نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم يک باباي تاجري بود و پسري داشت به اسم ابراهيم. اين ابراهيم را فرستاده بودند مکتب. روزي که از مکتب برميگشت خانه، همين که از کنار قصر پادشاه رد شد، دست بر قضا، دختر پادشاه آمده بود کنار پنجره و ابراهيم يک نگاه دختره را ديد و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. حيران و سرگردان ماند و نميدانست چه کار کند. آرام آرام رفت خانه و مادرش تا ابراهيم را ديد، گفت چي شده؟ چرا رنگ و رو ندارد. و مثل کتک خوردههاست؟ هر چي پاپي ابراهيم شد، پسره لب باز نکرد، اما مادره که ميدانست حال پسرش برگشته، موي دماغش شد تا آخر سر ابراهيم تعريف کرد که دختر پادشاه را ديده و عاشقش شده و او بايد برود خواستگاري دختره. زن تاجر گفت بهتر است دهنش را بشورد. پادشاه به نوکري هم قبولش نميکند، تا چه رسد به اين که دختر بهاش بدهد.
ابراهيم حرفي نزد. پدرش که آمد، زنه گفت پسرش هوايي شده و دختر پادشاه را ميخواهد. تاجر خندهاش گرفت و گفت دور از بقيه، غلط کرده. بهتر است لال بميرد. پادشاه بو ببرد، نه خودش، کهتر و طايفهشان را از اين شهر بيرون ميکند. ابراهيم که ديد حرفش به گوش بابا و ننهاش نميرود، دود از سرش بلند شد و دل گرفته و دمغ و عنق برگشت مکتب، اما هوش و گوشش به درس نبرد و فکر و خيالش ميرفت پي دختره.
گذشت و گذشت تا تاجره عمرش را داد به شما. غم و غصهي ابراهيم يکي بود، شد دو تا. حالا لام تا کام حرف نميزد و چيزي هم نميخورد. صبح از خانه ميزد بيرون و تو کوچه و بازار ميگشت و تنگ غروب برميگشت. مادره هرچي به گوشش خواند که اين هم نشد زندگي که ولول بگردد. هرچي مادره زياد گفت، پسره کمتر شنيد. تا آخر سر زنه رفت و دائيهاي ابراهيم را آورد. شايد حرف آنها به خورد پسره برود. دائيها هرچي عز و چز کردند، يک گوش ابراهيم در بود و يکياش دروازه. گفتند انگشت رو هر دختري بگذارد، او را برايش ميگيرند، اما بايد اين پنبه را از گوشش بيرون بکند که دستش به دختر پادشاه برسد. ابراهيم هم لج کرد و گفت يا دختر پادشاه يا هيچ کي.
دائيها رفتند و گفتند پسره را به حال خودش بگذارند، اين هوش از سرش ميرود. يک روز نه، دو روزنه، يک ماه گذشت و حال و روز ابراهيم خوب که نشد هيچ، بدتر هم شد. دائيها ديدند پسره دارد از دستشان ميرود، آمدند و عقلشان را ريختند رو هم و گفتند پولي بهاش بدهند تا برود دنبال کار و کاسبي، شايد سرش که گرم شد، از سرش بيفتد. پسره را بردند گوشهاي و گفتند آنها را به قصر پادشاه راه نميدهند، چه رسد به اين که حرفشان را گوش کنند. اين صد تومن را بگيرد و برود براي خودش کار و کاسبي راه بيندازد. ابراهيم حرفي نزد و دائيها هم رفتند رد کار خودشان.
صبح که شد، ابراهيم صد تومن را برداشت و از خانه زد بيرون. رفت و رفت تا رسيد سر چهارسو و ديد مردم جمع شدهاند دور بابايي که معرکه گرفته. اين بابا هم کيسهاي را گذاشته وسط و سرش را بسته و جانوري تو کيسه وول ميخورد. از يکي پرسيد تو کيسه چي هست و آن يکي گفت اژدها، ابراهيم دقيقهاي تماشا کرد و تا راه افتاد برود رد کارش، کسي صداش زد. برگشت و از هرکي پرسيد کي باهاش کار داشته، هيچکي جواب نداد. دوباره راه افتاد که همان صدا را شنيد. حيران ماند که اين صدا از کجاست. خواست راه بيفتد، که اين بار صدا گفت بيا مرا از تو اين کيسه خلاص کن. فهميد اژدهاي تو کيسه صداش ميزند. رفت سراغ بابايي که معرکه گرفته بود، گفت اين کيسه را با حيوان توش چند ميفروشد؟ معرکهگير گفت صد تومن، ابراهيم پولش را داد و کيسه را گرفت و زود سرش را باز کرد. اژدها زد بيرون. مردم از ترس جانشان فلنگ را بستند و حالا ندو، کي بدو. جيغ و دادي هم راه انداخته بود که آن سرش ناپيدا. خيال ميکردند اژدها همين الان هم خودشان را ميخورد و هم خانه و زندگيشان را نيست و نابود ميکند.
اژدها اين دفعه به ابراهيم گفت بغلش کند. پسره حالا از حيوان نميترسيد و زود دست انداخت دور کمر اژدها که حيوان يکهو شد کبوتري و نشست تو دست پسره و بهاش گفت ببردش خانه. ابراهيم تا راه افتاد که برود، مردم کله شدند پشت سرش و ابراهيم هم زود رفت خانه. مادرش پرسيد چه کار کرده؟ گفت اژدهايي خريده. کبوتر را گذاشت زمين. کبوتره چرخي زد و شد اژدها، حيوان تاتيتاتي کرد و دور حياط چرخيد. مادره هول برش داشت و دويد خانهي برادرهايش تا بيايند و ببينند اين پسره زده به سرش و رفته اژدها خريده. دائيها زدند تو سر خودشان و آمدند و ديدند بعله، ابراهيم نشسته کنج حياط و اژدها هم دارد براي خودش گردش ميکند. جرأت نکردند بيايند جلو و از دور بنا گذاشتند به داد و فرياد که مگر عقل به کلهاش نيست که پول پاي اين حيوان داده. اگر نفس حيوان به او بگيرد، خاکسترش ميکند. بهتر است ببردش بيابان و ولش کند و بيايد.
حرف دائيها به گوش ابراهيم باد بود، همان طور که حرف ابراهيم هم به گوش آنها نميرفت. آخر سر دائيها صد تومن بهاش دادند و گفتند برود کار و کاسبي درستي براي خودش راه بيندازد. تا ابراهيم پول را گرفت و دائيها رفتند، اژدها آرام بهاش گفت فردا ميرود فلان کوچه، يک بابايي هست که تولهي زردي دارد. آن توله را به هر قيمتي گفت، ميخرد. ابراهيم قبول کرد و فردا، کلهي سحر زد بيرون و رفت کوچهاي که اژدها گفته بود. ديد مردم دور تولهي زردي جمع شدهاند و صاحبش زنجيرش را گرفته تو دست. از يارو پرسيد تولهاش را چند ميفروشد؟ طرف گفت صد تومن، ابراهيم پولش را داد و توله را خريد. ابراهيم از جلو و توله پشت سرش برگشتند خانه. مادره تا ديد پسره اين دفعه هم جک و جانور با خودش آورده، جيغ و ويغش رفت هوا و حالا تو سر خودش نزن، کي بزن. خوب که گريه کرد، باز رفت سراغ دائيهاي پسره و آنها آمدند و و بنا کردند نصيحت ابراهيم و آخرسر صد تومن به پسره دادند و رفتند. اژدها به پسره گفت امروز برود فلان ميدان. يک بندهي خدايي گربهي سياه کوچولويي دارد. گربه را بخرد و بياورد.
ابراهيم رفت همان ميدان و ديد اينجا هم چند نفر دور گربهاي نشستهاند. صد تومن داد و گربه را خريد و با خودش آورد. مادره تا ديد پسره گربه به بغل آمد، سري تکان داد و فهميد نصيحتش به گوش اين پسره نميرود، رفت گوشهاي نشست و به حال خودش و بخت سياهش گريه کرد.
