نویسنده: ناصر فکوهی
ناسزا بگویید، پاداش بگیرید!
از اشکال انسداد اندیشه و کنش اجتماعی، یکی هم آن است که به جای تأمل و تفکری که بتواند راه به چیزی و کاری بگشاید، دو مسیر انحرافی را پیش بگیریم: یکی آنکه روی به سوی نوعی سطحینگری خود شیفته بیاوریم که هر نوع انتقادی را نشانهای از بیمسئولیتی و کارشکنی و نبود تمایل برای پیشبرد چیزها و بهبود موقعیتها میداند و بنابر این اصرار دارد به محض آنکه حرف و سخنی از «نقد» و «آسیبشناسی» به میان میآید، از «بدبینی» و«سیاهنمایی» و «از میان بردن امید» و غیره، صحبت کند و با نگاهی مشکوک خواستار ارائه «راه حل» و «انتقاد سازنده» شود؛ در حالی که لزوماً دیدگاه انتقادی نمیتواند در بر دارنده راه حلها باشد؛ همانطور که در پزشکی نیز «تشخیص» درد و بیماری لزوماً با «درمان» آنها ارتباط ندارد، چه بسا دردها و بیماریهایی که تشخیص داده میشوند و یا اصولاً درمانپذیر نیستند و یا به سختی و تنها به صورتی نسبی میتوان درمانشن کرد و در بسیاری موارد نیز تشخیص و درمان به وسیله افراد یکسانی انجام نمیگیرد؛ ولی این دلیل آن نشده است که بگوییم اگر درمانی ندارید، تشخیص هم ندهید یعنی همان استدلالی که در مفهوم کذایی «انتقاد سازنده» هست؛ ولی این رویکرد سوی دیگری نیز دارد یعنی در نقطه متقابل با قطب خودشیفتگی سطحیبینانهای که هر نوع آسیبشناسی را به حساب خصومت میگذارد، با نگاهی دیگر نیز رو به رو هستیم که تصور میکند، هر نوع انتقاد به خودی خود دارای ارزشی مطلق است و اصولاً هیچ وظیفه و هیچ رسالتی در فرد انتقاد کننده نسبت به آنچه از آن انتقاد میکند، وجود ندارد. در اینجا به مفهوم و رویکردی میرسیم که در زبان عامیانه به آن «غرزدن» نام دادهاند. کاری که تقریباً هر کس در هر موقعیت و مقامی میتواند انجام بدهد بدون آنکه تقریباً کمترین هزینهای برایش داشته باشد. همیشه میتوان تقصیر مشکلات را متوجه «آنها» در دوردست و دست نایافتنی و در سایه، «دشمنان» و «توطئهگران» کرد، «آنهایی» که در غباری از عدم شفافیت باقی میمانند و به همین دلیل نیز عموماً میتوان گاه به گاه عوضشان کرد تا تنوعی هم ایجاد کرد، ولی در عین حال همواره یک چیز قطعی درباره «آنها» وجود دارد: اینکه «آنها»، «ما» نیستند؛ بنابراین تخلیه مشکلات به سوی «آنها» حداقل سودش آن است که بار مسئولیت را شانههای «ما» بر میدارد. افزون بر این «خیالین» یا «کلی» بودن «آنها» نیز، موضعگیریها را به کمترین هزینه برای «ما» میرساند.بدین ترتیب سیستمهای اجتماعی میتوانند در دورههایی کمابیش طولانی بین این دو گرایش نوسان داشتهباشند و خود و کنشگران خود را کمابیش ارضا کنند. جامعه ما نیز از این امر مستثنی نیست و در طول سالیان سال همین کار را کرده است. دلیل این امر نیز شاید در آن باشد که چنین تقابلی، کمهزینهترین بهایی است که یک کنشگر یا یک سیستم اجتماعی میتواند بابت اشتباهات گذشته و حال خود و یا ناتوانیهایش در پیشبینی و برنامهریزی برای آیندهاش و در برخوردش با جهان بیرونی و الزامات و مشکلات و دامهای آن پرداخت کند. در این میان برخی از جوامع ممکن است در برهههای خاصی از تاریخ اجتماعی خود به یکی از این راهها بیشتر اهمیت دهند و آنها را برجستهتر سازند. برخی از جوامع ممکن است به این راه، شکل و شیوه خاصی نیز بدهند که آن را از دیگر اشکال آن در جوامع دیگر متفاوت کند. بحثی که در یادداشت کنونی در پی آن هستیم همین امر است، اینکه چگونه در جامعه ما به دلایل بیشمار و در طول سالهای اخیر، نوع خاصی از نگرش ریشه کرده و متأسفانه در حال گسترش است و چرا لازم است با این نوع نگاه مبارزه کرد و آن را به کنار گذاشت تا شاید بتوان به صورتی نسبی شاهد بهبود موقعیتهای فکری و شرایط رشد و گسترش اندیشه بود.
این رویکرد را که وجود آن لزوماً به معنی وجود رویکردهای معکوس با آن به صورت هم زمان نیست، میتوان به صورت یک جمله بیان کرد که عنوان همین یادداشت است: «ناسزا بگویید، پاداش بگیرید!». استفاده ما از واژه «ناسزا» معادلی برای واژهای دیگر یعنی «دشنام» و کلمهای عامیانه ولی گویاتر یعنی «فحش» و نه «انتقاد» تعمدی است؛ زیرا در سیستمهای بسته و کمتر رشد یافته فکری، انتقاد لزوماً نه تنها با پاداش پاسخ نمیگیرد، بلکه اغلب مجازات نیز میشود و افراد در تربیت اجتماعیشان بیشتر به سوی رویکردهای «دنبالهروی» سوق داده میشوند تا «تأمل» و «مقاومت» فکری و کنشی یعنی «شنا در جهت خلاف آب»؛ بنابر این بحث ما نه انتقاد بلکه از شکل خاصی از «تخریب» است. این تخریب معمولاً بر اساس شناخت نسبی و یا کاملی از آنچه قصد تخریبش وجود دارد و سیستم اجتماعی که تخریب درونش انجام میگیرد، اتفاق میافتد و کارکرد آن ایجاد تأثیری روانی و یا اجتماعی و دست یافتن از این طریق به همان «پاداش»ی است که از آن نام بردیم. البته باید توجه داشت که میتوان در تخریب نیز جنبههای مثبتی را دید. برای مثال تخریب، چه در قالب تخریب خویش و چه به ویژه در قالب تخریب دیگری ممکن است اشکال خاصی از «خلاقیت» نیز به حساب بیایند، چنانکه از شکل انداختن و بیشکل کردن و حتی «زشتسازی» اشکال جدیدی از زیباشناسی هنری در قرن بیستم به شمار آمدهاند.
با وصف این مراد ما از تخریب چنین اشکالی نیستند، بلکه اشکالی بسیار سطحی از آنند که متأسفانه در جامعه ما در حال تبدیل شدن به موقعیتهای نهادینه هستند که در اینجا به دلیل محدودیت یادداشت، تنها به دو مورد از آنها، در میان انواع بسیار زیاد و پر اهمیت دیگر، سطح زبان و در سطح هنجاریهای اجتماعی اشاره میکنیم:
الف. تخریب زبانشناختی: نخستین شکل از تخریب که امروز با آن سر و کار داریم و به دلیل اهمیت بسیار بالای زبان، تأثیری تصورنشدنی دارد، تخریب زبانشناختی است. استفاده از زبان و واژگان، در این چهار چوب، روی به سوی نوعی خود تخریبگرایی دارند که ابعاد آن را باید بسیار فراتر از آنچه دید که گاه با اشاره به سریالهای تلویزیونی از رایجشدن این یا آن اصطلاح و جمله و کلمه در سطح جامعه میبینیم (فکوهی، 1384 الف). این تخریب به باور ما در گسترش واژگان، ساختارهای شکلی و از آن بدتر ساختارهای معنایی و محتوایی نوعی ابتذال، لومپنگرایی و عامهگرایی در یک قطب و یا بر عکس نوعی اسنوبیسم، نخبهگرایی و اشرافیگری زبانی در قطبی دیگر مشاهده میشود که از خلال آن افراد تلاش میکنند با استفاده ابزاری از زبان، آن را به علامتی برای تشخص یافتن و تمایز پیداکردن از دیگران برای خود بکنند و در این راه از «خشونتی نمادین» در حادترین اشکال آن استفاده میکنند که گاه میتواند به خشونتی واقعی نیز تبدیل شود. بدین ترتیب گروهی با استفاده تعمدی از واژگان به اصطلاح «مردمی» و در واقع عامیانه و هرزه، تصور میکنند که میتوانند رابطه بهتری با «مردم» برقرار کنند وخود را «مردمی» نشان دهند و بر عکس فاصله خود را با گروههای متخاصمی مانند «روشنفکران» برجسته ساخته و به اصطلاح خودشان خود را «خاکی» نشان دهند. سوی دیگر این ماجرا درست بر عکس در زبانی به اصطلاح «روشنفکران» و در واقع درکناپذیر و بیمعنا دیده میشود که نمونه بارز آن را میتوان در آنچه گاه «زبان ترجمه»ای نام گرفته است دید، ولی بسیاری از متون «روشنفکرانه» جدید نیز به ما مثالهایی از آن عرضه میکنند: نوعی اشرافگرایی خود ساخته و متوهم که با به کارگیری مجموعهای از واژگان و با ایجاد پیچیدگی بیهوده در بیان مسائل ساده، نویسنده و اغلب خواننده را ارضا میکنند و به او حس نوعی برتری نسبت به «عوام» را میدهد و حتی ممکن است گروهی صرف نوشتن به این راه و روش را نوعی اعتراض اجتماعی و تن ندادن به «جریان عمومی» و «بیارزش» اجتماعی بدانند. استفاده از واژگان خارجی و استناد به متفکران بیگانه و معمولاً بیربط به موقعیت ما و همچنین پر کردن صفحات با معادلهای نامأنوس فارسی از همان واژگان و نقل قول از همان نویسندگان در نثری درهم پیچیده و سترون و غیر قابل خوانش عموماً مشخصه این شیوه تخریب است. اگر گروه نخست با نثر و زبان خود در پی دشنامدادن به روشنفکران و متفکران جامعه هستند، گروه اخیر نیز با تخریب زبان در پی دشنام دادن به پوپولیستها و عامهگرایان هستند (تاگارت، 2000، مکگیرگان، 1998). بگذریم که در این میان گاه دلقکهایی هم، عموماً در رسانههای جمعی، پیدا میشوند که از آب گلآلود ماهی میگیرند و بنابر موقعیت تلاش میکنند حداکثر استفاده و سوءاستفاده را از دو طرف ماجرا بکنند؛ ولی در هر دو شیوه یک چیز ثابت است و آن اینکه تخریب یا دشنامدهی و ناسزاگویی به این ترتیب که پاداش آن تثبیت فرد در حوزه فعالیت و درمیان افرادی خاص ازگروه خودش است، دارای پیامدهای کوتاه مدت و دراز مدتی است که کمترین آنها از کار انداختن سیستمهای فکری و سوق دادن هر چه بیشتر جامعه در قهقرای از میان رفتن توانایی به اندیشیدن عمیق و انتقادی است. افزون بر این پیامد خطرناک دیگر این امر توهمی است که در گوینده و شنونده به وجود میآورد و آن اینکه با این گونه سخن گفتن هم طرف مورد حمله خود را حذف اجتماعی کردهاند و به حاشیه راندهاند (چیزی که نه تنها کاملاً خیالین است بلکه اغلب به صورت معکوس اتفاق میافتد یعنی سبب ارزشیابی طرف مقابل میشود) و هم آنکه این توهم را مییابند که در حال تأثیرگذاری بر سیستم اجتماعی هستند به عبارت دیگر این توهم که با «سخنان» آنها واقعیتها بیرونی نیز دچار تحول میشوند (که در اینجا نیز عموماً نتیجه معکوس است). این توهم البته عموماً از طریق شکلگیری گروهها یا محافل جماعتگرای «جزیرهای» با جدا کردن تعمدی خود از سیستم اجتماعی و ابزارهای آن (بستن چشمها و گوشهای خود یا شنیدن و دیدن تنها چیزهایی که دوست دارد)، نوعی ارضا برای خویش به وجود میآورد؛
ب. تخریب ارزشی: سیستمهای هنجاری و ارزشی و اخلاقی هر جامعهای بدون شک بالاترین و مهمترین سازوکارهای برای تداوم یافتن و رشد و شکوفایی آن جامعه به حساب میآیند (فکوهی، 1391)، گروه برزگی از این ارزشها، ارزشهای جهان شمولی هستند که انسانیت را در طول هزاران سال تداوم بخشیده و سبب شده است که درنهایت جوامع انسانی بتوانند با وجود همه مشکلات رشد کند و به دستاوردهای بزرگ اخلاقی و مادی برسند. برای نمونه احترام به نهادهایی چون دین، خانواده، حریمهای خصوصی، به رسمیت شناختن حق مالکیت یا انتفاع از ثمره کار برای یک فرد یا گروه به شکل نسبی یا مطلق، احترام بین نسلی، احترام میان استاد و شاگرد، ارزش قائل شدن برای گذشتهها و سنتهای تاریخی و اصولاً برخوردار بودن از حافظهای تاریخی و مکانهایی تاریخی که با آن خوانایی داشته باشند، وجود سیستمهای اسطورهای و خیالین و نمادین و حتی سادهترین رفتارهای اجتماعی که با عنوان ادب و آداب معاشرت و عرف اجتماعی به آنها اشاره میشود، همه و همه ساختها و سازوکارهایی هنجارمند هستند که به یک جامعه امکان تداوم یافتن میدهند؛ ولی آنچه در جامعه خود شاهدش هستیم چیست؟ در حالی که در یک لایه بسیار سطحی گفتمانی و رسمی، شاهد قدرگذاری هر چه بیش از پیش و دائم بر این هنجارها و نفی رسمی و یا غیر رسمی همه آسیبهای اجتماعی هستیم و البته زبانی سطحی است که اغلب به صورتی ناقص و منحرف شده از معنای واقعیشان و صرفاً در گروهی از قالبهای شکلی و سطحی معرفی میشوند، رو به رو هستیم (و ما به این زبان خاص در این مقاله کاری نداریم ولی در جای خود قابل بررسی است)، در واقعیت جامعه و تقریباً در همه اقشار آن شاهد نابودی یک به یک و شتابزده این هنجارها هستیم. کافی است نگاهی به اطراف خود بیندازیم و روابط میان انسانها را با آنچه هر کدام از ما خود شاهدش بودهایم و یا لااقل از پدران و مادران خود شنیدهایم، مقایسه کنیم: رفتار توهینآمیز بسیاری از افراد با تجربه و کهنسال با جوانان و نوجوانان و از آن بدتر رفتار و زبان «شلخته» و به قول خودشان «بیپروا» و «جسورانه» جوانان نسبت به نسل گذشته و میانسالانی که تحقق نیافتن آرزوهای برباد رفته خود را در نسلی که خود به شیوه درست تربیت نکردهاند، گناه نابخشودنی آنها تلقی میکنند و آنها را «بیکاره» و «به درد نخور» و غیره ارزیابی میکنند؛ و در مقابل بسیاری از افراد نسل جوان نیز که جوانی را برای خود یک ارزش مطلق به شمار میآورند و تصور میکنند تا به ابد «جوان» باقی میمانند و نسل گذشته را مسئول همه «بدبختی»های خود میدانند، مسئول آنکه آنها «نسل سوخته» ای شدهاند؛ مسئول آنکه آنها میتوانستهاند «چه» باشند و «چه» هستند و غیره. در هر دو مورد، ولی به ویژه درمورد اخیر، هنجارشکنی برای مثال بیاحترامی به بزرگسالان، به نسل گذشته، به پیشکسوتان، بیحرمتی، «نمک خوردن و نمکدان شکستن» به افراد قدیمی امروز بدل به یک رویه شده است که اغلب نیز رسماً شکل «دشنام» به خود میگیرد: برخی جوانان خود را با اتومبیلهای شکاری اشتباه میگیرند و با اندیشه آنکه «یکشبه ره صد ساله» را طی کنند، سهلترین راه را حمله به کسانی میدانند که در نقش استاد و معلم و پیشکسوت آنها بودهاند، تا ثابت کنند از آنها بهتر میفهمند و در واقع آنها هستند که باید به بزرگان خود درس بدهند و نه بر عکس. ابتذال در زبان و دشنامگویی در اینجا نیز به شدت رایج است و کافی است سری به شبکه اینترنت بزنیم تا ببینم چگونه، فحش و ناسزاگویی و حرفهای سطحی و بیربط و بیپایه بدل به اصل و اساس نوعی «اندیشه» به اصطلاح «مدرن» شده است که دائماً نیز با استناد به متفکران «غربی» و به «غربی» که هیچ شناختی از آن ندارد، میخواهد خود را از شر «سنت»هایی که بر «دستوپایشان زنجیر» زدهاند، خلاص کنند. حال آنکه در واقعیت همان مدرنیتهای که چنین شتابان در پیاش هستند، است که در قالب نوسازی بیمارگونه سنتها پیشین، این زنجیرهای مدرن ولی به ظاهر سنتی را ساخته است و کسانی نیز داوطلبانه آنها را بر دست و پای خود آویختهاند تا دائما در نقش قربانی، همان «دیگران» کذایی را مسئول این اسارت بنامند.
بدین ترتیب هنجارشکنی در جامعه ما بر اساس گرایشهایی واکنشی یعنی کاملاً به دور از عقلانیت بدل به یک «هنر» شده است که بسیاری آن را به خودی خود یک ارزش میشمارند. کافی است کسی یکی دو سال به کلاس زبان انگلیسی برود تا به خود اجازه بدهد کار یک مترجم سیساله را زیر سؤال ببرد و آن را «شرمآور» بخواند؛ کافی است کسی در دو سه مجلس «پسامدرن» شرکت کند و چند کتاب از نویسندگان پستمدرن را که به دست مترجمان «جوان و برجسته» ما در زبانی بیسروته، قربانی و به هلاکت رسیدهاند، مطالعه کرده باشد که به خود اجازه دهد، استادان و روشنفکران نسل قبل را بیسواد و فاقد دانش نظری لازم بداند و خودش را دارای «حرفی برای گفتن» تلقی کند؛ کافی است کسی چند فیلم اروپایی یا امریکایی را به صورت سانسور شده یا سانسور نشده ببیند که این پرسش برایش پیش بیاید که چرا او مثل اروپاییها یا امریکایی زندگی نمیکند، بدون آن که هرگز این پرسش دوم برایش مطرح شود که چه چیز دیگر جامعهاش شبیه به اروپا یا امریکاست که باید زندگی شخصی او چنین باشد.
در نهایت آنکه هر چند «ناسزاگویی» به ظاهر در جامعه ما این تصور را به وجود آورده است که پاداشی سریع و بی دردسر و حتمی را به دنبال خود خواهد داشت، ولی در واقعیت، این دشنامهای سطحی و این «هنجارشکنی»ها در حقیقت نه تنها هنجارشکنی و نوآوری و جسارتی برای دست یافتن به مرزهای جدیدی از اندیشه و کنش اجتماعی نیستند، بلکه تقریباً اکثریت آنها را میتوان بدترین اشکال دنبالهروی اجتماعی، انفعال، سطحیاندیشی و فروپاشی اندیشه به حساب آورد: هراس از رو به رو شدن با واقعیت و هراس از قدم گذاشتن در راهی که بتواند در دراز مدت ما را به جایی برساند و برای این کار از سر راه برداشتن هر کس و هر گفتمان و هر بحثی که مانعی در راه این حرکت ذهنی جاهلانه به سوی مرزهای پر شکوه «خلاقیت مدرن» ایجاد میکنند؛ بنابراین آرزوی ما برای این دوستان آن است که دشنامهایی هر چه بیشتر و تندتر را نثار همگان بکنند و همچنان در انتظار پاداشهایی هر چه بزرگتر باشند، به شرط آنکه اگر این پاداشها از راه نرسیدند و یا آن چیزی نبودند که تصورش را میکردند، سر خورده و مأیوس نشوند و باز «دیگران» را مسئول این ناکامی نشمارند.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.