ويژگيهاى پاسداران برجسته انقلاب اسلامى
نويسنده:لطف على لطيفى پاكده
چكيده
ايـنـان در رابـطـه بـا مـردم از روحـيـه مـهمان نوازى ، تواضع ، همدردى ، انفاق و گذشت بـرخوردار بوده اند. پاسداران برجسته انقلاب اسلامى همواره به خويشاوندان خود محبت مى كردند اما اجازه نمى دادند اين محبت روى انجام وظيفه شان اثر منفى بگذارد.
پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامى در رابطه با خود همواره تلاش مى كردند تا با مـطـالعـه مـداوم ، انـديـشـه خـود را طراوت بخشند.اينان در جدالى مستمر با نفس خود قرار داشـتـنـد، نـيـازهـاى ديگران را بر نياز خود ترجيح مى دادند و در يك سخن ، بر خود سخت گيرى مى كردند.
كـليـد واژه هـا: پـاسـداران انـقلاب اسلامى ، شهيد زين الدين ، شهيد همت ، شهيد افشردى ، شهيد كلاهدوز.
مقدمه
1. رابطه با خدا
اخلاص
براى اين كه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حـال ما بشه بايد اخلاص داشته باشيم و براى اين كه ما اخلاص داشته باشيم سرمايه مـى خواد كه از همه چيزمون بگذريم و براى اين كه از همه چيزمون بگذريم بايد شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چيزمون با خدا باشه . اين قدر پاك باشيم كه خدا كلّاً ازمون راضـى بـاشـه ؛ قـدم بـرمـى داريـم بـراى رضـاى خـدا، قـلم مى بريم روى كاغذ براى رضـاى خـدا، حـرف مى زنيم براى رضاى خدا، شعار مى ديم براى رضاى خدا، مى جنگيم براى رضاى خدا، همه چى همه چى همه چى خاصّ خدا باشه كه اگر شد پيروزى درشه . چـه بـكـشـيـم چه كشته بشيم اگر اين چنين بشيم پيروزيم و هيچ ناراحتى نداريم و شكست معنا نداره برامون .
ذكر خدا
قـبـل از شروع عمليات والفجر 4 عازم منطقه شديم و به تجربه در خاك زيستن ، چادرها را سـر پـا كـرديم . شبى برادر زين الدين با يكى دوتاى ديگر براى شناسايى منطقه آمـده بـودنـد توى چادر ما استراحت مى كردند. من خواب بودم كه رسيدند. خبرى از آمدنشان نـداشـتـيـم . داخـل چـادر هـم خـيـلى تـاريـك بـود. چهره ها به خوبى تشخيص داده نمى شد. بـالاخـره بيدار شدم رفتم سر پست . مدتى گذشت . خواب و خستگى امانم را بريده بود پـسـت مـن درست افتاده بود به ساعتى كه مى گويند شيرينى يك چرت خواييدن در آن با كـيـف يك عمر بيدارى برابرى مى كند، يعنى ساعت 2 تا 4 نيمه شب لحظات به كندى مى گـذشـت . تـلو تـلو خـوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ ((ناصرى )) كه بايد پـسـت بعدى را تحويل مى گرفت . تكانش دادم . بيدار كه شد، گفتم : ((ناصرى . نوبت تـوسـت ، بـرو سـر پـست )) بعد اسلحه را گذاشتم روى پايش . او هم بدون اينكه چيزى بـگـويـد، پا شد رفت . من هم گرفتم خوابيدم . چشمم تازه گرم شده بود كه يكهو ديدم يـكـى بـه شـدت تكانم مى دهد... ((رجب زاده . رجب زاده .)) به زحمت چشم باز كردم . ((بله ؟)) نـاصـرى سـراسـيـمـه گفت : ((كى سر پسته ؟)) ((مگه خودت نيستى ؟)) ((نه تو كه بـيدارم نكردى )) با تعجب گفتم : ((پس اون كى بود كه بيدارش كردم ؟)) ناصرى نگاه كـرد بـه جـاى خـالى آقا مهدى . گفت : ((فرمانده لشكر)) حسابى گيج شده بودم . بلند شـدم نـشـسـتم . ((جدى ميگى ؟)) ((آره )) چشمانم به شدت مى سوخت . با ناباورى از چادر زديـم بـيـرون . راسـت مـى گـفـت . خـود آقـامهدى بود. يك دستش اسلحه بود، دست ديگرش تـسـبـيـح . ذكـر مى گفت . تا متوجه مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصرى اصرار كرد كه اسلحه را از او بگيرد اما نپذيرفت . گفت : ((من كار دارم مى خواهم ايـنـجـا بـاشـم )) مـثـل پـدرى مهربان به چادر فرستادمان . بعد خودش تا اذان صبح به جايمان پست داد.
نماز اول وقت
همين كه شما مى گوييد اول اين كار را بكنم ، بعد نماز بخوانم ، اين خلاف است ، نگوييد اين حرف را، به نمازتان اهميت دهيد، اول نماز.
سـردار شـهـيـد غـلامـحـسـيـن افـشـردى مـشـهـور بـه حـسـن بـاقـرى بـسـيـار مـقـيـد به نماز اول وقت بود. دوستى نقل مى كند:
سـوار بليزر بوديم . مى رفتيم خط. عراقى ها همه جا را مى كوبيدند. صداى اذان را كه شـنـيد گفت : نگه دار نماز بخونيم . گفتيم : توپ و خمپاره مى آد، خطر داره . گفت : كسى كه جبهه مى ياد، نماز اول وقت را نبايد ترك كنه .
درباره شهيد زين الدين هم آمده است :
جـاده هـاى كـردسـتـان آن قـدر نـا امـن بـود كه وقتى مى خواستى از شهرى به شهر ديگر بـروى ، مـخـصـوصاً توى تاريكى ، بايد گاز ماشين را مى گرفتى ، پشت سرت را هم نگاه نمى كردى . اما زين الدين كه همراهت بود، موقع اذان ، بايد مى ايستادى كنار جاده تا نـمـازش را بـخـوانـد. اصلا راه نداشت . بعد از شهادتش ، يكى از بچه ها خوابش را ديده بـود؛ تـوى مكه داشته زيارت مى كرده . يك عده هم همراهش بوده اند. گفته بود ((تو اين جـا چـى كـار مـى كـنـى ؟)) جـواب داده بـود: ((بـه خـاطـر نـمـازهـاى اول وقتم ، اين جا هم فرمانده ام .))
عشق به قرآن مجيد
مـونـس و هـمـدم او در تـمـامـى اوقـات قـرآن كـوچـكى بود كه پيوسته همراه داشت و هرگاه فـرصـت مـى يـافـت آن را مـى گـشـود و از سـرچـشـمـه زلال اين وحى الهى سود مى جست . همين امر يعنى پيروى جزء بجزء احكام الهى و دستورات قرآن او را به گونه اى ساخته بود كه زندگى وى پر از خير و بركت باشد.
2. رابطه با ولايت
فهم حديث
پـسـرم ! مقام و منزلت شيعيان را از اندازه نقل احاديث و شناختى كه (درباره مفاهيم و معارف حـديـثـى ) دارنـد بشناس ! زيرا كه شناخت و معرفت ، در حقيقت ، همان درك آگاهانه (علوم و مـفـاهـيـم ) حـديـث اسـت . و بـا هـمين درك آگاهانه محتواى احاديث است كه مؤ من به بالاترين پايه هاى ايمان (شناخت اعتقادى و عملى ) مى رسد.
شهيد مهدى زين الدين ويژگى جالبى داشت :
گاهى يك حديث ، يا جمله قشنگ كه پيدا مى كرد، با ماژيك مى نوشت روى كاغذ و مى زد به ديـوار. بعد راجع به ش با هم حرف مى زديم . هركدام ، هرچه فهميده بوديم مى گفتيم و جمله مى ماند روى ديوار و توى ذهنمان .
اطاعت از قوانين
حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه كردم ، بعد به سرعت ماشين . گفتم . ((آقا مـهـدى ! شما كه مى گفتين قم تا خرم آباد رو سه ساعته مى رين .)) گفت ((اون مالِ روزه . شب ، نبايد از هفتاد تا بيش تر رفت . قانونه . اطاعتش ، اطاعت از ولى فقيهه .))
عشق به رهبرى
يكى دوبار كه رفت ديدار امام ، تا چند روز حال عجيبى داشت . ساكت بود. مى نشست و خيره مـى شد به يك نقطه مى گفت ((آدم وقتى امام رو مى بينه ، تازه مى فهمه اسلام يعنى چه ؟ چـه قـدر مـسـلمـون بـودن راحـتـه . چـه قـدر شـيـريـنـه .)) مـى گـفـت ((دلش مـثـل دريـاسـت . هيچ چيز نمى تونه آرامششو به هم بزنه . كاش نصف اون صبر و آرامش ، توى دل ما بود.))
پرداخت خمس
هـفـت صبح ، بى سيم زدند دو نفر تو جاده بانه ـ سردشت ، به كمين گروهك ها خورده اند برويد، ببينيد كى هستند و بياوريدشان عقب . رسيديم . ديديم پشت ماشين افتاده اند. به هـر دوشـان تـيـر خـلاص زده بـودنـد. اول نـشـنـاخـتـيـم . توى ماشين را كه گشتيم ، كالك عـمـليـاتـى و يـك سـر رسـيـد پـيدا كرديم . اسم فرمانده گردان ها و جزئيات عمليات را تويش نوشته بودند. بى سيم زديم عقب . قضيه را گفتيم . دستور دادند باز هم بگرديم . وقتى قبض خمسش را توى داشبرد پيدا كرديم ، فهميديم خود زين الدين است .
3. رابطه با مسئوليت
جديّت
حاجى گفت : ((مادر! بچّه ها زير آتش دشمن هستند؛ من نمى توانم آنان را تنها بگذارم .)) و به جبهه برگشت .
چـهـل روز پـس از رفـتـن او، پـسـر بزرگش به دنيا آمد. بيست و پنج روز پس از به دنيا آمـدنـش ، بـه حاجى تلفن كرديم و گفتيم : ((پسرت بزرگ شده ، آيا براى ديدنش نمى آيى ؟))
حاجى جواب داد: ((اگر بزرگ شده ، لباس بسيجى تنش كنيد و او را به جبهه بفرستيد، زيرا جبهه ها به نيرو احتياج دارند!))
شناسايى
بـاشـگـاه گـلف اهـواز شده بود پايگاه منتظران شهادت . يكى از اتاق هاى كوچكش را با فيبر جدا كرد؛ محل استراحت و كار. روى در هم نوشت : 100 شناسايى ، 100 مـوفـقـيـت . مـى گـفـت : حـتـى با يه بى سيم كوچيك هم شده بايد بى سيم هاى عراقى را گـوش كـنيد. هرچى سند و نامه هم پيدا مى كنيد بايد ترجمه بشه . از شناسايى كه مى آمـد، بـا سر و صورت خاكى مى رفت اتاقش . اطلاعات را روى نقشه مى نوشت . گزارش هاى روزانه را نگاه مى كرد.
مشورت
قـبـل از عـمـليـات ، مشورت هايش بيرون سنگر فرماندهى ، بيش تر بود تا توى سنگر. جـلسـه مـى گذاشت با تيربارچى ها؛ امداد گرها را جمع مى كرد ازشان نظر مى خواست . مى فرستاد دنبال مسئول دسته ها كه بيايند پيش نهاد بدهند.
پاسخ درست
نـديـدم كـسى چيزى بپرسد و او بگويد ((بعدا)) يا بگويد ((از معاونم بپرسيد.)) جواب سر بالا تو كارش نبود.
نماز
از هـمـه زودتـر مـى آمـد جـلسـه . تـا بـقـيه بيايند، دو ركعت نماز مى خواند. يكبار بعد از جلسه ، كشيدمش كنار و پرسيدم ((نماز قضا مى خوندى ؟)) گفت ((نماز خواندم كه جلسه بـه يـك جـايـى بـرسـد. هـمـيـن طـور حـرف روى حـرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار.))
نظم
جـلسـه داشـتـيـم . بـعضى ها دير رسيدند. باقرى را تا آن روز نمى شناختم ديدم جوانى بـعـد از خـواندن چند آيه شروع كرد به صحبت . فكر كردم اعلام برنامه است . بعد ديدم قـرص و مـحـكـم گـفـت : وقـتى به برادرا مى گيم ساعت نه اين جا باشن ، يعنى نه و يك دقيقه نشه .
همچنين شهيد مهدى زين الدين روزى براى نيروهايش سخنرانى كرد و چنين گفت :
ما اگر تكنولوژى جنگى عراق را نداريم ، اگر آن هواپيماهاى بلند پرواز شناسايى را نـداريـم ، لااقـل مـى تـوانـيـم در جنگمان نظم داشته باشيم . امروز كسى كه سپاهى ست و شلوار فرم را با پيراهن شخصى مى پوشد، يا با لباس سپاه كفش عادى مى پوشد، به نـظـم جـنـگ اهـانـت كـرده . از ايـن چـيـزاى جـزئى بـگـيـر بـيـا تـا مـهـم تـريـن مسائل .
قناعت و صرفه جويى
وقتى براى صرف غذا به آشپزخانه مى رفتيم او غذا نمى گرفت . تنها يك ظرف خالى مى گرفت ، غذاهاى زيادمانده از ديگران را برمى داشت و مى خورد.
سـپـاه به او اجازه جبهه رفتن نمى داد. سرانجام از سپاه استعفا داد تا بتواند جبهه برود. گفتم چرا استعفا مى دهى ؟ گفت : ((من لياقت پاسدارى ندارم .)) او براى استعفا ناچار شد در آن زمان (1363) مبلغ 40 هزار تومان به سپاه خسارت بدهد كه براى پرداخت آن قطعه زمـيـنـى را فـروخـت . سـپـس بـه عـنوان بسيجى جبهه رفت و سه ماه بعد به فيض شهادت نائل گرديد. خدايش رحمت كند.
شوخى
عمليات كه شروع مى شد، زين الدين بود و موتور تريلش . مى رفت تا وسط عراقيها و برمى گشت . مى گفتم ((آقا مهدى ! مى رى اسير مى شى ها.)) مى خنديد و مى گفت ((نترس . اين ها از تريل خوششون مى آد. كاريم ندارن .))
جـالب ايـن جاست كه پيش بينى او درست بود و او سرانجام به دست ضد انقلاب داخلى در جـاده بـانـه بـه سـردشت به شهادت رسيد. گفتنى است روزى در پى يك مراسم عزادارى ائمـه (ع ) بـا فـردى آشنا شدم كه مهمان يكى از دوستان بود. او گفت : من مدتى در عراق عامل نفوذى سپاه بين منافقين بودم . روزى با جمعى از ضد انقلاب مسلح كُرد در عراق بودم كـه فـردى تعريف كرد زين الدين را من كشتم . توضيح خواستم . او گفت من در يك سه راه كمين كرده بودم . ماشين زين الدين آمد. از فرصت استفاده كردم و با شليك چند گلوله او (و برادرش ) را كشتم .
گفتم : واقعا خودت كشتى گفت بله ! گفتم بيا چيزى نشانت بدهم . او را با خود به نقطه خلوتى بردم . شب بسيار سردى بود. با تهديد اسلحه لختش كردم و به يك درخت بستم . نـمـى خـواسـتـم بـا صـداى گـلوله تـوجـه ديـگـران را جـلب كـنـم . صـبـح كـه شـد از قـاتـل شـهيد زين الدين فقط يك جسد يخزده بر جا مانده بود. اين مجازات دنيوى او بود و حساب آخرت همچنان باقى است .
4. رابطه با مردم
مهمان نوازى
سـال آخـر دبـيـرسـتـان بـود. شـب بـا مهمان غريبه اى رفت خانه به او شام داد و حسابى پـذيـرايـى كرد. مى گفت : از شهرستان آمده . فاميلى تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت كار داره ، مى ره . دلش نمى آمد كسى گوشه خيابان بخوابد.
تواضع
ديدم از بچه هاى گردان ما نيست ، ولى مدام اين طرف و آن طرف سرك مى كشد و از وضع خـط و بـچـه ها سراغ مى گيرد. آخر سر كفرى شدم با تندى گفتم : اصلا تو كى هستى اين قدر سين جيم مى كنى ؟ خيلى آرام جواب داد: نوكر شما بسيجى ها.
همدردى
اردوگـاه شـهـيـد بـروجـردى در قـلاّ جـه اسـلام آبـاد بـرپـا شـده بـود. اوايـل پـايـيـز سـال 1362 بـود و شـبها سرماى هوا دو چندان مى شد. گاهى باد سرد مى وزيـد؛ از آن بـادهـا كـه پـايـه هـاى چـادر گـروهـى را تـكـان مـى داد. داخل چادرها تا حدودى گرمتر بود؛ ولى باز هم نمى شد با يكى ، دو پتو خوابيد!
دو روز بـود كـه حـاج همّت در اردوگاه حضور نداشت . وقتى به اردوگاه برگشت ، متوجّه شد كه نيروهاى چند گردان از اردوگاه خارج شده اند.
پرسيد: ((گردانها كجا رفته اند؟))
پاسخ دادند: ((براى تمرين عمليات و رزم شبانه رفته اند و فردا برمى گردند.))
حاج همّت چيزى نگفت و مشغول انجام كارهاى لشكر شد. نيمه هاى شب ، وقتى همه آماده خواب شدند، حاج همّت را ديدند كه پتويى بر دوش گرفته و از چادر خارج مى شود.
كسى به خود جراءت داد و پرسيد: ((حاجى كجا مى روى ؟)) حاج همّت جواب داد: ((مى خواهم امشب مثل بچّه هايى كه به رزم شبانه رفته اند در فضاى آزاد و تنها با يك پتو بخوابم ؛ مثل بسيجيان !))
يـك روز حـاجـى بـا چـنـد نـفر از بچّه هاى اطلاعات عمليات ، از شناسايى بازگشتند. شب نـخـوابيده بودند و بسيار خسته به نظر مى رسيدند. پادگان دو كوهه تابستانها خيلى گـرم اسـت و مـعـمولاً دماى هوا، بالاتر از چهل و پنج درجه است . امكانات لشكر خيلى زياد نـبـود و بـيـشـتـر گـردانـهـا كـولر و پـنـكـه نـداشـتـنـد و هـواى گـرم تحمّل مى كردند.
حاجى گفت : ((مى خواهم نيم ساعت استراحت كنم . يك پتو به من بدهيد.))
يكى از بچّه ها بدون آن كه چيزى بگويد، بيرون رفت و با پنكه اى كه قرض گرفته بـود، بـرگـشت . حاجى با ديدن پنكه ، ناراحت شد و گفت پنكه را ببرد. بعد هم يك پتو زير سر گذاشت و يك پتو روى خود كشيد و خوابيد!
حاجى راضى نمى شد بسيجيان پنكه نداشته باشند و او زير پنكه بخوابد.
در باره شهيد افشردى نيز آمده است :
اوج گـرمـاى اهـواز بـود. بـلنـد شد، دريچه كولر اتاقش رابست . گفت : به ياد بسيجى هايى كه زير آفتاب گرم مى جنگند.
انفاق
گذشت
براى اين حرف ها بهم تهمت نزنيد. اين تهمت ها فردا باعث تهمت هاى بزرگترى مى شه . اگه از دست هم ناراحت شديد،دوركعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده ى تو حواسش نـبـود مـن گـذشـتـم تو هم ازش بگذر. اين طورى مهر و محبت زياد مى شه . اون وقت با اين نيروها ميشه عمليات كرد.
5 . رابطه با خويشاوندان
اطاعت از والدين
((توى ظل گرماى تابستان ، بچه هاى محل سه تا تيم شده اند. توى كوچه هجده مترى . تـيم مهدى يك گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه ها مى ريزد. چيزى نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر مى آيد روى تراس ((مهدى ! آقا مهدى ! براى ناهار نون نداريم ها برو از سركوچه دو تا نون بگير.)) توپ زير پايش مى ايستد. بجه ها منتظرند. توپ را مى اندازد طرفشان و مى دود سر كوچه .))
چند سال بعد، زمانى كه مهدى بزرگ شده و به جبهه رفته است ، اما همچنان محبت به مادر را فراموش نمى كند. مادر شهيد زين الدين مى گويد:
چـنـد روزى بـود مـريـض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم كه خبرى نـداشـتـم . يـك دفـعه ديدم در باز شد و مهدى ، با لباس خاكى و عرق كرده ، آمد تو. تا ديـد رخـت خـواب پـهـن اسـت و خـوابـيده ام ، يك راست رفت توى آشپزخانه . صداى ظرف و ظـروف و بـاز شدن در يخچال مى آمد. برايم آش بار گذاشت . ظرف هاى مانده را شست ، سـينى غذا را آورد، گذاشت كنارم . گفتم ((مادر! چه طور بى خبر؟)) گفت : ((به دلم افتاد كه بايد بيام .))
كمك به همسر
((ظـرف هـاى شـام ، دو تـا بـشقاب و ليوان بود و يك قابلمه . رفتم سر ظرف شويى . گفت ((انتخاب كن . يا تو بشور من آب بكشم ، يا من مى شورم تو آب بكش .)) گفتم ((مگه چقدر ظرف هست ؟)) گفت ((هرچى كه هس . انتخاب كن .))
احترام به همسر
همه دور تا دور سفره نشسته بوديم ؛ پدر و مادر مهدى ، خواهر و برادرش . من رفتم توى آشپزخانه ، چيزى بياورم وقتى آمدم ، ديدم همه نصف غذايشان را خورده اند، ولى مهدى دست به غذايش نزده تا من بيايم .
شوخى با همسر
ازش گـله كـردم كه چرا دير به دير سر مى زند. گفت ((پيش زن هاى ديگه م ام .)) گفتم ((چـى ؟)) گفت ((نمى دونستى چهار تا زن دارم ؟)) ديدم شوخى مى كند. چيزى نگفتم . گفت ((جدى مى گم . من اول با سپاه ازدواج كردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو.))
مهر پدرى
نـزديـك عـمـليـات بـود. مـى دانستم دختردار شده . يك روز ديدم سرِ پاكت نامه از جيبش زده بيرون . گفتم ((اين چيه ؟)) گفت ((عكس دخترمه .)) گفتم ((بده ببينمش )) گفت ((خودم هنوز نـديـده مـش .)) گفتم ((چرا؟)) گفت ((الا ن موقع عملياته . مى ترسم مهر پدر و فرزندى كار دستم بده . باشه بعد.))
6 . رابطه با خود
مطالعه مداوم
سـر راه مـدرسـه رفـتـيـم كـتـاب فـروشـى . هـر چـى پول داشت كتاب خريد. مى خواند؛ براى دكور نمى خريد.
درباره شهيد زين الدين نيز آمده است :
وقـتـى از عـمليات خبرى نبود، مى خواستى پيدايش كنى ، بايد جاهاى دنج را مى گشتى . پـيـدايـش كـه مـى كـردى ، مـى ديدى كتاب به دست نشسته ، انگار توى اين دنيا نيست . ده دقـيـقه وقت كه پيدا مى كرد، مى رفت سر وقت كتاب هايش . گاهى كه كار فورى پيش مى آمد، كتاب همان طور باز مى ماند تا برگردد.
مبارزه با نفس
يك روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگيرم . ديدم تنهايى دستشويى هاى مقر را مى شست . گاهى هم ، دور از چشم همه ، حياط را آب و جارو مى زد.
ايثار
خـواهرش پيراهن برايش فرستاده بود. من هم يك شلوار خريدم ، تا وقتى از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها را كه ديد، گفت ((تو اين شرايط جنگى وابسته م مى كنين به دنيا.)) گـفـتـم ((آخـه يه وقتايى نبايد به دنياى ماهام سربزنى ؟)) بالاخره پوشيد. وقتى آمد، دوبـاره هـمـان لباس هاى كهنه تنش بود. چيزى نپرسيدم . خودش گفت ((يكى از بچه هاى سپاه عقدش بود لباس درست و حسابى نداشت .))
سخت گيرى بر خود
ـ دارد ضبط مى كند؟
ـ آره .
سردار به شوخى گفت :
ـ عكست كه نمى افتد توى ضبط، اين همه به كتت ور مى روى ؟!
ـ هيس س س ، دارد ضبط مى كند!... خوب ، بسم الله الرحمن الرحيم ، عرض كنم حضورتان ، يـك خـاطـره اى دارم از آقـا مهدى زين الدين كه يك كمى با ديگر خاطراتى كه گفته شد تـفـاوت دارد. يـعـنى مربوط به جبهه نيست ، به پشت جبهه است ولى به خوبى روحيه و صـفـاى آقـا مـهـدى را نشان مى دهد. يك روز براى انجام ماءموريتى شش هفت نفرى همراه آقا مـهدى به نزديكى هاى شوش رفته بوديم . نزديكى هاى ظهر كارمان تمام شد. آقا مهدى گفت : ((غذاى خوب كجاست برويم و دلى از عزا در آوريم ؟))
مـن گـفـتـم : ((آقـا مهدى ، يك جاى خوب سراغ دارم . اگر موافق باشى برويم آنجا. غذاى خوبى دارد.))
رفـتـيـم شـوش . هـمـان جا كه من گفته بودم . آنجا كه رسيديم وقت اذان بود. آقا مهدى يك عـادت بدى كه داشت ... اين را ننويسيدها! براى مزاح گفتم . در واقع يك عادت خوبى كه داشت هر جا وقت نماز مى شد مى ايستاد به نماز. آنجا هم ... .
راننده آقا مهدى با انگشت به ضبط اشاره كرد و گفت :
ـ بـا عـرض پـوزش كـه حـرف جـنـاب سـرهـنـگ را قـطـع مى كنم . در رابطه با همين نماز اول وقـت آقـا مهدى ؛ بارها وسط جاده ، وسط بيابان ، وقت نماز، خودرو را نگه مى داشت ، مـى ايستاد به نماز. خيلى هم مقيد به نماز جماعت بود. به كسانى كه همراهانش بودند مى گـفـت : ((بـايـستيد جلو؛ پيش نماز، اگر كسى بهانه مى آورد يا شكسته نفسى مى كرد و اين جور چيزها، خودش جلو مى ايستاد و نماز به جماعت برگزار مى شد.))
ـ بـله مـى گفتم ... غذاخورى شلوغ بود. مرد و زن . ما رفتيم بالكن غذاخورى براى نماز. ولى قبل از بالا رفتن ، آقا مهدى براى همه غذا سفارش داد. همه مى دانستند كه آقا مهدى در چنين مواقعى هواى بچه ها را دارد.
خـواسـتـيـم بـياييم پايين سر ميز ناهار كه يك دفعه صداى گريه آقا مهدى از نمازخانه بلند شد. هاى هاى گريه و ((الهى العفو)) گفتن . همان توى راه پله ميخكوب شديم . همه ى مـشـتـرى هاى غذاخورى دست از غذا كشيدند. سر برگرداندند به طرف صدا. هاج و واج كـه اين صداى كيه ؟ چه خبر شده ؟ چه اتفاقى افتاده ؟ راستش ، خوب ، حالا بايد راستش را گـفـت ؛ بـعـد از بـيـسـت ، بيست و يك سال . آن موقع ما از آن وضعيت ، آن نگاه هاى متعجب خـجـالت كشيديم . توى دلمان گفتيم : ((بابا، اين كارها جايش توى نماز شب است . توى آن تـنـهـايـى . نـه ايـنجا، وسط شهر، وسط غذاخورى ، وسط مردم كاشكى اين ها را ضبط نـمـى كردى ... ولى نه ، اشكال ندارد، حقيقت است ديگر، اگر آن وقت ها اين فكرها را نمى كـرديـم كـه حـالا ايـنـجا نبوديم ، پيش آقا مهدى بوديم . پيش بقيه ى شهدا. ضبط كن چند دقـيـقـه اى هـمه ى نگاه ها به بالكن بود. مى خواستند ببينند كيه كه اين طور گريه مى كـنـد و ((الهى العفو)) مى گويد. بالا خره آقا مهدى سر از سجده برداشت . صورتش خيس خيس بود. انگار تازه شسته بود. مشترى ها كه اين صحنه ها را ديدند همه يخ كردند. رنگ همه شان زرد شد. غافلگير شده بودند.
آقـا مـهـدى هـمين كه ديد همه او را نگاه مى كنند، لبخندى زد و انگار نه انگار چيزى شده ، مـردم هـم بـه حـال عـادى بـرگـشـتـنـد. سـر مـيـز غـذا، سـفـارش هـاى آقـا مـهدى را آوردند و مـشـغـول شـديم . اما همه زير چشمى آقا مهدى را زير نظر داشتيم . مى خواستيم ببينيم حالا كـه قـرار شـده دلى از عـزا در آوريـم او چه مى كند؟! براى آقا مهدى سوپ آوردند. تعجب كرديم . ولى به خودمان دلدارى داديم كه اول سوپ سفارش داده تا آماده شود براى غذاى اصـلى . آقـا مـهـدى نـان و سـوپ را جـلو كشيد و مشغول شد. ما هم به چه بدبختى شروع كـرديـم بـه جـوجـه كـبـاب خـوردن . خوب ، نمى شد. حسابش را بكنيد؛ فرمانده ى لشكر ((نان و سوپ بخورد. ما هم با پررويى ...
سوپش كه تمام شد، منتظر بوديم كه غذاى اصلى را بياورند، ولى او يك ((الهى شكر)) گفت و بلند شد. همه وا رفتيم . همين را بگويم كه تا اهواز همه ساكت بوديم جز آقا مهدى . خجالت مى كشيديم كه حتى كلمه اى بگوييم ...
خب ، اگر مى شود اسمى از من نياور. بنويس ، بنويس ... خاطره از ((هم رزم سردار)).
درباره شهيد غلامحسين افشردى نيز آمده است :
عصر بود كه از شناسايى آمد.انگار با خاك حمام كرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم .يكى از بچه ها تندى رفت ، از نزديكى شهر چند سيخ كوبيده گرفت . كباب ها را كه ديد، داد زد ايـن چـيـه ؟ زد زيـر بـشـقاب و گفت : هرچى بسيجى ها خورده اند، از همون بيار. نيست ، نون خشك بيار!
7. نتيجه گيرى
1. تـوحـيـد: پـاسداران برجسته انقلاب اسلامى توحيد را با تمام وجود حس كرده بودند. آنـان خدا را در همه حال حاضر و ناظر مى ديدند. كارهاى خود را خالص براى او انجام مى دادند و براى كسب رضاى او سخت مى كوشيدند.
2. ايـمـان انقلابى : راز مهم توان بالاى آن عزيزان ، در ايمان انقلابى آنان نهفته است . آنـان به اهداف والاى انقلاب اسلامى سخت ايمان داشتند. پيروزى را باور داشتند و در اين مسير مقدس سخت مى كوشيدند.
3. مـطـالعه مستمر: پاسداران برجسته انقلاب اسلامى همواره براى افزايش سطح فكرى خود مطالعه مى كردند و از هر فرصت كوتاه بهره مى جستند تا با مطالعه كتب مهم دينى و اعتقادى ، انديشه خود را ارتقاء بخشند.
