پشت اين نقاب خنده

ازدواج، سنت آفرينش است و در اسلام، به آن سفارش فراواني شده است و نيز دستورهاي خاصي بر آن، وارد شده است. رمز موفقيت هر خانواده، به کاربستن اين دستورهاي ويژه است تا در کانون خانواده، زن و شوهر، به حقوق و مسئوليت هاي متقابل نسبت به يکديگر، شناخت داشته و با عمل به آن، در کمال عشق و صفا با هم زندگي کنند.
جمعه، 16 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پشت اين نقاب خنده
پشت اين نقاب خنده
پشت اين نقاب خنده

نويسنده: مريم جهانگشته

گفتگو با همسر شهيد عباس موسوي قوچاني

ازدواج، سنت آفرينش است و در اسلام، به آن سفارش فراواني شده است و نيز دستورهاي خاصي بر آن، وارد شده است. رمز موفقيت هر خانواده، به کاربستن اين دستورهاي ويژه است تا در کانون خانواده، زن و شوهر، به حقوق و مسئوليت هاي متقابل نسبت به يکديگر، شناخت داشته و با عمل به آن، در کمال عشق و صفا با هم زندگي کنند.
علاوه بر اين، تجربه هاي ديگران در زندگي و در خصوص ازدواج و زندگي مشترک نيز مي تواند درس آموز باشد. به همين جهت، گفتگويي با خانم معصومه ذبيحي، همسر شهيد سيد عباس موسوي قوچاني ( از مبارزان دوران پيش از انقلاب اسلامي و از شهداي دفاع مقدس و مؤلف کتاب«شيوه ي امامان شيعه») انجام شد که بخش هايي از آن را مي خوانيد.
لطفا درباره ي ازدواجتان با شهيد سيد عباس موسوي قوچاني، توضيح بفرماييد.
پدر من، استاد ايشان بودند. يک روز که ايشان به خانه ي ما آمده بودند، همديگر را ديديم. بعدا شهيد در مورد ازدواج با من، با پدرم صحبت کرد و پدرم نيز به من گفتند. چون پدرم استاد ايشان بودند و شناخت خوبي درباره اش داشتند، من جواب مثبت دادم. خانواده هاي ما مذهبي بودند و خواستگاري و همين طور عروسي، خيلي ساده و بي آلايش برگزار شد.
با توجه به فعاليت هاي سياسي شهيد در رژيم پهلوي، زندگي را حتي داشتيد؟
ايشان اول ازدواج به من گفتند که من يک زن چريک مي خواهم که با من همراه باشد. هر وقت به تهران، کرج و اطراف مشهد مي رفتند، من را هم همراه خود مي بردند و اگر اعلاميه اي بود، به من مي دادند و مي گفتند: «چون شما بچه داريد و چادر به سرتان است، مشکوک نمي شوند».
ايشان همه جا بحث سياسي مي کردند. حتي در اتوبوس و در مسافرت ها. وي با طمأنينه صحبت مي کردند و معمولا مسافران، به ايشان ارادت پيدا مي کردند و احترام مي گذاشتند. بعضي هايشان ارتباطشان را با او ادامه مي دادند و يادم هست برخي از آنها در مبارزات، همدوش سيد عباس بودند. گاهي نيز صلاح نمي دانستند. در خانه، جلسات فراواني مي گذاشتند. کساني چون شهيد هاشمي نژاد و کامياب، تشريف مي آوردند. آيه الله خامنه اي، خارج از شهر، جلسه اي مي گذاشتند، ايشان هم مي رفتند.
در سال 1350، در زمان جشن هاي دوهزار ساله ي شاهنشاهي، فعاليت ايشان خيلي زياد بود تا اين که ساواک، به حجره ي ايشان حمله کردند و تمام وسايلشان را بيرون کشيدند و جعبه هاي اعلاميه را نيز برداشتند. ساواک، ايشان را گرفت و تا حد شهادت شکنجه داد. دو ماه در حبس بودند و با آيه الله خامنه اي، در يک زندان بودند معظم له، خاطراتي را از شهيد نقل مي کنند. آن موقع، ما در خيابان طبرسي مي نشستيم. آن جا را محاصره کردند و به خانه ي ما ريختند و همه جا را گشتند؛ اما به لطف خدا، عکس امام را در آلبوم نديدند.
ايشان هميشه آماده ي شهادت بودند. بعد از انقلاب و در دوران جنگ هم بارها بدون اطلاع به جبهه رفتند. حتي کارت نمي گرفتند، براي همين، مدرکي نيست که نشان دهد که وي چند بار اعزام شده اند، فقط آخرين برگ اعزام ايشان را يافتيم.
در دوازده سال زندگي، شايد شش يا هفت سال زندگي مشترک داشتيم؛ چون يا در زندان بودند يا در فعاليت هاي سياسي و بعد هم جبهه. حتي يادم هست در سال 1357 که زلزله ي طبس اتفاق افتاد، سيد عباس هم براي کمک رفتند.