از آن طرف کبوتر به ابراهيم گفت ديگر فايده ندارد تو اين خانه بمانند. بروند رد کار خودشان تا ببينند چي پيش ميآيد. آفتاب که زد و دنيا را روشن کرد، ابراهيم کبوتره را گرفت بغل و خودش از جلو و توله و گربه از پشت سرش راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به راهي. کبوتر به ابراهيم گفت: «امروز تو اين راه سه تا قلندر ميبيني، من ميشوم عصايي و تو مرا بگير به دستت. قلندرها تا برسند، عصا چشمشان را ميگيرد و ميخواهند عصا را بخرند. تو بفروشش، اما هفت قدم که رفتي، بگو چغوندوز! بزن تو سر اين قلندر، مبادا فراموش کني يا دير بگويي.»
ابراهيم قبول کرد و کبوتر چرخي زد شد عصاي خوشگلي، ابراهيم عصا را گرفت و چند قدم نرفته بود که قلندري از راه رسيد و با ابراهيم خوش و بش کرد و تا عصا را ديد، آن قدر ازش تعريف کرد که ابراهيم گفت قابلي ندارد. قلندر عصا را گرفت و دست کرد تو توبرهاش و انگشتري بيرون آورد و گفت به جاي عصا، اين انگشتر را بگيرد. ابراهيم گفت انگشتر به چه دردش ميخورد؟! نه زن دارد و نه دختري که اين انگشتر را بهاش بدهد. قلندر گفت: «پسرجان! اين انگشتر حضرت سليمان است. خاصيتش هم اين است که تا اين انگشتر را به انگشتت بکني و بچرخانياش و بگويي به حق مهر سليمان پيغمبر، هشام ديو با چهار تا ديو همراهش حاضر ميشود و هرچي بخواهي برايت حاضر ميکند.»
ابراهيم انگشتر را گرفت و از قلندر جدا شد و هنوز هفت قدم نرفته بود، گفت: «چغوندوز! بزن گردن اين قلندر را.»
يکهو عصا شد شمشير و گردن قلندر را زد و دوباره شد عصا و برگشت تو دست ابراهيم. راه افتادند و همينطور که ميرفتند، رسيدند به قلندر دومي. حسابي چاق سلامتي کردند و از حال و کار هم پرسيدند. اين يکي قلندر هم چشم از عصا برنمي داشت. آخر سر به ابراهيم گفت عصا را بهاش بفروشد. اين را گفت و دست کرد تو توبره و کيسهاي بيرون آورد و گفت اين هم عوض عصا. ابراهيم ازش پرسيد اين کيسهاش چه خاصيتي دارد؟ قلندر گفت: «اين انبان حضرت سليمان است. هروقت غذايي خواستي، دست ميکني تو انبان و ميگويي به حق مهر سليمان پيغمبر، غذايي که خواسته باشي، از انبان ميآيد بيرون.»
ابراهيم با قلندر خداحافظي کرد و راه افتاد. هنوز هفت قدم نرفته بود که گفت:
«چغوندوز! بزن گردن اين قلندر را.»
عصا شد شمشير و سر قلندر را انداخت و برگشت تو دست ابراهيم و شد عصا. ابراهيم که حالا خوش خوشانش ميشد و فکر ميکرد به همه چيز رسيده، راه افتاد و رفت تا قلندر سومي هم رسيد. اين يکي هم که دلش لک زده بود که صاحب عصاي پسره بشود، عصا را گرفت و عوضش ميخ طويلهاي بهاش داد. ابراهيم گفت: «گل مولا! ميبيني که من پياده ميروم. اسب ندارم که ميخ طويله به دردم بخورد؟»
قلندر گفت: «پسرجان! اين ميخ طويله مال اسب نيست. ميخ حضرت سليمان است. هرجا بزنياش به زمين و بگويي به مهر سليمان پيغمبر، در جا قصري ساخته ميشود که تو دنيا به بزرگي و خوشگلياش نيست.»
ابراهيم قبول کرد و سر و صورت قلندر را بوسيد و راه افتاد. هنوز هفت قدم نرفته بود، گفت: «چغوندوز! بزن گردن اين قلندر را.»
عصا اين دفعه هم شمشير شد و گردن آن بيچاره را زد و دوباره عصا شد و برگشت تو دست ابراهيم. راهشان را گرفتند و رفتند. رفتند و رفتند تا تنگ غروب رسيدند به بياباني که نه آب بود و نه آباداني. عصا چرخي زد و شد اژدها و به ابراهيم گفت بهتر است اين جا بمانند و شب را صبح کنند. ابراهيم قبول کرد و دست کرد تو انبان و غذايي بيرون آورد و خوردند و همين که دراز کشيدند تا بخوابند، اژدها رو کرد به ابراهيم و گفت: «تو ميداني اين توله و گربه، پريزادند و رفتهاند تو جلد سگ و گربه؟»
اين را گفت و به توله و گربه دستور داد از جلدشان بيايند بيرون. يکهو دو غلام قرمزپوش و خنجر به دست از جلد توله و گربه بيرون آمدند و دست به سينه، جلو ابراهيم ايستادند. اژدها باز هم چرخي زد و شد دختري که تو خوشگلي لنگه نداشت. ابراهيم تا دختره را ديد، يک دل نه، صد دل عاشقش شد. اما دختره گفت: «ابراهيم! شرم و حيات کجا رفته؟ چشمت را درويش کن. من زن پسرعمويم هستم. هفت سال است که هشام ديو مرا طلسم کرده. وقتي تو انگشتر را گرفتي، طلسم باطل شد و حالا من آزادم و ميخواهم بروم سر خانه و زندگيام. تازه مگر تو عاشق دختر پادشاه نبودي؟»
ابراهيم گفت: «راستش بودم. اما تا تو را ديدم، روح از بدنم رفت.»
دختره خنديد و گفت: «گره اين کار به دست هشام باز ميشود.»
دختر پريزاد چند تار مويش را به ابراهيم داد و گفت هروقت گرهي به کارش افتاد و راه پس و پيش نداشت، يک تار موي او را آتش بزند تا در جا حاضر بشود. اين را گفت و چرخي زد و شد کبوتري و رفت هوا. ابراهيم که از رفتن دختره دلش گرفته بود، انگشتر را کرد به انگشت و چرخاندش و گفت به حق مهر سليمان پيغمبر، يکهو زمين از هم باز شد و پنج تا نره ديو زدند بيرون. ديوي که از بقيه گندهتر بود، پا کوبيد به زمين و آمد جلو ابراهيم ايستاد. پسره گفت: «بايد بروي و قصر دختر فلان پادشاه را با دختره بياري اينجا. مواظب هم باش که به دختره آسيبي نرسد.»
ديو تعظيم کرد و هر پنج تا ديو تنوره کشيدند و رفتند هوا و ابراهيم به خودش نيامده بود که رسيدند به شهر، زود قصر را از جا کندند و حرکت کردند. وقتي با قصر و دختره رسيدند، ابراهيم هنوز حيران و مات بود. قصر را گذاشتند زمين و رفتند خدمت ابراهيم. پسره ديوها را مرخص کرد و راه افتاد و رفت تو قصر، ديد دختره رو تخت خوابيده. يک لاله بالاي سرش روشن بود و يکي هم پائين پا. ابراهيم ذوقزده دختر پادشاه را نگاه ميکرد که يکهو دختره بيدار شد و گفت: «تو کي هستي؟ تو قصر من چه کار ميکني؟»
ابراهيم گفت: «پاشو نگاه کن و بين خودت کجا هستي؟»
دختره هراسان و سراسيمه پا شد و از پنجره نگاه کرد و ديد دوروبر قصرش بر بياباني است که نه آبي به چشم ميآيد، نه آباداني، هول برش داشت و با خودش گفت اين چه کاري است؟ خواب است يا جادو؟
از آن طرف، صبح که شد، کاسبهاي دوروبر قصر دختر پادشاه آمدند در دکانشان را باز کنند که ديدند به جاي قصر دختره، گودال بزرگي مانده و از قصر خبري نيست. عقل از سرشان پريد و دويدند به پادشاه خبر دادند که بلند شو بيا ببين که دخترت را با قصرش بردهاند. پادشاه که نزديک بود پس بيفتد، هاج و واج مانده بود که قصر به آن بزرگي را کي برده و حالا کجاست؟ زود دستور داد جارچيها تو شهر جار بزنند هرکي خبري از دختر يا قصر بياورد، هرچي بخواهد، بهاش ميدهد. جارچيها شب و روز تو کوچه و بازار گشتند و مردم را خبر کردند. مردم مانده بودند که قصر به آن بزرگي، مگر سوزن بوده که شب برش دارند و ببرندش؟ هيچ خبري پيدا نکردند، تا آخر سر پيرزني که اوستاي دو به هم زني و فتنهگري بود، رفت پيش پادشاه و گفت صندوقي بسازد که بتواند رو هوا پرواز کند، با اين صندوق، نه تنها دختره را ميگيرد، خودش و قصر را برميگرداند سر جاي اولش.