4. ارتـبـاط بـا روحـانـيـت مـتـعـهـد: پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـى چـه در دوران قـبل از پاسدارى و چه در دوران پاسدارى خود همواره با روحانيت متعهد ارتباطى دوستانه و عميق داشته اند.
5 . كـوتـاهـى آرزوهـا: آرزوهـاى مـادى پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامى همواره كوتاه و جـزئى بـوده اسـت . آن قـدر كـوتـاه كـه گويى هيچ آرزوى دنيوى نداشته اند. مهم ترين آرزوهاى اينان ، بعد معنوى داشت . براى مثال ، ديدار امام خمينى (ره ) و كسب مرتبه شهادت در راه خدا از جمله مهم ترين آرزوهاى اينان بود.
6 . تـفـريـحات سالم : پاسداران برجسته انقلاب اسلامى اغلب به صورت ناخواسته ، هـمـواره تـفـريـحـات سـالم را داشـتـه انـد. ايـنـان بـه دليـل نـيـازهـاى جبهه ، مدام در حال سفر به نقاط مختلف كشور و يا شناسايى مناطق مختلف جنگى بوده اند كه در عين انجام وظيفه ، نوعى تفريح سالم نيز به حساب مى آمد. گفت و گـو و شـوخـى هـاى دوسـتـانـه بـا ساير رزمندگان اسلام از ديگر تفريحات سالم آنان بـوده اسـت . پـيـاده روى هـاى طولانى ، موتور سوارى و رانندگى در جاده هاى خطرناك و خـاكـى در عين اين كه لازمه اجراى ماءموريت هاى آنان بود به منزله تفريح نيز به شمار مى رفت .
7. سخنرانى : پاسداران برجسته انقلاب اسلامى ، افكار درخشان را در ذهن خود انبار نمى كردند بلكه با سخنرانى مداوم براى نيروهاى خود، هم آنان را به لحاظ روحى درآمادگى مستمر نگه مى داشتند و هم خود نشاط روحى به دست مى آوردند.
8 . پـرداخت خمس : پاسداران برجسته انقلاب اسلامى ، از نظر مادى درآمد چندانى نداشتند اما با اين حال از همان اندك در آمد خود حقوق واجب مالى خويش مانند خمس را مى پرداختند و هم به نيازمندان جامعه انفاق مى كردند. برخى پا را از اين هم فراتر گذاشته بودند و با حقوق خود، هدايايى تهيه مى كردند و به ديدار خانواده شهدا و عيادت جانبازان مى رفتند.
9. ساده زيستى : پاسداران برجسته انقلاب اسلامى ساده مى زيستند. بسيار شده بود كه اگر لباس نويى به دست انها مى رسيد آن را به نيازمندان و يا رزمندگان جوان تر از خـود مـى بخشيدند و خود همچنان لباس ساده را بر تن مى كردند. زندگى شخصى اينان بـسـيار ساده بود و عجيب اين بود كه همان را كافى مى ديدند و حتى در انديشه هم آرزوى افـزايـش آن را نـداشـتـنـد و اگـر كـسـى بـانـى مى شد و تلاش مى كرد تا به زندگى شـخـصى آنان توسعه بخشد اغلب با اعتراض آنان مواجه مى شد و چه بسا آن كالاى به ظاهر اضافى را به نيازمندان مى بخشيدند.
10. عـلاقـه شـديـد بـه هـمـكـاران : پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامى به فرماندهان ، هـمـكـاران و نـيروهاى خود سخت علاقه داشتند. غيبت نمى كردند. تهمت نمى زدند. دروغ نمى گـفـتـنـد و اگـر مـى شـنـيدند كسى پشت سرشان چيزى گفته است برايش طلب بخشش مى كـردنـد و گاه مى شد دو ركعت نماز مى خواندند، آنگاه هم خود مى بخشيدند و هم از خدا مى خواستند او را ببخشد.
11. تواضع : در رفتار پاسداران برجسته انقلاب اسلامى با نيروها مى توانستى شاهد تواضع فراوان اينان باشى . اينان نه تنها خود را برتر از ديگران نمى ديدند بلكه با حركاتى نظير شستن ظروف و گاه لباس هاى رزمندگان اسلام ، نظافت سرويس هاى بـهـداشـتـى ، كـمـك در بـارگـيـرى و يـا تـخـليـه مـهـمـات و امثال آن چنان رفتار مى كردند كه رزمندگان اسلام ، عاشق اخلاق و رفتارشان مى شدند.
12. خـود را نـديـدن : رفـتـارهـاى پاسداران برجسته انقلاب اسلامى نشان از آن داشت كه اينان به عصاره دين يعنى خود را نديدن رسيده بودند.
منبع: سایت حوزه
/خ