البته در مدت زماني که شهيد، زندان بودند، بستگان و هم رزمان ايشان به ديدن ما مي آمدند. يک بار آيه الله خامنه اي، خانه ما تشريف آوردند و به پسرم گفتند: « بيا پدرجان، تا ناخن هايت را کوتاه کنم!»
شهيد موسوي قوچاني، در زندگي خصوصي، چه ويژگي هايي داشتند؟
خصوصيات اخلاقي بسياري داشتند. مثلا در مورد ايثار ايشان بگويم. شهيد از اول مي گفتند که از هر چه داريم بايد درست استفاده کنيم. خانه ي ما چهار اتاق داشت. ايشان مي گفتند که يک اتاق هم براي ما کافي است، لذا اگر دوستانشان خانه نداشتند، آنها را در خانه اسکان مي داد. در حالي که ما وضع مالي درست و حسابي اي نداشتيم، باز هم ايثار مي کردند. خيلي سازده زيست بود و علاقه اي به تجملات دنيا نداشت. يادم هست يک موقع، با مشورت من، هر چه وسايل و جهاز داشتم، به کساني دادند که نياز داشتند و فقط يک قالي برايمان مانده بود. يک روز که خانه آمدند، تا چشمشان به قالي افتاد گفت: «همين قالي، انسان را وابسته به دنيا مي کند». بعد هم همين يک قالي را هم دادند به کسي که نياز داشت.
سال 1352 که از زندان آزاد شدند، ساده زيستي شان بيشتر شده بود مي گفتند: «به آنهايي فکر کنيد که در رفاه نيستند؛ بايد با آنها مساوي باشيم تا بدانيم آنها چه رنجي مي کشند». گاهي خانه را بررسي مي کردند و وسايلي را که در طي يک سال به آنها نيازمند نشده بوديم را به ديگران - که نياز داشتند- مي دادند. يک بار شهيد، بدون لباس به خانه آمدند و عبايشان را دورشان گرفته بودند. من جويا شدم، گفتند: «يک نفر از من درخواست کمک کرد و من حتي صدتومان هم نداشتم تا کمکش کنم، بنابراين، لباس هايم را دادم تا او را نااميد نکرده باشم». از اين موارد، زياد است.
در مورد من و بچه ها هم دقت داشتند. وقتي که بودند، در کارهاي خانه، خيلي کمک مي کردند و به تربيت بچه ها توجه مي کردند. در مورد بچه ها نظرشان اين بود که بايد سختي بکشند تا با زندگي سخت عادت کنند. خودشان مي گفتند: « مادر، کسي بود که گندم درو مي کرد و من لابه لاي خارها مي خوابيدم، به همين دليل، حالا مي توانم شکنجه ها را تحمل کنم». نظرشان اين بود که بچه ها نبايد نازپرورده باشند تا بتوانند در سختي ها مقاومت کنند. حالا بچه ها واقعا طوري بار آمدند که شهيد مي خواست و اين از اثرات ساده زيستي ايشان است.
هميشه به بچه ها مي گفتند: « هيچ وقت مظلوم نباشيد؛ از مظلوم، ظالم به عمل مي آيد». ايشان روي فرزندانمان خيلي کار کرده بودند تا آنها را شجاع بار بياورند و از دشمن نترسند.
به نماز و روزه و حجاب فرزندانمان خيلي اهميت مي دادند و الحمدلله، آنها قبل از سن تکليف هم به آداب شرعي عمل مي کردند.
درباره ي شهادتشان توضيح دهيد.
ايشان خيلي وقت ها مسئوليت داشتند و نمي گذاشتند که به جبهه بروند؛ ولي خودشان مأموريت مي رفتند و يک بار هم مجروح شده بودند، ولي ما اصلا نفهميدم. بعد از شهادت متوجه شديم که قبلا تير به پايشان خورده است.
سيد عباس، در عمليات فتح المبين در جبهه ي شوش، بر اثر انفجار نارنجک دشمن، شهيد مي شوند. ايشان وصيت کرده بودند که در بهشت زهراي تهران، دفن شوند که اين هم داستان جالبي دارد. در سال 1369 مسافرتي به تهران داشتيم، هر زور مي گفتند به بهشت زهرا برويم، مگر جايي بهتر از آن جا هست؟ آن روزها مصادف با عمليات بيت المقدس بود و شهيد زياد مي آوردند. در بهشت زهرا قدم مي زدند و مي گفتند: « من دوست دارم اگر شهيد شدم، مرا جايي دفن کنند که امام خميني(ره) قدم مبارکشان را گذاشته اند».
همين طور قدم زنان به مزار شهداي 72 تن رسيديم. شهيد گفت: « من واقعا دوست دارم اگر خدا منتي بر سرما نهاد و من شهيد شدم، همين جا نزديک شهداي هفت تير دفن شوم».
پس ازشهادت، قرار بود سيد را در قم دفن کنيم؛ اما وصيت نامه ي ايشان پيدا شد که وصيت کرده بودند او را در جوار شهداي 72 تن در بهشت زهرا به خاک بسپارند و جالب اين که يک جاي خالي هنوز آن جا بود و ايشان را در همان جا به خاک سپرديم.
منبع: کتاب حديث زندگي




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط