در هم کوبيدن استبداد در کشورهای عربی ممکن است؟
نویسنده: نصر حامد ابوزيد
مترجم : احسان موسوی خلخالی
مترجم : احسان موسوی خلخالی
از سالهاى آغازين قرن پيش تاکنون، روشنفکر عرب، از مذهبی و کلاهى و صنعتگر، از استبداد شکوه مىکنند، به تحليل علل آن و تبيين آثار زيانبارش مىپردازند و همواره راههايى براى مبارزه با آن و رسيدن به افق آزادى و حاکميت اراده ملت و تحقق عدل و برابرى ارائه مىکنند.
هنوز هم که يک قرن کامل گذشته و جهان از عصر صنعت به عصر تکنولوژى اطلاعات درآمده، باز هم زير سلطه استبداد سياسى و اجتماعى و حتا فرهنگى و دينى در جا زدهايم. در اثر سالها حکومت نظامى يا دينسالار يا قبيلهسالار استبداد حتا به جزئيات زندگى روزمرهى ما رخنه کرده است.
در خانه پدر مستبد به همسر و فرزند زور مىگويد و آن را « تحکيم نهاد خانواده » مىنامد، در مدرسه معلم با شعار « چوب معلم گل است » به شاگردان زور مىگويد، هر بالادستى، در هر رتبهاى که باشد به زيردستان زور مىگويد و آن را « نظم و ترتيب » مىنامد، عالمان دين به مؤمنان زور مىگويند و آن را « حرفشنوى و اطاعت » مىنامند، و حاکم به يک ملت کامل زور مىگويد و آن را « مقابله با تهديدات خارجى » مىنامد.
مملکت به يک پادگان تبديل شده است که گويى همه در ميان ديوارهايش زندانىايم و هر بامداد و شامگاه بايد به صف بايستيم و پرچم را سلام دهيم و در طول روز شعرهاى ميهنى بخوانيم و سرود حبالوطن سر دهيم.
وقتى بچه بودم ـ در دورهاى که بريتانيا مصر را اشغال کرده بود و کاخ سلطنتى هم با آن همدست شده بود ـ در راهپيمايىها شعار مىداديم:« مىميريم، مىميريم، وطن زنده بماند ». اين فقط يک شعار نبود. بسيارى در کرانه کانال سوئز و در صحراى سينا جان باختند و بسيارى ديگر يکى از هزاران قربانى جنگها شدند.
خلاصه، هزينهها را ما پرداختيم و فايدهها را ديگران بردند. مملکت هم همچنان در اشغال ماند. اما اين بار اشغالگر « استبداد » نام داشت.
ژنرالهايش از گوشت و پوست خودمان بودند و خونمان را تا آخرين قطره مىمکيدند و همه راههاى نفس کشيدن مردم را مىبستند. مردمى که در حال خفه شدن بودند اما مىبايست همچنان شعار مىدادند.
به نظر من نابود کردن استبداد مسئلهاى ساده و آسان است. فقط کافى است دست از شعار دادن برداريم. و در اين که براى زنده ماندنِ وطن بايد بميريم تجديد نظر کنيم. چرا بايد بميريم؟ اين چه وطنى است که بايد بعد از مرگ ما زنده بماند؟ ما مُرديم و وطنى باقى ماند که نه ما او را مىشناسيم نه او ما را.
وقتى در خيابانهاى قاهره يا بيروت يا دمشق يا دارالبيضاء راه مىروم مردمى مىبينم که نمىشناسمشان و برجها و هتلهاى مجللى مىبينم که مىترسم داخلشان شوم.
وقتى دوستانم و انسانهايى را که دوستشان دارم و دوستم دارند مىجويم در محيطهايى تنگ و تاريک پيداشان مىکنم.
در تحريريههاى مجلهها يا دفترهاى انتشاراتى يا در کلاسها و اتاقهاى دانشگاههاى شلوغ، يا در قهوه خانههايى که هيچ شکوهى ندارند و ديگر کافىشاپهاى توريستى جايشان را گرفته است.
مىبينم صورتهايشان از دود سيگار و هواى آلوده تکيده شده است. اما با هم مىخنديم؛ چون روشنفکريم و خوشبينيم و به آينده اميدواريم و مطمئنيم که بالاخره آن روز فراخواهد رسيد. اينان ياران اميدوار من اند که دوستشان دارم و آنان را مىجويم زيرا آنان هم، مانند من، شعار مرگ براى وطن سرنمىدهند.
برخى روشنفکران ديگر هم هستند که به هتلهاى مجلل مىروند و بر صندلى کافىشاپهاى توريستى تکيه مىزنند و در خانههاى بزرگى زندگى مىکنند که در همه جايش هواى پاک به مشام مىرسد، در تعطيلات تابستانى به ويلاهايشان در مناطق خوش آب و هوا مىروند.
اينان فرزندان زمانهاند که روح زمان را درک کردهاند و فهميدهاند که اصلاحات نه از پايين به بالا که از بالا به پايين مىآيد. اينان چون مصلح واقعىاند تصميم گرفتهاند نسخههاى اصلاحاتىاى را که کسانى چون محمد عبده و عبدالرحمان کواکبى و ديگران براى مبارزه با فساد و استبداد پيچيدهاند کنار گذارند و نسخهاى نو و کارآمد ارائه کنند: اگر نمىتوانى در برابر موج بايستى بر آن سوار شو!
عجيب آنکه عبدالرحمان کواکبى بيش از صد سال پيش گوشزد کرده بود که استبداد مبناى هر فسادى است. بر عقل فشار مىآورد و آن را فاسد مىکند، با دين بازى و آن را فاسد مىکند، و با عِرق ملى مىجنگد و آن را فاسد مىکند و عنعنات ملى را به جاى آن مىنشاند.
خدايا، چه شد که نفهميديم استبداد ريشه فساد است؟ واژهى کليدىاى که اين روزها در زندگى ما اعراب همهجا به کار مىآيد. هر جا نظر اندازى فساد است و فساد است و فساد.
عقلْ زندانيِ زبانى شده که هزاران سال پيش ديگران با آن سخن مىگفتهاند. فساد به همهى گيرندههاى ادراکىمان رخنه کرده است. صلاح حافظ، روزنامهنگار معروف، از فساد مالى در مطبوعات صحبت مىکند. ديگر در مطبوعات ما اموال از راههاى مشروع همچون آگهىهاى تبليغاتى وارد نمىشود بلکه راههاى غير شرعىاى همچون درهمآميختن آگهى با خبر ايجاد شده تا هم خواننده و بيننده فريب بخورد هم رسانه به نوايى برسد.
اگر رشوههاى پنهانى و عطاياى آشکارى را که وزارتخانهها و دستگاههاى دولتى و احزاب و حتا کشورهاى خارجى مىدهند، و ديگر کاملاًعادى شده است، بر اين اضافه کنيم خواهيم فهميد که اين فساد تا کجا فرورفته است. در برابر اين فساد، يا به عبارتى در اثر اين فساد، روزنامهنگاران آزاده با فشارهايى مواجهاند که به حد برخورد فيزيکى مىرسد.
