختلف دارد و به سؤالات مذهبی مسلمانان و مسیحیان در کشورهایی مانند امریکا و کانادا و ... جواب میدهد. وی میگوید:
کارهای تبلیغاتی را بعد از اینکه مسلمان شدم انجام میدهم، چون قصد دارم مردم کشورهای اروپایی هم با دین اسلام آشنا شوند.
ایشان عامل اصلی مسلمان شدنش را مطالعه در مورد قیام امام حسین(ع) و واقعه کربلا و همچنین مطالعه نهجالبلاغه و کتابهای شهید مطهری را که ترجمه انگلیسی داشته است، میداند. وی میگوید:
من با عشق به امام حسین(ع) جلو رفتم و مسلمان شدم. امام حسین(ع) را انتخاب کردم چون همه چیز را در ایشان خلاصه میدیدم. در حدیث داریم که حضرت رسول(ص) فرمودند: «من از حسین هستم و حسین از من است»، یعنی در واقع تمام دین اسلام در ایشان خلاصه میشود. منظورم این است که تمام مشکلات را میتوان با علاقه به امام حسین(ع) حل کرد، مثل اینکه وقتی یک نفر یاد بگیرد چگونه شنا کند وقتی که در آب میافتد دیگر غرق نمیشود؛ کسی که درس امام حسین را یاد بگیرد، دیگر گمراه نمیشود. من این را تجربه کردهام. در ضمن علاقه من به امام خمینی در مسلمان شدنم نقش بسزایی داشت.
خانم هاجر حسینی در پاسخ به این پرسش که به نظر شما چه تفاوتی بین آزادی در ایران و آزادی در غرب وجود دارد میگوید:
آزادی در غرب یعنی اینکه شخص آزاد است و میتواند بدون مرز زندگی کند، ولی در ایران آزادی یعنی رهایی از اسارت و بندگی. ما در غرب میبینیم زنان فعالیت میکنند و آزاد هستند، ولی از این آزادی راضی نیستند و رنج میبرند ولی در ایران زنان به صورت آزاد فعالیت میکنند و از کار کردن احساس رضایت میکنند. آزادی در ایران یعنی امنیت، نه رها از همه چیز و سرخورده در جامعه. ولی آزادی در غرب یعنی سرخوردگی و دلزدگی، در غرب همه از هم بیگانه هستند. هیچ کس به فکر دستگیری از دیگران نیست. خانواده در غرب از هم گسیخته است، یک جوان وقتی به سن بیست سالگی رسید از خانواده جدا میشود و دنبال کار خود میرود. در این هنگام جرم و جنایت زیادی اتفاق میافتد.(6)
پي نوشت :
1 ـ قسمتی از آخرین نامه چارلی چاپرین به دختر هنرپیشهاش جرالدین، مجله پیام زن، ش47.
2 ـ کتاب موج سوم، آلوین تافلر، ترجمه شهیندخت خوارزمی، ص507.
3 ـ همان.
4 ـ نگاه کن: رسالت، 7/7/79.
5 ـ نگاه کن: نشریه امامت، شماره دوم، تیر و مرداد 78.
6 ـ برگفته از: کیهان، 14/4/79.