داستان يوسف عليه السلام در قرآن

يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم خليل ، يكى از دوازده فرزند يعقوب ، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسيله او قدر آل يعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان كودكى از راه رويا او را به چنين آينده درخشان بشارت داد، بدين صورت كه وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند
جمعه، 4 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان يوسف عليه السلام در قرآن
داستان يوسف عليه السلام در قرآن
داستان يوسف عليه السلام در قرآن

نويسنده: حسين فعال عراقى
يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم خليل ، يكى از دوازده فرزند يعقوب ، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسيله او قدر آل يعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان كودكى از راه رويا او را به چنين آينده درخشان بشارت داد، بدين صورت كه وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و او را سجده كردند، اين خواب خود را براى پدر نقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران نقل كنى ، زيرا كه اگر نقل كنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبير كرد به اينكه بزودى خدا تو را برمى گزيند، و از تاءويل احاديث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل يعقوب تمام مى كند، آنچنانكه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد.
اين رويا همواره در نظر يوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت واله و شيداى پروردگار بود، و از اينها گذشته داراى جمالى بديع بود آنچنان كه عقل هر بيننده را مدهوش و خيره مى ساخت .
يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بى نهايت دوست مى داشت ، و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد، اين معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ايشان را برمى انگيخت ، تا آنكه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم به مشورت پرداختند، يكى مى گفت بايد او را كشت ، يكى مى گفت بايد او را در سرزمين دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر رايشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در چاهى بيفكنيم تا كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را يافته و با خود ببرند.
بعد از آنكه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته با او در اين باره گفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه هاى صحرائى بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم ، پدر در آغاز راضى نشد و چنين عذر آورد كه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخر راضيش كرده يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنكه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه كنان گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم ، و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم ، وقتى برگشتيم ديديم گرگ او را خورده است ، و اين پيراهن به خون آلوده اوست .
يعقوب به گريه درآمد و گفت : چنين نيست ، بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده و شما را فريب داده ، ناگزير صبرى جميل پيش مى گيرم و خدا هم بر آنچه شما توصيف مى كنيد مستعان و ياور است ، اين مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او از چه قرار است .
يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و بهيچ چيز دلش تسلى نمى يافت ، تا آنكه ديدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابينا گرديد.
فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مى آيد، تا آن كه كاروانى بر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازير كرد يوسف ، خود را به دلو بند كرده از چاه بيرون آمد كاروانيان فرياد خوشحاليشان بلند شد، كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا كردند كه اين بچه برده ايشانست ، و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندك فروختند.
كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر او را خريدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه اين سفارشات بخاطر جمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود كه از جبين او مشاهده مى كرد.
يوسف در خانه عزيز غرق در عزّت و عيش روزگار مى گذراند، و اين خود اولين عنايت لطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد، چون برادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن ، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و يادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از ياد پدر برد و نه مزيت زندگى را از او گرفت ، بلكه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدايى كه از خيمه و چادر مويين داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزيش ‍ كرد، بعكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند او را عزيز و محترم ساخت ، رفتار خداوند با يوسف از اول تا آخر در مسير همه حوادث به همين منوال جريان يافت .
يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش ، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكيه ، و قلبش رو به صفا مى گذاشت ، و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع يعنى مافوق عشق رسيد و خود را براى خدا خالص گردانيد، كارش به جايى رسيد كه ديگر همّى جز خدا نداشت ، خدايش هم او را برگزيده و خالص ‍ براى خودش كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت ، آرى رفتار خدا با نيكوكاران چنين است . و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون
اين آيه شريفه در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده ، و اگر در قيودى كه در آن بكار رفته و در سياقى كه آيه در آن قرار گرفته و در ساير گوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده دقّت شود تفصيل مراوده نيز استفاده مى شود.
اينك يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اين خانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر، و شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفته است (اسمم يوسف است ) و يا ديگران . و از لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبرانى است ، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده .
چون معمول و معهود نبوده كه بردگان ، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، يوسف هم كه خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند. آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس ‍ از چند سال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت : و اتبعت مله ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب.
و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مى پرستند چيزى نگفته ، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت : معاذ الله انه ربى ...
آرى ، او در اين روزها ملازم سكوت است ، اما دلش پر است از لطائفى كه از صنع خدا مشاهده مى كند، او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديّتى است كه پدرش با او در ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رويايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدا به زودى وى را براى خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مى سازد. و نيز به ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، و نيز آن وعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه ، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى داده بود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد، زيرا او در تحت ولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته ، و آنچه برايش پيش مى آيد از قبل طراحى شده ، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند خبر خواهد داد، و ايشان خود نمى دانند كه چه مى كنند.
اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگار كرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد، و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا جز به خير او تمام نمى شود، و در آينده جز با خير و جميل مواجه نمى گردد.
آرى ، اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان و گوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گم نكند.
يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره نموده ، فرمود: انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين.
دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتر از پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهيد است ، تا آنكه يكباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شيداى عشق الهى گرديد او ديگر به جز پروردگارش همى ندارد، و ديگر چيزى او را از ياد پروردگارش حتى براى يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد.
اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است ، دقّت و تدبّر كند بسيار روشن جلوه مى كند. آرى ، كسى كه در امثال : معاذ الله انه ربى و ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء و ان الحكم الا للّه و انت وليى فى الدنيا و الاخرة و امثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقّت نمايد، همه آن احساساتى كه گفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود، و به زودى بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى .
آرى ، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحى درآورده بود كه در وادى آن ، غير از محبت الهى چيزى وجود نداشت ، محبتى كه انيس دل او گشته بود و او را از هر چيز ديگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بود كه معنايش همان خلوص براى خداست و ديگر غير خدا كسى از او سهمى نداشت .
عزيز مصر در آن روزهاى اول كه يوسف به خانه اش درآمده بود به جز اين ، كه او پسر بچه اى است صغير از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگرى نداشت . چيزى كه هست ، از اينكه به همسرش سفارش كرد كه او را گرامى بدار تا شايد به درد ما بخورد، و يا او را پسر خود بخوانيم برمى آيد كه او در وجود يوسف وقار و مكانتى احساس مى كرده و عظمت و كبريائى نفسانى او را از راه زيركى دريافته بود و همين احساس او را به طمع انداخت كه شايد از او منتفع گشته يا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حسن و جمال عجيبى كه در او مى ديده است .
همسر عزيز كه خود عزيزه مصر بود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را احترام كند و به او مى گويد كه وى در اين كودك آمال و آرزوها دارد. او هم از اكرام و پذيرائى يوسف آنى دريغ نمى ورزيد، و در رسيدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت به اهتمامى كه درباره يك برده زرخريد مى ورزند نداشت ، بلكه شباهت به پذيرائى و عزتى داشت كه نسبت به گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوب معمول مى داشتند.
همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بى نظير و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانه وى مى گذشت محبّت او زيادتر مى شد، تا آنكه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيش زائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق او خوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آنهمه عزّت و شوكت سلطنت كه داشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود.
يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش زحمت و رسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم از خانه بيرون نمى رفت ، او غير از اين خانه جايى نداشت برود. از طرفى همسر عزيز خود را عزيزه اين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست ؟ او چطور مى تواند از خواسته مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟! علاوه ، خاندانهاى سلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است ، حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست ، چون هر وسيله و ابزارى كه تصوّر شود هر چند باارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است . از سوى ديگر خود اين بانو هم از زيبارويان مصر است ، و قهرا همينطور بوده ، چون زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبارويان جوان بدانجا راه نمى يابند.
و نظر به اينكه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى محبتش به يوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد، و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هر چيز ديگرى افتاده باشد. آرى ، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، هر وقت حرف مى زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مى كرد سراسر وجودش يوسف بود، او جز يوسف همى و آرزويى ديگر نداشت همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود: قد شغفها حبا به راستى جمال يوسفى كه دل هر بيننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد كه صبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هر چه بيشتر نظاره اش مى كرد تشنه تر مى شد.
روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش ‍ تيزتر مى گشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى مهربانى مى كرد، و بيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است به كار مى بست ، و بيشتر به غنج و آرايش خود مى پرداخت ، باشد كه بتواند دل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر و سكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خود جسورتر و غره تر مى شد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامى وسائلى كه داشت نااميد گشت ، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اما خلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى ، او را به خلوتى برد و همه درها را بست و در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون تاكنون از او تمرّدى نديده بود، اوضاع و احوالى را هم كه طراحى كرده بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند.
اينك نوجوانى واله و شيداى در محبت ، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان ، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست ، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، و هم اكنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجّه سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتى كه دارد اعتماد نموده ، با لحنى آمرانه هيت لك او را به سوى خود مى خواند تا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.
يك طرف ديگر اين خلوتگاه ، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده ، بطورى كه در آن ، جايى براى هيچ چيز جز محبوبش باقى نگذارده . آرى ، او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوت است ، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست ، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجّه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد.
اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظارى نداشت ، در پاسخ خود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد.
يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم ، و يا به عزيز خيانت روا نمى دارم ، و يا من از خاندان نبوّت و طهارتم ، و يا عفت و عصمت من ، مانع از فحشاى من است . نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم .
و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيت خطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از معاذ اللّه چيز ديگرى نگفت ، و به غير از عروه الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك نجست .
پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى او نمى نگريسته .
و اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده ، و ياد تمامى اسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده ، زيرا اگر انيّت خود را فراموش نكرده بود مى گفت : من از تو پناه مى برم به خدا و يا عبارت ديگرى نظير آن ، بلكه گفت : معاذ اللّه. و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت : انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا.
خواهى گفت : اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت : انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون و از خودش سخن گفت ؟ در جواب مى گوييم : پاسخ يوسف همان كلمه معاذ اللّه بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بود كه توحيدى را كه معاذ اللّه افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواست بگويد: اينكه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى با اينكه به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت : اكرمى مثويه و ليكن من آن را كار خداى خود و يكى از احسانهاى او مى دانم . پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مى كند، هر چند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم ، و به همو پناهنده مى شوم ، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست .
يوسف (عليه السّلام ) در جمله انه ربى احسن مثواى چند نكته را افاده كرد: اول اينكه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاى خدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مى دهند نيست ، بلكه معتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود ندارد.