اين که مىگويم در مصر است وگرنه در لبنان فسادِ همراه با استبداد به کمتر از انفجار و ترور راضى نمىشود. و آيا اگر آموزش و رسانه فاسد شدند عقلى مىماند که از آن سخن بگوييم؟
در همين راستا، مخالف هم راهى جز اين نداشت که از همين سلاح استفاده کند. بدين ترتيب، ايمان به سود جنبشها کمرنگ شد و با ضعف ايمان تندروى نيرو گرفت و ديندارى کاملاً صورى شد ( مساجدِ بسيار هميشه انبوهاند، ريشها دراز مىشود و زنان نقاب بر چهره مىبندند ) و وقتى دين صورى شد به تنها عنصر هويت تبديل مىشود و اينجاست که مفهومى جديد ايجاد مىشود که در آن بيگانه ( غربى ) با هموطن ( مسيحى يا لائيک ) يکى گرفته مىشود و اينها همه دشمنانى مىشوند که قتلشان واجب است. ( سيد قطب همه مردم دنيا را فقط به مسلمانان و اهل جاهليت تقسيم مىکرد. )
يعنى عرق ملى دستکارى شده که احمد برقاوى آن را از آثار کوکاکبى برگرفته و توضيح دادهاست:« عنعنات ملى شيپور ايدئولوژيک مستبدان است که با آن حقايق و واقعيتها را تغيير مىدهند. مستبد با اين حربه همهچيز را به نقطهى اول باز مىگرداند زيرا اهداف محدود و شخصى مستبد را به اهداف ملت تبديل مىکند. مستبد در اين راه از مفاهيم اخلاقىاى استفاده مىکند که براى مردم ارزش اثيرى دارد و آنها را به خود نسبت مىدهد. مفاهيمى همچون وطنپرستى، وسعت بخشيدن به وطن، توسعهى خدمات رفاهى، دفاع از استقلال و...»
بىشک کواکبى در تحليلها و نقد خود عبدالحميد را در نظر داشته است اما به دو علت او را آشکارا نام نبرده است: يک براى آن که از مستبد مىترسيد، دو براى آن که همهگونه استبداد و عنعنات ملى را در نظر داشت.
خلاصه بايد گفت کسى که گرفتار عنعنات ملى است از شعار دادن براى مستبد دست بر نمىدارد، خواه اين شخص مذهبی باشد يا کلاهى ياصنعتگر. بدينترتيب او خود کمکم مستبدى کوچک در حد خود مىشود و بدينترتيب استبداد خود را به شکلى نو و در قالبهاى جديد باز مىآفريند و استبداد دينى يا فرهنگى يا آموزشى توليد مىشود. و چون استبداد ريشهى فساد است بايد آن را کانون حملههايمان سازيم و در پى نابودى آن برآييم. و سؤال اين مىشود که:« درهمکوبيدن فساد ممکن است؟ و اگر ممکن است چگونه؟»
آرى درهمکوبيدن فساد با افشا کردن شجاعانهى آن و نمايان ساختن چرکاب کثيفش در ملأ عام، بدون ملاحظات تنگنظرانه، ممکن است. فسادى که از سرقت فراتر مىرود و در آن اموال عمومى با عنوان سرمايهگذارى به سرقت مىرود و غارت مىشود.
فسادى که ضابطهها را کنار مىنهد و روابط شخصى را جايگزين شايستگى مىکند. چنين فسادى از حالتهاى شناختهشدهاش فراتر مىرود و به مرگ و قتل در صحنههاى عمومى جامعه مىانجامد: جوانى خودکشى مىکند چون کارى نيافته است يا به علت نداشتن روابط فرصت مناسب کارى را از دست داده است. انتخابات با رشوه و زور و هوچىگرى و ترور شخصيتها برگذار مىشود، و مأموران قضايى زير چکمههاى مأموران امنيتى لگدمال مىشوند چون خود را مسئول سلامت انتخابات دانستهاند.
و بالاخره روشنفکران و مخالفان و صاحبنظران در خودروهايشان منفجر مىشوند. نه جايى براى عقل هست نه فضايى براى انديشهى آزاد. وطن براى کسانى است که از عنعنات ملى حمايت مىکنند و از اصلاحات و روشنگرىاى دم مىزنند که با سنتها همآهنگ است يا اصول را به حال خود نگه مىدارد. اصولى که اينان خود ساختهاند و خود از آن حمايت و مواظبت مىکنند.
همينان مسئول فساد عقل هستند زيرا وظيفهى انتقادى عقل را ـ که بايد بر اساس آن نورى بر ظلمت آموزههاى کهنه و خرافى بتاباند تا با کنشى پويا با گذشتهها ارزشهايى براى فردا بسازد ـ کنار گذاشتهاند و تنها کارکرد عقل را توجيه وضع کنونى و زيباسازى زشتىها کردهاند.
اينان آموزش را فقط گرفتن و تکرار کردن مىدانند و با هرگونه ابتکارى مخالفاند. هرگاه مستبد خواست عقل را ملى کند برايش کف زدند و تشويقش کردند.
وقتى حکومت عباسى در دورهى مأمون خواست در کنار نيروى سياسى نيروى عقلى را نيز به چنگ خود در آورد سکوت کردند. مأمون به خواستهى خود نرسيد اما متوکل در اين راه موفق شد.
در عصر جديد در دهه شصت، به بهانهى « اصلاحات » الازهر را ملى کردند و در دههى پنجاه ميلادى همين بلا را به بهانه پاکسازى بر سر دانشگاه آوردند. و آن آغاز از دست رفتن استقلال بود. در دههى هفتاد دانشگاهها نظامى شد و در دههى نود با استيلاى تدريجى « حزب ملى » حاکم، دانشگاهها سياسى شد.
با وجود آن که مسئولان اعلام مىکنند که دانشگاه نبايد سياسى باشد، يعنى احزاب سياسى حق ندارند شاخهاى در دانشگاه داشته باشند، يک حزب، که به نظر من غير قانونى است ـ زيرا خود فرزند نامشروع است ـ از بالا بر دانشگاه تسلط دارد. با چنين نفوذى استبداد نيز مىآيد و فساد را با خود در چنته دارد.
طرفه آنکه در مصر اين حزب نامشروع خود را معيار مشروعيت احزاب و حرکتهاى سياسى مىداند و در رسانههاى خود ديگر نيروهاى سياسى را نامشروع اعلام مىکند. احزابى که چهبسا ما هم با انديشههايشان مخالفيم اما حضورشان در ميان مردم امرى انکارناشدنى است. در مصر از اين چيزهاى خندهآور بسيار است.
در دانشگاهى که يک حزب سياسى سلطهخواه آن را اداره مىکند ـ حزبى که باز هم مىگويم نامشروع است ـ قوانين آن را وضع مىکند و با دستگاههاى امنيتىاش بر آن مسلط است، آيا اصلاً پژوهش علمىاى وجود دارد که بخواهيم از آزادىاش صحبت کنيم؟ آن کس که مىترسد چگونه مىتواند آزادانه رفتار کند؟
نيروهاى امنيتى از هر سو دانشگاه را محاصره کردهاند و همهکار مىکنند: از تعيين بازنشستگان و استادياران و اعضاى هيئت علمى تا تعيين مناصب ادارى همچون رئيس دانشگاه. اينکارها هميشه يک توجيه دارد: حفظ امنيت و هراس از تروريسم. در جامعهاى که وحشت بر آن حاکم است و در ادارههايى که دغدغهى اصلىشان امنيت است، هيچ انديشهاى رشد نمىکند و سخن از آزادى خواب و خيال است.
مشکل بزرگى که در استبداد و همراه هميشگىاش فساد، هست آن است که هميشه در ميان قربانيان خود طرفدارانى دارد. کسانى که عقل و دينشان فاسد شده و به جاى عرق ملى به عنعنات ملى چسبيدهاند. راهى نيست جز آنکه پنجرهها را بگشاييم تا هواى پاک بر لانههاى فساد بوزد و استبداد را ريشهکن کند.
اين وظيفه روشنفکرانى است که دست از شعار دادن برداشتهاند و دانستهاند که با مرگ ما وطن زنده نخواهد ماند. اينان همان کسانىاند که در معرض انفجار و قتل هستند. کسانى که بايد از خونشان طناب دار جلادان و ستمگران را ساخت بدون آنکه مرگشان مايهى افتخار و سرور باشد.
در مبارزه با فساد و استبداد داخلى نبايد از ياد ببريم که جنگ با اينها بخشى از جنگ جهانى با استبداد و فساد است. جنگى که آن نيز با تروريسم و امنيت جهانى توجيه مىشود. بايد با هر نيروى مخالف با فساد در جهان همپيمان شويم چرا که تروريسم در نهايت يکى از زادههاى فساد است. اگر عوامل بيمارى را رها کنيم و فقط به معالجهى بيمارى بپردازيم بيراهه رفتهايم. /س
هنوز هم که يک قرن کامل گذشته و جهان از عصر صنعت به عصر تکنولوژى اطلاعات درآمده، باز هم زير سلطه استبداد سياسى و اجتماعى و حتا فرهنگى و دينى در جا زدهايم. در اثر سالها حکومت نظامى يا دينسالار يا قبيلهسالار استبداد حتا به جزئيات زندگى روزمرهى ما رخنه کرده است.
در خانه پدر مستبد به همسر و فرزند زور مىگويد و آن را « تحکيم نهاد خانواده » مىنامد، در مدرسه معلم با شعار « چوب معلم گل است » به شاگردان زور مىگويد، هر بالادستى، در هر رتبهاى که باشد به زيردستان زور مىگويد و آن را « نظم و ترتيب » مىنامد، عالمان دين به مؤمنان زور مىگويند و آن را « حرفشنوى و اطاعت » مىنامند، و حاکم به يک ملت کامل زور مىگويد و آن را « مقابله با تهديدات خارجى » مىنامد.
مملکت به يک پادگان تبديل شده است که گويى همه در ميان ديوارهايش زندانىايم و هر بامداد و شامگاه بايد به صف بايستيم و پرچم را سلام دهيم و در طول روز شعرهاى ميهنى بخوانيم و سرود حبالوطن سر دهيم.
وقتى بچه بودم ـ در دورهاى که بريتانيا مصر را اشغال کرده بود و کاخ سلطنتى هم با آن همدست شده بود ـ در راهپيمايىها شعار مىداديم:« مىميريم، مىميريم، وطن زنده بماند ». اين فقط يک شعار نبود. بسيارى در کرانه کانال سوئز و در صحراى سينا جان باختند و بسيارى ديگر يکى از هزاران قربانى جنگها شدند.
خلاصه، هزينهها را ما پرداختيم و فايدهها را ديگران بردند. مملکت هم همچنان در اشغال ماند. اما اين بار اشغالگر « استبداد » نام داشت.
ژنرالهايش از گوشت و پوست خودمان بودند و خونمان را تا آخرين قطره مىمکيدند و همه راههاى نفس کشيدن مردم را مىبستند. مردمى که در حال خفه شدن بودند اما مىبايست همچنان شعار مىدادند.
به نظر من نابود کردن استبداد مسئلهاى ساده و آسان است. فقط کافى است دست از شعار دادن برداريم. و در اين که براى زنده ماندنِ وطن بايد بميريم تجديد نظر کنيم. چرا بايد بميريم؟ اين چه وطنى است که بايد بعد از مرگ ما زنده بماند؟ ما مُرديم و وطنى باقى ماند که نه ما او را مىشناسيم نه او ما را.
وقتى در خيابانهاى قاهره يا بيروت يا دمشق يا دارالبيضاء راه مىروم مردمى مىبينم که نمىشناسمشان و برجها و هتلهاى مجللى مىبينم که مىترسم داخلشان شوم.
وقتى دوستانم و انسانهايى را که دوستشان دارم و دوستم دارند مىجويم در محيطهايى تنگ و تاريک پيداشان مىکنم.
در تحريريههاى مجلهها يا دفترهاى انتشاراتى يا در کلاسها و اتاقهاى دانشگاههاى شلوغ، يا در قهوه خانههايى که هيچ شکوهى ندارند و ديگر کافىشاپهاى توريستى جايشان را گرفته است.
مىبينم صورتهايشان از دود سيگار و هواى آلوده تکيده شده است. اما با هم مىخنديم؛ چون روشنفکريم و خوشبينيم و به آينده اميدواريم و مطمئنيم که بالاخره آن روز فراخواهد رسيد. اينان ياران اميدوار من اند که دوستشان دارم و آنان را مىجويم زيرا آنان هم، مانند من، شعار مرگ براى وطن سرنمىدهند.
برخى روشنفکران ديگر هم هستند که به هتلهاى مجلل مىروند و بر صندلى کافىشاپهاى توريستى تکيه مىزنند و در خانههاى بزرگى زندگى مىکنند که در همه جايش هواى پاک به مشام مىرسد، در تعطيلات تابستانى به ويلاهايشان در مناطق خوش آب و هوا مىروند.
اينان فرزندان زمانهاند که روح زمان را درک کردهاند و فهميدهاند که اصلاحات نه از پايين به بالا که از بالا به پايين مىآيد. اينان چون مصلح واقعىاند تصميم گرفتهاند نسخههاى اصلاحاتىاى را که کسانى چون محمد عبده و عبدالرحمان کواکبى و ديگران براى مبارزه با فساد و استبداد پيچيدهاند کنار گذارند و نسخهاى نو و کارآمد ارائه کنند: اگر نمىتوانى در برابر موج بايستى بر آن سوار شو!
عجيب آنکه عبدالرحمان کواکبى بيش از صد سال پيش گوشزد کرده بود که استبداد مبناى هر فسادى است. بر عقل فشار مىآورد و آن را فاسد مىکند، با دين بازى و آن را فاسد مىکند، و با عِرق ملى مىجنگد و آن را فاسد مىکند و عنعنات ملى را به جاى آن مىنشاند.
خدايا، چه شد که نفهميديم استبداد ريشه فساد است؟ واژهى کليدىاى که اين روزها در زندگى ما اعراب همهجا به کار مىآيد. هر جا نظر اندازى فساد است و فساد است و فساد.
1. عقل فاسد:
عقلْ زندانيِ زبانى شده که هزاران سال پيش ديگران با آن سخن مىگفتهاند. فساد به همهى گيرندههاى ادراکىمان رخنه کرده است. صلاح حافظ، روزنامهنگار معروف، از فساد مالى در مطبوعات صحبت مىکند. ديگر در مطبوعات ما اموال از راههاى مشروع همچون آگهىهاى تبليغاتى وارد نمىشود بلکه راههاى غير شرعىاى همچون درهمآميختن آگهى با خبر ايجاد شده تا هم خواننده و بيننده فريب بخورد هم رسانه به نوايى برسد.
اگر رشوههاى پنهانى و عطاياى آشکارى را که وزارتخانهها و دستگاههاى دولتى و احزاب و حتا کشورهاى خارجى مىدهند، و ديگر کاملاًعادى شده است، بر اين اضافه کنيم خواهيم فهميد که اين فساد تا کجا فرورفته است. در برابر اين فساد، يا به عبارتى در اثر اين فساد، روزنامهنگاران آزاده با فشارهايى مواجهاند که به حد برخورد فيزيکى مىرسد.
اين که مىگويم در مصر است وگرنه در لبنان فسادِ همراه با استبداد به کمتر از انفجار و ترور راضى نمىشود. و آيا اگر آموزش و رسانه فاسد شدند عقلى مىماند که از آن سخن بگوييم؟
2. دين فاسد:
در همين راستا، مخالف هم راهى جز اين نداشت که از همين سلاح استفاده کند. بدين ترتيب، ايمان به سود جنبشها کمرنگ شد و با ضعف ايمان تندروى نيرو گرفت و ديندارى کاملاً صورى شد ( مساجدِ بسيار هميشه انبوهاند، ريشها دراز مىشود و زنان نقاب بر چهره مىبندند ) و وقتى دين صورى شد به تنها عنصر هويت تبديل مىشود و اينجاست که مفهومى جديد ايجاد مىشود که در آن بيگانه ( غربى ) با هموطن ( مسيحى يا لائيک ) يکى گرفته مىشود و اينها همه دشمنانى مىشوند که قتلشان واجب است. ( سيد قطب همه مردم دنيا را فقط به مسلمانان و اهل جاهليت تقسيم مىکرد. )
3. عرق ملى فاسد:
يعنى عرق ملى دستکارى شده که احمد برقاوى آن را از آثار کوکاکبى برگرفته و توضيح دادهاست:« عنعنات ملى شيپور ايدئولوژيک مستبدان است که با آن حقايق و واقعيتها را تغيير مىدهند. مستبد با اين حربه همهچيز را به نقطهى اول باز مىگرداند زيرا اهداف محدود و شخصى مستبد را به اهداف ملت تبديل مىکند. مستبد در اين راه از مفاهيم اخلاقىاى استفاده مىکند که براى مردم ارزش اثيرى دارد و آنها را به خود نسبت مىدهد. مفاهيمى همچون وطنپرستى، وسعت بخشيدن به وطن، توسعهى خدمات رفاهى، دفاع از استقلال و...»
بىشک کواکبى در تحليلها و نقد خود عبدالحميد را در نظر داشته است اما به دو علت او را آشکارا نام نبرده است: يک براى آن که از مستبد مىترسيد، دو براى آن که همهگونه استبداد و عنعنات ملى را در نظر داشت.
خلاصه بايد گفت کسى که گرفتار عنعنات ملى است از شعار دادن براى مستبد دست بر نمىدارد، خواه اين شخص مذهبی باشد يا کلاهى ياصنعتگر. بدينترتيب او خود کمکم مستبدى کوچک در حد خود مىشود و بدينترتيب استبداد خود را به شکلى نو و در قالبهاى جديد باز مىآفريند و استبداد دينى يا فرهنگى يا آموزشى توليد مىشود. و چون استبداد ريشهى فساد است بايد آن را کانون حملههايمان سازيم و در پى نابودى آن برآييم. و سؤال اين مىشود که:« درهمکوبيدن فساد ممکن است؟ و اگر ممکن است چگونه؟»
آرى درهمکوبيدن فساد با افشا کردن شجاعانهى آن و نمايان ساختن چرکاب کثيفش در ملأ عام، بدون ملاحظات تنگنظرانه، ممکن است. فسادى که از سرقت فراتر مىرود و در آن اموال عمومى با عنوان سرمايهگذارى به سرقت مىرود و غارت مىشود.
فسادى که ضابطهها را کنار مىنهد و روابط شخصى را جايگزين شايستگى مىکند. چنين فسادى از حالتهاى شناختهشدهاش فراتر مىرود و به مرگ و قتل در صحنههاى عمومى جامعه مىانجامد: جوانى خودکشى مىکند چون کارى نيافته است يا به علت نداشتن روابط فرصت مناسب کارى را از دست داده است. انتخابات با رشوه و زور و هوچىگرى و ترور شخصيتها برگذار مىشود، و مأموران قضايى زير چکمههاى مأموران امنيتى لگدمال مىشوند چون خود را مسئول سلامت انتخابات دانستهاند.
و بالاخره روشنفکران و مخالفان و صاحبنظران در خودروهايشان منفجر مىشوند. نه جايى براى عقل هست نه فضايى براى انديشهى آزاد. وطن براى کسانى است که از عنعنات ملى حمايت مىکنند و از اصلاحات و روشنگرىاى دم مىزنند که با سنتها همآهنگ است يا اصول را به حال خود نگه مىدارد. اصولى که اينان خود ساختهاند و خود از آن حمايت و مواظبت مىکنند.
همينان مسئول فساد عقل هستند زيرا وظيفهى انتقادى عقل را ـ که بايد بر اساس آن نورى بر ظلمت آموزههاى کهنه و خرافى بتاباند تا با کنشى پويا با گذشتهها ارزشهايى براى فردا بسازد ـ کنار گذاشتهاند و تنها کارکرد عقل را توجيه وضع کنونى و زيباسازى زشتىها کردهاند.
اينان آموزش را فقط گرفتن و تکرار کردن مىدانند و با هرگونه ابتکارى مخالفاند. هرگاه مستبد خواست عقل را ملى کند برايش کف زدند و تشويقش کردند.
وقتى حکومت عباسى در دورهى مأمون خواست در کنار نيروى سياسى نيروى عقلى را نيز به چنگ خود در آورد سکوت کردند. مأمون به خواستهى خود نرسيد اما متوکل در اين راه موفق شد.
در عصر جديد در دهه شصت، به بهانهى « اصلاحات » الازهر را ملى کردند و در دههى پنجاه ميلادى همين بلا را به بهانه پاکسازى بر سر دانشگاه آوردند. و آن آغاز از دست رفتن استقلال بود. در دههى هفتاد دانشگاهها نظامى شد و در دههى نود با استيلاى تدريجى « حزب ملى » حاکم، دانشگاهها سياسى شد.
با وجود آن که مسئولان اعلام مىکنند که دانشگاه نبايد سياسى باشد، يعنى احزاب سياسى حق ندارند شاخهاى در دانشگاه داشته باشند، يک حزب، که به نظر من غير قانونى است ـ زيرا خود فرزند نامشروع است ـ از بالا بر دانشگاه تسلط دارد. با چنين نفوذى استبداد نيز مىآيد و فساد را با خود در چنته دارد.
طرفه آنکه در مصر اين حزب نامشروع خود را معيار مشروعيت احزاب و حرکتهاى سياسى مىداند و در رسانههاى خود ديگر نيروهاى سياسى را نامشروع اعلام مىکند. احزابى که چهبسا ما هم با انديشههايشان مخالفيم اما حضورشان در ميان مردم امرى انکارناشدنى است. در مصر از اين چيزهاى خندهآور بسيار است.
در دانشگاهى که يک حزب سياسى سلطهخواه آن را اداره مىکند ـ حزبى که باز هم مىگويم نامشروع است ـ قوانين آن را وضع مىکند و با دستگاههاى امنيتىاش بر آن مسلط است، آيا اصلاً پژوهش علمىاى وجود دارد که بخواهيم از آزادىاش صحبت کنيم؟ آن کس که مىترسد چگونه مىتواند آزادانه رفتار کند؟
نيروهاى امنيتى از هر سو دانشگاه را محاصره کردهاند و همهکار مىکنند: از تعيين بازنشستگان و استادياران و اعضاى هيئت علمى تا تعيين مناصب ادارى همچون رئيس دانشگاه. اينکارها هميشه يک توجيه دارد: حفظ امنيت و هراس از تروريسم. در جامعهاى که وحشت بر آن حاکم است و در ادارههايى که دغدغهى اصلىشان امنيت است، هيچ انديشهاى رشد نمىکند و سخن از آزادى خواب و خيال است.
مشکل بزرگى که در استبداد و همراه هميشگىاش فساد، هست آن است که هميشه در ميان قربانيان خود طرفدارانى دارد. کسانى که عقل و دينشان فاسد شده و به جاى عرق ملى به عنعنات ملى چسبيدهاند. راهى نيست جز آنکه پنجرهها را بگشاييم تا هواى پاک بر لانههاى فساد بوزد و استبداد را ريشهکن کند.
اين وظيفه روشنفکرانى است که دست از شعار دادن برداشتهاند و دانستهاند که با مرگ ما وطن زنده نخواهد ماند. اينان همان کسانىاند که در معرض انفجار و قتل هستند. کسانى که بايد از خونشان طناب دار جلادان و ستمگران را ساخت بدون آنکه مرگشان مايهى افتخار و سرور باشد.
در مبارزه با فساد و استبداد داخلى نبايد از ياد ببريم که جنگ با اينها بخشى از جنگ جهانى با استبداد و فساد است. جنگى که آن نيز با تروريسم و امنيت جهانى توجيه مىشود. بايد با هر نيروى مخالف با فساد در جهان همپيمان شويم چرا که تروريسم در نهايت يکى از زادههاى فساد است. اگر عوامل بيمارى را رها کنيم و فقط به معالجهى بيمارى بپردازيم بيراهه رفتهايم. /س