نویسنده: سید عباس رفیعی علویجه
1 . در کوفه
اولین برخورد امام سجاد علیه السلام با ابن زیاد در کوفه، هنگامی بود که عبیدالله در آنجا مجلسی را آراستند و اسرای کربلا را در آن مجلس وارد کردند . بعد از سخنانی که بین حضرت زینب علیها السلام و ابن زیاد رد و بدل شد، یک دفعه چشم عبیدالله به حضرت سجاد علیه السلام افتاد . پرسید: این کیست؟ گفتند: علی بن الحسین است . گفت: مگر خدا علی بن الحسین را نکشت؟ امام زین العابدین فرمودند: من برادری داشتم که نام او نیز علی بن الحسین بود که مردم او را کشتند . ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت . امام علیه السلام فرمودند: «الله یتوفی الانفس حین موتها و التی لم تمت فی منامها» ; «خداوند جانها را به هنگام مرگ آنها و نیز آن را که نمرده است، در خوابش میگیرد .»آن ملعون گفت: تو جرات میکنی جواب مرا بدهی؟ ببرید گردنش را بزنید .
حضرت زینب علیها السلام تا سخن ابن زیاد را شنید، چنین گفت: ای ابن زیاد! تو احدی از مردان ما را باقی نگذاشتهای! اگر میخواهی او را بکشی، مرا هم بکش!
سپس خود را به امام سجاد علیه السلام رسانید و گفت: ای پسر زیاد! خونهایی که از ما ریختی، بس نیست؟! و دستبه گردن برادرزادهاش انداخت و گفت: به خدا قسم! از او جدا نمیشوم مگر اینکه در کنار هم کشته شویم .
عبیدالله لحظاتی به آنها نگریست; سپس گفت: عجب! علاقه و محبتخویشاوندی را ببین! به خدا سوگند! متوجه شدم که زینب میخواهد با او کشته شود . رهایش کنید! (1) همان بیماری; علی بن الحسین را بس است .
امام سجاد علیه السلام به عمهاش گفت: عمه جان! آرام باش تا جوابش را بدهم . آنگاه خطاب به ابن زیاد فرمودند: آیا مرا به کشته شدن تهدید میکنی؟ آیا نمیدانی که کشته شدن، عادت ما و شهادت، کرامت و بزرگواری ما است؟ (2)
2 . در شام
اولین سخن حضرت سجاد علیه السلام بعد از اسارت، در شهر شام، آن هنگامی بود که اسرا روی پلههای مسجد دمشق ایستاده بودند . پیرمردی از اهالی شام نزد آنها آمد و گفت: سپاس خدای را که شما را کشت و هلاک کرد . شهرها و روستاها را از آسیب مردان شما آرامش برقرار ساخت و امیرالمؤمنین یزید را بر شما مسلط گردانید . سید الساجدین علیه السلام به آن پیرمرد گفت: آیا قرآن خواندهای؟ گفت: بلی! فرمودند: آیا این آیه را میشناسی: «قل لا اسالکم علیه اجرا الا المودة فی القربی» ; (3) بگو ای پیامبر! در مقابل ابلاغ رسالت، مزدی از شما نخواستم مگر اینکه خویشانم را دوستبدارید؟گفت: آری خواندهام . امام علیه السلام فرمودند: ای پیرمرد! ما همان «قربی» هستیم .
سپس پرسید: آیا این آیه را قرائت کردهای که خدای سبحان فرمودنده است: «و اعلموا انما غنمتم من شیء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی» (4) ; و بدانید هر چیزی که به غنیمت گرفتید، یک پنجم آن برای خدا و پیامبر و از آن خویشاوندان اوست؟
گفت: بلی! امام فرمودند: ای پیرمرد ما همان «ذی القربی» هستیم ای پیرمرد!
امام بار دیگر پرسید: آیا این آیه را تلاوت کردهای: «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» (5) ; همانا خدا میخواهد آلودگی را از شما خاندان بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند . ؟
پیرمرد پاسخ داد: آری این آیه را هم خواندهام . حضرت سجاد علیه السلام فرمودند: ای پیرمرد! ما همان اهلبیتی هستیم که خداوند آیه تطهیر را مخصوص ما قرار داد .
پیرمرد ساکتشد و از سخنانی که گفته بود، شرمنده و پشیمان شد و با تعجب پرسید: شما را به خدا! شما همانهایید؟
سپس علی بن الحسین علیهما السلام فرمودند: بدون هیچ شکی به خدا ما همانها هستیم و به حق جدمان سوگند، ما همانهاییم!
با سخنان امام سجاد علیه السلام پیرمرد منقلب شد، شروع به گریه کرد، عمامهاش را به زمین انداخت، سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! من از دشمنان آل محمد، اعم از جن و انس، بیزارم . سپس به امام زینالعابدین علیه السلام عرض کرد: آیا راهی برای توبه من هست؟
امام فرمودند: بله! اگر بازگردی، خداوند توبه تو را میپذیرد و تو با ما خواهی بود . پیرمرد گفت: من توبه میکنم .
هنگامی که خبر گفتگوی امام علیه السلام و پیرمرد به یزید رسید، دستور داد آن پیرمرد را به شهادت رساندند . (6)
در بارگاه یزید
هنگامی که سر مبارک امام حسین علیه السلام را همراه با امام سجاد علیه السلام و دیگر اسرای اهلبیت در بارگاه یزید وارد کردند، غل و زنجیر بر گردن حضرت بود .یزید خطاب به امام زینالعابدین علیه السلام گفت: سپاس خدایی را که پدرت را کشت! حضرت فرمودند: لعنتخدا بر کسانی که پدرم را کشتند .
یزید تا این سخنان را شنید; تاب نیاورد و با عصبانیت دستور قتل حضرت را صادر کرد .
امام سجاد علیه السلام فرمودند: اگر مرا بکشی چه کسی دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله را به منازل آنها برساند; در حالی که اینها محرمی جز من ندارند؟!
یزید با سخنان قاطع امام زینالعابدین علیه السلام دستور توقف قتل را صادر کرد و به حضرت گفت: تو آنان را به جایگاه خودشان برمیگردانی .
سپس ارهای خواست و شروع کرد به بریدن غل و زنجیر از گردن امام علیه السلام و هنگام بریدن غل به امام سجاد علیه السلام گفت: ای علی بن الحسین! آیا میدانی با این کار چه تصمیمی دارم؟ حضرت فرمودند: بلی! میخواهی غیر از تو دیگری را بر من منت نباشد! یزید گفت: به خدا آنچه را اراده کرده بودم، همین است که گفتی . و این آیه را خواند: «ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر» (7) ; مصیبتهایی که به شما میرسد، به سبب کارهایی است که خودتان انجام میدهید!
امام فرمودند: چنین نیست که تصور کردهای! این آیه درباره ما نازل نشده است; بلکه درباره ما این آیه فرود آمده است: «ما اصاب من مصیبة فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک علی الله یسیر لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم» (8) ; «نرسد مصیبتی به شما در زمین و نه در جانهای شما مگر آنکه در کتب آسمانی به آن اشاره شده است پیش از آنکه خلق کنیم انسانها را تا افسوس نخورید بر آنچه از دستشما رفته و شاد نشوید برای آنچه شما را در برگرفته .» (9) و ماییم کسانی که چنین هستند . (10)
در جای دیگر، مورخان نوشتهاند:
هنگامی که امام سجاد علیه السلام را نزد یزید بردند، تصمیم به کشتن حضرت گرفت . لذا امام را در مقابل خودش سرپا نگهداشت و با او سخن میگفت و منتظر این بود که امام زینالعابدین علیه السلام مطلبی بگوید که بهانه به دستیزید بدهد و زمینه قتلش فراهم شود . امام سجاد علیه السلام با دقت پاسخ یزید را میداد و این در حالی بود که تسبیح کوچکی در دست داشت و آن را با انگشتانش میچرخاند .
یزید گفت: من دارم با تو سخن میگویم و تو تسبیح میچرخانی و جواب مرا میدهی! این چه کاری است؟! امام در پاسخ فرمودند:
پدرم از جدم خبر داد که آن بزرگوار هنگامی که نماز صبح را به پایان میرسانید سخنی نمیگفت تا اینکه تسبیحی به دست میگرفت و این دعا را میخواند: «اللهم انی اصبحت اسبحک و امجدک و احمدک و اهللک بعدد ما ادیر به سبحتی; خدایا! صبح کردم در حالی که به تعداد گرداندن دانههای تسبیحم تو را ستایش و تمجید میکنم، حمد تو را گفته و لا اله الا الله میگویم .» و دانههای تسبیح را میچرخاند و درباره آنچه میخواست، سخن میگفتبدون اینکه تسبیح بگوید . و تذکر داد که این کار برای آن حضرت - بدون اینکه ذکر بگوید - تسبیح حساب میشود . و فرمودند: برای من چرخاندن تسبیح، حرز و پناه است . و این کار را تا هنگامی که برای استراحتبه بستر میرفت، تکرار میکرد . سپس تسبیح را زیر سرش میگذاشت و میخوابید و تا هنگام صبح برای حضرت ثواب نوشته میشد .
امام سجاد علیه السلام فرمودند: من هم با تاسی به جدم این تسبیح را در دست گرفتهام .
یزید گفت: به هیچ کدام از شما سخن نگفتم مگر اینکه جواب مرا میدهد با چیزی که وسیله تبرئه اوست . در این هنگام از کشتن امام زینالعابدین علیه السلام منصرف شد و به حضرت صله داد و دستور آزادی امام را صادر کرد (11) و قول داد سه درخواست ایشان را برآورده کند . امام علیه السلام فرمودند:
اولین حاجتم; دیدن چهره پدرم است تا با او وداع کنم . دومین درخواستم; این است که آنچه از ما غارت کردهاند، به ما برگردانی . سومین خواستهام; این است که اگر اراده قتل مرا داری، شخصی را همراه این زنها و بچهها بفرستی تا آنان را به حرم جدشان برگرداند .
یزید گفت: اما رخساره پدرت را هرگز نخواهی دید; و از کشتن تو صرف نظر کردم و زنها را جز تو کسی به مدینه نخواهد برد . اما آنچه از شما به غارت بردهاند، من چند برابر قیمتش را میدهم .
امام سجاد علیه السلام فرمودند: مال تو ارزانی خودت باد! ما از تو مالی نمیخواهیم، اموال به غارت رفتهمان را میخواهیم; چرا که دوک نخریسی فاطمه دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و مقنعه و گلوبند و پیراهن او در میان آنها بوده است .
یزید دستور داد آن اموال را برگردانند، دویست دینار هم افزونتر داد که حضرت سجاد علیه السلام آن را گرفت و بین فقرا تقسیم کرد . (12)
با منهال بن عمرو
یکی از روزهایی که امام سجاد علیه السلام در شام حضور داشت، از بازار دمشق عبور میکرد; منهال بن عمرو (یکی از اصحاب علی بن الحسین علیهما السلام) را ملاقات کرد . منهال پرسید: در چه حالی ای فرزند رسول خدا؟امام زینالعابدین علیه السلام فرمودند:
حال ما مثل حال بنی اسرائیل است در زمان فرعون; که پسرانشان را سر میبریدند و زنان آنها را باقی میگذاشتند .
ای منهال! عرب بر عجم افتخار پیدا کرد به سبب اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله از عرب است و قریش بر دیگر عربها برتری پیدا کرد به این جهت که محمد صلی الله علیه و آله از قریش است . و اکنون ما اهلبیت و خاندان پیامبر به این حال و روز افتادهایم که حق ما را غصب کردهاند; جمعی از ما را کشته، و تعدادی دیگر را اسیر و آواره کردهاند .
سپس فرمودند: «انا لله و انا الیه راجعون» ; «ما از خداییم و به سوی او باز میگردیم .» و این، حالی است که ما داریم .
امام علیه السلام بلافاصله به شعر مهیار دیلمی (شاعر اهلبیت علیهم السلام) تمسک جست که چنین سروده بود:
یعظمون له اعواد منبره
و تحت ارجلهم اولاده وضعوا
بای حکم بنوه یتبعونکم
و فخرکم انکم صحب له تبع (13)
چوب منبر پیامبر را بزرگ میشمارند;
در حالی که حق فرزندان آن حضرت را پایمال میکنند!
به چه قانونی فرزندان او از شما پیروی کنند;
در حالی که افتخار شما این است که صحابه اویید؟!
با منهال در مدینه
منهال بن عمرو گفته است: هنگامی که قصد بازگشت از مکه به وطنم را داشتم، محضر امام سجاد علیه السلام شرفیاب شدم . حضرت پرسید: منهال! حرملة بن کاهل چه کرد؟بشر بن غالب اسدی همراه من بود، به امام عرض کرد: در کوفه زنده است .
حضرت دو دستخود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
اللهم اذقه حر النار، اللهم اذقه حر الحدید; خدایا! حرارت آتش را به او بچشان . خدایا! حرارت آهن را به او بچشان .
منهال روایت میکند: هنگامی که وارد کوفه شدم، به ملاقات مختار رفتم; او را بیرون منزلش دیدار کردم . از من پرسید: چرا ما را همراهی نمیکنی؟ به او گفتم: مکه بودم . با هم راه افتادیم تا به محله «کناسه» رسیدیم . در آنجا توقف کرد و منتظر چیزی بود، اندکی نگذشته بود که عدهای آمدند و گفتند: بشارت ای امیر! حرمله دستگیر شد . او را نزد مختار آوردند .
مختار به حرمله گفت: خدا تو را لعنت کند . شکر خدای سبحان را که مرا بر تو مسلط کرد . سپس دستور داد قصابی را احضار کردند . به او فرمان داد تا دست و پای حرمله را به فجیعترین شکل قطع کند . بعد صدا زد: آتش! آتش . تلی از نی و چوب را آتش زدند و حرمله را در وسط شعلههای آتش سوزاندند .
منهال میگوید: با مشاهده این قضیه گفتم: سبحان الله! سبحان الله!
مختار پرسید: تسبیح خدا خوب است اما برای چه سبحان الله گفتی؟!
سخنانی را که در مکه با امام سجاد علیه السلام رد و بدل شده بود و همچنین نفرین حضرت درباره حرمله را بازگو کردم . مختار از مرکبش پیاده شد و دو رکعت نماز خواند و سجده طولانی انجام داد . سپس سوار شد و با هم حرکت کردیم . هنگامی که جلو خانهام رسیدیم، از او دعوت کردم که برای غذا خوردن مهمان من باشد . در جوابم گفت: علی بن الحسین علیهما السلام دعا کرده و خداوند آنها را به دست من به اجابت رسانده است; تو مرا به خوردن دعوت میکنی؟! امروز، روزی است که باید «روزه شکر» گرفت .
گفتم: خدا توفیقت را افزون گرداند . (14)
سخنان امام سجاد علیه السلام با پسر طلحه
علامه مجلسی از امام صادق علیه السلام روایت کرده است:
بعد از شهادت سالار شهیدان اباعبدالله الحسین علیه السلام و بازگشت امام سجاد علیه السلام به شهر مدینه، ابراهیم فرزند طلحة بن عبیدالله حضرت را ملاقات کرد . وی از امام پرسید: چه کسی پیروز شد؟ امام زینالعابدین علیه السلام در حالی که در محمل نشسته بود و سر خود را پوشانده بود; فرمودند: اگر خواستی بدانی چه کسی پیروز میدان بوده است - هنگام نماز - اذان و سپس اقامه بگو . (15)
سخنان امام زینالعابدین علیه السلام با خادمشان
یکی از خدام سید الساجدین علیه السلام روایت میکند: روزی حضرت به سوی بیابان راهی شدند; من به دنبال ایشان رفتم . دیدم امام علیه السلام بر سنگ ناهمواری سر به سجده نهاد و من صدای گریهاش را میشنیدم که با تضرع این دعا را میخواند: «لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا، لا اله الا الله ایمانا و تصدیقا; نیستخدایی الا خدایی که حق است، نیستخدایی به غیر از خدایی که عبادت میشود و ما بنده اوییم، نیستخدایی الا خدایی که به او ایمان داریم و او را تصدیق میکنیم .»سپس امام زینالعابدین علیه السلام سر از سجده برداشت و من مشاهده کردم از محاسن امام علیه السلام قطرات اشک میچکد . به آن حضرت عرض کردم: سرورم! هنگام آن نرسیده که غم و اندوه شما تمام شود و سرشک ماتم از چهره شما زدوده شود؟! امام فرمودند:
چه میگویی؟! حضرت یعقوب علیه السلام با وجود اینکه پیامبر و پیامبرزاده بود و دوازده فرزند پسر داشت; خداوند یکی از فرزندانش را از نظر او غایب کرد، از غم جدایی او موی سرش سپید شد و پشتش خمید و در اثر گریه زیاد، فروغ دیدگانش را از دست داد و حال آنکه فرزندش در دنیا زنده بود . اما من پدر و هفده نفر از خاندانم را از دست دادهام و شهادت آنها را به چشم دیدهام، پس چگونه حزن و اندوهم پایان یابد و اشک دیدگانم خشک شود؟! (16)
پینوشتها:
1 . ارشاد، ج 2، ص 116 .
2 . بحارالانوار، ج 45، ص 117 .
3 . شوری/23 .
4 . انفال/41 .
5 . احزاب/33 .
6 . بحارالانوار، ج 45، ص 129 .
7 . شوری/30 .
8 . حدید/22 .
9 . بحارالانوار، ج 45، ص 168 .
10 . منتهی الآمال، ص 517، انتشارات جاودان، چاپ سوم، سال 1367ش; بحارالانوار، ج 45، ص 169 .
11 . دعوات راوندی، ص 61 .
12 . بحارالانوار، ج 45، ص 144 .
13 . همان، ص 143 .
14 . امالی، طوسی ص 238 و 239 .
15 . بحارالانوار، ج 45، ص 177 .
16 . لهوف، ص 92; بحارالانوار، ج 45، ص 149 .