دوم اينكه او از آنانكه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مى ورزند نيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاءثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تاءثير خود محتاج به اذن خداست ، و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقت فعل خداى سبحان است ، او همسر عزيز را در اينكه از وى به بهترين وجهى پذيرايى كرده مستقل نمى داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشند نيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس خداى سبحان او را گرامى داشته ، و اوست كه متولى امور است ، و او در شدايد بايد به خدا پناهنده گردد.
سوم اينكه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش ميكند پناه به خدا مى برد براى اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خويش هدايت نگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند همچنانكه قرآن از جد يوسف ، حضرت ابراهيم حكايت كرده كه گفت : الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون.
چهارم اينكه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش ، خداى سبحان است ، و خود مالك چيزى از نفع و ضرر خويش نيست مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش ‍ دهد، و به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد، و با گفتن معاذ اللّه بطور كنايه جواب داد. نگفت : من چنين كارى نمى كنم ، و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم ، و يا به خدا پناه مى برم از شر تو و يا امثال آن ، چون اگر چنين مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله انه ربى احسن مثواى از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت ، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تاءكيد ذلت و حاجت خود بود.
و عينا به همين علّت به جاى اكرام كلمه احسان را به كار برد، با اينكه عزيز گفته بود: اكرمى مثويه او گفت : انه احسن مثواى چون در اكرام ، معناى احترام و شخصيت و عظمت نهفته است .
و كوتاه سخن ، هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دو واقع شده ، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان حب و هيمان الهى و ميان عشق و دلدادگى حيوانى اتفاق افتاده ، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده اند، هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون كلمة اللّه عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته ، محبت الهى از او دفاع كرده است : و اللّه غالب على امره.
پس جمله و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه دلالت مى كند بر اصل مراوده ، و آوردن وصف فى بيتها براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده ، و همچنين جمله و غلقت الابواب، چون اين تعبير (باب تفعيل ) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اينكه مفعول آن را (الابواب ) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام خود استغراق را مى رساند، و نيز تعبير به هيت لك كه امرى است كه معمولا از سوالى بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را از ناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته ، و نيز به نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده .
چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه ، همسر عزيز، و للّه العزه جميعا.
و اينكه فرموده : قال معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى ... جوابيست كه يوسف به عزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت : پناه مى برم به خدا پناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى ، زيرا او پروردگار من است ، متولى امور من است ، او چنين منزل و ماوايى روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته ، و اگر من هم از اينگونه ظلم ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده ، از رستگارى دور مى شدم .
يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده ، و همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبيّت را، تا دلالت كند بر اينكه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانش ابراهيم ، اسحاق و يعقوب بوده .
علاوه ، يوسف هرگز عزيز را رب خود نمى دانست ، زيرا او خود را آزاد و غير مملوك مى دانست ، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى كردند، به شهادت اينكه در زندان به آن برده اى كه رفيقش بود گفت : اذكرنى عند ربك و به فرستاده پادشاه گفت : ارجع الى ربك ... و هيچ جا تعبير نكرد به ربى با اينكه عاده وقتى اسم پادشاهان را مى برند همينگونه تعبير دارند (مثلا مى گويند قبله گاهم، ولى نعمتم و امثال آن ) و نيز به فرستاده پادشاه گفت : اساله ما بال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم كه در اينجا خداى سبحان را رب خود دانسته ، در قبال اينكه پادشاه را رب فرستاده او شمرد.
باز مؤ يّد گفته ما آيه بعدى است كه مى فرمايد: لو لا ان را برهان ربه.
و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين
دقت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كه گرداگرد اين داستان را فرا گرفته است ، و هر يك در آن تاءثير و دخالت داشته ، اين معنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته ، بگونه اى كه شباهتش به رويا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى ، زيرا يوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده ، و معمولا در اين سنين غريزه جنسى و شهوت و شبق به نهايت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى ديگر جوانى زيبا و در زيبايى بديع بوده بطورى كه عقل و دل هر بيننده را مدهوش مى كرده ، و عاده جمال و ملاحت ، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد.
از سوى ديگر يوسف (عليه السلام ) در دربار سلطنتى عزيز غرق در ناز و نعمت ، و داراى موقعيتى حساس بود، و اين نيز يكى از اسبابى است كه هر كسى را به هوسرانى و عيش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملكه مصر هم در محيط خود جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود، چون عاده حرم سلاطين و بزرگان هر محيطى نخبه زيبايان آن محيطند.
و علاوه بر اين ، بطور مسلم وسائل آرايشى در اختيار داشته كه هر بيننده را خيره مى ساخته ، و چنين بانويى عاشق و واله و شيداى چنين جوانى شده . آرى ، كسى به يوسف دل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايى او است ، از اين هم كه بگذريم سوابق بسيارى از محبّت و احترام و پذيرايى نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافى است كه وى را در برابر خواهشش خاضع كند.
از سوى ديگر وقتى چنين ماهپاره اى خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض ‍ انسان شود خويشتن دارى در آن موقع بسيار دشوارتر است . و او مدتها است كه متعرض يوسف شده و نهايت درجه قدرت خود را در ربودن دل وى بكار برده ، صدها رقم غنج و دلال كرده ، بلكه اصرار ورزيده ، التماس ‍ كرده ، او را به سوى خود كشيده ، پيراهنش را پاره كرده و با اين همه كشش ‍ صبر كردن از طاقت بشر بيرون است . از سوى ديگر از ناحيه عزيز هم هيچ مانعى متصوّر نبوده ، زيرا عزيز هيچگاه از دستورات همسرش سرنتابيده ، و بر خلاف سليقه و راى او كارى نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاص داده و او را به تربيتش گماشته ، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخهاى سلطنتى و داراى مناظر و چشم افكنهايى خرم بسر مى برند كه خود يك داعى قوى است كه ساكنان را بر عيش و شهوت وابدارد.
در اين قصر خلوت اتاقهايى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به يوسف در اتاقى اتفاق افتاده كه تا فضاى آزاد درهاى متعددى حائل است كه همه با طرح قبلى محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده ، و حتى كوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده ، و ديگر هيچ احتمال خطرى در ميان نيست . از سوى ديگر دست رد به سينه چنين بانويى زدن نيز خالى از اشكال نيست ، چون او جاى عذر باقى نگذاشته ، آنچه وسائل پرده پوشى تصوّر شود به كار برده . علاوه بر اين ، مخالطت يوسف با او براى يكبار نيست ، بلكه مخالطت امروزش كليد يك زندگى گواراى طولانى است . او مى توانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزيزه به بسيارى از آرزوهاى زندگى از قبيل سلطنت ، عزّت و ثروت برسد.
پس همه اينهايى كه گفته شد امورى تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايى كوه را از جاى مى كند و سنگ سخت را آب مى كند و هيچ مانعى هم تصوّر نمى رفت كه در بين باشد كه بتواند در چنين شرايطى جلوگير شود.
چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود: اول ترس از اينكه قضيه فاش شود و در دهنها بيفتد. دوم اينكه به حيثيت خانوادگى يوسف بربخورد. سوم اينكه اين عمل خيانتى نسبت به عزيز بود.
اما مسأله فاش شدن قضيه كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از اين جهت ايمن بوده ، و به فرضى كه گوشه اى از آن هم از پرده بيرون مى افتاد براى يك پادشاه ، تفسير و تاءويل كردن آن آسان بود، همچنانكه بعد از فاش ‍ شدن مراوده همسرش با يوسف همين تاءويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد. آرى ، همسرش آنچنان در او نفوذ داشت كه خيلى زود راضيش نمود و به كمترين مواخذه اى برنخورد، بلكه با وارونه كردن حقيقت مؤ اخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت .
و اما مساءله حيثيت خانوادگى يوسف آنهم مانع نبود، زيرا اگر مساءله حيثيت مى توانست چنين اثرى را داشته باشد چرا در برادران يوسف اثرى نداشت و ايشان را از جنايتى كه خيلى بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد با اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحاق و يعقوب بودند، و در اين جهت هيچ فرقى با يوسف نداشتند؟ ولى مى بينيم كه حيثيت و شرافت خانوادگى مانع از برادركشى ايشان نشد، نخست تصميم قطعى گرفتند او را بكشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلكه به ملاحظاتى ديگر او را در چاه انداخته ، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و دل يعقوب پيغمبر را داغدار او كردند، آنچنانكه از شدت گريه نابينا شد.
و اما مساءله خيانت و حرمت ، آن نيز نمى توانست در چنين شرايطى مانع شود، زيرا حرمت خيانت يكى از احكام و قوانين اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است كه در دنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانونى تا آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاى مجازات به ميان آيد. و خلاصه ، انسان در تحت سلطه قواى مجريه اجتماع و حكومت عادله باشد، و اما اگر قوه مجريه از خيانتى غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد، و يا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه آن بيرون شود - به زودى خواهيم گفت كه - ديگر هيچ اثرى براى اينگونه قوانين نمى ماند.
بنابراين ، يوسف هيچ مانعى كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همه عوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحيد، يعنى ايمان به خدا، و يا به تعبيرى ديگر محبت الهيى كه وجود او را پر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش ‍ جايى حتى به قدر يك سرانگشت براى غير خدا خالى نگذاشته بود. آرى ، اين بود آن حقيقتى كه گفتيم دقّت در داستان يوسف آن را به دست مى دهد، اينك به متن آيه برمى گرديم .
پس اينكه فرمود: و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين شكى نيست كه اشاره است به چگونگى نجات يوسف از آن غائله هولناك و از سياق برمى آيد كه منظور از گرداندن سوء و فحشاء از يوسف ، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدن به آن با وى مراوده و خلوت مى كرد. و نيز برمى آيد كه مشار اليه كذلك همان مفادى است كه جمله ان را برهان ربه مشتمل بر آن است .
پس برگشت معناى كذلك لنصرف به اين ميشود كه يوسف (عليه السلام ) از آنجايى كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسيله آنچه كه از برهان پروردگارش ديد از او بگردانديم . پس معلوم شد سببى كه خدا به وسيله آن سوء و فحشاء را از يوسف گردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش بود.
پس معناى آيه اين مى شود: به خدا قسم هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خدا قسم او هم اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه قصد او را كرده بود و چيزى نمانده بود كه مرتكب معصيت شود. و اينكه مى گوييم چيزى نمانده بوده و نمى گوييم معصيت مى كرد، براى اين است كه كلمه هم بطورى كه مى گويند جز در مواردى كه مقرون به مانع است استعمال نمى شود، مانند آيه و هموا بما لم ينالوا و آيه اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا، و نيز مانند شعر صخر كه گفته :
اهم بامر الحزم لا استطيعه و قد حيل بين العير و النزوان .
بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى ديد واقع در معصيت نمى شد بلكه تنها تصميم مى گرفت و نزديك به ارتكاب مى شد، و نزديك شدن غير از ارتكاب است ، و لذا خداى تعالى به همين نكته اشاره كرده و فرموده : لنصرف عنه السوء و الفحشاء - تا سوء و فحشاء را از او بگردانيم و نفرموده : لنصرفه عن السوء و الفحشاء - تا او را از سوء و فحشاء بگردانيم - دقّت بفرماييد.
از اينجا روشن مى شود كه مناسب تر آنست كه بگوييم منظور از سوء تصميم بر گناه و ميل به آن است ، و منظور از فحشاء ارتكاب فاحشه يعنى عمل زنا است ، پس يوسف (عليه السّلام ) نه اين كار را كرد و نه نزديكش ‍ شد، ولى اگر برهان پروردگار خود را نمى ديد به انجام آن نزديك مى شد، و اين همان معنايى است كه مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حين آن را تاءكيد مى كند.
و اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى تعالى كاملا روشنش نكرده كه چه بوده ، ليكن به هر حال يكى از وسائل يقين بوده كه با آن ، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده ، كلام يوسف آنجا كه با خداى خود مناجات مى كند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر اين معنا دارد، چون در آنجا مى گويد: و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ... و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف يعنى علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده ، زيرا اينگونه علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود، همچنانكه از آيه افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله على علم و آيه و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم به خوبى استفاده مى شود.
پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است ، كه نفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمى كند.
و يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله ، يعنى در جمله لنصرف عنه السوء و الفحشاء به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده ، نه اينكه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد، چون اگر بطور دومى تعبير شده بود دلالت داشت بر اينكه در يوسف اقتضاى ارتكاب آن دو بود، و او محتاج بود كه ما او را از آن دو برگردانيم ، و اين با شهادت خدا به اينكه يوسف از بندگان مخلص بود منافات دارد. آرى ، بندگان مخلص آنهايند كه خداوند، خالص براى خود قرارشان داده ، بطورى كه ديگر غير خدا هيچ چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعت نمى كنند، خواه تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعى ديگرى غير خدا.
و اينكه فرمود: انه من عبادنا المخلصين در مقام تعليل جمله كذلك لنصرف ... است ، و معنايش اين مى شود: ما با يوسف اين چنين معامله كرديم به خاطر اينكه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنين معامله مى كنيم .
از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شاءن همه بندگان مخلص ‍ خداست ، و خداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچ معصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن را هم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى .
و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است ، اما نه از علم هاى معمول و متعارف .
و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر...
از سياق آيات برمى آيد كه مسابقه زليخا و يوسف ، به دو منظور مختلف بوده : يوسف مى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زليخا فرار كند و زليخا سعى مى كرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگيرى نمايد، تا شايد به مقصود خود نائل شود، ولى يوسف خود را زودتر رسانيد و زليخا او را به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پاره كرد، و اين پيراهن از طرف طول پاره نمى شد مگر به همين جهت كه در حال فرار از زليخا و دور شدن از وى بوده .
و الفيا سيدها لدى الباب قالت ما جزاء من اراد باهلك سوء الا ان يسجن او عذاب اليم
بعد از آنكه به شوهر زليخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را به خود گرفته ، آرى ، وجود عزيز در دم در، اين تحوّل را پديد آورد، از آيه مورد بحث تا پنج آيه اين تغيير و ماجراى آن را بيان مى كند.
همسر عزيز پيشدستى كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او را مجازات كنى ، يا زندان و يا عذابى سخت . ليكن درباره اصل قضيه و آنچه جريان يافته هيچ تصريحى نكرد، بلكه بطور كنايه يك حكم عمومى و عقلى را درباره مجازات كسى كه به زن شوهردارى قصد سوء كند پيش ‍ كشيد و گفت : كيفر كسى كه به همسر تو قصد سوء كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى دردناك ببيند و اسمى از يوسف نبرد كه او چنين قصدى كرده ، و همچنين اسمى هم از خودش نبرد كه مقصود از همسر تو خودم هستم ، و نيز اسمى هم از قصد سوء نبرد كه آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است . همه اينها به منظور رعايت ادب در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است .
و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد گذاشت براى اين است كه دلش آكنده از عشق به او بود، و اين عشق و علاقه اجازه نمى داد كه بطور قطع يكى را تعيين كند. آرى ، در ابهام ، يك نوع اميد گشايش است كه در تعيين نيست . و ليكن تعبير به اهل خود يك نوع تحريك و تهييج بر مؤ اخذه است ، و او نمى بايست چنين تعبيرى مى كرد، و ليكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده . او مى خواست با اين تعبير تظاهر كند كه خيلى از اين پيشامد متاءسف است ، تا شوهرش واقع قضيه را نفهمد، و در مقام مؤ اخذه او برنيايد، آرى ، فكر كرد اگر بتوانم او را از مؤ اخذه خودم منصرف كنم ، منصرف كردنش ازيوسف آسان است .
قال هى راودتنى عن نفسى
يوسف (عليه السّلام ) وقتى عزيز را پشت در ديد ابتداى به سخن نكرد، براى اينكه رعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اينكه او را تقصير كار و مجرم قلمداد كند بگيرد، ولى وقتى ديد او وى را متهم به قصد سوء كرد ناچار شد حقيقت را بگويد كه : او نسبت به من قصد سوء كرد.
و اين گفتار يوسف - كه هيچ تاكيدى از قبيل قسم و امثال قسم در آن به كار نبرده - دلالت مى كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش و اينكه وى به هيچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نمايد و خود را مبرا كند هيچ تملق نكرده ، و اين بدان جهت بوده كه در خود كمترين و كوچكترين خلاف و عمل زشتى سراغ نداشت ، و از زليخا هم نمى ترسيد و از آن تهمتى هم كه به وى زده بود باكى نداشت ، چون او در آغاز اين جريان با گفتن معاذ اللّه خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مى كند.
و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكاذبين ... و هو من الصادقين ...
و اين شاهد، با گفتار خود به دليلى اشاره كرده كه مشكل اين اختلاف حل و گره آن باز مى شود و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ، چون در اينكه از يوسف و زليخا يكى راستگو و يكى دروغگو بوده حرفى نيست ، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلو دلالت مى كرد بر اينكه او و زليخا روبروى هم مشاجره كرده اند، و قهرا تقصير به گردن يوسف مى بود، ولى اگر پيراهن وى از پشت سر پاره شده باشد قهرا زليخا او را تعقيب كرده و او در حال فرار بوده ، و او خواسته وى را به سوى خود بكشد، پيراهن او را دريده ، پس ‍ تقصير به گردن زليخا مى افتد، و اين خود خيلى روشن است .
و اما اينكه اين شاهد چه كسى بوده مفسرين درباره آن اختلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه وى مردى حكيم بوده كه در پاسخ عزيز كه مشكل خود را با او در ميان نهاده چنين حكم كرده است (نقل از حسن و قتاده و عكرمه ). بعضى ديگر گفته اند پسر عموى زليخا بوده كه با عزيز در پشت در قرار داشتند. بعضى ديگر گفته اند او از جنس جن و بشر نبوده ، بلكه خلقى از خلايق خدا بوده (نقل از مجاهد). ولى اين وجوه مردود است ، براى اينكه قرآن صراحت دارد بر اينكه او از اهل زليخا بوده .
و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) و بعضى طرق اهل سنت نقل شده كه شاهد نامبرده ، كودكى در گهواره و از كسان زليخا بوده ، و به زودى رواياتش ‍ در بحث روايتى آينده خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى .
آنچه جاى تامّل و دقّت است اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت آورد بيانى بود عقلى ، و دليلى بود فكرى ، كه نتيجه اى را مى دهد به نفع يكى از دو طرف و به ضرر طرف ديگر و چنين چيزى را عرفا شهادت نمى گويند، زيرا شهادت عبارت است از بيانى كه مستند به حس و يا نزديك به حس ‍ باشد و هيچ استنادى به فكر و عقل گوينده نداشته باشد، همچنانكه در آيه شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم و در آيه قالوا نشهد انك لرسول اللّه در آيه اولى شهادت آنها مستند به حس و در دومى مستند به قريب به حس است . آرى حكم به صدق رسالت هر چند فى نفسه مستند به فكر و تعقل است ، و ليكن منظور از شهادت در اين آيه چيزى است كه مستند به آن نيست ، و آن اداى حقى است كه نسبت به حقانيت آن ، علم و قطع دارند و در اداى آن ، ملاحظه اينكه ناشى از تفكر و تعقل باشند ندارند، و لذا مى بينيم همين شهادت در جاهاى ديگرى از آن به قول تعبير مى شود، (و مى گويند فلانى قائل و يا معتقد به فلان راى است ، يعنى نسبت به آن يقين دارد. خلاصه كلام اينكه ، چرا در آيه مورد بحث با اينكه بيان ، بيانى عقلى و دليلى فكرى بود اداى آن را شهادت ناميد؟ جوابش را ممكن است اينطور بدهيم ) كه بعيد نيست به غير از گفتار آن گوينده به اينكه شهد شاهد اشاره به اين باشد كه كلام مذكور بدون فكر و تعقل از آن گوينده صادر شد، و چون مستند به تفكر و تعقل نبود، اطلاق شهادت بر آن صحيح است بلكه اصلا شهادت است ، نه قول ، چون عرفا بيانى را قول مى گويند كه مبتنى بر تاءمّل و تفكر باشد.
اين جواب بوسيله آن رواياتى كه مى گويند گوينده اين كلام كودكى بود در گهواره تاييد مى شود، چون كودك اگر از باب معجره به زبان آيد، و خداوند به وسيله او ادعاى يوسف را تاييد كند. خود آن كودك در گفتارش ‍ فكر و تاءمّل اعمال نمى كند، و چنين كلامى بيان شهادت است ، نه قول .