پادشاه نجارهاي شهر را خواست و گفت بايد صندوقي را که پيرزنه خواسته، بايد برايش بسازند. يا اين کار را ميکنند يا گردن همهشان را ميزند و مال و منالشان را ميگيرد. نجارها تا حرف پادشاه را شنيدند، ماندند که چه کار کنند. کي ميتواند چنين صندوقي بسازد؟ عقلشان را ريختند رو هم و آخر سر جعبه را ساختند و بردند خدمت پادشاه. پيرزنه سوار صندوق شد و رفت هوا. اين طرف گشت، آن طرف گشت و از اين بيابان به آن بيابان رفت تا عاقبت وسط بياباني، قصري ديد که کنارش فقط يک درخت توسري خورده بود و همه جا سنگ و خاک خالي بود. به خودش گفت زدي به خال. اين قصر دختره است.
پيرزنه دورتر از قصر نشست رو زمين و عصا به دست راه افتاد به طرف قصر. وقتي رسيد، ابراهيم رفته بود شکار و سگ و گربه هم داشتند جلو قصر نگهباني ميدادند که ديدند پيرزنه ميآيد. زود دست گذاشتند رو خنجرشان و گفتند جلو نيايد، وگرنه خونش را ميريزند. پيرزنه هرچي عز و چز کرد، به خوردشان نرفت. دختر پادشاه سر و صداشان را شنيد و آمد پشت پنجره، ببيند چي شده. تا پيرزنه را ديد، بو برد آمده تا ببردش. زود قربان صدقهاش رفت که تو کجا، اين جا کجا؟ کدام بلاگرفتهي بي رحم تو را آورده تو اين بر بيابان؟ اين را گفت و بهاش گفت بيايد بالا. سگ و گربه هم جرأت نکردند حرفي بزنند. پيرزنه هن و هني کرد و از پلهها رفت بالا. همين که با هم تنها شدند، رو کرد به دختره و گفت از وقتي پدرش شنيده که دختر و قصرش را بردهاند، يک چشمش اشک است، يک چشمش خون. آنقدر گفت و گفت تا خودش را تو دل دختره جا کرد. سر دختره را گرفت و چسباند به سر خودش و هر دو زارزار گريه کردند. خوب که اشک ريختند و دل دختره آرام گرفت، ازش پرسيد چه طور قصرش آمده اين جا؟ دختر گفت هيچي نميداند کار ديو بوده يا پري. فقط ميداند پسرهاي به اسم ابراهيم که خاطر خواهش شده، آوردهاش اين جا.
پيرزنه به دختر پادشاه ياد داد که از زير زبان پسره در بيارد که چه کار کرده قصر آمده اينجا. اين را گفت و رفت سري به صندوقش بزند. تنگ غروب ابراهيم برگشت و آهويي را که شکار کرده بود، داد کباب کردند و شام را که خوردند، پيرزنه برگشت. ابراهيم تا چشمش به اين غريبه افتاد، رو کرد به دختره و گفت اين کي هست و چرا آمده اين جا؟ دختره زبان ريخت و گفت پيرزن بي چارهاي و تو بيابان مانده و امشب بهاش جا داده. ابراهيم با اين که راضي نبود، قبول کرد امشب آنجا بماند. شامي هم بهاش دادند و فرستادندش به اتاقي که بخوابد.
دختر پادشاه شب آن قدر دلبري کرد و عشوه آمد و زبان ريخت تا از زير زبان ابراهيم درآورد که همه چي کار انگشتر بوده. دختره انگشتر را گرفت و نگاهش کرد و گذاشتش رو تاقچه و خوابيدند. دختره خودش را به خواب زد و صبر کرد تا خواب ابراهيم سنگين شد. وقتي مطمئن شد پسره خوابيده، بلند شد و انگشتر را به انگشتش کرد و گفت: «به حق مهر سليمان پيغمبر.»
زمين دهن باز کرد و پنج تا نره ديو آمدند بيرون. دختره رو به هشام کرد و گفت: «پدرت را ميسوزانم و روزگارت را سياه ميکنم، مگر اين که قصر را برگرداني سر جاي اولش.»
ديوها که ترسيده بودند، کت و کول ابراهيم را بستند و از قصر پرتش کردند بيرون و قصر را برداشتند و رفتند به طرف شهر و آن را گذاشتند سر جاي خودش. اين دفعه که کاسبها آمدند در دکانشان را باز کنند، ديدند قصر برگشته سر جاي اولش و انگار نه انگار که تکان خورده. زود رفتند و به پادشاه خبر دادند. پادشاه سراسيمه آمد ديدن دخترش و وقتي ديد چهار ستون بدنش سالم است، دستور داد شهر را چراغاني کنند و جشن بگيرند. اما چشمش ترسيده بود و زود رمال باشي را خواست و بهاش گفت سر کتاب باز کند و ببيند چه طور قصر دخترش را بردهاند و دوباره برش گرداندهاند. رمال باشي نشست و رمل انداخت و به پادشاه خبر داد اين کار ديو و پري است. اگر صد دفعه قصر را برگردانند، باز ديو و پري دختره و قصر را ميبرند.
دختر پادشاه و قصرش را اين جا داشته باشيد و بشنويد از ابراهيم و سگ و گربه. سگ و گربه وقتي ديدند ديوها اربابشان را بستند و انداختند بيرون و رفتند تو هوا، رو زمين راه افتادند و دويدند به طرف شهر و ديدند موشها تپهي بزرگي را سوراخ کردهاند و شهري درست و حسابي براي خودشان ساختهاند. گربه رو کرد به سگ و گفت: «فايده ندارد من و تو برويم شهر، پاي ما به شهر برسد، بچهها سنگ و چوب برميدارند و ناکارمان ميکنند. بيا به اين موشها زور بياوريم تا آنها بروند و انگشتر را بياورند.»
سگ قبول کرد و هر دو افتادند به جان سوراخ موشها. سوراخها را کندند و دسته دسته موش گرفتند و خوردند. موشها زود پادشاهشان را خبر کردند که به داد ما برس که سگ و گربهاي آمدهاند و دارند لشکرت را نيست و نابود ميکنند. پادشاه چند موش را فرستاد پيش سگ و گربه که بيايند و بگويند چه مرضي دارند و موشها چه کار کردهاند که اين طور لت و پارشان ميکنند. سگ و گربه رفتند و همه چيز را مو به مو براي پادشاه موشها تعريف کردند. پادشاه به موشها دستور داد بروند و شهر را بگردند و انگشتر را براي سگ و گربه بياورند.
موشها يک کله ريختند تو شهر و به هر سوراخ و سنبهاي سرکشيدند. همهي موشها رفتند بودند، جز دو تا موش که يکي کور بود و آن يکي لنگ. موش لنگ به موش کور گفت بهتر است با هم بروند. هم فال است و هم تماشا. خدا را چه ديدي، شايد کاري از دستشان ساخته بود. موش کور و موش لنگ با همراه افتادند و رسيدند به شهر و دست بر قضا يک راست رفتند به قصر دختر پادشاه و ديدند دختره رو تخت طلا خوابيده. موش کور گوش داد به نفسهاي دختره و به رفيقش گفت: «ببين انگشتر زير زبان دختره است. گذاشتهاش زير زبانش که دست کسي بهاش نرسد. تو برو آشپزخانه، بين تنباکو آب کردهاند يا نه. اگر آب کردهاند، دمت را بزند توش و بيا.»
موش لنگ چالاق چولوق رفت و ديد يک کاسه تنباکو آب کردهاند. دمش را تو تنباکو چرخاند و برگشت و دم نازکش را فرو کرد تو دماغ دختر پادشاه. دختره هولي از خواب پريد و عطسهاي کرد و انگشتر از دهنش افتاد بيرون. موش لنگ انگشتر را تو هوا قاپيد و تا دختره به خودش بيايد، از اتاق زد بيرون و با موش کور از دروازهي قصر گذشتند و راه افتادند به طرف شهر خودشان. از آن طرف لشکر موشها دسته دسته برميگشتند پيش پادشاه و ميگفتند کاري نکردهاند. پادشاه بالاي تپه ايستاده بود و ديد موش کور و موش لنگ همين طور با هم بازي ميکنند و ميآيند و انگشتر را هم آوردهاند. به موشها سرکوفت زد که آنها دست خالي برگشتند، ولي اين دو تا کور و لنگ انگشتر را پيدا کردهاند. موش کور و لنگ آمدند و انگشتر را به پادشاه دادند و گفتند چه کار کردهاند تا رسيدهاند به انگشتر و از دهن دختره درش آوردهاند.
پادشاه انگشتر را داد به سگ و گربه و آنها راهشان را گرفتند و رفتند تا برسند به ابراهيم و کار اربابشان را روبه راه کنند. سر راهشان رسيدند به دريا. گربه رو کرد به سگ و گفت انگشتر را بدهد به او، سگ گفت مگر چه فرقي دارد؟ گربه گفت اين طور خاطر جمع ميروند. سگ انگشتر را داد به گربه. گربه هم گذاشتش تو دهن و پشت سگ سوار شد و زدند به آب. رفتند و رفتند تا رسيدند وسط دريا، آنجا يکهو انگشتر از دهن گربه افتاد تو آب و يک ماهي که همان نزديکي بود، خوردش و رفت ته دريا. سگ و گربه از آب زدند بيرون و نشستند رو ساحل و زدند زير گريه. پيرمرد ماهيگيري از آنجا ميگذشت و نگاه کرد و ديد دو تا جانور نشستهاند و چه اشکي ميريزند. به خيالش گشنهاند. قلاب ماهيگيرياش را انداخت تو آب و از قضاي روزگار، همان ماهي به قلابش افتاد که انگشتر را خورده بود. ماهي را گرفت و پرت کرد جلو سگ و گربه. هر دو افتادند به جان ماهي و شکمش را پاره کردند و تا انگشتر را ديدند، آن را گرفتند و در رفتند. ماهيگير پي برد چي گير جانورها افتاد و سر گذاشت پي آنها، اما هرچي رفت و رفت، نتوانست به آنها برسد. سگ و گربه رسيدند بالاي سر ابراهيم و ديدند آن قدر تقلا کرده، نفسش به شماره افتاده. زود طنابها را پاره کردند و تا پسره نشست، انگشتر را گذاشتند تو دستش. ابراهيم آن را کرد به انگشتش و گفت: «به حق مهر سليمان پيغمبر.»
يکهو زمين باز شد و همان پنج نره ديو زدند بيرون. ابراهيم رو کرد به هشام و گفت: «حالا مرا ميبندي؟ پدرت را طوري بسوزانم که از کردهات پشيمان بشوي.»
هشام گفت: «اين انگشتر به انگشت هرکي باشد، ما به فرمانش کار ميکنيم. الان هم هر چي دستور بدهي، به فرمان تو هستيم. آن وقت هم انگشتر به انگشت دختره بود.»
ابراهيم دستور داد بروند و دختره را با قصرش بيارند. ديوها تنوره کشيدند و رفتند هوا. کاسبها همه سرشان به کارشان بود که ديدند قصر دختر پادشاه يکهو رفت هوا. دويدند و به پادشاه خبر دادند که قصر دخترش دوباره پرواز کرد و رفت. پادشاه ماتم گرفت و گفت بروند همان پيرزنه را بياورند. پيرزنه را آوردند. پادشاه بهاش گفت بايد برود و عين دفعهي قبل، دختره را بيارد. پيرزنه افتاد به تته پته و گفت اين پسره از دستش زخم خورده و اگر ببيندش، گردنش را ميزند. پادشاه گوشش بدهکار نبود و گفت بايد برود. اگر نرود، آتشش ميزند. پيرزنه ناچار راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به قصر دختره. ابراهيم رفته بود شکار و سگ و گربه هم از جلدشان آمده بودند و با لباس قرمز، خنجر به دست نگهباني ميدادند. تا پيرزنه را ديدند، رفتند جلو و گفتند برگردد، والا سرش را ميزنند. هرچه پيرزنه عز و چز کرد، به گوشش نرفت و گفتند بايد اينجا بماند تا اربابشان برگردد. پيرزنه ايستاد تا هوا تاريک شد و ابراهيم برگشت و تا چشمش افتاد به عجوزه، با خودش گفت خيال کرده که اين دفعه هم ميتواند کلاه سرم بگذارد.
بلايي سرش ميآورم که از آمدنش پشيمان بشود. آهويي را که شکار کرده بود، برد به قصر و کباب کردند و خوردند. خستگياش که در رفت، گفت پيرزنه را بيارند. نامهاي به پادشاه نوشت و گفت اگر هزار بار بفرستد دنبال دخترش و ببردش، هزار و يک بار او را برميگرداند. اگر قبول ميکند که دخترش پيش او بماند که هيچ، اما اگر سر جنگ دارد، بيايد که او آمادهي جنگ است.
نامه را که تمام کرد، گوش و دماغ پيرزنه را بريد و بهاش گفت نامه را ببرد براي پادشاه. پيرزنه سوار صندوقش شد و برگشت به قصر، پادشاه که ديد پسره برايش شاخ و شانه کشيده، لشکرش را آماده کرد و راه افتاد. پسره به شکار نرفت تا ببيند پادشاه چه کار ميکند. پشت بام قصر قدم ميزد که ديد لشکر پادشاه از دور ميآيد. اول سگ و گربه را خبر کرد و بعد موي دختر پريزاد را آتش زد. دختره در جا حاضر شد و پسره بهاش خبر داد که چي پيش آمده. دختر بهاش دلداري داد که خيالش راحت باشد. آنقدر ديو و پري ميآورد که لشکر اين پادشاه را تکه تکه کنند. زود انگشتري را که به انگشتش بود، چرخاند و به مهر سليمان پيغمبر قسمش داد. زمين باز شد و پنج نره ديو بيرون زدند و در چشم به هم زدني، لشکر ديو و پري را حاضر کردند.
لشکر پادشاه رسيد. از اين طرف هم در بيابان از ديو و پري جاي سوزن انداختن نيست. هر دو لشکر نزديک بود به جان هم بيفتند که دختر پريزاد به هشام گفت بايد کاري کند که خون کسي به زمين نريزد. بهاش سفارش کرد که پادشاه را با اسبش بردارد و ببرد به آسمان و آنجا بهاش بگويد رضا بدهد که دخترش زن ابراهيم بشود يا پرتش ميکند رو زمين تا تکهي بزرگش گوشش باشد. هشام زود از جا جنبيد و رفت هوا و پادشاه را با اسبش برد و هرچه را دختره بهاش گفته بود، به پادشاه حالي کرد. پادشاه اول به عز و چز افتاد، اما هشام گفت اين حرفها را بگذارد کنار و بگويد براي ابراهيم چه کار ميکند. دخترش را به پسره ميدهد يا نه. پادشاه قبول کرد و هشام بردش طرف قصر. دختر پريزاد زود رفت تو جلد اژدها و جلو در قصر ايستاد. پادشاه و هشام که رسيدند، اژدها نفسش را به طرف پادشاه انداخت و او از ترس جانش چسبيد به هشام و التماس کرد کاري کند که جانش در امان باشد.
هشام پادشاه را برد قصر دخترش و آنجا دختره را براي ابراهيم عقد کرد و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. جشن و بزن و بکوب که تمام شد، پادشاه رو کرد به دخترش و گفت اين جا ميماند يا همراهش برميگردد شهر؟ دختره گفت آن جا پيش شوهرش ميماند. چون جاي خوبي است. پادشاه هم لشکرش را برداشت و برگشت شهر. ابراهيم و دختره به خير و خوشي با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
ابراهيم حرفي نزد. پدرش که آمد، زنه گفت پسرش هوايي شده و دختر پادشاه را ميخواهد. تاجر خندهاش گرفت و گفت دور از بقيه، غلط کرده. بهتر است لال بميرد. پادشاه بو ببرد، نه خودش، کهتر و طايفهشان را از اين شهر بيرون ميکند. ابراهيم که ديد حرفش به گوش بابا و ننهاش نميرود، دود از سرش بلند شد و دل گرفته و دمغ و عنق برگشت مکتب، اما هوش و گوشش به درس نبرد و فکر و خيالش ميرفت پي دختره.
گذشت و گذشت تا تاجره عمرش را داد به شما. غم و غصهي ابراهيم يکي بود، شد دو تا. حالا لام تا کام حرف نميزد و چيزي هم نميخورد. صبح از خانه ميزد بيرون و تو کوچه و بازار ميگشت و تنگ غروب برميگشت. مادره هرچي به گوشش خواند که اين هم نشد زندگي که ولول بگردد. هرچي مادره زياد گفت، پسره کمتر شنيد. تا آخر سر زنه رفت و دائيهاي ابراهيم را آورد. شايد حرف آنها به خورد پسره برود. دائيها هرچي عز و چز کردند، يک گوش ابراهيم در بود و يکياش دروازه. گفتند انگشت رو هر دختري بگذارد، او را برايش ميگيرند، اما بايد اين پنبه را از گوشش بيرون بکند که دستش به دختر پادشاه برسد. ابراهيم هم لج کرد و گفت يا دختر پادشاه يا هيچ کي.
دائيها رفتند و گفتند پسره را به حال خودش بگذارند، اين هوش از سرش ميرود. يک روز نه، دو روزنه، يک ماه گذشت و حال و روز ابراهيم خوب که نشد هيچ، بدتر هم شد. دائيها ديدند پسره دارد از دستشان ميرود، آمدند و عقلشان را ريختند رو هم و گفتند پولي بهاش بدهند تا برود دنبال کار و کاسبي، شايد سرش که گرم شد، از سرش بيفتد. پسره را بردند گوشهاي و گفتند آنها را به قصر پادشاه راه نميدهند، چه رسد به اين که حرفشان را گوش کنند. اين صد تومن را بگيرد و برود براي خودش کار و کاسبي راه بيندازد. ابراهيم حرفي نزد و دائيها هم رفتند رد کار خودشان.
صبح که شد، ابراهيم صد تومن را برداشت و از خانه زد بيرون. رفت و رفت تا رسيد سر چهارسو و ديد مردم جمع شدهاند دور بابايي که معرکه گرفته. اين بابا هم کيسهاي را گذاشته وسط و سرش را بسته و جانوري تو کيسه وول ميخورد. از يکي پرسيد تو کيسه چي هست و آن يکي گفت اژدها، ابراهيم دقيقهاي تماشا کرد و تا راه افتاد برود رد کارش، کسي صداش زد. برگشت و از هرکي پرسيد کي باهاش کار داشته، هيچکي جواب نداد. دوباره راه افتاد که همان صدا را شنيد. حيران ماند که اين صدا از کجاست. خواست راه بيفتد، که اين بار صدا گفت بيا مرا از تو اين کيسه خلاص کن. فهميد اژدهاي تو کيسه صداش ميزند. رفت سراغ بابايي که معرکه گرفته بود، گفت اين کيسه را با حيوان توش چند ميفروشد؟ معرکهگير گفت صد تومن، ابراهيم پولش را داد و کيسه را گرفت و زود سرش را باز کرد. اژدها زد بيرون. مردم از ترس جانشان فلنگ را بستند و حالا ندو، کي بدو. جيغ و دادي هم راه انداخته بود که آن سرش ناپيدا. خيال ميکردند اژدها همين الان هم خودشان را ميخورد و هم خانه و زندگيشان را نيست و نابود ميکند.
اژدها اين دفعه به ابراهيم گفت بغلش کند. پسره حالا از حيوان نميترسيد و زود دست انداخت دور کمر اژدها که حيوان يکهو شد کبوتري و نشست تو دست پسره و بهاش گفت ببردش خانه. ابراهيم تا راه افتاد که برود، مردم کله شدند پشت سرش و ابراهيم هم زود رفت خانه. مادرش پرسيد چه کار کرده؟ گفت اژدهايي خريده. کبوتر را گذاشت زمين. کبوتره چرخي زد و شد اژدها، حيوان تاتيتاتي کرد و دور حياط چرخيد. مادره هول برش داشت و دويد خانهي برادرهايش تا بيايند و ببينند اين پسره زده به سرش و رفته اژدها خريده. دائيها زدند تو سر خودشان و آمدند و ديدند بعله، ابراهيم نشسته کنج حياط و اژدها هم دارد براي خودش گردش ميکند. جرأت نکردند بيايند جلو و از دور بنا گذاشتند به داد و فرياد که مگر عقل به کلهاش نيست که پول پاي اين حيوان داده. اگر نفس حيوان به او بگيرد، خاکسترش ميکند. بهتر است ببردش بيابان و ولش کند و بيايد.
حرف دائيها به گوش ابراهيم باد بود، همان طور که حرف ابراهيم هم به گوش آنها نميرفت. آخر سر دائيها صد تومن بهاش دادند و گفتند برود کار و کاسبي درستي براي خودش راه بيندازد. تا ابراهيم پول را گرفت و دائيها رفتند، اژدها آرام بهاش گفت فردا ميرود فلان کوچه، يک بابايي هست که تولهي زردي دارد. آن توله را به هر قيمتي گفت، ميخرد. ابراهيم قبول کرد و فردا، کلهي سحر زد بيرون و رفت کوچهاي که اژدها گفته بود. ديد مردم دور تولهي زردي جمع شدهاند و صاحبش زنجيرش را گرفته تو دست. از يارو پرسيد تولهاش را چند ميفروشد؟ طرف گفت صد تومن، ابراهيم پولش را داد و توله را خريد. ابراهيم از جلو و توله پشت سرش برگشتند خانه. مادره تا ديد پسره اين دفعه هم جک و جانور با خودش آورده، جيغ و ويغش رفت هوا و حالا تو سر خودش نزن، کي بزن. خوب که گريه کرد، باز رفت سراغ دائيهاي پسره و آنها آمدند و و بنا کردند نصيحت ابراهيم و آخرسر صد تومن به پسره دادند و رفتند. اژدها به پسره گفت امروز برود فلان ميدان. يک بندهي خدايي گربهي سياه کوچولويي دارد. گربه را بخرد و بياورد.
ابراهيم رفت همان ميدان و ديد اينجا هم چند نفر دور گربهاي نشستهاند. صد تومن داد و گربه را خريد و با خودش آورد. مادره تا ديد پسره گربه به بغل آمد، سري تکان داد و فهميد نصيحتش به گوش اين پسره نميرود، رفت گوشهاي نشست و به حال خودش و بخت سياهش گريه کرد.
از آن طرف کبوتر به ابراهيم گفت ديگر فايده ندارد تو اين خانه بمانند. بروند رد کار خودشان تا ببينند چي پيش ميآيد. آفتاب که زد و دنيا را روشن کرد، ابراهيم کبوتره را گرفت بغل و خودش از جلو و توله و گربه از پشت سرش راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به راهي. کبوتر به ابراهيم گفت: «امروز تو اين راه سه تا قلندر ميبيني، من ميشوم عصايي و تو مرا بگير به دستت. قلندرها تا برسند، عصا چشمشان را ميگيرد و ميخواهند عصا را بخرند. تو بفروشش، اما هفت قدم که رفتي، بگو چغوندوز! بزن تو سر اين قلندر، مبادا فراموش کني يا دير بگويي.»
ابراهيم قبول کرد و کبوتر چرخي زد شد عصاي خوشگلي، ابراهيم عصا را گرفت و چند قدم نرفته بود که قلندري از راه رسيد و با ابراهيم خوش و بش کرد و تا عصا را ديد، آن قدر ازش تعريف کرد که ابراهيم گفت قابلي ندارد. قلندر عصا را گرفت و دست کرد تو توبرهاش و انگشتري بيرون آورد و گفت به جاي عصا، اين انگشتر را بگيرد. ابراهيم گفت انگشتر به چه دردش ميخورد؟! نه زن دارد و نه دختري که اين انگشتر را بهاش بدهد. قلندر گفت: «پسرجان! اين انگشتر حضرت سليمان است. خاصيتش هم اين است که تا اين انگشتر را به انگشتت بکني و بچرخانياش و بگويي به حق مهر سليمان پيغمبر، هشام ديو با چهار تا ديو همراهش حاضر ميشود و هرچي بخواهي برايت حاضر ميکند.»
ابراهيم انگشتر را گرفت و از قلندر جدا شد و هنوز هفت قدم نرفته بود، گفت: «چغوندوز! بزن گردن اين قلندر را.»
يکهو عصا شد شمشير و گردن قلندر را زد و دوباره شد عصا و برگشت تو دست ابراهيم. راه افتادند و همينطور که ميرفتند، رسيدند به قلندر دومي. حسابي چاق سلامتي کردند و از حال و کار هم پرسيدند. اين يکي قلندر هم چشم از عصا برنمي داشت. آخر سر به ابراهيم گفت عصا را بهاش بفروشد. اين را گفت و دست کرد تو توبره و کيسهاي بيرون آورد و گفت اين هم عوض عصا. ابراهيم ازش پرسيد اين کيسهاش چه خاصيتي دارد؟ قلندر گفت: «اين انبان حضرت سليمان است. هروقت غذايي خواستي، دست ميکني تو انبان و ميگويي به حق مهر سليمان پيغمبر، غذايي که خواسته باشي، از انبان ميآيد بيرون.»
ابراهيم با قلندر خداحافظي کرد و راه افتاد. هنوز هفت قدم نرفته بود که گفت:
«چغوندوز! بزن گردن اين قلندر را.»
عصا شد شمشير و سر قلندر را انداخت و برگشت تو دست ابراهيم و شد عصا. ابراهيم که حالا خوش خوشانش ميشد و فکر ميکرد به همه چيز رسيده، راه افتاد و رفت تا قلندر سومي هم رسيد. اين يکي هم که دلش لک زده بود که صاحب عصاي پسره بشود، عصا را گرفت و عوضش ميخ طويلهاي بهاش داد. ابراهيم گفت: «گل مولا! ميبيني که من پياده ميروم. اسب ندارم که ميخ طويله به دردم بخورد؟»
قلندر گفت: «پسرجان! اين ميخ طويله مال اسب نيست. ميخ حضرت سليمان است. هرجا بزنياش به زمين و بگويي به مهر سليمان پيغمبر، در جا قصري ساخته ميشود که تو دنيا به بزرگي و خوشگلياش نيست.»
ابراهيم قبول کرد و سر و صورت قلندر را بوسيد و راه افتاد. هنوز هفت قدم نرفته بود، گفت: «چغوندوز! بزن گردن اين قلندر را.»
عصا اين دفعه هم شمشير شد و گردن آن بيچاره را زد و دوباره عصا شد و برگشت تو دست ابراهيم. راهشان را گرفتند و رفتند. رفتند و رفتند تا تنگ غروب رسيدند به بياباني که نه آب بود و نه آباداني. عصا چرخي زد و شد اژدها و به ابراهيم گفت بهتر است اين جا بمانند و شب را صبح کنند. ابراهيم قبول کرد و دست کرد تو انبان و غذايي بيرون آورد و خوردند و همين که دراز کشيدند تا بخوابند، اژدها رو کرد به ابراهيم و گفت: «تو ميداني اين توله و گربه، پريزادند و رفتهاند تو جلد سگ و گربه؟»
اين را گفت و به توله و گربه دستور داد از جلدشان بيايند بيرون. يکهو دو غلام قرمزپوش و خنجر به دست از جلد توله و گربه بيرون آمدند و دست به سينه، جلو ابراهيم ايستادند. اژدها باز هم چرخي زد و شد دختري که تو خوشگلي لنگه نداشت. ابراهيم تا دختره را ديد، يک دل نه، صد دل عاشقش شد. اما دختره گفت: «ابراهيم! شرم و حيات کجا رفته؟ چشمت را درويش کن. من زن پسرعمويم هستم. هفت سال است که هشام ديو مرا طلسم کرده. وقتي تو انگشتر را گرفتي، طلسم باطل شد و حالا من آزادم و ميخواهم بروم سر خانه و زندگيام. تازه مگر تو عاشق دختر پادشاه نبودي؟»
ابراهيم گفت: «راستش بودم. اما تا تو را ديدم، روح از بدنم رفت.»
دختره خنديد و گفت: «گره اين کار به دست هشام باز ميشود.»
دختر پريزاد چند تار مويش را به ابراهيم داد و گفت هروقت گرهي به کارش افتاد و راه پس و پيش نداشت، يک تار موي او را آتش بزند تا در جا حاضر بشود. اين را گفت و چرخي زد و شد کبوتري و رفت هوا. ابراهيم که از رفتن دختره دلش گرفته بود، انگشتر را کرد به انگشت و چرخاندش و گفت به حق مهر سليمان پيغمبر، يکهو زمين از هم باز شد و پنج تا نره ديو زدند بيرون. ديوي که از بقيه گندهتر بود، پا کوبيد به زمين و آمد جلو ابراهيم ايستاد. پسره گفت: «بايد بروي و قصر دختر فلان پادشاه را با دختره بياري اينجا. مواظب هم باش که به دختره آسيبي نرسد.»
ديو تعظيم کرد و هر پنج تا ديو تنوره کشيدند و رفتند هوا و ابراهيم به خودش نيامده بود که رسيدند به شهر، زود قصر را از جا کندند و حرکت کردند. وقتي با قصر و دختره رسيدند، ابراهيم هنوز حيران و مات بود. قصر را گذاشتند زمين و رفتند خدمت ابراهيم. پسره ديوها را مرخص کرد و راه افتاد و رفت تو قصر، ديد دختره رو تخت خوابيده. يک لاله بالاي سرش روشن بود و يکي هم پائين پا. ابراهيم ذوقزده دختر پادشاه را نگاه ميکرد که يکهو دختره بيدار شد و گفت: «تو کي هستي؟ تو قصر من چه کار ميکني؟»
ابراهيم گفت: «پاشو نگاه کن و بين خودت کجا هستي؟»
دختره هراسان و سراسيمه پا شد و از پنجره نگاه کرد و ديد دوروبر قصرش بر بياباني است که نه آبي به چشم ميآيد، نه آباداني، هول برش داشت و با خودش گفت اين چه کاري است؟ خواب است يا جادو؟
از آن طرف، صبح که شد، کاسبهاي دوروبر قصر دختر پادشاه آمدند در دکانشان را باز کنند که ديدند به جاي قصر دختره، گودال بزرگي مانده و از قصر خبري نيست. عقل از سرشان پريد و دويدند به پادشاه خبر دادند که بلند شو بيا ببين که دخترت را با قصرش بردهاند. پادشاه که نزديک بود پس بيفتد، هاج و واج مانده بود که قصر به آن بزرگي را کي برده و حالا کجاست؟ زود دستور داد جارچيها تو شهر جار بزنند هرکي خبري از دختر يا قصر بياورد، هرچي بخواهد، بهاش ميدهد. جارچيها شب و روز تو کوچه و بازار گشتند و مردم را خبر کردند. مردم مانده بودند که قصر به آن بزرگي، مگر سوزن بوده که شب برش دارند و ببرندش؟ هيچ خبري پيدا نکردند، تا آخر سر پيرزني که اوستاي دو به هم زني و فتنهگري بود، رفت پيش پادشاه و گفت صندوقي بسازد که بتواند رو هوا پرواز کند، با اين صندوق، نه تنها دختره را ميگيرد، خودش و قصر را برميگرداند سر جاي اولش.
پادشاه نجارهاي شهر را خواست و گفت بايد صندوقي را که پيرزنه خواسته، بايد برايش بسازند. يا اين کار را ميکنند يا گردن همهشان را ميزند و مال و منالشان را ميگيرد. نجارها تا حرف پادشاه را شنيدند، ماندند که چه کار کنند. کي ميتواند چنين صندوقي بسازد؟ عقلشان را ريختند رو هم و آخر سر جعبه را ساختند و بردند خدمت پادشاه. پيرزنه سوار صندوق شد و رفت هوا. اين طرف گشت، آن طرف گشت و از اين بيابان به آن بيابان رفت تا عاقبت وسط بياباني، قصري ديد که کنارش فقط يک درخت توسري خورده بود و همه جا سنگ و خاک خالي بود. به خودش گفت زدي به خال. اين قصر دختره است.
پيرزنه دورتر از قصر نشست رو زمين و عصا به دست راه افتاد به طرف قصر. وقتي رسيد، ابراهيم رفته بود شکار و سگ و گربه هم داشتند جلو قصر نگهباني ميدادند که ديدند پيرزنه ميآيد. زود دست گذاشتند رو خنجرشان و گفتند جلو نيايد، وگرنه خونش را ميريزند. پيرزنه هرچي عز و چز کرد، به خوردشان نرفت. دختر پادشاه سر و صداشان را شنيد و آمد پشت پنجره، ببيند چي شده. تا پيرزنه را ديد، بو برد آمده تا ببردش. زود قربان صدقهاش رفت که تو کجا، اين جا کجا؟ کدام بلاگرفتهي بي رحم تو را آورده تو اين بر بيابان؟ اين را گفت و بهاش گفت بيايد بالا. سگ و گربه هم جرأت نکردند حرفي بزنند. پيرزنه هن و هني کرد و از پلهها رفت بالا. همين که با هم تنها شدند، رو کرد به دختره و گفت از وقتي پدرش شنيده که دختر و قصرش را بردهاند، يک چشمش اشک است، يک چشمش خون. آنقدر گفت و گفت تا خودش را تو دل دختره جا کرد. سر دختره را گرفت و چسباند به سر خودش و هر دو زارزار گريه کردند. خوب که اشک ريختند و دل دختره آرام گرفت، ازش پرسيد چه طور قصرش آمده اين جا؟ دختر گفت هيچي نميداند کار ديو بوده يا پري. فقط ميداند پسرهاي به اسم ابراهيم که خاطر خواهش شده، آوردهاش اين جا.
پيرزنه به دختر پادشاه ياد داد که از زير زبان پسره در بيارد که چه کار کرده قصر آمده اينجا. اين را گفت و رفت سري به صندوقش بزند. تنگ غروب ابراهيم برگشت و آهويي را که شکار کرده بود، داد کباب کردند و شام را که خوردند، پيرزنه برگشت. ابراهيم تا چشمش به اين غريبه افتاد، رو کرد به دختره و گفت اين کي هست و چرا آمده اين جا؟ دختره زبان ريخت و گفت پيرزن بي چارهاي و تو بيابان مانده و امشب بهاش جا داده. ابراهيم با اين که راضي نبود، قبول کرد امشب آنجا بماند. شامي هم بهاش دادند و فرستادندش به اتاقي که بخوابد.
دختر پادشاه شب آن قدر دلبري کرد و عشوه آمد و زبان ريخت تا از زير زبان ابراهيم درآورد که همه چي کار انگشتر بوده. دختره انگشتر را گرفت و نگاهش کرد و گذاشتش رو تاقچه و خوابيدند. دختره خودش را به خواب زد و صبر کرد تا خواب ابراهيم سنگين شد. وقتي مطمئن شد پسره خوابيده، بلند شد و انگشتر را به انگشتش کرد و گفت: «به حق مهر سليمان پيغمبر.»
زمين دهن باز کرد و پنج تا نره ديو آمدند بيرون. دختره رو به هشام کرد و گفت: «پدرت را ميسوزانم و روزگارت را سياه ميکنم، مگر اين که قصر را برگرداني سر جاي اولش.»
ديوها که ترسيده بودند، کت و کول ابراهيم را بستند و از قصر پرتش کردند بيرون و قصر را برداشتند و رفتند به طرف شهر و آن را گذاشتند سر جاي خودش. اين دفعه که کاسبها آمدند در دکانشان را باز کنند، ديدند قصر برگشته سر جاي اولش و انگار نه انگار که تکان خورده. زود رفتند و به پادشاه خبر دادند. پادشاه سراسيمه آمد ديدن دخترش و وقتي ديد چهار ستون بدنش سالم است، دستور داد شهر را چراغاني کنند و جشن بگيرند. اما چشمش ترسيده بود و زود رمال باشي را خواست و بهاش گفت سر کتاب باز کند و ببيند چه طور قصر دخترش را بردهاند و دوباره برش گرداندهاند. رمال باشي نشست و رمل انداخت و به پادشاه خبر داد اين کار ديو و پري است. اگر صد دفعه قصر را برگردانند، باز ديو و پري دختره و قصر را ميبرند.
دختر پادشاه و قصرش را اين جا داشته باشيد و بشنويد از ابراهيم و سگ و گربه. سگ و گربه وقتي ديدند ديوها اربابشان را بستند و انداختند بيرون و رفتند تو هوا، رو زمين راه افتادند و دويدند به طرف شهر و ديدند موشها تپهي بزرگي را سوراخ کردهاند و شهري درست و حسابي براي خودشان ساختهاند. گربه رو کرد به سگ و گفت: «فايده ندارد من و تو برويم شهر، پاي ما به شهر برسد، بچهها سنگ و چوب برميدارند و ناکارمان ميکنند. بيا به اين موشها زور بياوريم تا آنها بروند و انگشتر را بياورند.»
سگ قبول کرد و هر دو افتادند به جان سوراخ موشها. سوراخها را کندند و دسته دسته موش گرفتند و خوردند. موشها زود پادشاهشان را خبر کردند که به داد ما برس که سگ و گربهاي آمدهاند و دارند لشکرت را نيست و نابود ميکنند. پادشاه چند موش را فرستاد پيش سگ و گربه که بيايند و بگويند چه مرضي دارند و موشها چه کار کردهاند که اين طور لت و پارشان ميکنند. سگ و گربه رفتند و همه چيز را مو به مو براي پادشاه موشها تعريف کردند. پادشاه به موشها دستور داد بروند و شهر را بگردند و انگشتر را براي سگ و گربه بياورند.
موشها يک کله ريختند تو شهر و به هر سوراخ و سنبهاي سرکشيدند. همهي موشها رفتند بودند، جز دو تا موش که يکي کور بود و آن يکي لنگ. موش لنگ به موش کور گفت بهتر است با هم بروند. هم فال است و هم تماشا. خدا را چه ديدي، شايد کاري از دستشان ساخته بود. موش کور و موش لنگ با همراه افتادند و رسيدند به شهر و دست بر قضا يک راست رفتند به قصر دختر پادشاه و ديدند دختره رو تخت طلا خوابيده. موش کور گوش داد به نفسهاي دختره و به رفيقش گفت: «ببين انگشتر زير زبان دختره است. گذاشتهاش زير زبانش که دست کسي بهاش نرسد. تو برو آشپزخانه، بين تنباکو آب کردهاند يا نه. اگر آب کردهاند، دمت را بزند توش و بيا.»
موش لنگ چالاق چولوق رفت و ديد يک کاسه تنباکو آب کردهاند. دمش را تو تنباکو چرخاند و برگشت و دم نازکش را فرو کرد تو دماغ دختر پادشاه. دختره هولي از خواب پريد و عطسهاي کرد و انگشتر از دهنش افتاد بيرون. موش لنگ انگشتر را تو هوا قاپيد و تا دختره به خودش بيايد، از اتاق زد بيرون و با موش کور از دروازهي قصر گذشتند و راه افتادند به طرف شهر خودشان. از آن طرف لشکر موشها دسته دسته برميگشتند پيش پادشاه و ميگفتند کاري نکردهاند. پادشاه بالاي تپه ايستاده بود و ديد موش کور و موش لنگ همين طور با هم بازي ميکنند و ميآيند و انگشتر را هم آوردهاند. به موشها سرکوفت زد که آنها دست خالي برگشتند، ولي اين دو تا کور و لنگ انگشتر را پيدا کردهاند. موش کور و لنگ آمدند و انگشتر را به پادشاه دادند و گفتند چه کار کردهاند تا رسيدهاند به انگشتر و از دهن دختره درش آوردهاند.
پادشاه انگشتر را داد به سگ و گربه و آنها راهشان را گرفتند و رفتند تا برسند به ابراهيم و کار اربابشان را روبه راه کنند. سر راهشان رسيدند به دريا. گربه رو کرد به سگ و گفت انگشتر را بدهد به او، سگ گفت مگر چه فرقي دارد؟ گربه گفت اين طور خاطر جمع ميروند. سگ انگشتر را داد به گربه. گربه هم گذاشتش تو دهن و پشت سگ سوار شد و زدند به آب. رفتند و رفتند تا رسيدند وسط دريا، آنجا يکهو انگشتر از دهن گربه افتاد تو آب و يک ماهي که همان نزديکي بود، خوردش و رفت ته دريا. سگ و گربه از آب زدند بيرون و نشستند رو ساحل و زدند زير گريه. پيرمرد ماهيگيري از آنجا ميگذشت و نگاه کرد و ديد دو تا جانور نشستهاند و چه اشکي ميريزند. به خيالش گشنهاند. قلاب ماهيگيرياش را انداخت تو آب و از قضاي روزگار، همان ماهي به قلابش افتاد که انگشتر را خورده بود. ماهي را گرفت و پرت کرد جلو سگ و گربه. هر دو افتادند به جان ماهي و شکمش را پاره کردند و تا انگشتر را ديدند، آن را گرفتند و در رفتند. ماهيگير پي برد چي گير جانورها افتاد و سر گذاشت پي آنها، اما هرچي رفت و رفت، نتوانست به آنها برسد. سگ و گربه رسيدند بالاي سر ابراهيم و ديدند آن قدر تقلا کرده، نفسش به شماره افتاده. زود طنابها را پاره کردند و تا پسره نشست، انگشتر را گذاشتند تو دستش. ابراهيم آن را کرد به انگشتش و گفت: «به حق مهر سليمان پيغمبر.»
يکهو زمين باز شد و همان پنج نره ديو زدند بيرون. ابراهيم رو کرد به هشام و گفت: «حالا مرا ميبندي؟ پدرت را طوري بسوزانم که از کردهات پشيمان بشوي.»
هشام گفت: «اين انگشتر به انگشت هرکي باشد، ما به فرمانش کار ميکنيم. الان هم هر چي دستور بدهي، به فرمان تو هستيم. آن وقت هم انگشتر به انگشت دختره بود.»
ابراهيم دستور داد بروند و دختره را با قصرش بيارند. ديوها تنوره کشيدند و رفتند هوا. کاسبها همه سرشان به کارشان بود که ديدند قصر دختر پادشاه يکهو رفت هوا. دويدند و به پادشاه خبر دادند که قصر دخترش دوباره پرواز کرد و رفت. پادشاه ماتم گرفت و گفت بروند همان پيرزنه را بياورند. پيرزنه را آوردند. پادشاه بهاش گفت بايد برود و عين دفعهي قبل، دختره را بيارد. پيرزنه افتاد به تته پته و گفت اين پسره از دستش زخم خورده و اگر ببيندش، گردنش را ميزند. پادشاه گوشش بدهکار نبود و گفت بايد برود. اگر نرود، آتشش ميزند. پيرزنه ناچار راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به قصر دختره. ابراهيم رفته بود شکار و سگ و گربه هم از جلدشان آمده بودند و با لباس قرمز، خنجر به دست نگهباني ميدادند. تا پيرزنه را ديدند، رفتند جلو و گفتند برگردد، والا سرش را ميزنند. هرچه پيرزنه عز و چز کرد، به گوشش نرفت و گفتند بايد اينجا بماند تا اربابشان برگردد. پيرزنه ايستاد تا هوا تاريک شد و ابراهيم برگشت و تا چشمش افتاد به عجوزه، با خودش گفت خيال کرده که اين دفعه هم ميتواند کلاه سرم بگذارد.
بلايي سرش ميآورم که از آمدنش پشيمان بشود. آهويي را که شکار کرده بود، برد به قصر و کباب کردند و خوردند. خستگياش که در رفت، گفت پيرزنه را بيارند. نامهاي به پادشاه نوشت و گفت اگر هزار بار بفرستد دنبال دخترش و ببردش، هزار و يک بار او را برميگرداند. اگر قبول ميکند که دخترش پيش او بماند که هيچ، اما اگر سر جنگ دارد، بيايد که او آمادهي جنگ است.
نامه را که تمام کرد، گوش و دماغ پيرزنه را بريد و بهاش گفت نامه را ببرد براي پادشاه. پيرزنه سوار صندوقش شد و برگشت به قصر، پادشاه که ديد پسره برايش شاخ و شانه کشيده، لشکرش را آماده کرد و راه افتاد. پسره به شکار نرفت تا ببيند پادشاه چه کار ميکند. پشت بام قصر قدم ميزد که ديد لشکر پادشاه از دور ميآيد. اول سگ و گربه را خبر کرد و بعد موي دختر پريزاد را آتش زد. دختره در جا حاضر شد و پسره بهاش خبر داد که چي پيش آمده. دختر بهاش دلداري داد که خيالش راحت باشد. آنقدر ديو و پري ميآورد که لشکر اين پادشاه را تکه تکه کنند. زود انگشتري را که به انگشتش بود، چرخاند و به مهر سليمان پيغمبر قسمش داد. زمين باز شد و پنج نره ديو بيرون زدند و در چشم به هم زدني، لشکر ديو و پري را حاضر کردند.
لشکر پادشاه رسيد. از اين طرف هم در بيابان از ديو و پري جاي سوزن انداختن نيست. هر دو لشکر نزديک بود به جان هم بيفتند که دختر پريزاد به هشام گفت بايد کاري کند که خون کسي به زمين نريزد. بهاش سفارش کرد که پادشاه را با اسبش بردارد و ببرد به آسمان و آنجا بهاش بگويد رضا بدهد که دخترش زن ابراهيم بشود يا پرتش ميکند رو زمين تا تکهي بزرگش گوشش باشد. هشام زود از جا جنبيد و رفت هوا و پادشاه را با اسبش برد و هرچه را دختره بهاش گفته بود، به پادشاه حالي کرد. پادشاه اول به عز و چز افتاد، اما هشام گفت اين حرفها را بگذارد کنار و بگويد براي ابراهيم چه کار ميکند. دخترش را به پسره ميدهد يا نه. پادشاه قبول کرد و هشام بردش طرف قصر. دختر پريزاد زود رفت تو جلد اژدها و جلو در قصر ايستاد. پادشاه و هشام که رسيدند، اژدها نفسش را به طرف پادشاه انداخت و او از ترس جانش چسبيد به هشام و التماس کرد کاري کند که جانش در امان باشد.
هشام پادشاه را برد قصر دخترش و آنجا دختره را براي ابراهيم عقد کرد و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. جشن و بزن و بکوب که تمام شد، پادشاه رو کرد به دخترش و گفت اين جا ميماند يا همراهش برميگردد شهر؟ دختره گفت آن جا پيش شوهرش ميماند. چون جاي خوبي است. پادشاه هم لشکرش را برداشت و برگشت شهر. ابراهيم و دختره به خير و خوشي با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.