شیخ حسین و جبهه
(شیخ حسین انصاریان از دوران جنگ می گوید)
شیخ اول مصاحبه از فرط خستگی بعد از یک سخنرانی مفصل و دعای کمیل مطول چندان حال حرف زدن نداشت اما اواخر کار طوری شده بود که تا دم سوار شدن در ماشین یک ریز از جنگ می گفت و اینکه؛ اگر الان هم جنگ بشود، پای کارم، نه این عقب، آن جلو جلوها!
جناب آقای انصاریان! شما زمان جنگ هم از خطبای معروف شهر تهران بودید. با توجه به نقش غیرقابل انکار شما در پشت جبهه چه لزومی داشت که به منطقه بروید؟
جنگ که شروع شد من دیدم این بچه هایی که دارند اعزام می شوند برای مناطق نیاز به تبلیغ مسائل الهی و پشتوانه روحی دارند و ما باید آنها را دلگرم کاری که انجام می دهند بکنیم. خیلی از اینها علی رغم شناخت کلی، نسبت به ریز مسأله جهاد و ارزش مجاهده در راه خدا به آن حد آگاه نبودند.
این آگاهی را در همان تهران هم می شد به آنها داد.
در آن صورت می شد حکایت کسی که بیرون میدان نشسته و می گوید: لنگش کن! احساس من این بود که دلگرمی بچه ها به جبهه با حضور من در منطقه تشدید می شود. از طرفی هنوز انقلاب درست و حسابی پیروز نشده بود که جنگ راه افتاد. فرصتی نبود که مسائل جهاد برای مردم و یا نیروهای ارتشی و سپاهی که تازه تشکیل شده بود بازگو شود. برای همگان هم روشن بود که اگر رزمندگان را وصل به آیات جهاد و روایات مربوط به مجاهده بکنیم، به قول حضرت امام تنور جنگ گرم نگه داشته خواهد شد. از طرفی دیگر از سال 55 به بعد هجوم نسل جوان به طرف منبر شگفت آور شده بود. یک، دو سه سالی بود که نسل جوان تهران مرا خوب می شناخت. به این خاطر فکر می کردم حضورم در جبهه با توجه به اینکه درصد بالایی از کسانی که پای منبر من بوده اند، در جنگ حاضرند، برای تقویت روحیه آنها مفید است.
اولین جایی که رفتید کجا بود؟
آبادان، جاده خسروآباد.
این مال چه زمانی است؟
اوایل جنگ. هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود. البته وقتی من رفتم هنوز جنگ روال منطقی به خودش نگرفته بود و در بیشتر موارد به خاطر پراکندگی در کار، خیلی ما موفق نبودیم. من یک چند روزی برگشتم تهران و دیگر رفت و آمدم به مناطق جنگ مداومت پیدا کرد. یک پایم در جبهه بود، یک پایم در شهر. تا جایی که در سخت ترین کوران های جنگ خودم شرکت داشتم.
زمان سقوط خرمشهر کجا بودید؟
آن طرف پل خرمشهر که وصل به آبادان می شود. خود ما تقریباً از طرف عراقی ها نیمه محاصره شده بودیم و فقط یک راه داشتیم؛ یک ماشین بودیم. چند نفر سوار شدیم که اسیر عراقی ها نشویم. به شدت هم گلوله می زدند طرف ماشن. فاصله مان با عراقی ها دور بود اما در تیررس آنها بودیم. کار به جایی رسیده بود که ما مجبور شدیم ماشین را رها کنیم و پشت خانه های متروکه سنگر بگیریم و مخفی شویم که به دست عراقی ها نیافتیم. خرمشهر، بعد از ظهر همان روز سقوط کرد.
و زمان فتح خرمشهر.
آن را هم بودم. آن زمان ما در شمال خرمشهر بودیم. جالب است بدانید که بچه ها دو روز مانده به فتح خرمشهر و در حالی که به شدت مشغول جنگ بودند، به محض اینکه فرصتی پیش می آمد از من می خواستند برایشان سخنرانی کنم.
دیدن شیخ حسین انصاریان در جبهه برای جوانان مایه تعجب نبود؟
چون اینها مبارزه مرا از طریق منبر با رژیم شاه دیده بودند، نه! تعجبی نمی کردند. می دانستند که من قبل از انقلاب هم با حکومت شاه درگیر بودم و شاید بخشی از این جوانان شب های ماه رمضان مرا تا روز بیست و یکم که مرا دستگیر کردند بودند.
همان جلسات میدان قیام؟
بله. خلاصه همان روحیه مبارزه و مجاهده را اینها قبل از جنگ هم در همان زمان طاغوت در ما دیده بودند.
ماجرای دستگیری تان را می شود بگویید.
ظهر 21 ماه رمضان بود در مسجد لاله زار تهران، من 15 دلیل اقامه کرده بودم برای کشتن شاه. بعد هم مرا دستگیر کردند و بردند.
همان که با واکنش حضرت امام مواجه شد.
شما که سن تان قد نمی دهد؛ این را از کجا می دانید؟
اختیار دارید حاج آقا!
امام بعداً در نوفل لوشاتو گفتند که کار شاگردان ما به جایی رسیده که برای کشتن این مردک، دلیل هم اقامه می کنند؛ آنهم نه یکی دو تا، 15 تا!
نوار سخنرانی را دارید؟
بله. اگر بخواهید می دهم به شرطی که گم و گورش نکنید!
برگردیم به جنگ. شما در جبهه بیشتر جنگ می کردید یا سخنرانی؟
سخنرانی های من بیشتر در پادگان دو کوهه بود و پادگان ابوذر در غرب کشور. در سنگرها و در چادرهای رزمندگان هم هر وقت پا می داد برای بچه ها حرف می زدم اما در جلو ، بنای کار من اول جنگ بود. حتی در رزم های شبانه بچه ها هم شرکت می کردم. گاهی هم به صورت پنهانی و دور از چشم بچه ها و فرمانده می رفتم جلو. چون نمی گذاشتند. حاج همت، حاج عباس کریمی، حاج آقا کوثری به من می گفتند که امام راضی نیستند اشخاصی مثل من که به جبهه می آیند، جلو بروند. با این حال ما هر وقت می توانستیم قسر در می رفتیم و لباس را در می آوردیم و لباس رزمنده را می پوشیدیم و با بچه ها می زدیم به خط. مثلاً یادم هست دو سه شبانه روز من در فاو...
والفجر 8؟
بله. جلوی جلو رفته بودم. شهید دستواره تا مرا دید توپید به بچه ها که چرا گذاشتید حاجی بیاید اینجا که هیچ امنیتی ندارد. من تقریباً در تمامی حملات اصلی فاو بودم و شب جمعه هم یک کمیل خواندم با ضبط باطری دار و بعد فرستادند تهران. آن شب در کمیل، من و آنهایی که آنجا نشسته بودیم هیچ کدام کمترین امیدی به زنده ماندن نداشتیم، چون از همه طرف موشک می آمد، گلوله می آمد ولی مثل اینکه خدا می خواست دعای کمیل به هم نخورد بالاخره دعا به آخر رسید. من آن کمیل را در لباس ضدشیمیایی خواندم.
کدامیک از عملیات هایی که شرکت کرده بودید، به دلتان نشسته است؟
همه عملیات ها، چون من به همه اینها به چشم جهاد فی سبیل الله نگاه می کنم و به نظرم این خلوص، خلوصی که می گویند ظهورش در تمامی عملیات های جبهه به چشم می خورد. بچه هایی که مثل روز عاشورای ابی عبدالله مسابقه در جانباری می دادند. یکی از فرمانده ها لشکر 27 که الان درست یادم نیست حاج همت بود یا عباس کریمی به من گفتند که ما 50 نفر می خواهیم که بروند یک مسیری را باز بکنند که به احتمال زیاد از این 50 تا یک نفرشان زنده بر نمی گردد. من همان شب یک سخنرانی کردم، خبر هم دادم که شما را برای باز کردن معبری می خواهند که احتمال زنده ماندن هیچ کدام تان نیست. بعد از سخنرانی من 200 نفر از کول هم بالا می رفتند که برای این کار اسم بنویسند خوب یادم هست تعدادی از آن 150 تا که انتخاب نشده بودند گریه می کردند که چرا این قرعه به نام ما نیافتاد! در همین خاطرات تمام ایام جنگ برایم قشنگ و دوستداشتنی است که نمی شود بین خاطره ای نسبت به خاطره ای دیگر یا عملیاتی به نبت دیگر عملیات، امتیاز گذاشت.
آن زمان چند سال تان بود حاج آقا؟
35.34
خیلی از رزمندگانی که در جبهه رشادت می کردند، به خصوص خیلی از فرماندهان ما سنی حول و حوش 25 سال داشتند. با توجه به مطالعات فراوانی که شما در جنگ های صدر اسلام داشتید، برای تان تعجب آور نبود که اینها چگونه بدون اینکه کلاس های نظامی دیده باشند، از پس فرماندهی جنگ به خوبی بر می آمدند؟
اینها سه ویژگی داشتند که به نظر من سن در این سه ویژگی حل شده بود. یکی باورشان نسبت به خدا و قیامت بود. یعنی باورشان به خدا و معاد به قدری بالا بود که مسأله جنگ و دغدغه مرگ برای شان کاملاً حل شده بود. ویژگی دیگر اخلاص شان بود. همین اخلاص سبب می شد جلوی حرکتشان هیچ سدی نتواند متوقف کند. سومین ویژگی شان هم تعبدشان به امام بود. واقعاً باور کرده بودند که اما خمینی(ره) نائب عام امام زمان است و حکم اش حکم ولی الله است. همین سه ویژگی ایشان را به صورت یک موجود نترس در آورده بود و با علم به اینکه ممکن است شهید بشود و عمرشان خاتمه یابد باز مرگ را به بازی می گرفتند. چنین انسان هایی چیزی برای از دست دادن ندارند. انسانی هم که جز خدا به هیچ موجود زنده و غیرزنده دیگری عشق و علاقه نداشته باشد می تواند بهترین تدبیر را بگیرد و برترین تصمیم را اجرا کند. یکی مثل حاج عباس کریمی از کسی جز خدا فرمان نمی برد. نفسش را حقاً کشته بود. سر همین فرمان دل بچه ها در دستش بود. فرمانده دل ها بود دستواره هم همین طور. همت هم همین طور. همه شان این طور بودند. اینها شده بودند مصداق «من جاهد فینا لنهد ینهم سبلنا». یعنی خدا خیلی زود راه جنگیدن با دشمن و ابتکارات نظامی را به دل آنها الهم می کند. احتیاجی به دانشگاه نظامی نداشتند دانشگاه شان الهامات الهی بود. این الهام الهی را شوخی نگیرید. برگ برنده مؤمنین در جنگ و کلاً در سایر شئون زندگی همین اتصال به بالاست. اتفاقاً خیلی از کله گنده های غربی الان تمام هم و غم خود را وقف این موضوع کرده اند که چگونه می توان این الهام الهی را از مؤمنین گرفت. چرا که وقتی بررسی می کنند می بینند هر چه می خورند و خواهند خورد از همین الهام است. الهامی که ترس را از مؤمن می گیرد و او را به یک مجاهد نترس تبدیل می کند. من در طول جنگ بیش از 20 بار حاج همت را دیدم. یک بار ندیدم این جوان ذره ای ترس در وجودش داشته باشد. همچنین حرف می زد، همچین راه می رفت، همچین فرماندهی می کرد که انگار یک لشکر از فرشته های الهی پشت سرش هستند؛ جگر داشت این هوا.
عده ای شبهه می کنند که در ورای روحیه شهادت طلبی رزمندگان ما هیچ منطقی لانه نکرده بود و هر چه بود احساس بود.
نخیر، این حرفه ها نیست. همین الان من نوشتاری از این بچه ها دستم هست که نشان می دهد از ریز شهادت خودشان با خبر بودند. گفته هاشان هم الان در خاطرم هست. یک شب در سنگری بودیم، یکی از بچه ها که پامنبری ام هم بود به من گفت: حاج آقا! امشب آخرین شبی است که من کنار شما هستم و فردا رأس ساعت بهمان در فلان جا شهید خواهم شد تیر هم درست می خورد به پیشانی ام. یا از شهید مرتضی گرگانی به یاد دارم که می گفت: من دعوت شده ام حداکثر تا چهل روز دیگر می روم نزد حضرت سیدالشهدا، و درست سر چهل روز شهید شد. ایشان از کارمندان رده بالای وزارت دارایی بود و قبل از انقلاب هم نامه های امام را از من می گرفت و با دستگاه های آن موقع وزارت دارایی تکثیری کرد که چون خیلی بچه تیزی بود، تا آخر هم پی به کارش نبردند. این معرفت است احساس نیست. احساس نمی تواند از آینده خبر بدهد. این عقلی است که وصل به عق ملکوتی شده است. این الهام است. هیچ کدام از شهیدان ما نه جاهلانه وارد جبهه شدند، نه از سر احساس. آنهایی هم که مانده اند و ثابت قدم مانده ند، اگر ازشان بپرسی، می فهمی که از سر احساس به جبهه نرفته اند. اینها هم علم داشتند هم ایمان. هم اخلاص داشتند هم عمل، نباید ایمان آنها را احساس معنی کرد.
یکی از سوالات ما به امدادهای غیبی اشاره ای شد. به اعتقاد حضرت جناب شیخ! از هم لباسی های شما بودند کسانی که شما را از حضور در جبهه منع کنند؟
چرا منع کنند؟
مثلاً بگویند شما از همین تهران هم می توانید کار تبلیغ را انجام بدهید و نیازی به حضورتان در جبهه نیست.
من بر نخوردم به کسی که منع ام بکند از حضور در جبهه. برعکس، خودم خیلی از امام جماعت ها یا وعاظ را تشویق می کردم و می بردم شان به میدان. حالا ممکن بود بعضی هاشان به دلیل کهولت سن یا ملاحظت دیگر جلو نیایند ولی حداقل تا پشت جبهه می بردم شان. از طرفی دیگر خود من وقتی دوران مرخصی ام یک مقدار طول می کشید بچه ها پیک می فرستادند که حاجی! دل مان برایت تنگ شده، بیا اینجا. به خصوص زمان عملیات ها... [بغض می کند] ... همین الان نامه های شان هست، من اینها را با هیچ چیز عوض نمی کنم. یک عملیاتی بود در غرب کشور. فکر کنم نیرو در چزابه مستقر بود... چزابه که مال جنوب است!
قلاجه!
آفرین، قلاجه. ده شب مانده بود به عملیات. من آن ده شب را در یک محوطه بیابانی، همه گردان ها می آمدند، سخنرانی می کردم. انصافاً هم سنگ تمام می گذاشتم. یک خاطره عجیبی که از آنجا دارم یکی از شب ها در حالی که داشتم سخنرانی می کردم و بچه ها هم آرام ارام گریه می کردند، یک مرتبه پرده از جلوی چشم هایم کنار رفت و شب عاشورا را دیدم آنجا که 72 تن نشسته اند و حضرت سیدالشهدا با آنها دارد حرف می زند. در یک لحظه من در قلاجه چنین کشفی برایم شد. آخر سخنرانی هم همین را برای بچه ها گفت. جالب است! خیلی از بچه ها که آن شب پای سخنرانی من بودند شهید شدند. این کشف را شک ندارم آنها هم دیده بودند و اصلاً به خاطر پاکی همان ها بود که یک لحظه پرده کنار رفت.
در مدت حضورتان در جبهه چند بار احتمال می رفت که شما اسیر یا شهید بشوید؟
خیلی اتفاق افتاد. مثلاً یک بار در جنوب، یادم نیست کدام منطقه بودیم. فرمانده گردانی، شهید حیدری بود که با برادرش دو تایی شهید شدند. من خیلی از ایشان درخواست کردم که مرا جلو ببرد. می گفت: نمی گذارند. گفتم: لازم نیست که خبر بدهی نگذارند. پنهانی می آیم. خلاصه من با ایشان رفتم. وقتی که درگیری با عراقی ها در حال شروع شدن بود ما یک تعدادی بودیم که دچار بمباران خوشه ای شدیم. از این بمب ها که قبل از رسیدن به زمین باز می شد و گلوله هایش در سطح وسیعی پخش می شد. ما آنجا دل کنده بودیم از جانمان و فکر می کردیم این دو تا طیاره که بمب ها را خالی کرد برای قطعه قطعه کردن همه ما زیاد هم هست! منتهای مراتب در حالی که این بمب ها داشت به زمین می رسید، یک باد شدیدی وزید و همه ببم ها را به طور مایل پخش کرد در بیان و از آن همه بمب به یک نفر اصابت نکرد! من تا به الان چنین بادی به عمرم ندیده ام. یعنی مردیم و زنده شدیم! در فاو هم رفته بودیم سایت. ایستگاه چهارم. فکر می کنم نزدیک دریاچه نمک یا ایستگاه نمک. یک همچین چیزی. آنجا من بودم و یک تعدادی از بچه ها، از آشنایی که الان یادم هست حاج محسن طاهری بود. ما دچار حمله کاتیوشای عراقی ها شده بودیم که وقتی افتادیم روی زمین من کاملاً حرارت آتش را حس می کردم که از بغل گوش و صورت مان می گذشت. من آنچا شهادتین را گفتم. فکر می کنم یک نیم ساعتی هم زیر آتش بودیم چند نفر زخمی شدند و ولی چرایش رانمی دانم؛ به من چیزی نخورد.
شاید تقدیر بر این بود که بمانید و جور دیگری به اسلام خدمت کنید.
خب دیگر مزه نریز سؤالت را بپرس!
در حین پاسخ عالی مهم ترین امداد غیبی زمان جنگ چه بود؟
مهم ترین امداد غیبی به نظر من همین ثبات و پایداری بود که خداوند در دل بچه ها می ریخت که نترسند. به قول خودشان، بچه ها ی جنگ به مقامی رسیده بودند که تحت هیچ شرایطی کپ نمی کردند. خداوند با دل این بچه ها کاری کرده بود که نه فقط ترس نداشتند بلکه دشمن به شدت ازشان می ترسید و حساب می برد. همان که در دعای ندبه آمده «نصرته بالرعب». من خودم یک بار دیدم در حالی که ما چند تا بیشتر نبودیم حدود200، 250 تا از عراقی ها دست ها را برده بودند بالا و چنان دخیل دخیل خمینی می کردند که انگار ما 10 برابر آنها هستیم. یک بار هم یک بچه سیزده چهارده ساله ما، 30 تا از عراقی ها را انگار شتر، طناب کرده باشد داشت می کشید و عراقی ها را می آورد این طرف. من حالا این را داخل پرانتز بگویم که اگر همین الان این خوک پنجاه کیلویی...
چه کسی را می گویید؟
مردک بوش را می گویم. اگر همین الان این خوک پنجاه کیلویی جرأت حمله به ما را ندارد به خاطر رعبی است که خداوند از ما در دل او انداخته. این به برکت مجاهده آن زمان رزمندگان است.
برخی از افرادی که مطلع شدند ما به قصد صحبت درباره جنگ می خواهیم به سراغ شما بیاییم، با تعجب می پرسیدند که؛ شیخ حسین چه ربطی به جبهه دارد؟ فکر نمی کنید جای این گلایه از شما هست که در منابرتان به ویژه در این سال ها کمتر به موضوعات مرتبط به آن دوران شکوه و ایثار اشاره کردید؟
اینکه خاطرات خودم را بگویم؟
هم این و هم...
کل خاطرات من را مرکز اسناد چاپ کرده.
من آن کتاب را خوانده ام. به مباحث زمان جنگ چندان اشاره ای نداشته.
خیلی از مسائل را همان زمان جنگ و چند سال بعدش در منابر گفته ام.
بنده الان را می گویم.
الان فصل بیان آن مسائل نیست.
جامعه آمادگی شنیدن را ندارد؟
نه ! می دانید؛ اسناد مربوط به جنگ مال یک زمان هشت ساله است. من که تمام آنها در یادم نیست که الان بخواهم بگویم.
فکر نمی کنید نسل امروز هم حق دارد که از آن زمان چیزهایی بداند؟
خبرنگاران زیادی زمان جنگ با من مصاحبه کرده اند. آن نوارها الان کجاست و پیش کیست، نمی دانم. چاپ همان ها خیلی می تواند مفید باشد. الان هم هر چه بخواهم بگویم تکرار همانهاست. شما خیلی دغدغه دارید می توانید آن نوارها را پیدا کنید و کلی مطلب از لابه لای آنها در بیاورید.
خودتان نمی دانید آن نوارها کجاست؟
جان شما نمی دانم. یکی از همان مصاحبه ها را خیلی وقت پیش رادیو پخش کرد. سال 64، 65، مصاحبه هایی بود که در خود جبهه می کردم و بعضاً یک ساعت، یک ساعت و نیم طول می کیشد. با این حال من فضای الان را فضای جنگ نظامی نمی دانم. مبارزه باید رنگ و بوی دیگری پیدا کند. ولی این را می گویم که اگر آمریکا بخواهد غلط زیادی بکند و به ایران حمله بکند، من همان شیخ حسین زمان جنگ هستم.
یعنی دوباره در جبهه حضور پیدا می کنید؟
در جبهه حضور پیدا نمی کنم، بلکه می روم خط مقدم!!
فکر نمی کنید برای خط مقدم کمی پیر شده باشید، حاج آقا!
نخیر، قوی تر هم شده ام. وانگهی پیر خودتی! [می خندد]... اگر بدانی چقدر که آرزوی شهادت دارم!
ممکن است کمی درباره مقام شهید و شهادت صحبت بکنید.
یک نوار کامل درباره مقام شهید صحبت کرده ام. همان را پیاده کنید. لزومی به دوباره تکرار کردن آن حرف ها نیست.
در عکس های زمان جنگ، شما بیشتر در کنار حاج همت دیده می شوید. کمی از حاج همت بگویید و اینکه چرا سردار خیبر را محبوب ترین فرمانده دوران جنگ می خوانند.
محبوبیت حاج همت اتفاقی نبوده و نیست. همت فوق العاده اخلاق نرمی داشت. خیلی خاکسار بود. من هر جا می رفتم سخنرانی، می دیدم که همت، اورکتش را روی سرش می کشید که بچه ها نبینندش خلوص عجیبی داشت. می گفت، من حاضرم در پوتین بچه بسیجی ها آب بخورم. فرمانده بود اما لباسش از همه بچه ها مندرس تر بود. یک آن نمی توانست ببیند که حق بسیجی ها ضایع شود. یک بار زودتر از نیروهایش غذا نخورد... [بغض می کند]... فقط خدا می داند که همت کی بود؛ لنگه اش را نیافریده!
تلخ ترین خاطره جنگ برای شما کدام بود؟
سقوط خرمشهر.
تلخی جام زهر را چگونه تفسیر می کنید؟
کار امام در آن برهه و فشاری که به ایشان آمد مثل فشاری بود که در جریان صلح با بنی امیه به امام حسن مجتبی(ع) آمد. علتش هم این بود که تمام دنیا علیه ما متحد شد، آمریکا آن هواپیمای مسافربری را زد و اما توان مقابله گسترده را در جبهه خودی نمی دید یا هر چه بود مصلحت را در پذیرفتن قطعنامه می دانست. من در همان زمان دیداری با آقای هاشمی داشتم. ایشان می گفت: ما به امام گفتیم که شما خودتان را داخل ماجرا نکنید و اجازه بدهید قطعنامه را دولت و مجلس بپذیرد که در ابهت شما خللی وارد نگردد. اما قبول نکرد و همچنان که شجاعت ادامه جنگ را حتی اگر 20 سال هم طول می کشید داشت، شجاعت قبول قطعنامه را هم داشت. به نظر من این شجاعانه ترین کار اما بود. چرا که از خمینی بودن خود گذشت و فقط خواست خدا را در نظر گرفت.
در این شماره یاد ماندگار ویژه نامه ای درباره راهیان نور خواهیم داشت. خود شما چند بار بعد از جنگ به این مناطق رفته اید و اصولاً نظرتان درباره اعزام کاروان های راهیان نور به مناطق چیست؟
چند باری به مناطق جنگی رفته ام. به مصداق شریفه «شرف المکان بالمکین»، فکه و شلمچه و طلائیه و دو کوهه مناطق مقدمی است که برای زیارت آنها باید وقت گذاشت واگر شهدا دعوت کردند، به آنجا مشرف شد. البته من با کاروان ها نرفته ام. دوستانی دارم به نام باقر شیبانی وحاج علی بیدادی که از رفقای نزدیک حاج همت بودند؛ اغلب با آن ها می روم. در مورد کاروان های راهیان نور هم باید اهتمام داشت که فقط بچه بسیجی ها و حزب اللهی ها نروند. همه جوانان بروند. من حتم دارم که دیدن این سرزمین ها در منقلب کردن جوانان و مؤمن کردن آنان نقش موثری دارد. خاک شلمچه با آدم حرف می زند ساختمان های دوکوهه هم همچنین. شما بروید ببینید چند تا جوان با دیدن این مناطق عملیاتی متحول شده اند. نکته دیگر اینکه در این مناطق، برخی نواحی باید به صورت بکر دست نخورده باقی بمانند تا منعکس کننده اتفاقات زمان جنگ باشند، برخی نواحی هم باید شکل امروزی به خود بگیرد. یعنی می توان با صرف کمی پول و اندکی امکانات، برخی نواحی را بازسازی کرد و در آن با احداث چیزهایی از قبیل سالن نمایش فیلم، کتابخانه و... جنگ را با استفاده از زبان هنر به جوانان نشان داد. این را هم بگویم که خود من هر بار بعد از چنگ به دیدن این مناطق رفتم به نکات جدیدتر دست پیدا کردم که زمان جنگ متوجه آن نکات نبودم. گفت: تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی...
منبع:مجله یاد ماندگار و www.besharatdorcheh.com