فلما رآی قميصه قد من دبر قال انه من كيدكن ان كيدكن عظيم
يعنى وقتى عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده گفت اين قضيه از مكرى است كه مخصوص شما زنها است ، چون مكر شماها خيلى بزرگ و عجيب است .
و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اينكه اين پيشامد كار تنها زليخا بود براى اين است كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سرزد كه از زمره زنانى ، و كيد زنان هم معروف است . و به همين جهت كيد همه زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت : ان كيد كن عظيم و اين بدان جهت است كه همه مى دانيم خداوند در مردان تنها ميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار داده ، ولى در زنان براى جلب ميل مردان و مجذوب كردن ايشان وسائلى قرار داده كه تا اعماق دلهاى مردان راه يابند، و با جلوه هاى فتان و اطوار سحرآميز خود دلهاى آنان را مسخر نموده عقلشان را بگيرند، و ايشان را از راههايى كه خودشان هم متوجه نباشند به سوى خواسته هاى خود بكشانند، و اين همان كيد و اراده سوء است .
و مفاد آيه اين است كه : عزيز وقتى ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد.
يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انّك كنت من الخاطئين
اين آيه مقول قول عزيز است ، يعنى عزيز بعد از آنكه به نفع يوسف و عليه همسرش داورى نمود به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند، و به همسرش دستور داد تا از خطا و گناهى كه كرده استغفار نمايد.
پس اينكه گفت : يوسف اعرض عن هذا اشاره است به پيشامدى كه كرد، و يوسف را زنهار داد كه قضيه را ناديده گرفته به احدى نگويد و آن را فاش نسازد. و از آيات قرآنى هم بر نمى آيد كه يوسف به كسى گفته باشد، و جز اين هم از او انتظار نمى رفت ، همچنانكه مى بينيم در برخورد با عزيز اسمى از داستان مراوده نبرد، تا آنكه خود زليخا او را متهم كرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بيان كند.
ولى آيا داستانى كه از مدتها پيش همچنان ادامه داشته مخفى مى ماند؟ و آن عشق سوزان زليخا كه خواب و خوراك را از او سلب و طاقتش را طاق نموده مكتوم مى شود؟ آرى داستانى كه مكرر اتفاق افتاده (و يك بارش را عزيز ديده ) و گرنه زنان اشرافى مصر بارها نظايرش را ديده اند، همچنانكه از گفتار آنان كه گفتند: امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا - و به زودى توضيحش خواهد آمد - استفاده مى شود، و معقول نيست مخفى و مستور بماند.
و اينكه به همسرش گفت : و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين گناه را براى او اثبات نموده و دستور داد كه از خداى خود به خاطر اين گناه طلب مغفرت كند، چون او با اين عمل از اهل خطا شد، و به همين جهت فرمود از خاطئين و نفرمود از خاطئات.
و بطورى كه از سياق برمى آيد اينها همه كلام عزيز است ، نه كلام شاهد، چون كار شاهد حكم كردن و داورى نمودن نيست بلكه كار عزيز است .
و قال نسوه فى المدينه امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبين.
اين آيه و پنج آيه بعد آن متعرض داستان زنان مصر با يوسف است كه در خانه عزيز اتفاق افتاد. آنچه كه از دقّت در آيه به دست مى آيد و قرائن حاليه هم تاييدش مى نمايد و با طبع قضيه هم سازگارى دارد اين است كه وقتى داستان برخورد يوسف با عزيز و آن گفت و شنودها پايان يافت تدريجا خبر در شهر انتشار پيدا كرد، و نقل مجالس بانوان شد بطورى كه در مجالس ‍ خود، و هر جا كه مى نشستند اين قضيه را پيش كشيده زليخا را به باد سرزنش مى گرفتند، كه با اينكه شوهر دارد عاشق برده خود شده ، و در عشق خود آنچنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكه ننگى بر دامن خود نهاده .
ولى هيچ يك از آنان اين حرفها را از در خيرخواهى نمى زدند، بلكه از در مكر و حيله بود، چون مى دانيم كه بيشتر زنان دچار حسد و خودپسندى هستند، و همين دو جهت كافى است كه نگذارد آرام بگيرند. آرى عواطف رقيق و احساسات لطيف ، در زنان اثرى دارد كه در مردان آنچنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطيف و طبيعتى زيبا عنان از دست مى دهند، آرايش و زينت را بيش از مردان دوست مى دارند مثل اينكه دلهايشان با رسوم ناز و كرشمه بستگى دارد، و همين معنا باعث مى شود كه حس ‍ خودپسندى و حسد را در دلهايشان طغيان دهد.
كوتاه سخن ، گفتگوهايى كه در پيرامون مراوده زليخا و يوسف مى داشتند بيشتر براى تسكين حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سينه ها بود، و گرنه آنها تاكنون يوسف را نديده بودند، و آن چه كه زليخا از يوسف چشيده بود نچشيده بودند، و چون او ديوانه و شيدايش نشده بودند. آنها پيش خود خيال مى كردند غلام زليخا مردى معمولى است ، آنگاه يكى پس ‍ از ديگرى قياسهايى مى كردند، غافل از اينكه : شنيدن كى بود مانند ديدن .
خلاصه ، آن قدر اين تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زليخا هم رسيد، همان زليخايى كه جز رسيدن به وصال يوسف ، ديگر هيچ هم و غمى ندارد، و اگر توانگر است ، هر چه را دارد براى يوسف و براى به چنگ آوردن او مى خواهد، و اگر عزّت دارد، عزّتش را هم براى اين مى خواهد تا شايد يوسف به خاطر عزّت هم كه شده او را دوست بدارد، و به او و بخواسته او توجّهى كند، و او را به خواسته اش برساند.
اين گفت و شنودها، او را از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان چگونه به رسوايى او دامن مى زنند، لا جرم كس نزد ايشان فرستاد تا در موعد معينى همه آنان كه زنان اشرافى و سلطنتى و شوهرانشان از اركان مملكت بودند در منزل وى حضور بهم رسانند.
آنها هم بر حسب عادتى كه اينگونه خانواده ها براى رفتن به اينگونه مجالس ‍ دارند خود را براى روز موعود آماده نموده بهترين لباسها و دلنشين ترين آرايشها را تدارك ديده ، به مجلس زليخا درآمدند، اما هم يك يك ايشان همه اين بود كه يوسف را ببينند، و آن جوانى كه ملكه مصر عاشقش ‍ شده چگونه جوانى است ، و تا چه حد زيبا است كه توانسته دل زليخا را صيد و او را رسوا سازد.
زليخا هم جز اين ، همى نداشت كه آن روز همه ميهمانان يوسف را ببينند، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند، و خودشان مانند او به دام عشق يوسف افتاده ديگر مجال براى بدگويى او را نداشته باشند، و در نتيجه از شر زبانهايشان راحت و از مكرشان ايمن شود. البته در اين مقام اگر شخص ‍ ديگرى غير زليخا بود، جا داشت از اينكه ديگران رقيب عشقش شوند بترسد و يوسف را به كسى نشان ندهد، ولى زليخا از اين جهت خيالش ‍ راحت بود، چون يوسف غلام او بود و او خود را مالك و صاحب يوسف مى پنداشت ، چون عزيز يوسف را براى او خريده بود. از سوى ديگر مى دانست يوسف كسى نيست كه نسبت به ميهمانان رغبتى پيدا كند، چه رسد به اينكه عاشق يكى از آنان شود. او تاكنون در برابر زيباييهاى خود زليخا تسليم نشده ، آن وقت چگونه تسليم ديگران مى شود، او نسبت به اينگونه هواها و اميال عزّت و عصمت بى نظيرى دارد.
پس از آنكه زنان اشرافى مصر نزد ملكه جمع شدند و هر كس در جاى مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن ميوه شد، دستور داد به يك يك آنان كارد تيزى كه قبلا تهيه ديده بود داده و بلافاصله ميوه ها را تقسيم كردند، در همين موقع كه همه مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف كه تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآيد.
به محضى كه يوسف وارد شد تو گويى آفتابى درخشيدن گرفت . چشم حضار كه به او افتاد عقل از سرشان پريد، و حيرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتيجه از شدت بهت زدگى و شيدايى با كاردهاى تيز دستهاى خود را به جاى ميوه پاره كردند. آرى اين ، اثر و خاصيت شيفتگى و دلدادگى است ، چون وقتى نفس آدمى مجذوب چيزى گردد آن هم بطورى كه علاقه و يا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد، و اگر باز از اين هم بيشتر گردد دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد و در صورتيكه بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد ديگر نمى تواند تدبير و تنظيم قواى اعضاى خود را در دست داشته باشد و چه بسا در اين لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوى همان خطرى كه از آن مبهوت شده بود پرتاب نمايد، مثلا با پاى خود به دهان شير برود، و چه بسا بر عكس ، حركت را فراموش كند، و مانند جمادات كه حركتى ندارند بدون حركت بايستد، و چه بسا كارى كند كه قصد آن را ندارد. و نظاير اين حوادث در صحنه عشق و محبت بسيار و حكايات عشاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنونى انجاميده معروف است .
و همين معنا فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق بودن زليخا در محبت يوسف به تدريج صورت گرفت ، به خلاف زنان اشرافى مصر كه در مجلس زليخا بطور ناگهانى به يوسف برخوردند، و در نتيجه پرده اى از جمال يوسف بر روى دلهايشان افكنده شد و از شدت محبت عقلهايشان پريد و افكار و مشاعرشان را به كلى مختل ساخت ، در نتيجه ميوه را از ياد برده به جاى آن دستهاى خود را قطع كردند، و نتوانستند كنترل خود را حفظ نمايند و نتوانستند از برون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل يافتند خوددارى كنند، و بى اختيار گفتند: حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم.
با اينكه مجلس در خانه عزيز و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود، و در چنين مجلسى جا نداشت كه ميهمانان اينطور گستاخى كنند، بلكه جا داشت نهايت درجه ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا، عزيزه مصر را رعايت نموده حشمت موقعيت او را نگهدارند. علاوه ، خود از اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنين زنانى پرده نشين نمى بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبى اظهار عشق و محبت كنند. همه اينها جهاتى بود كه مى بايست مانع گستاخى آنان شود. و مگر همين زنان نبودند كه دنبال سر زليخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مى گرفتند، با اينكه زليخا سالها با چنين جوان زيبايى همنشين بود، آن وقت چطور گفته هاى خود را فراموش نموده با يك بار ديدن يوسف به اين حالت افتادند.
از اينهم كه بگذريم جا داشت از يكديگر رودربايستى كنند، و از عاقبت فضيحت بارى كه زليخا بدان مبتلا شده بود پرهيز نمايند. علاوه بر همه اينها، آخر خود يوسف در آن مجلس حضور داشت ، و رفتار و گفتار آنان را مى ديد، از او چطور شرم نكردند؟
جواب همه اينها يك كلمه است و آن اين است كه ديدن ناگهانى يوسف و مشاهده آن جمال بى نظير، خط بطلان بر همه اين حرفها كشيد، و آنچه كه قبلا با خود رشته بودند (كه در مجلس چنين و چنان رعايت ادب كنيم ) همه را پنبه كرد، و مجلس ادب و احترام را به يك مجلس عيش مبدّل ساخت ، كه هر كه هر چه در دل دارد با همنشينان در ميان گذاشته و از اينكه درباره اش ‍ چه خواهند گفت پروا نكند، لذا بى پرده گفتند: سبحان اللّه ! اين جوان بشر نيست فرشته اى بزرگوار است.
آرى ، اين گفتار همان بانوانى است كه در گذشته نه چندان دور درباره زليخا مى گفتند: امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها فى ضلال مبين.
و در حقيقت آن حرفشان بعد از اين گفتارشان ، خود عذرخواهى و پوزشى از ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگوييها كه ما دنبال سر زليخا مى گفتيم در صورتى كه يوسف بشرى معمولى بود همه حق و بجا بود، ولى اينك فهميديم كه يوسف بشر نيست ، و انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است كه به يك بشر ديگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده كند با اينكه مى تواند حاجت طبيعى خود را با آنچه كه در اختيار دارد برآورد، و اما در صورتى كه جمال آن شخص اجنبى جمالى بى مانند باشد به حدى كه از هر بيننده اى عنان اختيار را بگيرد ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتى نيست .
به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد و قيود و آداب همه كنار رفت ، نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هر يك آنچه از حسن يوسف در ضمير داشتند بيرون بريزند، خود زليخا هم رودربايستى را كنار گذاشته اسرار خود را بى پرده فاش ساخت و گفت : اينكه مى بينيد همان بود كه مرا درباره آن ملامت مى كرديد، من او را به سوى خود توجّه دادم ولى او عصمت گزيد آنگاه بار ديگر عنان از كف داده به عنوان تهديد گفت : اگر آنچه دستورش مى دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد، و يقينا در زمره مردم خوار و ذليل در خواهد آمد. اين بگفت تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند، و هم يوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقياد وادار سازد.
و اما يوسف ، نه كمترين توجهى به آن رخساره هاى زيبا و آن نگاههاى فتان نمود و نه التفاتى به سخنان لطيف ، و غمزه هاى دلربايشان كرد، و نه تهديد هول انگيز زليخا كمترين اثرى در دل او گذاشت .
آرى ، دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر جلالى بود كه هر عزّت و جلالى در برابرش ذليل است ، و لذا در پاسخشان يك كلمه حرف نزد و به گفته هاى زليخا كه روى سخنش با او بود هيچ توجهى ننموده ، بلكه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت : بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيدشان را از من نگردانى دلم به سوى آنان متمايل گشته و از جاهلان مى شوم.
اگر اين كلام را با آن حرفى كه در مجلس مراوده در جواب زليخا گفت كه : پناه به خدا ، او پروردگار من است كه منزلگاهم را نيكو ساخت ، و به درستى كه ستمكاران رستگار نمى شوند مقايسه كنيم از سياقش ‍ مى فهميم كه در اين مجلس به يوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسى كه روز قبل با حركات تحريك آميز زليخا مواجه بود، چون آنجا او بود و كيد زليخا، ولى امروز در برابر كيد و قصد سوء جمعى قرار گرفته . بعلاوه ، واقعه روز قبل واقعه اى بود كه در خلوت صورت گرفت ، و خود زليخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت ، ولى امروز همه آن پرده پوشى ها كنار رفته در برابر جمع كثيرى از زنان شهر دارد معاشقه مى كند. آرى ، آنجا تنها زليخا بود، اينجازيادى اظهار عشق و محبت مى كنند، آنجا يك نفر بود كه مى خواست وى را گمراه كند، اينجا عده اى بر اين معنا تصميم گرفته اند، آنجا اگر شرايطى زليخا را مساعدت مى كرد اينجا شرايط و مقتضيات بيشترى عليه او در كار است .
لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولى در اينجا رسما به درگاه خداى سبحان تضرع نموده در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود. كيد ايشان را از او بگردانيد، آرى خدا شنوا و دانا است .
در اينجا به بحث درباره آيات برگشته مى گوييم : كلمه نسوه در آيه مورد بحث اسم جمع است براى زن ، و از اينكه مقيدش كرد به فى المدينه استفاده مى شود كه از نظر عدد و يا از نظر موقعيت عدّه و يا اشخاصى بوده اند كه گفتگويشان در انتشار قضيه و رسوايى بيشتر موثر بوده است .
و امراه العزيز همان زنى بوده كه يوسف در خانه اش زندگى مى كرده ، و با يوسف بناى مراوده را گذاشته ، و كلمه عزيز معنايش معلوم است ، و اين لقب همان سيدى بود كه يوسف را از مكاريان خريدارى نمود، و اين لقب مخصوص كسى بوده كه بر كشور مصر رياست مى كرده و لذا وقتى يوسف به رياست مصر رسيد او را هم عزيز لقب دادند.
و از اينكه فرمود: تراود فتيها برمى آيد كه خواسته اند بگويند زليخا بطور استمرار يوسف را دنبال مى كند، و اين بدترين مراوده است ، و كلمه فتى به معناى غلام جوان و فتاه به معناى كنيز جوان است ، و استعمال فتى در غلام شايع است ، و شايد به همين اعتبار در اينجا آن را به ضمير زليخا اضافه نموده و فرموده جوانش.
و در مفردات گفته : شغفها حبا يعنى محبت يوسف تا شغاف قلب زليخا، يعنى باطن او راه يافته بود - نقل از حسن - و گفته شده به معناى وسط آن - نقل از ابى على - و اين دو معنا نزديك بهمند. و شغاف قلب به معناى غلافى است كه محيط به قلب است .
و معنايش اين است كه : عده اى از زنان شهر كه حرف هايشان در زليخا و در حق او خالى از اثر نيست گفتند: همسر عزيز بطور مستمر با غلامش مراوده دارد و مى خواهد او را به سوى خود جلب كند، و اين براى او شايسته نيست ، چون او زن است و اين از وقاحت است كه زن با مردى بيگانه چنين كند، گر چه طبع مردان چنين اقتضايى دارد، ولى زن خيلى بايد بى شرم باشد كه دست به چنين كارى بزند، علاوه بر اينكه او همسر عزيز و خودش ‍ عزيزه اين كشور است ، او مى بايست ، و حتما مى بايست ، آبروى خاندان و شرافت شوهر و مكانت خود را مراعات مى كرد، از اين هم كه بگذريم آن كسى كه وى به او دلبسته غلام اوست ، ولى مثل چنين شخصيتى چرا بايد به يك غلام عبرانى كه غلام خود اوست عشق بورزد و اينگونه واله و شيدايش شود، حال اگر صرفا دوستش مى داشت باز هم قابل تحمّل بود، نه اينكه محبت را تا آنجا بكشاند كه به مراوده بينجامد، و او هم از اجابت خواهشش سر باز زند، و باز متنبه نشود، به اصرار و التماس بيفتد. راستى زليخا گمراهى را به حد قباحت و شناعت رسانده است .
و لذا دنبال اين حرفها اين معنا را اضافه كردند كه : انا لنريها فى ضلال مبين.
فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و آتت كل واحده منهن سكينا
در مجمع البيان گفته : مكر به معناى حيله سازى به منظور رسيدن به مقصود است .
و اگر اين اعتراضات زنان مصر را مكر به زليخا خوانده است ، براى اين است كه رقبا و حسودان زليخا با اشاعه اين حرفها داشتند او را رسوا مى كردند و هتك حرمت مى نمودند، و اگر كسى را به نزد ايشان فرستاد و دعوتشان كرد، براى اين بود كه يوسف را به آنان نشان بدهد، و ايشان را هم مانند خود به عشق او مبتلا سازد، و در نتيجه دست از بدگويى و ملامت او بازداشته او را در عشقش معذور بدارند.
بنابراين ، اگر گفته هاى زنان مصر را مكر ناميده و فرموده وقتى مكر زنان مصر را شنيد بدين خاطر است كه سرزنشهاى ايشان از در حسد و دشمنى بوده ، و آنها مى خواسته اند وى را در ميان مردم رسوا كنند.
و اينكه فرمود: ارسلت اليهن معنايش روشن و كنايه است از اينكه ايشان را احضار نمود.
كلمه اعتدت به معناى تهيه ديدن و آماده كردن است ، يعنى براى هر يك از آن زنان تكيه گاهى (متكايى ) مهيا كرد.
و اينكه فرمود: و آتت كل واحدة منهن سكينا مقصود از دادن كارد به جهت پاره كردن ميوه از قبيل ترنج و امثال آن بوده . و معناى و قالت اخرج عليهن اين است كه به يوسف دستور داد كه بر آن زنان درآيد، و اين نقشه را بدان جهت ريخت كه يوسف وقتى بر آنان درآيد كه خالى الذهن و مشغول ميوه و سرگرم پاره كردن آن باشند، و از ظاهر لفظ آيه برمى آيد كه يوسف تا آن ساعت از نظر زنان مهمان پنهان بوده ، حال يا در گنجه و صندوق خانه بوده و يا در اطاق ديگرى قرار داشته كه به سالن پذيرايى راه داشته ، چون زليخا به يوسف مى گويد: بيرون آى بر ايشان و اگر غير اين صورت بود مى گفت درآى بر ايشان.
از سياق استفاده مى شود كه اين نقشه از زليخا مكرى بود در مقابل مكر زنان مصر، تا ايشان را رسوا ساخته زبانشان را از ملامت خود قطع كند، و بفهمند كه يوسف چه بر سر او آورده .
و اين نقشه بسيار ماهرانه تنظيم شده بود، چون برنامه ملاقات را اينطور چيده بود كه قبلا براى هر يك متكايى تهيه نموده ، به دست هر يك كاردى داده در همه اين لحظات يوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود، و يك باره او را به مجلس درآورده و بطور ناگهانى به آنها نشانش داد، تا يك باره عقلها را از دست داده مدهوش جمال بديع يوسف گردند، در نتيجه كارى كنند كه آدم عاقل و هوشيار چنين كارى نمى كند. و همين شاهد بى عقلى آنان شود، و آن اين است كه با ديدن او دستهاى خود را به جاى ميوه قطع كنند، آنهم نه يك نفر و دو نفرشان ، بلكه همگى آنان دست خود را قطع كنند.
فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم
كلمه اكبرنه از اكبار به معناى اعظام و بزرگداشت است ، و كنايه است از حالت دهشت زدگى آن زنان ، بطوريكه شعور و ادراك خود را به محض ديدن آن حسن و جمال از دست دادند، و اين حالتى است طبيعى و خلقتى در عموم مردم ، كه هر كوچكى در برابر بزرگ و هر حقيرى در برابر عظيم خاضع گردد. پس هر وقت عظيم و كبيرى به عظمت و كبريايى خود در برابر شعور آدمى جلوه گر شود بر هر چه كه در شعور آدمى وجود دارد و كوچكتر از آن عظيم است قاهر آمده و آنها را از يادش مى برد، و در نتيجه آدمى در اعمالش دچار خبط مى گردد.
به همين دليل بود كه وقتى زنان مصر يوسف را بديدند حسن و جمال او بر شعور و ادراكشان قاهر آمد، در نتيجه به جاى ميوه دستهاى خود را قطع كردند. و اينكه قطع را به صيغه تفعيل آورده دلالت بر زيادى آن قطع دارد، همچنانكه وقتى مى گويند قتل القوم تقتيلا و يا مى گويند موتهم الجدب تمويتا معنايش اين است كه : او مردم را بسيار بكشت . و يا: قحطى بسيارى از مردم را نابود كرد.
و اينكه فرمود: و قلن حاش للّه تقديس خداست در امر يوسف ، و اين جمله نظير آيه ما يكون لنا ان نتكلم بهذا سبحانك هذا بهتان عظيم است . تقديس خداى سبحان ، ادبى است كه معتقدين به خدا در هر امرى كه در آن يك نوع تنزيه و تبرئه براى كسى اثبات مى كنند به زبان آورده نخست خدا را تنزيه و سپس به تنزيه شخص مورد نظر مى پردازند. زنان مصر هم وقتى خواستند يوسف را تنزيه كنند و بگويند: ما هذا بشرا... اول خدا را با جمله حاش للّه تنزيه نموده و سپس به تنزيه يوسف پرداختند.
و در جمله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم بشريت را از يوسف نفى و فرشته بودن را برايش اثبات كردند، البته اين حرف هم ناشى از اعتقادى بود كه معتقدين به خدا كه يك فرقه آنان بت پرستانند بدان معتقد بودند. و آن اين بود كه خداوند فرشتگانى دارد كه موجوداتى شريف و مبدء هر خير و سعادت در عالمند، و زندگى هر موجود زنده و علم و جمال و بهاء و سرور و ساير كمالات مورد آرزو از ناحيه آنان ترشح مى شود، و در نتيجه خود ايشان داراى تمامى جمالها و زيباييهاى صورى و معنويند، و اگر فرضا به صورت بشر مجسم شوند در حسن و جمالى مى آيند كه به هيچ مقياسى قابل اندازه گيرى نيست و بت پرستان آنها را به صورت انسان تصوّر مى كنند، البته انسانى در نهايت حسن و بهاء.
و شايد همين اعتقاد سبب بوده كه به جاى توصيف حسن و جمالش و چشم و ابرويش ، او را به فرشته اى بزرگوار تشبيه كرده اند، با اينكه آتشى كه در دل ايشان افروخته شده بود، به دست حسن صورت و زيبايى منظر يوسف افروخته شده بود. مع ذلك مى بينيم از حسن او چيزى نگفتند، بلكه او را فرشته اى كريم ناميدند، تا هم به حسن صورت او اشاره كرده باشند و هم به حسن سيرتش ، و هم به جمال ظاهر و خلقتش و هم به جمال باطن و خلقش و خدا داناتر است .
و از اينكه كلام زنان مصر مقدم بر كلام همسر عزيز فذلكن الذى لمتننى فيه ذكر شده فهميده مى شود كه ايشان اين حرف را به منظور حق دادن به زليخا و معذور دانستن وى نگفته اند، و نخواسته اند بگويند: تو در عاشق شدنت به يوسف حق داشته اى ، بلكه كلامى بوده كه بى اختيار و بطور قهر در مقام مدح و ثناى يوسف و مجذوبيت و شيدايى خود زده اند، بدون اينكه توجه داشته باشند كه اين كلام مايه رسوايى ايشان است ، و همسر عزيز هم هرگز حاضر نبود بدون چنين مقدمه اى بگويد فذلكن الذى لمتننى فيه و ليكن بعد از آنكه ايشان را، هم عملا به بريدن دست به جاى ميوه ، و هم قولا رسوا و مفتضح كرد آن وقت خودش اين حرف را زد كه ديگر چاره اى جز تصديقش نداشته باشد.
قالت فذلكن الذى لمتننى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم ...
زمينه اين كلام زمينه دفع توهم است ، كانه كسى گفته است : بعد از آنكه زنان مصر دستهاى خود را بريده و درباره يوسف آن اعتراف را كردند زليخا چه گفت و شخصى در جواب او گفته : قالت - زليخا گفت ...
زليخا با آوردن حرف فاء بر سر ذلكن كلام خود را فرع و نتيجه گفتار و كردار زنان مصر كرد، و با آوردن ذا اشاره به شخصى (يوسف ) كرد كه زنان ، زليخا را به خاطر عشق به آن شخص ملامت مى كردند، و آن شخص را چنين توصيف كرد كه : اين همان است كه مرا در عشق به او ملامت مى كرديد. اين كار را كرد كه خود يوسف جوابشان باشد، و بفهمند كه عشق به چه كسى باعث شد كه او شرافت و آبروى دودمان و عزّت شوهر خود و عفت خود را به باد دهد. ومعلوم است كه بهترين و قوى ترين بيان آن بيانى است كه شنونده را به دليل خارجى حواله دهد، چنانكه در آيه اهذا الذى يذكر آلهتكم و آيه ربنا هولاء اضلونا نيز همين نكته بكار رفته .
آنگاه پس از اين اشاره و نشان دادن ، اعتراف كرد به اينكه با يوسف مراوده داشته و گفت كه من او را دنبال كرده بودم ، اما دست از عفت خود برنداشت ، و خواستار عصمت و پاكى بود، و اگر چنين بى پروا دل خود را براى آنان سفره نموده و رازى را كه همواره بر مخفى ماندنش سعى داشته بيرون ريخته براى اين بود كه ديد دلهاى همه مانند دل او شيداى يوسف است ، و چون همه را همدرد خود يافت شروع كرد به درد دل كردن ، و اين جزئيات در جمله كوتاه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم نهفته است .
و در آخر، تصميم خود را براى آنان بگفت كه از يوسف دست بردار نيست و هم به يوسف فهماند كه او را بر موافقت خود اجبار مى كند، و اگر مخالفت كند سياستش خواهد كرد، و اين گفتار خود را: و لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين به وجوهى چند از اقسام تاءكيد از قبيل : قسم ، نون تاكيد، و لام و امثال آن موكد نمود، تا برساند كه بر اين تصميمش ‍ جازم است ، و چنين قدرتى در خود مى بيند كه بتواند او را در برابر خواسته خود تسليم سازد، و اگر استنكاف كند از همين الان خود را آماده رفتن زندان بسازد آن وقت است كه اين زندگى آزادانه و مرفهش به سياه چال زندان ، و اين روزگار عزّتش به خوارى و هوان مبدّل مى شود. اين نحوه گفتار به خوبى نشان مى دهد كه هم خواسته از در بيچارگى به زنان مصر عزّت و مناعت بفروشد و هم يوسف را تهديد نمايد.
و اين تهديد از آن صحنه سازى كه در روز مراوده كرد و از شوهرش تقاضا نمود كه يوسف را به زندان افكند شديدتر و هول انگيزتر است ، چون در آن روز به شوهر خود گفت : نيست جزاى كسى كه به همسرت قصد سوء كند جز اينكه زندانى شود، و يا عذاب دردناكى بچشد و آن تهديد به چند جهت از اين تهديد سبك تر است :
اولا براى اينكه در آنجا كيفر را مردد كرد ميان زندان و عذاب اليم ، ولى در اينجا جمع كرد ميان هر دو كه عبارت است از زندان و خوارى .
و ثانيا براى اينكه در آنجا از شوهرش تقاضا كرد، ولى در اينجا گفت خودم اين كار را مى كنم ، و طورى هم گفت كه جاى ترديد نگذاشت ، و رسانيد كه بر اين تصميم صددرصد جازم است ، و فهمانيد كه آنقدر در دل شوهرش ‍ نفوذ دارد كه بتواند او را به هر چه كه مى خواهد وادار سازد و در امر او به هر نحوى كه دلش بخواهد تصرف كند.
قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين .
زليخا و زنان مصر بدون هيچ پروايى آنچه در دل داشتند بيرون ريختند. او فاش نمود، و ايشان فاش نمودند، در حالى كه خود يوسف ايستاده بود. ايشان به خيال خود توجه او را به سوى خود معطوف مى كردند، و به خيال خود با او حرف مى زدند، ولى او كمترين توجهى به آنها نكرد، و حتى به يك كلمه هم زبان نگشود، بلكه توجه خود را به درگاه خداى متعال معطوف داشت و با قلبى كه جز خدا چيز ديگرى در آن جا نداشت رو به سوى خداى مالك دلها نمود و گفت : رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه ....
و اين كلامش دعا (نفرين ) به خود نبود كه خدايا! مرا با انداختن در زندان از شر اين زنان خلاص كن بلكه بيان حال خود در برابر تربيت الهى بود و مى خواست عرض كند: در جنب محبت تو زندان را با رضاى تو ترجيح مى دهم بر لذت معصيت و دورى از تو. و اين گفتارش نظير آن حرفى بود كه در روز خلوت با زليخا گفت : معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون. پس در هر دوى اين دو كلام افتخار ورزيدن به داشتن چنين خدايى بزرگ و مهربان است ، و تنها فرق ميان آن دو اين است كه در يكى خدا را خطاب كرده و در ديگرى زليخا را. و در هيچ يك از آن دو، دعا (نفرين ) نيست .
البته جمله رب السجن احب الى ... يك نوع مقدمه و زمينه چينى است براى جمله و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن كه در ظاهر دعا است و در واقع زبان حال است . بنابراين ، معناى آيه چنين است : پروردگارا! اگر من ميان زندان و آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند مخير شوم زندان را اختيار مى كنم ، و از تو درخواست دارم كه سوء قصد اينان را از من بگردانى ، چون اگر تو، كيد ايشان را از من نگردانى از جاى كنده مى شوم و به سوى آنان ميل نموده در نتيجه از جاهلان مى گردم ، زيرا اگر من تاكنون شر ايشان را از خود دور داشته ام به وسيله علمى بوده كه تو به من تعليم فرمودى ، و اگر افاضه خود را از من دريغ فرمايى من مثل ساير مردم جاهل مى شوم ، و در مهلكه عشق و هوسبازى قرار مى گيرم .
از خود آيه به كمك سياق ، چند نكته استفاده مى شود:
اول اينكه ، جمله رب السجن احب الى ... نفرينى نبوده كه يوسف (عليه السّلام ) به جان خود كرده باشد، بلكه بيان حالى بوده كه از خود براى پروردگارش نموده كه روى دل از زنان گردانيده و به سوى او بازگشت كرده است . و معناى : احب الى اين است كه اگر اختيار به دست خودم باشد من زندان را بر آنچه كه ايشان مرا بدان مى خوانند اختيار مى كنم . نه اينكه به مقتضاى افعل التفضيل احب : محبوبتر معنايش اين باشد كه پيشنهاد ايشان هم محبوب است ولى به آن مقدارى كه طبع آدمى و نفس ‍ اماره اقتضاى آن را دارد، به خلاف زندان و رضاى تو كه محبوبيتش بيشتر از آن است .
و اينكه فرمود: فاستجاب له ربه اشاره است به استجابت دعايى كه از زبان حال الا تصرف عنى كيدهن ... استفاده مى شود، براى اينكه دنبال آن فرموده : فصرف عنه كيدهن، و اگر گفتار يوسف دعا (نفرين ) بود مى بايست استجابتش هم زندان باشد، و حال آنكه تنها فرمود كيد ايشان را از وى بگردانيد. پس اينكه بعضى توهم كرده اند كه اين جمله استجابت نفرين يوسف است براى رفتن به زندان ، صحيح نيست .
يكى از ادله اين معنا خود آيات مورد بحث است كه بعد از داستان در قصه به زندان رفتن يوسف مى فرمايد: ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين - پس ، بعد از آن آيات كه ديدند بر آن شدند كه او را براى مدتى زندانى كنند و اگر گفتار يوسف بيان حال نبود بلكه رسما دعا (نفرين ) براى به زندان رفتن خود بود و جمله فاستجاب ... هم معنايش اين بود كه خداوند دعاى (نفرين ) او را مستجاب كرد و زندان را برايش مقدر فرمود، ديگر جا نداشت به ثم تعبير بفرمايد و جمله را از جملات سابقش جدا كند - دقّت فرمائيد.
دوم اينكه زنان مصر هم او را دعوت نموده ، و با او مراوده كردند همانطورى كه زليخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده كرد. و اما اينكه دعوت زنان مصر به سوى خودشان بوده و يا دعوت يوسف به اين بوده كه پيشنهاد زليخا را بپذيرد، و يا هر دو كار را كرده اند، هم گفته اند خواهش او را بپذير و هم خواهش تك تك ما را، آيه شريفه از آن ساكت است ، و فقط از يك جمله مى توان مختصر استفاده اى كرد و آن اين است كه فرموده : اگر كيد ايشان را از من نگردانى من متمايل به سوى آنان مى شوم زيرا اگر زنان مصر او را به خويشتن دعوت نكرده بودند عاشق شدنش به ايشان معناى روشنى نداشت .
ليكن آياتى كه راجع به پيغام يوسف به فرستاده پادشاه است از زندان ، كه گفت : برگرد به سوى خدايت پس از او بپرس داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند چه بود - تا آنجا كه مى فرمايد - زنان گفتند: حاش للّه ، ما بر او هيچ گناهى نديديم . همسر عزيز گفت : الان حق از پرده بيرون شد، من او را به سوى خويشتن خواندم و او از راستگويان است . يوسف گفت اين را گفتم تا عزيز بداند من در غيابش به او خيانت نكردم چون خدا كيد خيانت كاران را به نتيجه نمى رساند... اشعار به اين معنا دارد كه در آن روز زنان مصر يوسف را به سوى خود دعوت نكردند، بلكه او را نصيحت كردند كه خواهش زليخا را بپذيرد، قرآن تا اين اندازه زنان مصر را شريك كرده ، و بعد از آن ، از قول يوسف فرموده : من در غياب عزيز به او خيانت نكردم و اگر زنان مصر بيش از اين شركت مى داشتند، يعنى آنها هم يوسف را به سوى خويش دعوت كرده بودند بايد در اينجا مى فرمود: تا ملك بداند كه من خيانت نكردم و يا از قول وى چنين نقل كند: من به عزيز و به غير او خيانت نكردم - دقّت فرماييد.
ولى از اين اشعار كه بگذريم عادتا محال به نظر مى رسد كه زنان مصر از يوسف جمالى را ببينند كه از خود بى خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهاى خود را به جاى ميوه پاره بكنند آنگاه به هيچ وجه متعرض او نشوند، و تنها خواهش كنند كه دل زليخا را بدست آورد و بعد برخاسته به خانه هاى خود بروند، چنين چيزى معمولا ممكن نيست . بلكه عادت حكم مى كند به اينكه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنكه همان بلايى كه بر سر زليخا آمد بر سر ايشان هم آمده باشد، و در علاقه به يوسف به حد عشق رسيده باشند، همانطور كه زليخا رسيد، و از آن به بعد از خواب و خوراك افتاده ، صبح و شام بياد وى باشند، و جز او هم و غمى نداشته ، جان خود را نثار قدمش كنند، و او را به هر زينتى كه در وسع و طاقتشان باشد به طمع اندازند، و خود را بر سر راهش قرار داده متاع خود را بر او عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعى كنند تا به وصال او نايل آيند. آرى ، طبع قضيه اينطور اقتضاء دارد.
از ظاهر كلام يوسف بنا به حكايت قرآن نيز معانى مذكور استفاده مى شود، آنجا كه عرض كرد: پروردگارا! زندان محبوبتر است نزد من از آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند، و اگر كيد ايشان را از من نگردانى گرفتارشان مى شوم ، چون اگر زنان مصر تنها با او حرف زده بودند از حرف زدنشان نزد خدا شكايت نمى كرد. پس اينكه با پروردگار شنوا و با خبر از حالش ‍ مناجات مى كند، قطعا ناشى از ناراحتى شديدى بوده كه از زنان نامبرده ديده .
سوم اينكه آن نيروى قدسى كه يوسف به وسيله عصمت و پاكى خود را در چنين موقع خطيرى حفظ كرد، مثل يك امر تدريجى بوده كه خداوند آنا فانا به وى افاضه مى فرمود، زيرا اگر يك امر دفعى مى بود ديگر معنا نداشت در هر گرفتارى و خطرى كه عفت او را تهديد مى كرده به خدا مراجعه نموده از خدا مدد بطلبد. و ديگر اينكه مى بايست در اين گفتار اخيرش مى گفت : و ان لم تصرف عنى - و اگر تو (با دادن نيروى عصمت ) كيد ايشان را از من نگردانيده بودى نه اينكه بگويد اگر نگردانى، گو اينكه اين جمله شرطيه زمانى نيست ، ولى هر چه باشد در هيئت هاى مختلف اشارات مختلفى هست .
و لذا مى بينيم خداوند در جمله فاستجاب له ربه فصرف ... دفع شر از يوسف را به صرف جديد و استجابتى جديد نسبت داده .
چهارم اينكه اين نيروى قدسى از قبيل علوم و از سنخ معارف بوده ، به دليل اينكه يوسف مى گويد: اگر مرا نگه ندارى از جاهلان مى شوم و اگر غير اين بود بايد مى گفت : از ظالمان مى شوم همچنانكه به همسر عزيز همين را گفت كه : ظالمان رستگار نمى شوند و يا بايد مى گفت : از خائنان مى شوم همچنانكه به ملك فرمود: و خدا كيد خيانتكاران را به نتيجه نمى رساند.
حضرت يوسف در نحوه خطاب خود بين آن دو (عزيز و همسرش ) و بين خداى تعالى فرق قائل شده ، هنگامى كه آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر رعايت مقام و منزلتشان از جهت فهم ، ظاهر امر را رعايت كرده و فرموده : اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند. و اين كار خيانت است و خدا كيد خائنان را به نتيجه نمى رساند اما هنگامى كه خداوند را مخاطب قرار داده حقيقت امر را عرض مى كند، مى فرمايد: اين عمل جهل است.
فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو السميع العليم
يعنى خداوند مسالت او را كه گفت : اگر كيد ايشان را از من نگردانى من عنان اختيار از كف مى دهم مستجاب نمود و كيد ايشان را از او بگردانيد، چون او شنواى گفته هاى بندگان و داناى به احوال ايشان است .
ثم بدالهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين
معناى آيه اين است : بعد از مشاهده آن آيات و شواهدى كه بر طهارت و عصمت يوسف گواهى مى داد براى عزيز و همسرش و درباريان و مشاورينش راى جديدى پيدا شد، و آن اين بود كه تا مدتى يوسف را زندانى كنند، تا مردم داستان مراوده زليخا را كه مايه ننگ و رسوايى دربار شده بود فراموش نمايند.
همسر عزيز خواست تا با زندانى كردن يوسف او را به اصطلاح تاءديب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه كه مى خواهد اجابت كند، عزيز هم از زندانى كردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجيفى كه درباره او انتشار يافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لكه دار ساخته خاموش شود.
يوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند يكى از ايشان به وى گفت : در خواب ديده كه آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. ديگرى گفت : در خواب ديده كه بالاى سر خود نان حمل مى كند و مرغها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست كردند كه تاءويل روياى ايشانرا بگويد.
يوسف (عليه السّلام ) روياى اولى را چنين تعبير كرد كه : وى بزودى از زندان رها شده سمت پياله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد، و در تعبير روياى دومى چنين گفت كه : بزودى به دار آويخته گشته مرغها از سرش مى خورند، و همينطور هم شد كه آن جناب فرموده بود، در ضمن يوسف به آن كس كه نجات يافتنى بود در موقع بيرون شدنش از زندان گفت : مرا نزد صاحبت بياد آر، شيطان اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه يوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از اين چند سال پادشاه خواب هولناكى ديد و آنرا براى كرسى نشينان خود بازگو كرد تا شايد تعبيرش كنند، و آن خواب چنين بود كه گفت : در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق ، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى ديگر خشكيده ، هان اى كرسى نشينان نظر خود را در روياى من بگوئيد، اگر تعبير خواب مى دانيد.
گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناى به تعبير خوابهاى آشفته نيستيم . در اين موقع بود كه ساقى شاه به ياد يوسف و تعبيرى كه او از خواب وى كرده بود افتاد، و جريان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از يوسف تعبير خواب وى را بپرسد، او نيز اجازه داده به نزد يوسف روانه اش ساخت .
وقتى ساقى نزد يوسف آمده تعبير خواب شاه را خواست ، و گفت كه همه مردم منتظرند پرده از اين راز برداشته شود، يوسف در جوابش گفت : هفت سال پى در پى كشت و زرع نموده آنچه درو مى كنيد در سنبله اش ‍ مى گذاريد، مگر مقدار اندكى كه مى خوريد، آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مى آيد كه آنچه اندوخته ايد مى خوريد مگر اندكى از آنچه انبار كرده ايد، سپس بعد از اين هفت سال ، سالى فرا مى رسد كه از قحطى نجات يافته از ميوه ها و غلات بهره مند مى گرديد.
شاه وقتى اين تعبير را شنيد حالتى آميخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزاديش را صادر نموده گفت : تا احضارش كنند، ليكن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون نمى آيم مگر بعد از آنكه شاه ماجراى ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده ميان من و ايشان حكم كند.
شاه تمامى زنانى كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ايشان به گفتگو پرداخت ، همگى به برائت ساحت او از جميع آن تهمت ها متفق گشته به يك صدا گفتند: خدا منزّه است كه ما از او هيچ سابقه سويى نداريم ، در اينجا همسر عزيز گفت : ديگر حق آشكارا شد، و ناگزيرم بگويم همه فتنه ها زير سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم ، او از راستگويان است . پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد، و علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظيم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر كرد و دستور داد تا با كمال عزّت و احترام احضارش كنند، و گفت : او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص ‍ خود سازم ، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت ، گفت : تو ديگر امروز نزد ما داراى مكانت و منزلت و امانتى ، زيرا به دقيق ترين وجهى آزمايش ، و به بهترين وجهى خالص گشته اى .
يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمين - يعنى سرزمين مصر - بگردان كه در حفظ آن حافظ و دانايم ، و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانيده از مرگى كه قحطى بدان تهديدشان مى كند برهانم ، پادشاه پيشنهاد وى را پذيرفته ، يوسف دست در كار امور مالى مصر مى شود، و در كشت و زرع بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سيلوهاى مجهز با كمال تدبير سعى مى كند، تا آنكه سالهاى قحطى فرا مى رسد، و يوسف طعام پس انداز شده را در بين مردم تقسيم مى كند و بدين وسيله از مخمصه شان مى رهاند.
در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزى مصر مى رسد و بر اريكه سلطنت تكيه مى زند. پس مى توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسيد، در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اينكه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش كردن آن سر و صداها) اسم يوسف را از يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و ليكن خدا غير اين را خواست .
در بعضى از همين سالهاى قحطى بود كه برادران يوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد يوسف آمدند، يوسف به محض ديدن ، ايشان را مى شناسد، ولى ايشان او را بهيچ وجه نمى شناسند، يوسف از وضع ايشان مى پرسد، در جواب مى گويند: ما فرزندان يعقوبيم ، و يازده برادريم كه كوچكترين از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتى دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است ، لذا دستور مى دهد كه اگر بار ديگر به مصر آمدند حتما او را با خود بياورند، آنگاه (براى اينكه تشويقشان كند) بسيار احترامشان نموده بيش از بهايى كه آورده بودند طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتما بياورند، آنگاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ايشان را در خرجين هايشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شايد دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه : با اين همه احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ببريم و گفته :
اگر نبريم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنيامين خوددارى مى كند، در همين بين خرجينها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند، مى بينند كه عزيز مصر متاعشان را هم برگردانيده ، مجددا نزد پدر رفته جريان را به اطلاعش ‍ مى رسانند، و در فرستادن بنيامين اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى كند، تا آنكه در آخر بعد از گرفتن عهد و پيمانهايى خدايى كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند رضايت مى دهد، و در عهد خود اين نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پيش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى كنند در حالى كه بنيامين را نيز همراه دارند، وقتى بر يوسف وارد مى شوند يوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى كند و مى گويد: من برادر تو يوسفم ، ناراحت نباش ، نخواسته ام تو را حبس كنم ، بلكه نقشه اى دارم (كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كنى ) و آن اينست كه مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بينى ناراحت بشوى .
و چون بار ايشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجين بنيامين مى گذارد، آنگاه جارزنى جار مى زند كه : اى كاروانيان ! شما دزديد، فرزندان يعقوب برمى گردند و به نزد ايشان مى آيند، كه مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر كه از شما آنرا بياورد يك بار شتر جايره مى دهيم ، و من خود ضامن پرداخت آنم ، گفتند: به خدا شما كه خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده ايم تا فساد برانگيزيم ، و ما دزد نبوده ايم ، گفتند: حال اگر در بار شما پيدا شد كيفرش چيست ؟ خودتان بگوييد، گفتند: (در مذهب ما) كيفر دزد، خود دزد است ، كه برده و مملوك صاحب مال مى شود، ما سارق را اينطور كيفر مى كنيم .
پس شروع كردند به بازجويى و جستجو، نخست خرجينهاى ساير برادران را وارسى كردند، در آنها نيافتند، آنگاه آخر سر از خرجين بنيامين درآورده ، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند موثر نيفتاد، حتى حاضر شدند يكى از ايشان را بجاى او بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، مفيد نيفتاد، ناگزير ماءيوس شده نزد پدر آمدند، البته غير از بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند و به سايرين گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته ، مگر سابقه ظلمى كه به يوسفش كرديد از يادتان رفته ؟ من كه از اينجا تكان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره اى معين نمايد، لذا او در مصر ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند.
يعقوب (عليه السلام ) وقتى اين جريان را شنيد، گفت : نه ، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است ، صبرى جميل پيش مى گيرم ، باشد كه خدا همه آنان را به من برگرداند، در اينجا روى از فرزندان برتافته ، ناله اى كرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر يوسف ، و ديدگانش از شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد سفيد شد، و چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمى دارى ، گفت : (من كه به شما چيزى نگفته ام ) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مى كنم ، و من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد، آنگاه فرمود: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش ‍ جستجو كنيد و از رحمت خدا ماءيوس نشويد، من اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد.
چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر يوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس نمودند كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن ، و گفتند: كه هان اى عزيز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه كرده ، و قحطى و گرسنگى از پايمان درآورده ، با بضاعتى اندك آمده ايم ، تو به بضاعت ما نگاه مكن ، و كيل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده خود گرفته اى ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
اينجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف على رغم خواسته برادران ، و وعده اينكه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفى كند، ناگزير چنين آغاز كرد:
هيچ مى دانيد آنروزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد (برادران تكانى خورده ) گفتند. آيا راستى تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ، و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پيشه كند و صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى سازد.
گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاكارانى بوديم ، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد عزيز مى كند و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد، و سرانجام نيك ، از آن مردم با تقوا است و خدا با خويشتن داران است ، در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش كشيده چنين گفت : امروز به خرده حساب ها نمى پردازيم ، خداوند شما را بيامرزد، آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته ، پيراهن او را هم با خود برده به روى پدر بيندازند، تا بهمين وسيله بينا شده او را با خود بياورند.
برادران آماده سفر شدند، همينكه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آنجا كه بود به كسانى كه در محضرش بودند گفت : من دارم بوى يوسف را مى شنوم ، اگر به سستى راى نسبتم ندهيد، فرزندانى كه در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى .
و همينكه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب ديدگان از دسته رفته خود را بازيافت ، و عجب اينجاست كه خداوند بعين همان چيزى كه بخاطر ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان ، ديدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت : به شما نگفتم كه من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!
گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا كار بوديم ، يعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى كنم كه او غفور و رحيم است .
آنگاه تدارك سفر ديده بسوى يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را استقبال كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنيت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد، آنگاه يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در مقابل يوسف به سجده افتادند.
يوسف گفت : پدر جان اين تعبير همان خوابى است كه من قبلا ديده بودم ، پروردگارم خوابم را حقيقت كرد، آنگاه به شكرانه خدا پرداخت ، كه چه رفتار لطيفى در دفع بلاياى بزرگ از وى كرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت .
دودمان يعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتى كه به ايشان كرده بود و آن منتى كه به گردن ايشان داشت بى نهايت دوست مى داشتند و يوسف ايشان را به دين توحيد و ملت آبائش ابراهيم و اسحاق و يعقوب دعوت مى كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده .

ثناى خداوند بر يوسف (عليه السلام ) و مقام معنوى او

خداوند يوسف (عليه السّلام ) را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده ، و به او حكم و علم داده و تاءويل احاديثش آموخته ، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحينش ملحق ساخته ، (اينها آن ثناهايى بود كه در سوره يوسف بر او كرده ) و در سوره انعام آنجا كه بر آل نوح و ابراهيم (عليه السّلام ) ثنا گفته او را نيز در زمره ايشان اسم برده .
منبع: داستانهاى قرآن و تاريخ انبيا در الميزان




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما