انقلاب اسلامي و پايان تاريخ(1)
تأملاتي در باب نظريههاي فوكوياما
مقدمه
انقلاب اسلامي را اغلب در مسير نهضتهاي اسلامي صدساله اخير تفسير و تعبير كردهاند. آيا حقيقتاً انقلابي كه به رهبري امام خميني ؛ با قيام 19 دي ماه سال 56 شهر قم، و سپس در ديگر شهرها آغاز، و به پيروزي 22 بهمن سال 57 انجاميد، نهضتي مانند نهضت تنباكو يا نهضت مشروطه و امثال آنها بود؟ يا از نوع نهضت وهابيت و اسماعيليه جديد و سلفيه و غيره؟
همة اين نهضتها بينسبت با برخورد مسلمانان با تمدن غربي، كه دو ساحت آن را در تكنولوژيـ علم و سياستـ سيطرة امپرياليستي تجربه ميكردند، نبود. آنچه كه به نام احياي اسلام و بيدارگري اسلامي در صدوپنجاه سال اخير صورت گرفته است، اگر دقيقاً مورد تأمل قرار گيرد، به همان برخورد ميان تمدن اسلامي و تمدن غربي بازميگردد. سير و نظر در تلقي سيدجمالالدين اسدآبادي در مسئله پاناسلاميسم، و چه در مسئله اصلاح دين و احياي عظمت اسلام، اين حقيقت را آشكار ميكند كه آنچه براي او اصالت دارد «تجدّد» است.
آغاز مسئله تجدّد اسلامي
سيدجمال به جاي قرآن در مقاله لكچر در تعليم و تربيت از «گرامينامه» نامميبرد، البته در مقدمه سخن خويش سيطره و عظمت و شوكت انگليس و فرانسه را از ناحية «علم» ميداند كه تعبيري اسلامي است. اين علم يك مرتبة جزوي متكثر و منفرد مانند شيمي و فيزيك و گياهشناسي و... دارد، كه به تنهايي قادر به حفظ و پايداري و ترقي خود نيستند، پس علمي ديگر هست كه به منزلة روح جامع كلي از براي جميع علوم است.
علت مبقيه علم همين روح جامع، و آن در نظر سيدجمال فلسفهو حكمت است. البته منظور او از حكمت و فلسفه تلقي سنّتي اسلامياز اين دو نيست. «اينحكمت از گرامينامه به آيات محكمه جراثيم در نفوس مطهره نهاده، و راه انسانيشدن را به انسان وانموده، و امت عربيه بر آن گرامينامه ايمان آورده، از عالم جهل به علم، و از عمي به بصيرت و از توحش به مدنيت، و از بداوت به حضارت منتقل گرديد، و احتياجات خود را در كمال عقلي و نفسي و در معشيت فهميد، و آن جراثيم (ريشههاي فنون و حكمتها) و ارومها (اصل و بيخ) اندك اندك باليدن گرفت، و افكارها در تزايد شد، و عقلها در دوائر وسيعه عالم از براي اكتساب كمالات در جولان آمد، تا آنكه جماعتي در زمان منصور دوانقي ملاحظه نمودند، كه قطع اين مراحل و طي اين منازلِ بيپايان، بدون استعانت به افكار مشاركين در نوع، خالي از صعوبت و دشواري نخواهد بود.»
خلاصه آن كه سيد در ادامه، شوكت و سطوت و عزت اسلام و مسلمين را در رويآوري آنها به نصاري و يهود مجوس در تعلّم ميداند، تا به واسطه آنها فنون حكميه را توجه كردند، و اين گرامينامه بود كه نخستين معلم حكمت بود مسلمانان را، و اين حكمت و فلسفه «خروج از مضيق مدارك حيوانيت است به سوي فضاي واسع مشاعر انسانيت و ازاله ظلمات اوهام بهيمه است، به انوار خرد غريزي، و تبديل عمي و عمش است، به بصيرت و بينايي و نجات است از توحش و تبربر جهل و ناداني، به دخول در مدينة فاضل و دانش و كارداني، و بالجمله صيرورت انسان و حيات اوست، به حيات مقدسه عقليه و غايت آن كمال انساني است، و كمال در معشيت و رفاهيت در زيست، شرط اعظم است كمال عقلي و نفسي را...»
پس گرامينامه، مسلمانان را به فلسفة جديد بعد از تأثيرپذيري از فلسفة يوناني فراميخواند، زيرا فلسفة يوناني ناقص بوده، در حالي كه فلسفه و علم جديد كاملتر از آن است. سيدجمال از فلسفه، تجدّد و صيرورت از وضع كهن به وضع نو را تلقي ميكند، و آن را در روحفلسفي به مثابه روح جامع كلي از براي جميع علوم درك ميكند. به اعتقاد سيد «... اگر فلسفه در امتي از امم نبوده باشد، و همة آحاد آن امت عالم بوده باشد، به آن علومي كه موضوعات آنها خاص است، ممكن نيست كه آن علوم در آن امت مدت يك قرن بعد صد سال بماند، و ممكن نيست كه آن امت بدون روح فلسفه استنتاج نتايج از آن علوم كند.
دولت عثماني و خديويت مصر، مدت شصت سال است كه مدارس از براي تعليم علوم جديد گشودهاند، و تا هنوز فايده از آن علوم حاصل نكردهاند. سببش اين است كه تعليم علوم فلسفه در آن مدارس نميشود، و به سبب نبودن روح فلسفه از اين علومي كه چون اعضاء ميباشد، ثمرة ايشان را حاصل نيامده است، و بلاشك اگر روح فلسفه در آن مدارس ميبود، در اين مدت شصت سال از بلاد فرنگ مستغني شده، خود آنها در اصلاح ممالك خويش بر قدم علم سعي مينمودند، و اولاد خود را هر ساله از براي تعليم به بلاد فرنگ نميفرستادند، و استادها از آنجا براي مدارس خود طلب نمينمودند. ميتوانم بگويم كه اگر روح فلسفي در يك امتي يافت بشود، يا آنكه در آن امت علمي از آن علوم كه موضوع آنها خاص است نبوده باشد، بلاشك آن «روح فلسفي» آنها را بر استحصال جميع علوم دعوت ميكند. مسلمانان صدر اول را هيچ علمي نبود، لكن به واسطه ديانت اسلاميه در آنها يك روح فلسفي پيدا شده بود، و به واسطة آن روح فلسفي از امور كلية عالم و لوازم انساني بحث كردن گرفتند، و اين سبب شد كه آنها جميع آن علوم را كه موضوع آنها خاص بود در زمان منصور دوانقي از سرياني و پارسي و يوناني به زبان عربي ترجمه نموده، در اندك زماني استحصال نمودندـ فلسفه است كه انسان را بر انسان ميفهماندـ و شرف انسان را بيان ميكند، و طرق لائقه را به او نشان ميدهد. هر امتي كه روي به تنزل نهاده است، اول نقصي كه در آنها حاصل شده است در «روح فلسفي» حاصل شده است. پس از آن نقص در ساير علوم و آداب و معاشرت آنها سرايت كرده استـ چون مراتب علوم و شرف فلسفه معلوم شد.»
اين آراء در باب روح فلسفي و انتقادات بعدي اسدآبادي از علوم رسمي تمدن اسلامي، و تأثير آن در تاريخ دورة معاصر و صدوپنجاهسال اخير ملل ميانه اسلامي چنان بوده، كه بعضي از تاريخنويسان اين دوره، به%7Fسبب فعاليتهاي فوقالعاده، او را به عنوان فيلسوف واقعي و مصلح بزرگ دنياي شرق ميانه و اسلام دانستهاند، كه نهايتاً به انقلاب اسلامي منجر شده است.
البته اين نكته نيز ناگفته نماند كه عدهاي ديگر از تاريخنويسان او را ماجراجو و بيدين و حتي ابليس در لباس انسان دانستهاند كه اين كلمات بيشتر كينتوزانه است تا از سر تفكّر و تأمّل. سيد مرد عمل و تعهد بود، و با شجاعتي فوقالعاده خواب رجال سياسي غرب و شرق را برهم ميزد. او به دستگاههاي سياسي نفوذ ميكرد و با احترام دعوت، اما با لعن و توهين و تهمت رانده ميشده است. چنانكه ابتدا به دستگاه فراماسونري نزديك و به جهت نطق ضدانگليسي و شرقگرايانه و اسلامگرايانه از آن، به اتهام بيخدايي اخراج ميشود!!
تعهد عملي سيد چنان است كه ميخواهد همه چيز حتي فلسفه و علم را در خدمت شورش و انقلاب بگيرد. او فلسفه غرب را برتر از فلسفه قديم يونانيزدة شرق ميداند، پس دعوت او دعوت به روح فلسفي غرب براي احياء مجد و عظمت مسلمانان است. اما چگونه؟ اين همان پارادكسي است كه هنوز حتي در عصر انقلاب نيز گرفتار آنيم؟
او هر وسيلهاي را براي رسيدن به غايت مورد نظر خود به صلاح و صواب ميدانسته است. اين غايت تحقّق پيشرفت و عظمت مسلمانان و بازگرداندن حيثيت سياسي آنهاوكوتاهكردندستغربمهاجماست،و چنين كاري به نظر او انجام نميگيرد، مگر اين كه ملل شرق مسلمان بيدار، و با علوم و صنايع جديد و قوانين مدني غرب آشنا شوند، و روح فلسفي پيدا كنند.
به نظر او دين اسلام ذاتاً مانع از پيشرفت نيست، بلكه سوءتعبير احكام آن، گاهي چنين توهمي را بوجود ميآورد. لذا براي مطابقت ايمان با شرايط علمي دنياي جديد، بايد اعتقادات را به محك عقل سنجيد و كلام خدا را در جهت آزادي سياسي و بينيازي اقتصادي مسلمانان و حقوق حقة انساني آنها فهميد. مسلماني كه بدينسان از بند خرافات و تعصبهاي ناروا رها ميشود و به حقايق ديني خودآگاهي مييابد و امكانات جديد آن را درمييابد، نه فقط تسليم نميشود، بلكه به قدرت اصلي خويش بازميگردد و در نتيجه دست گلادستونها و امثال آنها از سرزمينهاي اسلامي كوتاه خواهد شد.
مرحوم سيد و اقران و همدلان او، به همراه علماي متجدّد، به عنوان بنيانگذار بيدارگري اسلامي و نوعي روشنفكري ديني اساس بنايي را گذاشتند، كه هنوز بعد از انقلاب اسلامي نيز مسلمانان در چنبرة تناقص آن گرفتارند. اين تناقص همان احياء مجد و عظمت مسلمانان از طريق علم و فلسفه غربي، و ديگر پيدايي «روح فلسفي» جديد است كه از ديانت ما نشأت نميگيرد، بلكه بايد آن را از مشركان فرنگ به وديعه گرفت، چنانكه در دوران اسلامي با تحريك قرآن (گرامينامه) از يونانيان و يهود و نصاري و مجوس گرفته شده بود، و مجد و عظمت تمدن اسلامي، از ناحيه همين اخذ فلسفه و تفكر علميِ بيگانه بوده است!! البته همين فلسفه و علوم خود بعداً دچار ركود و تناقض ميشوند، هرچند مسلمانان و علوم آن عصر، برتر از مسلمانان و علوم اين عصر آنها است.
سيدجمال ميگفت، آن گرامينامه كه يك بار در تاريخ اثر خود را كرده است، اكنون هم بايد ما را به كسب علوم فرنگستان برانگيزد. مگر مسلمانان علوم يونانيان و صابئيان را كه عين كفر يا آميخته به كفر بود، فرانگرفتند، پس چرا علماي اسلامي علم را به علم مسلماني و علم فرنگي تقسيم كردهاند، و تحصيل علوم فرنگي را منع ميكنند و آن را منافي با ديانت ميشمارند؟ حاصل اين آراء اين است كه دين بايد در خدمت دنياي مردمان باشد، و به صورت فلسفهاي درآيد كه رغبت به علوم و فنون ايجاد كند.
در اين مرتبه و وضع تاريخي است كه متفكران جديد و بانيان رسمي نهضتهاي احياء مجد و عظمت اسلامي و بازگشت به خويشتن، متفقالنظر و القولند كه مسلمانان در تعليم و تعلم خود هيچ فايده ملاحظه نميكنند. سيد در اين باره در نقدي از علوم اسلامي عصر ميگويد، نه «زبان عربي» كساني را قادر به تكلم عربي كرده، و نه قادر بر نوشتن عربي و فهميدن آن، «علم معاني و بيان» نيز نه منشأ شاعري و خطيبي است، و نه قدرت بر تصحيح كلمات، و «علم منطق» كه ميزان افكار است، در عمل كسي را قادر بر تميز حق و باطل و صحيح و فاسد نميكند. از اينجا دماغهاي منطقيان ما مسلمانان پر است از جميع خرافات و واهيات و فرقي ميان افكار اينها با عوالم بازاري نيست.
علم حكمت نيز كه بحث از احوال موجودات و علل و اسباب آنهاست، كمكي به كساني كه خود را حكما خواندهاند نميكند، ودست چپ خود را از دستراست نميشناسند، و نميپرسند كه ما كيستيم و چيستيم؟ و ما را چه بايد و چهشايد و هيچگاه از اسباب اين تاربرقي ها (الكتريك) و آگنيپوتها (كشتي بخاري)و ريلگارها (خط راهآهن) سئوال نميكنندـ عجبتر آن است كه يك لمپئي در پيش خود نهاده، از اول شب تا صبح شمسالبارعه را مطالعه ميكنند، و يكبار در اين معني فكر نميكنند كه چرا اگر شيشه او را برداريم، دود بسياري از آن حاصل ميشود، و چون اگر شيشه را بگذاريم هيچ دودي از او پيدا نميشودـ خاك بر سر اينگونه حكيم و خاك بر سر اينگونه حكمت. حكيم آن است كه جميع حوادث و اجزاي عالم ذهن او را حركت بدهد، نه آن كه مانند كورها در يك راهي راه برود كه هيچ نداند، كه استيش و پايان آن كجاست.
اما علم فقه اوضاعش بدتر از ديگران است. فقيه و متوغل در فقه، ظاهراً بايد به جهت آشنايي با حقوق منزليه و بلدليه و دوليه لائق آنباشد كه صدراعظم ملكي شود، يا سفيركبير دولتي گردد، و حال آن كهما فقهاي خود را ميبينيم بعد از تعليم اين علم از ادارة خانه خودعاجز هستند، بلكه بلاهت را فخر خود ميشمارند. و در علم اصول نيز كه بايد فلسفة شريعت (فيلوزوفي آف لا = حكمت قوانين) باشد، وعالم بدان قادر بر وضع قوانين و اجراي مدنيت در عالم، اما در عمل خوانندگان اين علم در مسلمانان، محروم هستند از دانستن فوائد قوانين و قواعد مدنيت، و اصلاح عالم. چون حال اين علما معلوم نشد ميتوانيم بگوييم كه علماي ما در اين زمان مانند فتيله بسيار باريكي هستند، كه بر سر او يك شعلة بسيار خردي بوده باشد، كه نه اطراف خود را روشني ميدهد و نه ديگران را نور ميبخشدـ عالِم حقيقة نور است اگر عالِم باشد... و بايد بر همه عالم نور بپاشد يا... اصلاً قطر خود را يا شهر خود را يا قريه خود را و يا خانه خود را منور سازد، و اين چه عالمي است كه خانة خود را هم منور نميكند.
بعد از اين مقدمات انتقادي، سيدجمال نظر نهايي و اصلي خود را كه دعوت مسلمانان به علم جديد است، بازميگويد، و انتقاد نهايي خود را متوجه علما ميكند: «علماي ما در اين زمان علم را بر دو قسم كردهاند، يكي را ميگويند علم مسلمانان و يكي را ميگويند علم فرنگ»، و بعد اضافه ميكند: «چه بسيار تعجب است كه مسلمانان آن علومي كه به ارسطو منسوب است آن را به غايت رغبت ميخوانند، گويا كه ارسطو يكي از اراكين مسلمانان بوده است، و اما اگر سخن به كليلو (گاليله) و نيوتن و كپلر نسبت داده شود، آن را كفر ميانگارند. پدر و مادر علم برهان است و دليل، نه ارسطو است نه كليلو. حق در آنجاست كه برهان در آنجا بوده باشد، و آنها كه منع از علوم و معارف ميكنند، بزعم خود صيانت ديانت اسلاميه را مينمايند. آنها فيالحقيقه دشمن ديانت اسلاميه هستند. نزديكترين دينها به علوم و معارف، ديانت اسلاميه است.»
به اعتقاد او اكنون آن علوم و معارف قديم مندرس، و امثال امام غزالي دوست جاهل اسلام است، كه ديانت اسلاميه را منافي ادلة هندسيه و براهين فلسفيه و قواعد طبيعيه ميداند. ضرر اين دوست جاهل از ضرر زنديقها و دشمنهاي اسلام زياده است. چون كه قواعد طبيعيه و براهين هندسيه و ادلة فلسفيه از جمله بديهيات است. پس كسي كه بگويد دين من منافي بديهيات است، پس لامحاله حكم بر بطلان دين خود كرده است، و چون اول تربيتي كه براي انسان حاصل ميشود، تربيت ديني است، زيرا آن كه تربيت فلسفي حاصل نميشود، مگر از براي جماعتي كه اندكي از علم خوانده قادر بر فهم براهين و ادله بوده باشند. از اين جهت ميتوانيم بگوييم كه هرگز اصلاح از براي مسلمانان حاصل نميشود، مگر آن كه رؤساي دين ما اولاً اصلاح خود را نمايند، و از علوم و معارف خويش ثمرهاي بردارند. و حقيقتهً چون نظر شود، دانسته ميشود كه يكي خرابي و تباهي كه از براي ما حاصل شده است، اين تباهي اولاً در علما و رؤساي دين ما حاصل شده است، پس از آن در ساير امت سرايت كرده است.
با توجه به مراتب فوق، در نظر سيدجمال تربيت ديني مقدمة ورود به عالم و تربيت فلسفي است، اولي نياز «به علم ندارد»، و دومي نيازمند «اندكي از علم خوانده قادر بر فهم براهين و ادله است».
نكته ديگر كه در مقاله «فوائد فلسفه» بعد از بيان آن كه غايت كمال انساني و معشيت و رفاه، شرط اعظم كمال عقل و نفس است، به تفصيل آن ميپردازد، علل پيدايي فلسفه است: «سبب اولي و باعث حقيقي پيدايش آن (حكمت و فلسفه) در عالم انساني، اولاً حاجت و دشواري راههاي معشيت انسان است، و صعوبت زيست اوست چون ساير حيوانات، و ثانياً عقل فطري و خرد غريزي است، زيرا آن كه قوام و حيات او به ادراك اسباب و علل و لذت مسرت آن در كشف مجهولات و دانستن خباياي (چيزهاي پوشيدة) عالم هستي است.»
به نظر او انسان از لحاظ تاريخي بعد از آسايش اندكي در معشيت، متوجه شده است كه كمال معيشت با فساد اخلاق عين نقصان است، و لهذا فن تهذيبالاخلاق را اختراع نموده، و چون عقل از صلاح بدن و معيشت آن و تعديل و تقويم اخلاق نفس فارغ شده به هدايت حكمت، به بحث از پيدايش و حقيقت خويش پرداخته، كه منجر به پيدايش «فنوني» چون فن فلسفة عقليه و فن فلسفة اخلاق و فن فلسفة تاريخ و فن فلسفة شرايع و قوانين و فن فلسفة اولي و حكمت عليا شده است.»
در ميان اقوام، امت عربي، به واسطه گرامينامه روي به فلسفه و علوم آوردند، و از توحش و بدويت رهايي يافتند، و به مدنيت دست يافتند، آن هم با رجوع به تمدن غربي و يونانيان. اما اين فلسفه به دلايلي دچار نقصان است، و صورتهاي كاملتري از فلسفه بوجود آمده است.
دربارة نقائص و ناتمامي تأليفات حكماي اسلامي نكاتي را سيدجمال ذكر ميكند.
اول اين كه ابواب چون و چرا بر اذهان آنها بسته شده است، زيرا آن را كاملترين تصور كردهاند، و به مثابه وحي آسماني، گويي فلاسفه يوناني صاحب عقل مطلقاند، و به خيال آنها فلاسفة يونان اين افكار را از كتم عدم به عالم وجود آوردهاند.
دوم آن كه اين مسائل فلسفي حكماي يونان مخلوط به اساطيرصابئي است، اعتقاد به الهههاي متعدد، در حالي كه حكماي مسلمان بدان توجه نكردهاند. سوم عقيم و ابتر بودن مسائل فلسفي يوناني.
پس خطاب به مسلمانان ميگويد «چرا افكار خود را به يك بار از آن كتب ناقصه برنميداريد، و بدين عالم وسيع نظر نميافكنيد، و در حوادث و علل آنها بيحجاب آن مؤلفات تدّبر و تفكر نميبريد؟ و چرا آن عقول عاليه را هميشه در اين مسائل جزئيه استعمال ميكنيد؟» و كمي دورتر اضافه ميكند: «آيا جايز است كه شما بحث در اين امور جديده را ترك نماييد، به جهت آن كه در شفاي ابنسينا و حكمت اشراق شهابالدين مذكور نيست؟»
سيد جمال دريافته است كه در فلسفة حكماي اسلامي به علوم استقرايي جديد توجهي نميشود، در صورتي كه آن گرامينامه چشم مسلمان را به روي جهان ميگشايد، و شخص مؤمن به آن را تشنه علم و دانش ميكند، و روح فلسفي را كه مقوم علوم است، ايجاد ميكند. حال چگونه است كه اين گرامينامه ميتوانست اساس ارزشهاي جديد را كه در ذات خود غيرديني و بشري بود تحكيم كند.
حُسن و عيب كار سيدجمال در توسل به همين عروةالوثقي و حبلالمتين بود. اگر به آن متوسل نميشود هيچ نداشت، و ما امروز او را نميشناختيم، و اگر ميشناختيم چيزي در حد ميرزاملكم و آخوندزاده و طالبوف بود، و چون سيد در اين عروةالوثقاي تجدّدزده چنگ زد، انتظار نتايجي را داشت كه محال بود و تاريخ جديد، با اين تناقص و محال absurd آغاز شده است، كه بخشي از آن به نسل روشنفكران ديني و علماي متجدّد انقلاب اسلامي انتقال يافته است. آنها انتظار محال از قرآن و اسلام دارند، و اسلام را با حجاب تمدن و ارزش هاي غربي مطالعه ميكنند، و اين خود چالشي غريب را در خاورميانه اسلامي ايجاد كرده است، و گره كوري است كه به دست هركسي باز نخواهد شد. حتّي انقلاب نيز اين خودآگاهي را براي سران و رجل سياسي فراهم نكرد، كه به وضع آخرالزماني برزخي خود پي برند.
علماي متجدد و روشنفكران ديني چون مرحوم سيدجمال به آنچه علماي سنتي دين و محققان فلسفه اسلامي گفته بودند، وقعي نمينهادند، و ايمان مسلماني زمان خود را نميپسنديدند. زيرا به نظر او اين ايمان چشمها و گوشها را كور و كر كرده بود. پس بايد ايمان به اسلام را تجديد كرد. توجهي كه در ايام انقلاب، جوانان مسلمان انقلابي به آراء و آثار سيدجمالالدين از طريق مرحوم دكتر شريعتي و برخي ديگر از روشنفكران ديني كردند، در بسط همان محال تاريخي تاريخ معاصر صدوپنجاه ساله ماست. اينها متوجه شدهاند كه سيدجمالالدينبزرگترين معلم مردم خاورميانه در سير به سوي چيزي است كه اروپائيان Secularization ميگويند، و شايد بتوان آن را دنيوي شدن علم و ادب و تفكر يا اصالت ادب دنيا در مقابل ادب دين و ادب حق تعبير كرد، يا الفاظ اتحاد اسلام و اين كه آن گرامينامه مشوق كسب كمالات علمي و فني است، ايشان را از نتايج اقوال سيد غافل كرده است. اينجا پاي هر كس ممكن است بلغزد.
ولي اين ايمان در عين حال كه چيزي از ايمان اهل ديانت دارد، ايمان و دلبستگي به تجدد است. او از روح ديني و گرامينامه انتظار تجدّدطلبي دارد، چيزي كه ازلياني چون افضلالملك و شيخاحمد روحي بدان نظر داشتند، و اين جماعت مظهر آغاز يك دوران تاريخياند، كه در آن بايد به تمدن و علم جديد صفات شريعت داده شود، زيرا شريعت اسلام و شيعه در تاريخ خاورميانه چيزي نبوده كه چون آئينهاي غيرشريعتي شرق دور مانند كنفوسيانيسم و تاتويئسم و شينتو و هند و بودايي باشد، كه آيينهاي ديني و اساطيريِ جدا از ساحت دنيوي و عرفي حيات انساني شود، و نوعي تفكيك ميان امر مقدس و نامقدس گرايد، در حالي كه در اسلام ميان روحانيت و غيرروحانيت فواصل درجاتي است، نه ماهوي و ذاتي، چنانكه در مسيحيت و آئينهاي شرق دور ميبينيم.
پارادكس تجدّد و اسلامي شدن
فرهنگ روشنفكري ديني ايران با طيفهاي مختلف از مهندس بازرگان و عبدالكريم سروش تا روشنفكران متعهدتر و نزديكتر به علماي سنتي و خواهان همراهي دين و سياست، تركيبي است از آثار آل احمد و اقبال و شريعتي و بازرگان، صدر و مطهري و سوسياليسم جهان سومي و ادبيات انتقادي روشنفكر چپ اروپايي و آمريكايي، طرفداران نهضت زنان و سياهپوستان و جوانان و جريانهاي حقوق بشري و امثال آنها.
به هر حال اكثريت مردم و دانشجويان انقلابي به اين روشنفكران نظر داشتند، و ميدانستند كه روشنفكران لائيك راست كه حاكميت سياسي دست اكثريت آنها بود، و چپ كه گهگاه با رژيم همكاري ميكردند، و در ضمن اداهاي اپوزيسيوني درميآوردند، يا در گروههاي براندازي و چريكي ماركسيستي جمع شده بودند، چندان پايگاه محكمي نداشتند، و به همين دليل بود كه روسها نتوانستند پايينتر از رود ارس نفوذ كنند، و در آن نواحيآسيا و شرق ميانهكه روسهاي ماركسيست سيطره يافتند، اقتصاد و صنعتآنها هيچگاهموقعيت برجستهايمانند روسيهو اوكراين پيدانكرد، هرچند هويت قومي و ديني خود را نيز بالتمام حفظ نكردند، چنانكه خاورميانه اسلامي نيز با نفوذ امپرياليستهاي انگلوساكسون انگليسيـ آمريكايي نتوانست منشأ اثر جدي در تاريخ جديد باشد، علاوه بر به يغما رفتن سرمايههاي ملي و شكلگيري غدة سرطاني اسرائيل، در مركز سرزمين اديان ابراهيمي يعني فلسطين، آن محال تاريخي تعميق يافت.
به هر تقدير در صدر تاريخ جديد ما، متفكراني چون سيدجمال يك وضع تاريخي بيسابقهاي را نسبت به اسلام و غرب گرفتند، آنها نه يكسره چون اراسموس و مونتني و پتراركا و بوكاچو از دين دل بريدند، و نه رسماً اعلام جدايي دين از شئون عمومي جامعه كردند، مانند لوتر و كالون. بلكه در برزخي ميان اسلام و غرب باقي ماندند. ضمن تعلق به دين آن را با حجاب ارزشهاي غربي تفسير و تأويل كردند، و اهميت علوم جديد و قدرت تكنيكي غرب را گوشزد كردند، و سخن از ورود علم غربي و سوق به سوي تكوين روح فلسفي گفتند، و در ضمن از تأييد ليبراليسم اخلاقي غرب دست برداشتند، و اين عدم توجه آنها به وحدت ذاتي و ارگانيك شئون تمدن غربي بود.
از نظر اينها فساد امري عارضي است و بدي امپرياليستها از بدي اهل سياست آنهاست، نه علم و تكنولوژي. در نظر روشنفكر جديد جامعه مطلوب و ايدهآل، همان جامعهاي است كه در آن علم و تكنولوژي و ادب غرب با اخلاق و شريعت جمع شده باشد. غرب چنان بر اذهان اين روشنفكران سيطره دارد كه كمتر كسي جرأت دارد بگويد كه اين عالم، عالم رؤياي خيالپروران است، و در هيچ عالمي نميتوان نفسپروري و عبوديت را جمع كرد.
اساس و بناي غرب جديد بر نفسپرستي و تفرعن و استكبار و نفسانيت و فزونخواهيوميانمايگيوفرومايگيويكسانسازياست، و اساس اسلام بر توحيد و نفسكشي و ايثار و فداكاري و عدالت و علوخواهي. خوب و بد، و خير و شر يك تمدن به «كلّي» برميگرددكه بر آن تمدن حكومت ميكند. اين خوب و بد قابل تقسيم نيست.
غرب مجموعهاي از اتمها و اجزا نبود كه كنار هم قرار گيرند، و بتوان اجزاء آنها را از هم جدا كرد. غرب كل واحدي است كه اجزاي آن را نتوان به هر تركيب تازهاي وارد كرد. اين اجزاء در صورتي امكان حضور در تاريخي ديگر خواهند داشت كه روح و منشأئيت اثر خود را از دست بدهند. در اين مرحله تمدن غربي ميتواند به حكم ماده براي تاريخ ديني آينده درآيد.
در نظر سيدجمال و بنيانگذاران جريانهاي ديني و شبه دينيِ تاريخ جديد ايران و نهضتهاي اسلامي معاصر، علوم و تكنولوژي جديد جزيي از كتاب كبير است كه چيزي به جز كتاب آسماني نيست، از اين نظر در ظاهر با جريانهاي روشنفكري لائيك به رهبري ميرزاملكم و آخوندزاده متفاوت مينمايد، هرچند هر دو در قبول علم و تكنولوژي جديد ترديد به خود راه نميدادند. گروه دوم تاريخ معاصر ايران، دين و شريعت را مانعي براي آشنايي با علوم جديد ميدانستند. گرچه برخي مانند ميرزاملكم دين را وسيلة پيشرفت مقاصد غربي ميدانستند، امّا گرايش او به اسلام نيز با همين ديد ماكياولي تحقق يافته بود. او از تزلزل ايمان مسلمانان نگران نبود، و حتّي براي قبول افكار جديد، آن را لازم ميدانسته است.
سيدجمال حتّي طريقه روشنفكران و متجدداني چون سيداحمدخان هندي كه سعي ميكردند، نتايج علوم جديد را با آيات قرآن تطبيق دهند نميپسنديد، و آنها را نيچري و طبيعي مذهب ميخواند؛ راهي كه بعداً عدهاي از مسلمانان متجدّد مانند طنطاوي و بازرگان و شريعتي و طالقاني و سحابي و بسياري ديگر پيمودند.
سيدجمال زيركانه همين نتيجه را ميگيرد، اما با شيوه و مقدماتي ديگر. در نظر او گرامينامه (قرآن) نسخة جامع عالم كبير است، ذهن را تشويق به دريافت اطلاعات و معلومات در امور طبيعي عالم صغير ميكند، و چنين علمي را كه همان علم تحصّلي اروپاست، پادشاهواقعي جهان امروزي ميدانست، نه انگليس و فرانسه را، بدون اين كه كوچكترين خدشهاي به ايمان وارد آورد، و حتي مانع از استعمار فرهنگي و اقتصادي شرق شود، زيرا با سلطه بر علم و تكنولوژي جديد استقلال و استغناء فراهم ميآيد، و ديگر نه معلم خارجي دعوت ميشود، و نه اعزام دانشجو صورت خواهد گرفت، و جامعة اسلامي بينياز از بلاد فرنگ خواهد شد.
نكتة بسيار اساسي در تفكر سيّدجمال اين بود كه او فهميده بود كه شرق و اسلام با درك «روح فلسفي غرب» قادر به قبول علوم خواهد بود، وگرنه چون دولت عثماني و خديويت مصر پس از شصت سال در پيشرفت علمي مشكل خواهد داشت، و همين نكته در درك فوقالعاده، سيدجمال را نسبت به علماي متجدّد معاصر متفاوت نشان ميدهد. اين علما اساساً به اين روح فلسفي توجّه نداشتند، و اغلب تصوّر ميكردند وجود جامعه دوبخشي مدرن ـ سنّتي ميتواند مبقي جامعه اسلامي باشد. امّا ديديم كه بخش مدرن تاريخ معاصر ايران بخش سنّتي و اسلامي اين تاريخ را در خود هضم و سپس حذف كرد.
چالش كنوني انقلاب اسلامي با تجدّد ديني: نزاع سنّت و تجدد
اگر پاسخ به پرسش اول ما مثبت باشد، قدر مسلم چنين است. چالش آينده چيزي جز تبديل اصيلترين و محفوظ ماندهترين قشرها و لايههاي اجتماع ديني شرق و اسلام و شيعه به طبقات تأويلگر تمدن غربي در سايه اسلام عرفي نخواهد بود، و اگر جنگي در ميان باشد، جنگ ميان دو طبقه سنتي و مدرن خواهد بود. طبقات سنتي اسلامي خواهند كوشيد به حفظ وضع موجود دين مدد رسانند، و طبقات روشنفكر مدرن اسلامي در جهت تعميق ارزشهاي غربي و رسوخ علم جديد و روح نيستانگار فلسفي غرب سعي خواهند كرد، و طبقات واسطه يعني روشنفكران مدرن لائيك در مسير غربگرايي فرهنگي روشنفكري ديني مددكار خواهند بود، و فضاي جامعه را حداقل در ميان تحصيلكردگان براي قبول ارزشهاي غربي مساعد خواهند كرد.
روشنفكران مدرن غرب گرا در ايران، براي اسلام و هويت ملي ديني جامعه، شأن تمدني اصيل در برابر غرب تلقي نميكنند، براي آنها حتّي وجود تمدن شرقي و غربي بيوجهه است. اساساً تمدن تنها يك تمدن است، و آن هم تمدن مدرن و غالب غربي و فرهنگ واحد جهاني است، بنابراين فرضيه روشنفكري، ما از آنها عقب ماندهايم و آموزههاي كهن و سنّتي، ما را از قافله تمدن دور كرده است. بايد با كار و كوشش و زحمت با برنامههاي توسعه به اين قافله فرهنگ و تمدن جهاني كه استاندارد و ميزان عملكرد اقتصادي و سياسي و فرهنگي است، نزديك شد، و به تدريج در نوك و رأس اين قافله قرار گرفت، چنانكه ژاپن و چين به اين نقطه رسيده يا در حال رسيدناند.
نظرية فوق ابتداييترين و پرانتقادترين نظريه نسبت به روحيه اسلامي و شرقي ايرانيان است، كه با انقلاب اسلامي تشديد شده، حتي در غربگراترين جوامع و دولتهاي اسلامي چه تركيه و چه عربستان اين تئوري خريداري عمده ندارد، و همواره در سطح اقليتي غيرمؤثر خواهد ماند، در اين جوامع همواره سعي براي ظاهر كردن علايق ديني از سوي مردم يا دولت وجود داشته و خواهد داشت. در اين جوامع تئوري ارتباط با غرب طوري تبيين ميشود كه گويي ارادة مستقل ملي بر آنها حاكم است، كه موجوديتي وراي تمدن غرب براي آنها به ارمغان ميآورد!! ناسيوناليسم قومي ترك و مذهب وهابيت عربي سعودي چنين هويت مستقلي را دائماً به ملت گوشزد و خاطرنشان ميكند.
دولت هاي نيمهمدرن ـ نيمهسنّتي جهانسومي شرق مانند ساير دول اسلامي مهار جسم و نفس مردم را رها كردهاند، تا بتوانند بحرانهاي اقتصادي و سياسي را مهار كنند، و از آنجا كه مهار بحران دشوار است، و مردم نيز حق ورود به ساحت سياست و فرهنگ و اقتصاد ندارند، غالباً در پناه وابستگي به امريكا و ديگر قدرتهاي بزرگ، هم انفجار بحران (انقلاب و شورش) را به تعويق مياندازند، هم به سركوب مخالفان سياسي خود ميپردازند. مسلماً هرگاه چنين حكومتي بخواهد با استفاده از راهكارهاي مستقل توسعه فرهنگي و صنعتي، خود را از تراز جوامع جهان سوم خارج كند، فوراً توسط ارباب بزرگ امريكا با يك بازي ساده در معاملات و مناسبات ارزي و اقتصادي و سياسي، مجدداً دچار بحران شده و سرنگون ميشود، چيزي كه در اندونزي و مالزي ديديم، در حالي كه اينها نيز مستقل از سازمان تجارت جهاني نيستند.
صرفنظر از اين تئوري يكسويه، كه روشنفكران لائيك غربگرا از آن حمايت ميكنند، تئوري هاي جديتري اكنون در غرب مطرح شده كه اين روشنفكران غربگراي محلي و بومي جهان سوم و سرزمينهاي اسلامي، به جهت فقدان قوة نظر و عمل مستقل قادر به درك آن نبودهاند. اين تئوري صرفاً مسائل اقتصادي و فرهنگي مشابه، امّا درجاتيِ شمال و جنوب (فقير و غني)، صنعتي مدرن و كشاورزي سنّتي، و يا جهان سوم و جهان صنعتي و يا حتّي نگاههاي متضاد ايدئولوژيك را لحاظ نميكند، بلكه به عوامل فراتر يعني عوامل تمدني ميانديشد.
تئوري برخورد تمدنهاي هانتينگتون و مخالفتهاي ادوارد سعيد
اين نظر را ديگراني چون الوين تافلر، ادوارد سعيد، نصر و... نپذيرفتند، اما وقتي عميقاً به نحوة رويارويي غرب با اسلام و تهاجم فرهنگي رسانههاي مدرن، و تعارض بنيادي در عرصه سياست ميبينيم، جز واقعيت چيزي ديگر در متن آن نميبينيم. هرچند ادوارد سعيد معتقد است احزاب اسلامي با وجود تمامي جاذبه و جنجالشان، در قالب يك جايگزين يكپارچه، و يا مهم در برابر فرهنگ غربي براي آينده اين سرزمينها، نميگنجند. او ميگويد همه كشورها عربي مشحون از مظاهر دنيويـ سكولارـ هستند، كه بافت و جريانات روزمرة زندگي آنها را فراگرفته، و اينها به دليل علاقه به همسازي با محيط، و كسب دانش و سوابق تاريخي فراهم شده است.
اين نكته در ذهنيت آمريكايي سعيد (عربتبار مسيحي) مغفول مانده است، حقيقت آن است كه اين همسازي به نوعي اضطرار تاريخي و تمدني بازميگردد. بدون اين ابرازـ اشياءِ فني و تكنولوژيك مدرن در اين جهان، زيست نتوان كرد. زيرا شيوههاي سنّتي حيات به كلي در تاخت و تاز تمدن غربي و ارزشها و ابزارهاي ماشيني آن به گوشة انزوا خزيدهاند. البته زيستن با شيوههاي سنتي روستايي چونان آلترناتيو ممكن است، اما در جهاني مشحون از ابزارهاي تكنيكيِ سيطره يابنده، چگونه ميتوان از حالت اضطرار و مسلوبالاختياري جهانسومي خارج شد. اما اگر دقت كنيم ميبينيم كه اين مظاهر تمدن سكولار غربي در جهان اسلامي، اغلب عقيم و بيجان و كماثر و تجمّلي و تشريفاتياند، مانند دانشگاهها يا رسانهها كه موجوديتي جدي و اثرگذار و قابل مقايسه با دانشگاهها و رسانههاي غربي ندارند، و به صراحت ميتوان گفت كه 99% آن از سوي نهادهاي تمدني و فرهنگي غربي تغذيه ميشود، و از 1% شرقي و اسلاميِ آن نيز، اغلب در حاشيه است.
پس در اينجا سخن گفتن از علاقه و سوابق و كسب نهادها و علوم و فنون مدرن جدي نتواند بود. البته نظرگاه رسانهاي غرب آن چنانكه در CNN يا BBC ميآيد، و از اسلام چهرهاي وحشتناك و ميلتياريسي و نظامي نشان ميدهند، با تعبيرات جنگجويان مسلمان، شمشير اسلام و خشم مقدس بيشتر نمايشگر جنبه مترسكي و كاريكاتوري تفكر انتزاعي آنها از اسلام است، و كمتر به وجهه فرهنگي و ضد نيستانگارانه و روح اعتدالي معنويـ دنيوي اسلام نظر ميكنند. اساساً انسانشناسي و تلقي انسان از خدا و جهان در اسلام، از تلقيِ غربي آن متفاوت است. جاذبه اسلام نيز در حقيقتجويي و حقخواهي و عدالت آن است، هرچند كه اين حقيقتجويي با شمشير در برابر ظالمان تظاهر كند.
امپرياليسم غربي وحشيانه و سبوعانه سالهاست هستي سرزمينهاي اسلامي را به غارت برده، و در شرايط ضعف تمدني و تاريخي شرق، هويت فرهنگي بسياري از عوام و خواص را مورد تعرض قرار داده و صدمه زده است. از اين مبدأ و نقطة عزيمت براي بازگشت به هويت فرهنگي، و بازگشت به جايگاه اصيل خويش و وطن و فرهنگ مادري است كه تنارعات معنوي آغاز ميشود، و نهايتاً كار به برخورد و جنگ خونين ميكشد. هر قدر اين علاقه به بازگشت به هويت ايماني و معنوي اصيل، خود عميقاً در جهان اسلام ظاهر شود، به همان نسبت احتمال برخورد شديدتر خواهد بود، مگر آن كه طرف باطل كه احتمال شكست ميدهد، از قلب سرزمينهاي اسلامي عقبنشيني كند، و سپس از دايرة نفوذ خود در جهان بكاهد. اين پيشبيني منطقي است.
نظرية پايان تاريخ فوكوياما
روح مسيحيت و يهوديت و اسلام هر سه در ذيل تجدّد و سكولاريسم در متن تمدن غربي اضمحلال خواهند يافت، ديگر چالشي عمومي و فراخصوصي در حوزة شريعت و ديانت وجود نخواهد داشت. دين به مرتبة نازلترين امور و مسائل خصوصي و فردي فروميافتد، و يا موضوع هيجانانگيزترين مباحث كلامي و فلسفي يا فعاليتهاي مؤسسههاي خيريه ميشود، بيآن كه اثري در سياست و اقتصاد عمومي داشته باشند، و اين همان حالت تدين دوم اديان است كه اسوالد اشپنگلر براي عصر زمستاني دين كليسايي تعبير ميكند.
تدين دوم اشپنگلر و بنيادگرايي اسلامي در برزخ اسلام و غرب
تدين دوم اگر چه از اجزاء تدين اصيل برخوردار است، لكن به نوع ديگر آزمون ميشود، و به نوع ديگر به بيان درميآيد، كه در حقيقت همان آزمون و بيان اومانيستي جديد است. يعني دين وسيلة قدرتطلبي فائوستي ميشود.
با اين وجهه نظر دين در دورة جديد تاريخ غرب به خودي خود ارزش ندارد. ارزش آن در خدمتي است كه به حكومت ميكند، چون دين مايه تقويت و استحكام دولت ميشود، بنا%7Fبر سياست ماكياولي، شهرياربايد آن را رواج دهد و به خود بندد. هر چيزي كه موافق دين است حتي اگر باطل باشد، بايد پذيرفته شود و مورد تقويت قرار گيرد، پس دين بايد تابع سياست باشد.
در اينجا نوعي وحدت وارونه وجود دارد. معمايي كه ادوارد سعيد بدان اشاره ميكند، يعني مسلمان بودن توأم با تجدّد (مدرنيسم) سكولاريسم، اين چنين واقعيت پيدا كرده، اين اسلاميت عين استقرار در جهان تدين دوم است. اين ديانت و گونة مدرن رفتارهاي ديني، به قول سعيد نوعي غيرجدي از بيان احساس دروني است. آنچه موجب نگراني مسلمانان است امرار معاش روزانه و تغذية كودكان است، و گرايشات اسلامي صرفاً در حكم روشهاي سادة بيان احساس رضايت عاطفي به نظر ميرسد، نه چيزي بيش از اين.
اما ادوارد سعيد نميتواند ظهور بنيادگرايان مجاهد را ناشي از اصرار بر هويت اسلامي نداند، و مشكل غرب در اين نقطه آغاز ميشود، وگرنه در درون غرب هم گرايشات غيرجدي مشابه ديني وجود دارد، اما به اين نوع گرايشات در جهت مقاومت هويتي، نامِ «ستيزهجو» نمينهند. چه كسي است كه دولتهاي فاسد غربگراي عربي را به عنوان عامل ظهور احساس ظلمستيزي و محرك اسلام انقلابي ناديده گيرد.
يك ساحت اسلام سلبي است و يك ساحت آن ايجابي. هر ايجابي مستلزم سلبي است. غرب و غربگرايان ساحت سلبي اسلام را تحريك ميكنند، و مفهوم جهاد اصغر را معني ميدهند، چنانكه وسواس و حجاب هاي نفساني، جهاد اكبر را برميانگيزند ـ به شرط خودآگاهي اسلامي ـ والاّ%7F در غفلت، وضع همان خواهد بود كه ملكفهدها خادمالحرمين، و در ضمن بزرگترين خادمين دولت آمريكا و انگليس در خاورميانه اسلامي خواهند ماند، و در ضمن با اسرائيل هم مماشات خواهند كرد، اما با احياي خودآگاهي اسلامي ديگر فضاي مناسب، براي ادامه حيات رهبران فاسد عرب و غيره نخواهد بود، و تحقق و ثبوت هويت اسلامي به قدر سطح اين خودآگاهي بازميگردد، و آنگاه برخورد تمدنها قطعي است، بيآنكه بخواهيم براي آن زمان قريب يا بعيدي تصور كنيم.
در حال حاضر انقلاب اسلامي در يك وضع بينابيني است. در چالش آرام تمدن غربي با آثار باقيمانده سنن اسلامي، و خودآگاهي ديني مردم به جان آمدة برخي سرزمينهاي اسلامي، البته وجود نفت و حمايت غرب و رها كردن ساحت غريزه و سائقههاي نفساني مردم و حتّي تحريك آنها براي گريز به سوي زندگي مبتذل، قدري از دردهاي آشكار ميكاهد، اما آيا اوضاع سرزمينهاي اسلامي شكننده نيست؟ و خطر فروپاشي نظامهاي كنوني وجود ندارد؟ اسرائيل موجودي است كه توسط غرب در قلب خاورميانه خلق شده، و در نتيجه ما مسلمانان آن را يك دستنشاندة غربي تصور ميكنيم، اما غرب دائماً ميكوشد به آن رسميت بخشد، و اين همواره به صورت گره ناگشودني باقي خواهد ماند، و در برخورد تمدنها كاملاً خود را نشان خواهد داد.
ضعف جزيي پارادايم برخورد تمدنها و قدرت كلي آن در درك برخورد آيندة تمدني اسلام و غرب
تقسيمبندي تمدني هانتينگتون ضعيف و اغلب بيپايه است. هفت يا هشت صورت نوعي تمدني عمدة جهاني (تمدن غربي، كنفوسيوسي، ژاپني، اسلامي، هندو، اسلاوي، ارتدوكسي، آمريكاي لاتين و احتمالاً افريقايي) در عصر حاضر در يك صورتبندي ناموجه شكل گرفتهاند. جدا كردن روسيه و امريكاي لاتين و ارتدكس و اسلاو از تمدن غربي (اروپا و آمريكاي شمالي و احتمالاً استراليا) ناموجه است. اساساً ديگر عنصر سرخپوستي در فرهنگ امريكاي لاتين سركوب شده است، و مذهب ارتدكس تقريباً در درون فرهنگ غربيِ ديگر مناطق اروپايي مستحيل و هضم شده است، و تضاد اقوام روسيـ ژرمنيـ انگلوساكسوني و ديگر تبارهاي اروپايي تضادي فراكسيونيوقوميونفسانيدردرون نظام فرهنگي و تمدني غرب بوده، كه به صورت تبارپرستي افراطي و قومستايي ناسيوناليسم افراطي و شوينيستي بر اساس روحيه نژادي درآمده بود. اين تضاد در درون تمدّن غرب شكل گرفته، و نهايتاً به صورت فاشيسم و نازيسم و نژادپرستي بروز كرد. جنگ اول و دوم جهاني و جنگهاي محلي سهساله و صدساله و جنگ ويتنام و جنگ كره، جنگ داخلي اسپانيا و جنگهايافريقايشمالي و مركزي و جنوبي همه از درون تمدن غرب، و براي توسعهطلبي نفساني سران سياسي و سوداگران اقتصادي، براي اشغال بيشتر بازار مصرف و منابع انرژي و مادي و انساني است.
با اين اوصاف جنگهاي عراق با كشورهاي خليج و امريكا و اتحاديه اروپا نزاعي نفساني در درون تمدن غربي بود، براي توسعه ارضي و قدرت مدرن، و عليرغم شعارهاي صدام تعرض نظامي او در برابرغرب ربطي به آزادي سرزمينهاي اشغالي و اسلام نداشت، و هيچگاه مشروعيتي ميان مسلمانان كسب نكرد. در حقيقت صدام براي پيشبرد كارها و اعمال توسعهطلبانه خود، بنا%7Fبر ضرورت، شعارهاي عربي و اسلامي داده بود.
فروپاشي تمدنهاي كنفوسيوسي و شرقي و پايان تاريخ فوكوياما
به هر حال همه تمدنها در جهان كنوني در همين مسيرند، و حتي ژاپن كه در نظر هانتينگتون مدرن شده بيآن كه غربي شود، دقيقاً تمدني امريكايي است، هرچند در باطنش كشمكشي غريب وجود داشته باشد، و با افق و زيستگاه تاريخي مدرناش در جغرافياي غربيشده شرق، تقدير شرقي و آيينيـ شينتوييِ خود را فراموش كرده، مانند چين كه هويت كنفوسيوسي و هند كه هويت هندو بودايياش مسخ شده است.
برخورد دو تمدن غربي و اسلامي جديترين نظر هانتينگتون: انقلاب اسلامي راه متفاوت از تجدّد اسلامي
بدينسان آنچه كه در تئوري هانتينگتون اهميت دارد، برخورد دو تمدن غربي و اسلامي است، وگرنه هم تقسيم تمدني او بيوجهه است، و هم مسئلة نزاعهاي دروني و مبالغهآميز خيالي وي، و ديگر مسائل جزوي، از جمله جنگ خليج فارس و صدامحسين را نمود برخورد تمدنها تلقي كردن. حقيقت آن است كه بسياري از نزاعها در جهان كنوني، ميان فراكسيونهاي مختلف نظام وابسته به قدرت غربي صورت ميگيرد. اينها همه برخوردهاي درون تمدنياند، امّا برخورد ايران و عراق كه هر دو ظاهراً تعلق به عالم اسلام دارند، مظهر برخورد تمدن اسلامي با تمدن غربي است، چنانكه جنگ بوسني چنين بود.
در حقيقت بنياد تئوري و پارادايم برخورد تمدنها، در پي عروج نهضتهاي اسلامي عليالخصوص وقوع انقلاب اسلامي تكوين يافته است. انقلاب اسلامي چالشهاي فكري تازهاي را پيش روي انسان غربي قرار داد، و اين واقعه پس از پايان جنگ سرد اهميت بيشتري يافت. عليالخصوص با توجه به ماهيت جديد انقلاب، كه امام خميني ؛ آن را طرح كرده بود، و اسلام به مثابه نوعي گرايش سياسي فرهنگي براي يكسانسازي و همسازي و سازش با مباني فرهنگ و تمدن غربي تلقي نميشد. راه جديد امام خميني متباين با راه سنّتي روشنفكران ديني از سيدجمال تا شريعتي و جريانهاي فرهنگي مانند نهضت آزادي و تئوريهاي اصالت علم غربي كيانيان پوپري بعد از انقلاب بود. بيآنكه بخواهيم در اين باب گزافهگويي كنيم.
انقلاب اسلامي به اعتقاد راقم اين سطور، انقلاب و نهضتي در حدّ همه نهضتهاي آمادهگر ديني است كه در آستانه عصر ظهور اديان و انقلابهاي فرهنگي تمدن جهاني آشكار ميشود، نه چيزي فراتر از آن، چونان نهضت انبياء و معصومين، و نيز نبايد انقلاب اسلامي را به حدّ و مرتبة شورشها و انقلابهاي زميني معاصر يا قديم چون انقلاب انگلستان و امريكا و فرانسه و روسيه تقليل و تنزّل داد.
انقلاب اسلامي در عرض همه انقلابهاي آمادهگر و متذكر ديني است كه وجهه نفيكنندگي آن نسبت به وضع موجود، بسيار قويتر از وجهه اثباتي فرهنگي و هنري آن است، هرچند از فرهنگ و هنر نيز به نسبت بهرهاي ابدي و عميق دارد. بيخودآگاهي فرهنگي و هنري اصيل، آن وجهه نفيكنندگي آن نيز بيپايه مينمود. اصالت و هويت ديني انقلاب در اينجا با هويت غربي متفاوت ميشود، و چالشهاي آن و برخورد تازة تمدن غربي و اسلام، در ايجاد پارادايم برخورد تمدنها به همين اصالت و هويت بازميگردد.
نظرية فوكوياما و انقلاب اسلامي
فرانسيس فوكوياما پژوهشگر «مؤسسه مطالعاتي غيرانتفاعي راند» كه به مثابه بازوي تحقيقاتي و مشورتي نيروهاي مسلح آمريكا است در سال 1948 بنيان گذارده شد، به نيازهاي علمي و تحقيقاتي ارگانهاي دولتي آمريكا پاسخ ميدهد. وي در ذيل نظرية تاريخي خويش ميگويد: «پايان تاريخ زماني است كه انسان به شكلي از جامعة انساني دست يابد، و در آن عميقترين و اساسيترين نيازهاي بشري برآورده شود. و بشر امروزه به جايي رسيده است كه نميتواند دنيايي ذاتاً متفاوت از جهاني كنوني را تصور كند، چرا كه هيچ نشانهاي از امكان بهبود بنيادي نظم جاري وجود ندارد... با پيروزي ليبرال دموكراسي، بر رقباي ايدئولوژيك خود نظير سلطنت موروثي، فاشيسم و جديدتر از همه كمونيسم، در سراسر جهان اتفاق نظر مهمي دربارة مشروعيت ليبرال دموكراسي، به عنوان تنها نظام حكومتي موفق به وجود آمده است. اما افزون بر آن، ليبرال دموكراسي ممكن است «نقطه پايان تكامل ايدئولوژيك بشريت» و آخرين شكل حكومت بشري باشد، و در اين مقام پايان تاريخ را تشكيل ميدهد. در واقع شكست كمونيسم دليل پيروزي ارزشهاي ليبرال غربي و پايان درگيريهاي ايدئولوژيكي است.»
از مطاوي كلمات فوكوياما ميتوان دريافت كه ليبرال دموكراسي آخرين جامعه بشري است، و دنيايي ذاتاً متفاوت از جهان كنوني كه فراهم آمدة ليبرال دموكراسي است، نميتوان تصور كرد، چرا كه هيچ نشانهاي از امكان بهبود بنيادي نظم جاري وجود ندارد. پس نظريه فوكوياما از جهتي براي ليبرال دموكراسي اميدواركننده است، اما از جهتي نااميدكننده، زيرا هيچگونه امكان بهبودي بنيادي نظم جاري وجود ندارد. در جامعه آينده پاياني هيچگونه تضادي نيست و سيطره از آن ليبرال دموكراسي است.
دو بحران آيندة تمدن غربي: نهضتهاي معنوي و معنويتگريز، نظرية برژينسكي
امّا خطر اساسي در دو ناحيه وجود دارد، يكي در خيزش نهضتهاي معنوي انقلاب اسلامي كه طبيعتاً محرك احساسات جهادي حقطلبانة مردم مسلمان نيز خواهد بود، و ديگر «بحران معنويت» در پي سيطرة نفسانيت معنويتستيز تمدن غربي، و دموكراسيهاي ليبرال كه زبيگنيو برژينسكي مشاور امنيت ملي كارتر رئيسجمهور اسبق امريكا، و از انديشمندان سياسي ذينفوذ ليبرال دموكراسي آمريكا، نيز آن را تأييد كرده، و ضمن همدلي و همسخني با هانتينگتون در خطوط گسل و واحدِ درگيريهاي جهان، اعتراف ميكند كه با كالبدشكافي فرهنگ غربي، ضعفهاي جبرانناپذير اين فرهنگ عيان ميشود. اين ضعفهاي تمدن غربي در تئوري هانتينگتون ناديده انگاشته شد. از اينجا خطر را صرفاً امري بيروني و خارجي تلقي ميكند، حال آنكه خطر بزرگ در درون تمدن غربي است.
به اعتقاد برژنيسكي سكولاريسم عنان گسيختة حاكم بر نيمكره غربي در درون خود نطفه ويراني فرهنگ غربي را ميپرورد، از اينرو آنچه ابرقدرتي امريكا را در معرض زوال قرار ميدهد، سكولاريسم عنان گسيخته غربي است، و نه برخورد تمدنها. فساد دروني نظام غربي و رژيمهاي وابستة فاسد، مشروعيت نظام ليبرالي دموكراسي را از بين ميبرد. از جمله دروغ سياسي حقوق بشر كه صرفاً در چارچوب مسائل سياسي تعريف ميشود، و حقيقت ندارد. حقوق بشر فينفسه بايد آرمان «زندگي خوب و انساني» را در نظر آورد. انسان كنوني در وراي تضادهاي ايدئولوژيك و درگيريهاي كهن، زندگي جمعي جاي خود را به مسائلي ميدهد، كه بيشتر به ويژگيهاي زندگي خوب و اصالت انساني مربوط ميشود. انسان مدرن در جستجوي حياتي معنوي و انساني است، كه دموكراسيهاي ليبرال قادر به تأمين آن نيست.
تمدن غفلت و رفاه قادر به تأمين زندگي خوب نيست. زندگي خوب و انساني نيازمند فضيلت و ارزش و نظم اخلاقي و باورهاي معنوي است. تبديل اسلام خود به خود به دشمن غرب، يا مخالف حقوق بشر قلمداد كردن، از برخورد سياسي با حقوق بشر سرچشمه ميگيرد و بايد از آن اجتناب شود، و با نگرشي وسيعتر به مفهوم حقوق بشر، مآلاً انسانيت افراد به عنوان يك وجود كامل، و نه صرفاً به عنوان عامل سياسي يا اقتصادي محترم شمرده شود. البته با رفتار اسلام ستيزهجو، همانند صدور حكم اعدام سلمان رشدي نميتوان كنار آمد، ليكن انتقاد از اسلام به صورت كلي و سعي در تحميل مفهوم كاملاً سياسي كه غرب از حقوق بشر دارد، چيزي جز خودباوري محض نيست. در زمينه فرهنگي نيز غرب نوعي لذتگرايي مادي را رواج ميدهد كه تحليل نهايي براي بُعد معنوي انسان خيلي مضر است.
به هر روي، سكولاريسم غربي نميتواند بهترين معيار سنجش براي حقوق بشر باشد، بلكه موجي فرهنگي است كه در آن لذتگرايي، خوشگذراني و مصرفگرايي، مفاهيم سياسي يك زندگي خوب و پيشرفته را تشكيل ميدهند، در حالي كه طبيعت و ماهيت انساني چيزي فراتر از آن است، و در شرايطي كه خلا معنوي و پوچي اخلاقي وجود دارد، دفاع از يك موجود سياسي چندان معنا نميدهد.
خلاصه آن كه فرهنگ بوالهوسي و ثروتاندوزي در امريكا براي تبديل قدرت اين كشور به نوعي اقتدار معنوي معتبر جهاني مضر است. زيرا چنين فرهنگي تلاشهايي را كه براي گسترش و تضمين برتري ليبراليسم در جهان صورت ميگيرد، پوچ و منافقانه جلوه ميدهد.
برژينسكي از منظر سياسي با نظرية برخورد تمدنها مخالفتي نميكند، به اعتقاد او نكتة ناديده مانده در تئوري هانتينگتون عبارت است از درونگسيختگي فرهنگ غربي، به مثابه مهمترين عامل سقوط اقتدار غرب، او اين علل درونيِ سقوط غرب را كاريتر از علل بيروني ميبيند. لذتگرايي مادي، مصرفگرايي، خوشگذراني، ناپارسايي، بوالهوسي و ثروتاندوزي كه نابودگر ساحت معنوي انسان است، علت اساسي و نطفة خودويراني فرهنگي غرب است.
با اين ستيزههاي تمدني، اساساً مشروعيت و حجّيت و اقتدار و اعتبار معنوي جهاني بيمعني خواهد بود، اينها در ظهور بيرونيشان به صورت امپرياليسم و استكبار جهاني درميآيند، كه به رسم شيطان، نفسهايي را فريب ميدهند و به دنبال خود ميكشند، اما انسان فاستوسوار سرانجام از دام شيطان ميگريزد، و طالب آن ميشود كه عهدي ديگر با خدا ببندد، حال زمان قطعي اين عهد كجا فراخواهد رسيد، معلوم نيست، زيرا تقدير انسان با اراده انساني ظهور ميكند.
پايان تاريخ در نگاه شيعه و نظرية فوكوياما
از اينجا نوعي تلقي ديگر از فردا و پسفرداي جهان در نظر ميآيد كه خلاف آمد اعتقاد همگاني (يا افكار عمومي رسمي نه غيررسمي) در سطح جهاني است. فوكوياما در فضاي فرهنگ آمريكايي ميپنداشت ترتيبات دموكراسيهاي ليبرال بهترين چيزي است كه بشر ميتواند به آن برسد، از اينجا ميتوان دريافت كه بشر به پايان تاريخ خود رسيده است.
به اين مفهوم، غرب براي فوكوياما فاقد آلترناتيو و جايگزينهاي تاريخي است، و همه به جبر به سوي دموكراسيهاي ليبرال مبتني بر بازار آزاد اقتصادي خواهند رفت. تئوري هانتينگتون گرچه نظر او را رد نميكند، امّا تفوق دموكراسيهاي ليبرال را مطلق نميداند. ولي عليرغم طرح تئوري برخورد تمدنها، خود به نحوي در آشتي نهايي تمدنها به نفع غرب فكر ميكند.
راهكارهاي مهار مقاومت شرقي و تمدنهاي اسلامي ـ كنفوسيوسي از نظر هانتينگتون
اين وضع جديد در مدرنيسم شرقي، ايجاب ميكند كه غرب قدرت اقتصادي و سياسي لازم را براي پاسداري از منافع خود در برابر تمدنهاي مزبور، حفظ كند. همچنين لازم است كه غرب، درك عميقتري از بينشهاي اصيل مذهبي و فلسفي كه زيربناي تمدنهاي ديگر را تشكيل ميدهد، و نيز راههايي كه اعضاي اين تمدنها منافع خود را در آن ميبينند، پيدا كند، و عناصر مشترك بين تمدن غربي و ساير تمدنها را بشناسد. درآيندة قابل پيشبيني، هيچ تمدن جهانگيري وجود نخواهد داشت، بلكه دنيايي خواهد بود با تمدنهاي گوناگون كه هريك ناگزير است همزيستي با ديگران را بياموزد.
آفتهاي نابودكنندة تمدن غربي
اين تمدن و فرهنگ كه ثروتاندوزي و بوالهوسي و لذتجويي و مصرفگرايي را چون وديعه تلقي ميكند، انتقال قدرت تمدن غرب را به نوعي «اقتدار و مرجعيت معنوي» Moral authority با اعتبار جهاني منتفي ميكند. پس سكولاريسم عنان گسيخته در درون خويش نطفة خودويراني فرهنگي را پرورش ميدهد، همين سكولاريسم، حقوق بشر را دروغي تام و تمام به نظر ميآورد، و همين ارزشهاي قلابي تمدن غربي است كه نيچه در برابر آن نه ميگويد، و آن را چون ارزشهاي فرتوت اژدهاوار ميخواند كه هستي انسان را به نيستانگاري منفعل ميكشاند و بر باد فنا ميدهد. همه منتقدان ارزشهاي غربي از ماركس و كييركهگور تا هيدگر برانگيزانندة نهضتهاي انتقادي در تمدن و فرهنگ غربياند، و تضادهاي دروني را در اين تمدن ايجاد ميكنند. اين تضادها بيانگر شكافي عظيم در متن تمدن غربي است.
موانع نيستانگاري غرب در شرق: غربي شدن شرق
قطعاً اين عالم محلي براي بروز خارجي و تبديل شدن آن شهود دينيـ اساطيري شرقي به تقدير نظام مدرنيته نيست. اما هر امر مستوري ميتواند روزي به طور تام و تمام انكشاف حاصل كند، و آن ناپارسايي مكانيكي دكارتي غرب را كه بيگانه از عالم سماع اساطيريـ ديني مشرق زمين است، به مبارزه فراخواند.
اين نگاه در غرب در پوشش تاريخي اختياري نظام مكانيكي مدرنيته قرار گرفته، اما شرق به اضطرار باطن خويش را پوشانده، و هستياش را به غارت داده، و دچار نيستانگاري منفعل اضطراري نه اختياري و اصيل شده است.
اين نيستانگاري در غربگرايي و مدرنيسم سطحي جهان سوم و شرق ظهور و بروز فراگير داشته، و آن پارسايي و معنويت شرق را كاسته يا مسخ كرده است. مدرنيسم همواره با غربي شدن مترادف بوده، و در هيچ جاي جهان مدرنيسم منهاي غربي شدن وجود نداشته، الا نوع سطحي آن، البته اگر نيستانگاري يا به تعبير سيدجمال اگر روح فلسفي جديد نباشد، هيچگاه پيشرفت فنون غربي و علم مدرن و تكنولوژي و دموكراسي و بازار آزاد اقتصادي و مطبوعات و رسانههاي آنچناني كه در غرب وقوع يافته، تحقق نخواهد يافت.
از اينجا هنوز آن عالم شهود اساطيري ديني به نحوي فولكوريك به حيات خويش ادامه ميدهد، و هويتهاي شرقي و اسلامي ما از ميان نميرود، و جهانشمولي ارزشهاي جوامع غربي تهديد ميشود، از سويي حضور گرايشهاي فلسفي و حكمتهاي معنويِ گروههايي چون رنه گنون و هانري كربن، هرچند رويههاي غيرسياسي غربي در آنها جدي است، در كنار جنبشهاي عرفاني كه آن هم بيخدشه نيست، اما در كلّ نشانگر معنويتطلبي، بخشي از سرخوردههاي سنّتهاي تمدني جديد و ارزشهاي غربي است، قابل تأمل است. امّا هنوز به هر حال سيطرة بنيادي از آن غرب است، با امواج سهمگين و ويرانگر تمدني نيستانگار و خودبنياد مدرن.
امواج تمدني ويرانگر الوين تافلر
خلا معنوي، عرفان غربي و ستيز با شريعت
تمدن غربيـ يا به سخن الوين تافلر موج سوم تاريخ و تمدن جهانيـ از اين نظر بسيار فقير است، عليالخصوص كه نيستانگاري ذاتيِ اين تمدن، درد و رنج جانكاهي را در پي نابودي نسل و مستوري حقايق ديني ايجاد ميكند. گرايش و نياز ذاتي انسان به معنويت به صورت بهرهگيري از هيجان و شور و مستي ناشي از عناصر و موارد غيرمتعارف مخدر و هنر و ورزشهاي هيجانزا، همگي به نوع معنويت تصنعي انسان غربي بازميگردد، اما از آنجا كه اين نوع لذتگرايي مبتني بر خوشگذرانيِ فاقد اصالت، و خود دردهاي جانكاه مضاعف و افسردگي روح عميق را ايجاد ميكند. از اينجا عرفانهاي اباحي شرقي تمدنهاي سنّتي موج اول، اين بار در خم رنگرزي بنيادهاي فرهنگي و شبه فرهنگي غرب، رنگ مدرن به خود ميگيرد، و به كار تقويت نفسانيتِ در حال تلاشي و فرسايش تجددزدگان و مدرنيست ها ميآيد.
اين عرفان ها و شبهعرفان ها و آئين هاي اساطيري و جادويي مشرق زميني و مغرب زميني و قرون وسطايي، از وراي موج سوم تمدن صنعتي ميگذرد، و چون وضع اباحي و خنثي نسبت به تمدن مدرن دارد، با اين تمدن اساساً و اصلاً درگير نميشود. به همين دليل نيز با مخالفت بنيادي آن روبرو نميشود. به عبارتي برعكس، تمدن غرب به جهت خلا معنوي به اين عرفانها و حلقههاي معنوي نيازمند است، و حتّي جنايتكاراني مانند ويليام باتلر جاسوس و نمايندة آمريكا در خلع سلاح عراق در حلقة درسهاي معنوي مثنوي مولانا شركت ميكنند و يا در ايران غربگرايان پوپري و پوزيتيويستهاي منطقي به حافظپژوهي و عرفانپژوهي و فلسفه معنوي گنوني و بوركهارتي و كربني روي آوردهاند كه همه حكايت از خلا روحي و معنوي انسان مدرن و تجددزدة جهان سومي شبهصنعتي ميكند. كساني كه مانند حلقه كيانيها بهشدت با دين سياسي شرعي ميستيزند در برابر اين جريانها رام و همساز هستند!!
اما كمترين ظهورات عيني متعهدانة اسلام از جمله روسري و حجاب در دانشآموزان مسلمان فرانسوي، رهبران جامعه غربي را ميآشوبد، و آنها را برميانگيزد، زيرا اسلام شرعي صورت اباحي پيدا نميكند، مگر آنكه بهطور كلي تأويل شود. مانند آنچه در فرقههاي اسماعيليه جديد و بهائيت به نحوي به چشم ميخورد، كه نشان ميدهد، اين دو فرقه كاملاً در جامعة صنعتي جديد مستهيل شدهاند، چنانكه يهوديتو مسيحيت ظاهر غيراباحي نيز هيچگونه تضادي را با تمدن كنوني غرب القاء نميكنند. حتي هانتينگتون نام تمدن صنعتي غرب را يهودي ـ مسيحي نهاده است.
تدين اول و تدين دوم و تخدير روحي
اين مراتب اوضاع جهان را در تب و تاب قرار ميدهد، و چالش پارسايي شرق در برابر ناپارسايي غرب، چالش معنويت اصيل شرق در برابر عرفان غربي شده، و هيجانهاي ممسوخ هنري و ورزشي مدرن و شور و حال مصنوعي ناشي از مصرف مواد توهّمزاي صنعتي شدة تمدن غربي، چالش شريعت شرقي و اسلامي در برابر اباحيت غربي، نزاع جدي آينده خواهد بود.
اخلال باطني در تجدّد اسلامي
بيترديد انديشة بزرگاني چون سيدجمال و شريعتي، طالقاني و بسياري ديگر عليرغم تمايلات تئوريك مدرن براي تفسير و تأويل اسلام، در غربي شدنِ تام و تمام و تأييد سكولاريسم تمامعيار آن و نزاع اخلاقيـ سياسي شديد آنها، و تمايلشان به استعمارستيزي به نوبه خود نوعي تركيب و اختلاط از تجدد و مدرنيسم را با دين، در يك وضع برزخي فراهم كرده است.
البته نبايد آن كششها و چالشهاي دروني روحي را كه در پس مدرنيته در شرق نهان شده، فراموش كرد، از جمله زنده بودن نور اسلام بيواسطه و باواسطه، با نوعي تشرّف و فرد آمدن در ميان آتش جهاني مدرنيته به ساحت قدس، كه انسانهاي استثنايي چون امام بدان توفيق مييابند، و مانع بنيادي تحقق غرب در جهان اسلام است.
به اعتقاد من روشنفكري ديني از نوع انديشه مرحوم شريعتي و مرحوم طالقاني كه به نحوي با اسلام جهادي و ستيزهگر در برابر ارزشهاي پوشالي و دروغين دموكراسي و ليبراليسم پيوند يافته نيز از فيض روحاني و نَفَس مؤمنان حقيقي برخوردار است، و در مقابل، اصحاب تأويل شيطانيِ قبض و بسط، عميقاً به تمدن ممسوخ پايان يافته غربي كه در يهوديت و ناسونيت و صهيونيت تبلور يافته، ريشه اسلام را ميپوشانند، آنها نهايتاً جز اخلالي موقت در جهان اسلام چيزي كسب نخواهند كرد.
پايان مدرنيته و تمدن غربي و بقيهالله در نگاه شيعه
پس در عصر زمستان فرهنگيِ غرب، با توجه به سازش نسبي آن با ارادة شرقي، در صورت خيزش اين اراده، وضعيت برزخي چالش تمدن اسلام و شرق با غرب را ايجاد خواهد كرد، كه در اين ميان اسلام هويتجو، در صورتبازگشت به پارسايي و معنويت، و گذر از چنبرههاي ماديت و فساد و محيط پريشان فرهنگيـ اقتصادي كه حاصل نفوذ اقتصاد و اخلاق صنعتي، در قلمرو سنّتهاي انحطاطيافته شرقي و اسلامي است، ميتواند به صورتِ انقلاب اسلامي آمادهگر ظهور بقيةالله باشد.
با اين تذكر معنوي، تاريخ چنانكه در اخبار قدسي آسماني آمده با قيامت صغري مرحله پاياني آخرالزماني خود را آغاز ميكند. از اين دوران حضور بعد از غيبت، و فرج بعد از شدت، با مظهريت تام و تمام تاريخ جهان از اسم الله كه حقيقت اسلام است ـ و اسلام با بسمالله الرحمان الرحيم آغاز شده ـ به پايان ميرسد.
با ظهور همة كمالات و حقايق منطوي در حقيقت محمدي در پايان تاريخ، عصر اسم طاغوت اعظم، كه در تمدن غربي مدرنيته و تفكر تكنيكي آن حكومت، و آن را اداره و تدبير ميكند، بالكل نسخ ميشود، و آن آية شريفه لمن الملك لله الواحد القهار ظهور كلي دين را اعلام ميكند، كه ليظهروا علي دين كله و لو كرهالمشركون. و اين چنين نور اعظم الله تبارك و تعالي بر جهان ميافتد. به قول شيخ محمود شبستري:
ظهور كلّ او باشد به خاتم
بدو يابد تمامي هر دو عالم
در اينجا رستاخيز كبري فرا ميرسد. دورة عالم پايان مييابد و به اعتقاد عرفا تمام كمالات فطرت و بدايت و مبدأ انساني در نهايت و معاد از مقام قوه به مقام فعليت ميرسد، و همة صور كوني انحلال يافته، و به آخرت يعني ذات الهي انتقال مييابد، و طومار ادوار تمدني در جهان پيچيده ميشود.
منبع: سایت پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی