انقلاب اسلامي و پايان تاريخ (قسمت دوم)
نويسنده: محمد مددپور
تأملاتي در باب نظريههاي فوكوياما
مقدمه
آنچه در فوق آمد، بيان اوضاع كلي تمدن اسلامي در متن جهان غربي، و نسبت متفكران متجدّد و سنّتي ما با اين تمدن، و آراء انديشمندان غربي كه تئوري پايان تاريخ و برخورد تمدنها را طرح كرده بودند، و ديگر بيان نظريةتاريخي شيعه نسبتبه پايان تاريخ، و نيز بيان اجمالي اوضاع برزخي و چالشهاي فعلي و احتمالي آيندة انقلاب اسلامي با تمدن غربي بود.
وضع دوگانه عصر غيبت ميان سنّت و تجدّد
در اين اوضاع بينابيني و شكافهاي تمدني ميان اسلام و غرب، مراقبت بسيار ميطلبد كه در دام نيفتيم، و بعد از بيست سال تجربة دين پس از انقلاب اسلامي، يك گام به پيش، دو سه گام به پس نرويم. با چشم دوبين و احول نميتوان كل حقيقت متجلي در دو تمدن اسلام و غرب را ديد، و درك كرد. از همين نسبت است كه بيشتر گرفتاران در كمند زلف تمدن غرب از چپ و راست نابينا شدهاند. در حقيقت چشم راستِ علم و فلسفة جديد و تكنولوژي و دموكراسي و هنر به عالم علوي شرق و تمدن اسلامي فرو بسته مانده، و چشم چپ اصحاب برزخي تمدن اسلامي نيز، اغلب از حقيقت غيرقدسي مدرنيته و دموكراسي و هنر جديد نابينا است.
مشكل زماني فزوني ميگيرد كه برخي تصور ميكنند، ميتوان راه غرب را بيكم و كاست طي كرد، و در ضمن، معاني و فضائل و عهد و پيمان شرقي و ديني و هويت فرهنگي خود را حفظ كنيم. هانتينگتون نيز چنين پارادوكسي را امري ممكن ميداند. او ميگويد تمدن غربي هم مدرن و هم غربي است. تمدنهاي غيرغربي كوشيدهاند بدون آن كه غربي بشوند، خود را مدرن كنند. تا امروز فقط ژاپن توانسته است در اين تلاش موفق شود. تمدنهاي غيرغربي، به تكاپوي خود براي دستيابي به ثروت، تكنولوژي، مهارتها، ابزارها و سلاحهايي كه از عناصر اصلي مدرن شدن است، ادامه ميدهند. آنها همچنين كوشش ميكنند اين نوگرايي را با ارزشها و فرهنگ سنتي خود سازش دهند.
امّا آيا حقيقتاً چنين واقعيتي در جهان در حال وقوع است يعني با نوگرايي و مدرنيسم ميتواند ارزشها و فرهنگ سنّتي خود را حفظ كرد؟ آنچه در عالم ظاهر ميبينيم خلاف اين است. برنارد لوئيس در كتاب تاريخ و خاورميانه به همين مسئله نظر دارد و معتقد است كه اكثر مردم جهان، از جمله اهالي خاورميانه يعني دورترين مردمان از تمدن غربي، عميقاً از فرهنگ خويش به نسبت نفوذ مدرنيته و تجدّد دور شدهاند. نكته اين است كه اگر مردم خاورميانه از نظر ظاهري محصولات غربي را مصرف ميكنند، و غربمآب شدهاند، از جمله تركها و عربها و ايرانيها و غيره ـ بيشتر مردم تركيه، مصر و ايران ـ باطناً نيز غربي شدهاند.
آيا بزودي بشهادت آثار ظاهري در مصرف كالاهاي غربي، منجر به آن نخواهد شد كه دهكده واحد جهاني بوجود آيد، با حفظ ارزشهاي سنّتي؟ آيا اين پارادكس نيست؟ اگر بپذيريم ژاپن مدرن شده، آيا ارزشهاي سنّتي ژاپن نيز مدرن نشده است، و به راه و رسم تمدن غربي از نو انديشيده نميشود؟ چرا قطعاً چنين است. ژاپن مدرن تعلق به تمدن غربي دارد، چنانكه هند و چين نيز به تدريج به اين تمدن تعلّق پيدا ميكند.
اين پارادكس مدرنيسم و جستجوي هويت فرهنگي در جهان كنوني مضحكترين پديدار اجتماعي است. در حالي كه همه ميكوشند در نظام تكنيك استحاله پيدا كنند و صنعتي شوند، و توسعه سياسي و اقتصادي و فرهنگي به معني غربي پيدا كنند، و عملاً ميكوشند ارزشهاي سنّتي خويش را نابود سازند، امّا در ضمن از حفظ هويت سخن ميگويند. اين يعني تناقص در نظر و عمل؛ در نظر شرقگرايي و در عمل غربگرايي!!
تمناي توسعه مدرن بيترديد عمل كردن به نسخههاي تمدن غربي است. زيرا تاريخ و تمدن جديد در صدوپنجاه ساله اخير ما اغلب براي ما تاريخ غرب بوده، چنانكه براي آسياييها. از نيمه دوم قرن نوزده و انتقال تاريخ غرب از مرحله استعمار بيروني به مرحله توسعة دروني در تاريخ جديد آسياييها آغاز شده است. براي ورود به تمدن و تاريخ غربي بايد اقتضائات غربيان را نيز پذيرفت، و از اقتضائات تمدن غربي گذشت.
امروز بسياري از مردم جهان ميكوشند به حوزة فرهنگ غربي جهان وارد شوند، امّا دغدغه حفظ و صيانت از حوزة فرهنگي سنّتي خويش به عنوان پناهگاهي كهن دارند. بنابراين آيا حفظ هويت فرهنگي شرق با ورود به تمدن غربي امري ممكن است كه هانتينگتون چنين نظري را نسبت به ژاپن دارد؟ چه خصلت و صفت تمدن مدرن ژاپني امروز متفاوت از اتحاديه اروپا و ايالات متحده امريكاست؟ جز تازه بودن اين تمدن و فقدان سيصد سال سابقه فرهنگي تمدن اومانيستي، و محدود بودن تجربة تفكر فلسفي غرب به صد سال اخير. اكنون ژاپنيها دريافتهاند كه براي حفظ مدرنيسم خود نيازمند ادغام عميقتر در تمدن غربي هستند، و به اين جهت ميكوشند ضعفهاي تاريخي فلسفي خويش را با قرار گرفتن در متن مباحث فلسفي مدرن و پست مدرن جبران كنند، و در قلمرو سياسي نيز كاملاً خويش را با جهان غربي هماهنگ كنند، و جنگ نفت خليج فارس نشانه اين وحدت و ادغام جهاني در فرهنگ غربي بود.
به هر تقدير در بطن طرح توسعه آسيايي، يك فراشد غربي شدن وجود دارد، زيرا در پس هر توسعهيافتگي نحوي فراشد به سوي مثل غربيها فكر كردن و مثل غربيها زيستن است. اين خصلت عام توسعة مدرن در آسيا و بخصوص در خاورميانه و سرزمينهاي اسلامي كه تمايل به فرهنگ اسلامي و شرقي شديد است، عليالخصوص با انقلاب اسلامي و نهضتهاي اصولگرا تشديد شده، دچار خلل و ضعف ميشود. از سويي در عصر اعلاميه جهاني حقوق بشر كه ابزار شكار سياسي غرب است، نميتوان با ديكتاتوري و مردمآزاري و ترور و وحشت اين طرح را اجراء كرد. از اينجا براي خاورميانه اسلامي نسبت به عقل منقطع از وحي و وصول به عقل حسابگر دورانديش سالها فاصله هست. طلب توسعه شرقي يا غربي كردن شرق در سرزمينهاي اسلامي در اين صدساله، به صورت تمنّاي محال درآمده است.
حقيقت آن است كه هويت فرهنگي ما شيعه كه اصل وجود ماست همانا وجود مقدس بقيةالله است، كه در «دوران ولايت» پس از «دوران نبوت» تعيينكنندة تاريخ و هويت فرهنگي شيعه بوده است. شيعه از اينجا هزاروچهارصد سال عليرغم فاصله گرفتن بسياري از مسلمانان در متن دين و امر قدسي ولايت، به مثابه آخرين يادگارِ نسبت ولايي انسان با خداوند سكني گزيده است. البته حقيقت هويت ولايي اسير روح زمانه و ظواهر تاريخ نميشود، و دائماً در وضع اثرگذاري در اذهان و افهام مردمان شيعه است، و انقلاب اسلامي در عصر مدرنيسم يكي از اين تظاهرات تاريخي بقيةالله در ظاهر عالم است. اين ظهورات تاريخي همان عهد ديني است كه در هر دورهاي بايد تجديد شود، و چونان نزول و بعثت وحي و انبيا در ادوار مختلف نبوي نمود يافته است، و در عصر ولايت با نهضتهاي فرهنگي اسلامي قرين شده است.
بنابراين صرف حفظ ظواهر گذشته و ستايش سنن شرقي و يا تفسير سنّت با مدرنيسم و تجدد و غربزدگي شرقمآبانهاي كه نصر و شايگان در زمان محمدرضاشاه، و فروغي و حكمت و ديگران در زمان رضاشاه، تحت عنوان ناسيوناليسم شاهنشاهي پيگير آن بودند، نميتواند بازگشت به هويت اصيلِ ولايي تلقي شود. بلكه اصل ادغام و استحاله و ذوب شدن مدرنيسم و نظام تكنيك در عالم ولايت و تصرّف جوهر تكنيك است، وگرنه با تلفيق سنّت و تجدّد، آشتي سادهانديشانه غرب با شرق صورت ميگيرد كه ذاتاً عقيم است.
حقيقت آن است كه تمناي مدرنيسم در جهان شرقي، طلب چيزي است كه در تاريخ غرب به گذشته تعلق دارد، و اكنون غرب با نهضتهاي پست مدرن در مقام نقادي از مدرنيسم و تجدّد نفساني گذشته خويش است، كه به نابودي و ويراني همهچيز منجر شده، و جنايتكاري و بزهكاري و بيماريهاي خوفناك و شورش جوانان و ناسازگاري آنها ناچيزترين بحران مدرنيسم است. پست مدرنيسم واولترا مدرنيسم و ترانس مدرنيسم لازمه نقد و نهايتاً گذشت از مدرنيسم است.
با اين مقدمات، نظر هانتينگتون سادهانديشانه است. نمونة ژاپني تمدن مدرن شرقي، دروغي است بزرگ. امروز ژاپن از اقمار تمدن و بلوك صنعتي و هفت كشور امپرياليست اقتصادي جهان است، و جزءِ دو سه اقتصاد بزرگ جهاني. طبق قوانين تجارت بينالملل و مزيت نسبي تمدن غرب عمل ميكند، و ميراث فرهنگي خود را به مثابه ماده تمدن غربي درآورده، چنانكه ميراث سنتي يهوديـ مسيحيِ تمدنهاي غربي در درون چرخههاي انقلاب تكنيكي موج دوم و سوم مضمحل شده، و هويت خود را از دست داده است. كليساي كنوني تفاوتي با مصلاي فرويدي غرب نميكند، و پاپ و كليساي كاتوليك در كنار كليساهاي ديگر، در خدمت بسط موج دوم و سوم است.
گذر از جهان غربي در پايان تاريخ
غرب حقيقتي جز اراده معطوف به قدرت و تصرّف تكنيكي به قوه عقل ابزاري حسابگر نميشناسد. اگر از تفكر معنوي نيز سخن ميگويد، براي تقويت نفس خويش است. در حقيقت تكنولوژي تجسّم عيني ارادة معطوف به قدرت، و اراده معطوف به قدرت و اراده اولين صفت نفس كوگتيويي دكارت است، كه در سراسر چهارصد پانصد سالة تاريخ غرب و تمدن غربي كوس اناالحق و لمن الملكي زده است، و فلسفه دكارتي تا فلسفه هگلي و نيچهاي، همه در مقام اثبات آن به زبانهاي مختلف متافيزيكي و منطقي بودهاند.
نيچه با تفكر و منطق خويش اعلام بحران و تماميت و پايان تاريخ غرب ميكند، در نظر او مشكل غرب در نيستانگاري ارادة كنوني انسان غربي است كه در ساحت انفعال بسر ميبرد، و دويست سال آينده از آن نيستانگاري منفعل است، و بايد به ساحت فعال نيستانگاري انتقال يابد، و سپس با خاك و زمين و زمان چون دانايان يوناني آشتي كند، و به مرتبة بازگشت جاويدان همان انتقال يابد، و به دوران كودكي بازگردد و تأسيس ارزشهايي فراسوي نيك و بد كنوني كند. البته چنين عالمي در نگاه نيچه، خود از آخرين تفكر خودبنيادانه نشأت گرفته، او در برزخ ميان دايرة دين و متافيزيك به اين نظر رسيده است.
روح ليبراليسم
آنها بنابر قاعده مشابهسازي اسلام را هم به صورت ايدئولوژي داراي معادلهايي برابر دموكراسي و ليبراليسم ميگيرند، در حالي كه اساساً شئون ايدئولوژيك فرهنگ غربي از جمله دموكراسي و ليبراليسم و آزادي و حقوق بشر به عالمي ديگر بازميگردد، و انعكاس ارادة معطوف به قدرت فائوستي تمدن غربي است، و عالم اسلامي روحاً تناسبي با اين مفاهيم نميتواند داشته باشد.
تكنيكي شدن دين در غرب و ديانت اسلامي
حقيقت آن است كه تكنيكي شدن دين در غرب، روح ايماني و فراعقلاني آن را ميگيرد، و همه اسطورههاي خلاف آمد عادت و فراتر از طور عقل را نابود ميكند، و جهان را به صورت درختي بيبروبار و زميني لميزرع درميآورد، كه در آن نه درخت دين و ايمان ميرويد، و نه درخت اسطوره و خرافات. اين دين در حدّ حكم عقل، همان دين عصر روشنگري است. اگر با اين اتفاقي جدي در جهان نميافتد، در ديگر سو نيز تعصبات كاذب برانگيخته نميشود، چنانكه در دوران قاجار كه آغاز دورة تدين دوم بود، فرقهسازيهاي عجيب و غريب از بهانيت و وهابيت و قاديانيه و اسماعيله جديد و غيره، ريشة دين را نميكنَد و بهانه دست خصم عقلاني شده نميدهَد.
سادهانديشي اصحاب انقلاب و نفوذ دين عقلانيشدة روشنفكر ديني
اصحاب انقلاب از خودآگاهي ديني عصر امام ؛ به همان فرهنگ كلاسيك روشنفكري ترجمهزده روي آورند. به طوري كه هماكنون در قلمروي تئوري شريعت و سياست با غربزدهترين آراء روبروييم. بر فراز انديشهها، نازلترين متفكران و نويسندگان فلسفي و سياست غرب چون پوپر و پوزيتيوسيتها پرواز ميكنند، و در قلمروي عدالت اجتماعي و اقتصادي ما با نقصانهاي اساسي روبروييم، بهطوري كه عدالت شيطاني جامعة مدني غرب و حقوق نفساني بشر گهگاه انسانيتر از وضع ما به نظر ميرسد. بسياري از مسلمانها اكنون از انديشههايي التقاطي چون جامعه مدني ديني به عنوان غايت، سخن ميگويند، بيآن كه نسبت به مدعاي خود، خودآگاهي داشته باشند.
بازگشت به دوران قبل از انقلاب با مدل توسعه غربي و بازسازي ديني
در اين وضع، مانند ده سال اخير با انفعال در دهههاي آينده به توسعة صنعتي سطحي روي خواهيم آورد، و از طرف ديگر دعوي دينداري و احياي علم و هنر و شعر و اخلاق گذشته خواهيم داشت، از سوي ديگر با استقراضها از بانك توسعه جهاني و صندوق پول و غيره، در را به واردات غربي بازخواهيم كرد، و علاوه بر اينها پي در پي صدها ستاد و نهاد احياء و اقامه نماز و امر به معروف و نهي از منكر، آن هم در حد ستاد نه صف، تأسيس خواهيم كرد، و به كارهاي نيمبند اهتمام خواهيم ورزيد، در حالي كه اسم و فعل و حرف نظام آموزش دانشگاه و مدرسه ما غربي است، استاد دانشجو و معلم و دانشآموز ما بيش از گذشته در تنگناي ميان علوم غربي و تعهد و تقوي قرار خواهند گرفت. نظام تجاري و عمراني در برزخ ميان سوداگري و ارتشاء و دزدي و ظاهر كاري و ريا و رعايت آداب و احكام شريعت قرار ميگيرند.
تجربه ده ساله توسعه و بازسازي نشان داد كه لازمه توسعة انفعالي، بيعدالتي، ارتشاء و فساد اخلاقي است، اينها چاشني و محرك اصلي نظام توسعة غربي است، و در اين ميان، ليبراليسم اقتصادي غالب بر تفكر شرعي كالوني حكومت زوريخ و ژنونيز جز به اين مراتب مدد نرساند. پرتستانتيسم اخلاقي وبر بيان توجيه انباشت سرمايه در نظام سوداگري شبهديني عصر رفرميسم است، در حقيقت اين اخلاق به ايجاد نوعي نظم دنيوي و وجداني عقلاني مدد رساندند نه به ديانت، زيرا به تدريج اين حكومت با حصول انباشت سرمايه و غربي شدن تمامعيار جامعه و انتقال نظام كلاسيك بورژوازي به نظامي مدرن، حكومت ديني، سالبة به انتقاء موضوع شد.
اقامه تمدن اسلامي با مفاهيم غربي، جامعه مدني غرب پيشرفتهترين يا خبيثترين؟
دردناكترين وضع زماني است كه هوشمندترين و به ظاهر خودآگاهترين گروه اجتماعي ايران، به اقتضاي روح زمانه با اصطلاحات بيسروتهاي چون جامعة باز مدني در روزگاري كه دوران اين جامعه و مدنيت و قانونيت ليبرال در غرب فروپاشيده، و امپرياليسم آشكار و پنهان ناشي از آن، به بحران رسيده، دل خوش ميدارد، كه گويي با آن ميتوان نظامي مقدس و اسلامي بپا كرد!! آن هم با برنامههاي توسعه سياسي و اقتصادي پنجساله!! با اين برنامهها قبلاً در غرب، طبيعت تعادل خويش را از دست داده است و ما تازه شعار غربي شدن و آزاديهاي دروغين مدني ميدهيم، و در حقيقت با اين پندارها اسلام را به نفع روشنفكران وابستة تمدن غربي مصادره ميكنند.
آنها با توهّم اين كه صداي آزاديخواهي ملت شنيده خواهد شد و شهرونداني مؤدب و مطيع قانون سر برميآورند. در جامعه مدني از قتل و كثافتكاري و دزدي و فساد و طلاق و اعتياد كمترين خبري نخواهد بود. زنان آزاد و حقوق برابر با مردان، كودكان به دلخواه خويش زندگي خواهند كرد. آنارشيسم جايي براي حضور نخواهد يافت، فاشيسم ريشهكن و مرجعيت و حجيت رجال بيمعني خواهد شد، عقلپذيري و خردورزي عميقاً مورد توجه قرار خواهد گرفت!! و... اما غافل از آن كه مدنيترين جوامع مدني در جهان معاصر، جنايتكارترين، ظالمترين و خبيثترين در ضمن پيشرفتهترين سرزمينهاي صنعتياند.
البته در جامعه مدرن، همه ميتوانند از وضع موجود بدگويي كنند، و سياست امپرياليستي را محكوم كنند، و عليه آن اعتراض و اعتصاب نمايند، اما اكثريت جامعه، اهميتي به صداي آزاديخواهي اين طبقة اقليت هوشمند نميدهند، و فقط برنامهريزان نابغة سياسي، فرهنگي و هنري در مسير موافقِ نظام امپرياليستي هستند، كه راه آينده را تعيين ميكند. حقوق بشر ابزاري ميشود براي استحكام امپرياليسم عرفاني!! دالايي لاما و سينماگران امريكايي با عشق و علاقه هفت روز در تبت و كواندان و گوشه سرخ ميسازند تا نظام ديكتاتوري چين را به نفع نظام عرفاني لاما تحقير و نفي كنند!! و در اين ماجرا به ظاهر صداي آزاديخواهي قوم تبت را به گوش جهانيان برسانند، اما در حقيقت در پس پرده، چيز ديگري است.
اين آزاديخواهي در جهان، چيزي نبوده جز آن كه جهانيان را شهروندان برده، و مطيع دهكده جهاني بكند، و كلّ چين و شرق به صورت بندري آزاد و جامعهاي باز براي تصرّف سوداگران و جنايتكاران جهاني درآيد، و همه تسليم وضع موجود شوند. آزادي غربي و جامعه باز مدني در حقيقت وسيله براي قوام بخشيدن به سيطرة غرب و موجوديت آمريكاست. سرزمينهاي شرق با اين آزادي و خردورزيهاي آزادانه هرگونه شور و شوق شرقي را نفي و وضع خلاف آمد خود را ترك ميكنند، و مانند ديگر سرزمينهاي جهان، زندگي را ميپذيرند، بيآنكه دردسري و بينظمياي در روزگار و نظم جهان ايجاد كنند.
دين در حدود جامعه مدني غرب و پايان تاريخ
آخرتگرايي و آزادي از آن، دو راه آيندة انقلاب
از سوي ديگر هنوز آزادي و مدنيت غربي در پايان تاريخ غرب، براي آنهايي كه صدر تاريخ جديدشان، ذيل تاريخ غرب است. به شدت سُكرزاست، و در برابر وضع برزخيِ نه آزادي مجازي و نه آزادي حقيقي كه مشرق زمينان دچار آنند، چون موهبت الهي به نظر ميرسد، و همگان در رسيدن به آن با هم رقابت ميكنند.
شايد روزي كه مردم ايران همگي پشت چراغ قرمز بايستند، و نوبت را رعايت كنند، و به حق ديگر شهروندان تجاوز نكنند، و تحمّل سخن حق و باطل مخالفان را داشته باشند، و نهايتاً آن كه تعلّق به امر مقدس را به طاق نسيان بسپارند، شايد اين يوتوپياي آزادي و مدنيت هم به سراغمان بيايد، فراتر از صورت اسطورهاي و شبهقدسي آن كه برخي روشنفكران تصوير ميكنند: تمدني مشحون از مهر و مدارا و دوستي و رفاه و انسانيت است. در يوتوپياي آخرالزماني مؤمنان ديگر از اين كه مردمي بيگانه از دين در كنار آنها زندگي ميكنند، و بر آنها مسلطاند هراسان نميشوند، و حتي ميپذيرند كه بايد زندگي خود را به نحوي با نظام سكولار، متناسب و هماهنگ گردانند، پس هيچ امر خلاف عادتي از او سر نخواهد زد، و اين چالش دوگانة دروني در انقلاب اسلامي است كه دو راه متضاد را فراروي انقلاب و جهان اسلام و ايران قرار ميدهد.
راه اول مصادرة دين به نفع غرب است. سست شدن بيش از پيش عهد ديني انسان شرقي و مسلمان و ايراني، و دعوي سهيم شدن در تاريخ غرب به صورت تقليد صوري و سطحي. اما قدر مسلم اين است كه جمع ميان ايمان و كفر و سنت و تجدد ممكن نيست، و اگر اين جمع ممكن شود، جمع ميان ظاهر و باطن است. يعني ظاهر ايماني با باطني كفرآلوده. حتي فقه و كلام در اين مرحله معنا و ماهيتي تكنيكي پيدا ميكند، و مؤيد به جهان معقول تفكر تكنيكي و سياسي جديد است، و جز به سير به سوي تفكر تكنيكي تمدن غربي فرا نميخواند. البته به تدريج ممكن است تفسير غربزدة شريعت پشت جريانات و تحولات جديد فراموش شود، چنانكه ديانت تجديد نظر شدة مسيحي در چنين وضعي قرار گرفت. با ورود به اين مرحلة تاريخي توانمندي دين در جامعه به پايان ميرسد، و جريان سكولاريزاسيون (دنيوي شدن) در ديانت به سيطرة تام و تمام ميرسد.
در برابر اين طريقت، راه ديگري در پيش روي ماست، و آن تذكر و تفكر معنوي ديني است، كه روزگاري دراز پس از غيبت به تدريج به طاق نسيان سپرده شده، فراموشي تفكر معنوي پس از رنسانس تسريع شده است، و تفكر يونانزدة گذشته تحت تأثير غربزدگي مضاعف جديد قرار گرفته است، كه همان تفكر تكنيكي است. لازمة بازگشت به سوي غربزدايي منطوي در تفكر معنوي، گذشت از دو صورت غربزدگي است.
راه دوگانه غربي شدن يا اسلامي شدن
يك راه رو به سوي غرب و تفكر تكنيكي، بعضاً با صبغهاي ديني و شرعي است، كه امپرياليسم و تفكر استيلايي صورت سياسي آن است. روح استيلايي تكنيك در جهات مختلف آن آشكار ميشود. تكنيك آدميان را به استخدام و سيطره خويش درميآورد، از سويي نياز به مواد اوليه و بازار فروش كالاهاي تكنيكي سياست استيلايي را ايجاب ميكند. اگر در گذشته استعمار و امپرياليسم براي سيطره بر سرزمين و ثروت آن بود، امروز امپرياليسم براي سيطرة تكنيكي است، و اين سيطره نيازي به استعمار مستقيم ندارد، خود رقابت در بازار عرضه و تقاضاي كالا، نياز به برتري سياسي و نظامي را ميطلبد، و كشورهايي كه پيشرفته محسوب ميشوند، واجد اين نيروي نظامي و سياسياند.
دوران، دوران عجيبي است. دوران عجيب و عسرت خدايي كه با غيبت امام معصوم واسطه ظهور خويش را در جهان غايب كرده است، اما از سوي ديگر عهدي كه با مردمان شيعه و مسلمان در ازل بسته شده نيز چون داغي بر باطن و روح اين قوم، اثر خويش را در باطن نباخته است. بنابر حوالت تاريخ مدرن و غلبه نظام تكنيك بر جهان، ايرانيان و مسلمانان نيز در دل طلب و تمناي زيستن در ظاهر حيات غربي را پيدا كردهاند.
به هر حال ما در روزگاري بسر ميبريم كه به سهولت نميتوان هويت و فرهنگ اصيل خود را بازيافت، و نيز آسان نيست كه به فرهنگ واحد جهاني تن بدهيم. اهل ايمان در اين روزگار جز به تكليف خويش نبايد بيانديشند. فرهنگ واحد جهاني در دهكده غربي جهان وقوع حاصل خواهد كرد، چه بخواهيم و چه نخواهيم جهان به نهايت ظلمتكده تاريخي خويش انتقال خواهد يافت، و مرزهاي سرزمينهاي اسلامي اكنون كه شكاف خورده، در مرز فروپاشي ديوارهاي خويش است، امّا اين اوضاع باطن و تكليف ما را بيرنگ نميكند، حتّي در روزگار ديجور جهاني غرب. دورة نزاع و جنگ جهاني فرهنگها و تمدنها امري محتوم است كه چهارصد سال پيش دور جديدي از آن آغاز شده، اكنون در نهايت خويش بسر ميبرد، اما جهان هنوز در ساحت تكوين، جهان خدايي و عصر عصر ولايت است، و عالم هيچگاه تماماً به اهريمنان سپرده نخواهد شد، و فائوستوس تمدن غربي روح خويش را از شيطان بازپس خواهد گرفت، هرچند اكنون آن را مدتهاست فروخته است.
راه ديگر چنانكه اشاره كرديم رويآوري به تفكر معنوي است، و خودآگاهي نسبت به تفكر تكنيكي. در اين خودآگاهي ميتوان تكنيك را چون يك امر حقيقي مورد تفكر قرار داد، و از تفكر غالب آن گذشت، و با تصرّف معنوي در جوهر تكنيك از فضاي تفكّر حسابگرانه تكنيكي گذر كرد.
اين تحوّل تاريخي با انقلاب اسلامي آغاز شده است. اين انقلاب با احياي تفكر و راه معنوي، ميتواند بيآن كه به گزينش اجباري تكنيك دست زند، روح و جوهر تمدن جديد را به تسخير خود درآورد، نه آنكه با جسم آن درآويزد، و از ذات غيرتكنولوژيك تكنيك غافل بماند.
ما نبايد تسليم همان نسبتي شويم كه بين بشر جديد و تكنولوژي و روح آن وجود دارد. تسخير جوهر تمدن جديد غرب در گرو همين تغيير نسبت است وگرنه، گزينش، آنسان كه ما انتظار ميبريم، امكانپذير نخواهد بود.
اكنون جهان شرق از جمله ايران در تب و تاب گزينش تمدن غربي به مثابه پروژههاي توسعه مدرن است. البته اين بخش از جهان كه مانند آفريقا و آمريكاي لاتين از تمدن غربي عقب مانده است، تشنگي بيشتري نسبت به غرب دارد، عليالخصوص كه در سرزمينهاي خاورميانه رنجها و رياضتهاي توسعه و مدرنيسم بواسطه فروش نفت و منابع حاصل از اين منبع انرژيِ جهان صنعتي تلطيف و تعديل ميشود، و بيشتر سُكر و لذت تكنولوژيك را مشاهده، و راحتيهاي مصرفزده غرب را تجربه ميكند.
حقيقت آن است كه اكنون پارادايم مسلط جهاني طرحهاي توسعه همگاني و بينالمللي است، كه به زبان ساده همان مدرن كردن و غربي كردن است. اين مدرنسازي و يكسانسازي غربي با دو ساحت تكنولوژيك و دموكراتيك در دو سطح توسعه اقتصادي ـ اجتماعي و توسعه سياسي ـ فرهنگي همراه است. در سطح و مرحله توسعهيافتگي بدون يكديگر عقيم و ناممكن است، امّا مشكل سرزمينهاي اسلامي اين است كه هرچند مايل به توسعه اقتصادياند، ولي امكان توسعه سياسي و نقد فرهنگي و قداستزدايي از جامعه سنّتي ندارند، زيرا ريشههايي عميق در آن دارند. بنابراين آنها از گزينش خوب غرب يعني توسعه اقتصادي و صنعتي و علمي سياسي و محدود به جنبههايياند كه آنها را مثبت ميدانند، سخن ميگويند.
توسعه اقتصادي و صنعتي از آنجا كه صرفاً به توليد محصولات صنعتي و تجارت تعبير ميشود، چنين مينمايد كه منجر به فساد اخلاقي يا نفي سنّتهاي ديني نميشود، و ميتوان نوع پاك و اخلاقي آن را ايجاد كرد، غافل از اينكه بنياد هر توسعه تكنيكي مبتني بر فلسفه و تفكر حسابگرانه و اعدادانديشي است، كه سرانجام در مقابل جامعه سنّتي و مقدّس قرار ميگيرد، و نيروهاي قداستستيز را در بطن خود ميآفريند، چنانكه در ايران كنوني آشكار مشاهده ميشود، دهسال توسعه اقتصادي به شعارهاي توسعه سياسي در دهه سوم انقلاب منجر شده است، بنابراين توسعه يكجانبه امري موهوم است، و توفيق توسعه نهايتاً به نابودي سنّتهاي معنوي در عرصه ظاهر حيات اجتماعي منجر ميشود، و معنويت در باطن مستور و نهان ميگردد.
به هر حال توسعه در قلمرو جريانهاي سياسي محدود نميشود، و مانند سيلي كه هم خانه و هم سرنشينان خانه را با هم ميبرد، و ديگر روابط سنّتي نميتواند در ميان ساكنان خانه برپا بماند.
بدينمعني توسعه مانند سيل و طوفان و زلزلهاي است كه زير و زبر حيات اجتماعي و فرهنگي انسانها را دربرميگيرد، و جوهر آن را دگرگون ميسازد. توسعه در محدودة صيانت از سنت معنوي محال مينمايد، چنانكه بسياري از هوشمندان جهان كنون و پست مدرن متفقالقولاند كه توسعه پروژهاي است كه در آن نحوة زيستن غربي و نظام تكنيك به مثابه تنها راه ممكن و صورت صحيح زندگي اجتماعي، تحت عنوان حيات عقلاني تقديس ميشود.
توسعه به سخن ويليام چيتيك، غرب را تفوق جهاني ميبخشد و سنّت را ويران و نابود ميكند. از اينجا تصور و مفهوم توسعه جايگاهي در دين ندارد. ليبراليسم لازمه وجود غرب و ايجاد نهادهاي مستقل از دين و فردانگاري و كثرتانگاري و نسبيتانگاري و انكار امر قدسي و فراموشي خداوند و در حاشيه قرار گرفتن سنت معنوي و اديان شرقي از مميزههاي آن است. بنابراين توهم توسعه در متن دين بيمعنيترين توهّم ممكن است. حوادث چند سال اخير انقلاب اين تضاد و پارادكس را نشان داده است. توسعه اقتصادي و توسعه سياسي و تكوين طبقات اصلاحشدة مدرن اكنون مشغول قداستزدايي فرهنگ بازار و بنادر آزاد شدهاند، و در اين ميان رهبري روحاني و معنوي انقلاب به عنوان نماينده سنّت در مقام ناظر اين فراشد اغلب در موضع مهاركنندة توسعه مدرن ظاهر شده است.
البته در جريان توسعة اقتصادي و سياسي همواره كوشيدهاند، بحرانهاي ناشي از توسعه را به رهبري روحاني و سنتگراي انقلاب نسبت دهند. البته سكوت نسبي رهبري نسبت به تحولات اوليه توسعه اقتصادي در دهه دوم انقلاب كه به تعديل و آزادسازي و خصوصيسازي اقتصادي معروف شده بود، در اين اوضاع بيتأثير نبوده است، و از سويي رندي و زيركي و پراگماتيسم جريانهاي توسعه اقتصادي و مهار تندروي خود توانسته با مهارت مشكلات را از قلمرو عمل خويش خارج كند، و با رشوهدهيهاي مناسب اوضاع به جامعه، قدرت خويش را تثبيت كنند، اما طرفداران توسعه سياسي با مسگري سياسي خود اوضاع خويش را خطرناك كردهاند، و احتمال نفي كامل آنها وجود دارد.
مسئله آن است كه به هر حال هنوز سران جامعه ايران نسبت به ماهيت توسعه خودآگاهي بدست نياوردهاند، و در حدود تمنّاي محال سير ميكنند، و نميدانند از كجا ضربهها را ميخورند. بحران مجدد اقتصادي ـ سياسي و فرهنگي ـ اخلاقي نتيجه يك دهه غربي كردن جامعه از يكسو، و ضعف روحيه معنوي نظامهاي سنّتي است. حوادث يكصد سال اخير و بحرانهاي موجود در جامعه ما كه نهايتاً به انقلاب اسلامي منجر شد، نشان از غربستيزي جامعه ما دارد.
گرچه مردمان ما مايلند از سكر و راحتي محصولات صنعتي برخوردار شوند، اما با سنتستيزي جامعه صنعتي رابطة خوبي ندارند، شكست مدرنيسم ضدديني شاه با انقلاب اسلامي نشان از بنبست هميشگي بسط توسعه غربي در ايران دارد، و اكنون گرچه تمايلات خيزنده غربگرا در ايران، در حال عروج و اوج نشان ميدهد، امّا اين غربگرايي در حقيقت در وراي روح اپوزيسيون و مخالف و مبارزخواني ذاتي روحيه شيعي ـ ايراني پنهان و مستور شده، و به نفي وضع موجود ميپردازند، و به محض آشكار شدن ذاتيات آن قدر مسلم وضع به ضد آن تبديل خواهد شد.
اكنون بسياري از جريانهاي توسعه ميكوشند با زيركي ضمن حفظ ظاهر اسلامي خود، استراتژي توسعه سرمايهداري غربي را در ايران بدون نظام سياسي وابسته پهلوي اجرا كنند. مثلاً همان سياستهاي گذشته را نهانروشانه در توسعه ادامه دادهاند، حتي سياست حمايت از روشنفكران از سوي اين رجل سياسي پراگماتيست مسلمان اجراء شده است، و يا ديگران، نظام سرمايهداري حمايت شده از سوي رانتهاي دولتي را حمايت كردهاند. اكنون كه مرحله غربي كردن اقتصاد به مراحلي رسيده است، و اغلب نيمبند، به بنبست رسيده و با بيكاري مزمن و بيماري شديد نهادهاي صنعتي و بوروكراسي و بحرانهاي اجتماعي ـ اقتصادي انجاميده، و خودآگاه و ناخودآگاه براي مهار نارضايتي مردم به آزادسازي اخلاقي رويكرده است، تا بحرانهاي اقتصادي را از طريق رهاسازي اخلاقي و بيقيدوبند كردن جوانان و راضي كردن غيرمستقيم طبقات مرفه و فقير اجتماعي مهار كند.