نویسنده: ناصر فکوهی
جنس فرهنگ
بحث در باره تفاوتهای دو جنس در دورهای طولانی یعنی از سالهای پس از جنگ جهانی دوم تا دهه 1990، دست کم تحت تأثیر دو چهره بسیار مهم یعنی بتی فریدن (1) (1963) در ایالات متحده و سیمون دوبووار در فرانسه، بر گروهی از پیشفرضها استوار بود که شاید بتوان آنها را در جملهی معروف سیمون دوبووار: «انسان زن به دنیا نمیآید، بلکه تبدیل به زن میشود» خلاصه کرد دوبووار با این جمله که در حقیقت چکیدهای از کتاب بسیار پربار و مفصل از جنس دوم (2) (دوبووار، 1382) است، این نظریه را مطرح میکرد که اختلاف بیولوژیک میان زنان و مردان، اساس تفاوتهای اجتماعی آنها نیست، بلکه نظامهای آموزشی و فرهنگی جوامع انسانی هستند که «زن» و «مرد» را به مثابه دو بر ساخته اجتماعی به وجود میآورند و از طریق آنها نظام مردسالار را تولید و باز تولید میکنند.ولی در دوره جدید و در آنچه با عنوان پسافمینیسم (3) (کات، 1987) نامیده میشود این باور تا حد زیادی زیر سؤال رفته است. الیزابت بدنتر، (4) (1994) فیلسوف و نویسنده فرانسوی از دهه 1990 با کتابهای متعدد خود درباره موقعیت و نقش زن و روابط او با مرد و همینطور با دیدگاههای تاریخی که درباره این روابط ارائه داد. در دوره جدید روانشناسانی همچون سوزان پینکر (5) (2008) کانادایی، امروز مباحث جدیدی را عرضه میکنند که شاید بتوان به آنها به نوعی بازگشت به «بیولوژی» را نسبت داد، هر چند خود هرگز این فرمول را نمیپسندند. در حقیقت در رویکرد پسافمینیستی ما تقریباً با همان نگاهی به رابطه زن و مرد رو به رو هستیم که مانندش را در نظریه چامسکی درباره زبان میبینیم. اگر چامسکی با مطرح کردن نظریه خود، یعنی دستور گشتاری، نه تنها زبان را بسیار فراتر از ابزاری برای ارتباط میداند و آن را حاصل اساسی اندیشه میشمارد، بلکه آن را دارای ریشههایی عمیق و تفکیکناپذیر در سیستم مغزی انسان به شمار میآورد و از همین رو ابایی از آن ندارد که زبانشناسی خود را شاخهای از روانشناسی به حساب بیاورد. در همین راستات که روانشناسانی چون پینکر نیز معتقدند باید با تعادل بیشتری به مسئله ریشههای بیولوژیک تفاوت میان زنان و مردان نگریست، ریشههایی که برای ما روشن کنند چگونه ساختارهای درونی و متفاوت بیولوژیک در ترکیبشان با نظامهای تربیتی و فرهنگی، زنان و مردان را در جامعه به وجود میآورند.
شاید از این لحاظ جمله دوبووار را بتوان به این صورت تغییر داد: «انسان، انسانی زن یا مرد زاده میشود و به انسانی زن یا مرد تبدیل میشود» که جملهای به ظاهر پر تناقض است ولی میتوان آن را چنین تشریح کرد: انسان به دلایل مختلفی که امروز چه زیستشناسان، چه رفتارشناسان جانورشناس و چه حتی جامعهشناسان (و نه تنها جامعهشناسان زیستی مانند ویلسون) (ویلسون، 1987) و انسانشناسان به آن باور دارند، حتی در زمان تولد، نمیتواند با جانور دیگری قابل مقایسه باشد و دارای مجموعه بزرگی از کدهای ژنتیکی خاص و بیشتر از آن، دارای گستره بزرگی از قابلیتهای بالقوه است که جانوران دیگر آن ویژگیها را ندارند. با وجود این، چنین «انسان»ی باید در محیطی قرار بگیرد که قابلیتهای «ذاتی» بتوانند به شکوفایی برسند و از او یک «انسان» در معنای واقعی کلمه بسازند؛ به همین دلیل نیز ما ممکن است در ترکیب فرایندهای بیولوژیک و تربیتی، هم به انسانهایی والا و ارزشمند و بسیار مفید و مؤثر بر تاریخ انسانیت دست بیابیم و هم به هیولاهایی که تا صدها و بلکه هزاران سال همگان با نفرت از آنها یاد میکنند.
حال اگر به موضوع جنسیت بازگردیم، روانشناسان پسافمینیست بر این باور هستند که حساسیتهای بیولوژیک زنانه با حساسیتها، عواطف و نظامهای بیولوژیک مردانه متفاوتند؛ بنابراین حتی در سیستمهای تربیتی و فرهنگی کاملاً مشابه، کاری که در طول بیش از نیم قرن در برخی از کشورهای جهان مانند کشورهای اسکاندیناوی، انجام گرفت، هرگز نمیتوان به موجود واحدی به نام «انسان» بدون در نظر گرفتن، جنسیت او، رسید. البته در همین جا باید اضافه کرد که در اینجا ما نباید دیدگاهی دوگرایانه داشته باشیم، یعنی تصور کنیم که این یک قانون وجود دارد که هیچ استثنایی را بر نمیتابد، بحث بر سر اکثریت است و گرنه همواره به قول پینکر میتوان موارد مخالف زیادی را در بین دو جنس مشاهده کرد. با توجه به این امر، به دلیل وجود سیستمهای عصبی، عاطفی، حسی متفاوت و حتی سیستمهای متفاوت سازمان یافتگی و رویکردهای متفاوت به زندگی و اولویت بخشیهایی که هر یک از جنسیتها میتوانند در زندگی خود به دلیل همان قابلیتها و موقعیتهای بیولوژیک بدهند، زنان و مردان اغلب نمیتوانند فرهنگ یکسانی داشته باشند؛ بنابراین بر خلاف نظر بسیاری از جامعهشناسان، نبود زنان در حوزههایی چون حوزههای خشونت سازمان یافته (ارتش، پلیس و غیره) و یا حضور گسترده آنها در حوزههای محبت سازمان یافته (آموزش و پرورش، پزشکی و بیمارستان و غیره) را نباید صرفاً به حساب تقسیم کار یک جامعه پدرسالار و سلطهمردانه گذاشت، بلکه باید در این امر اثری از ویژگیهای زنانه نیز دید؛ مثلاً حساسیت بیشتر نسبت به محبت کردن به دیگران در برابر رقابت کردن و سلطه بر آنها.
نمود فرهنگی این امر آن است که ما باید به مسئلهای برگردیم که تاکنون چندان مورد توجه انسانشناسان و جامعهشناسان نبوده است و آن مسئله تأثیر جنسیت در شکل دادن به فرهنگ است یا آنچه شاید بتوان آن را فرهنگ جنسی نامید (بوردیو، 1998)، هنر در این زمینه میتواند یکی از بهترین ابزارها باشد. اثر هنری با امکانی که برون آمدن و برجسته شدن نه تنها شخصیت روانی خالق هنری بلکه سیستم اجتماعی و متن اثر به آن میدهد، ابزاری است که بیشک جنسیت را در خود منعکس میکند. نگاه به آثار مشابه، مثلاً در حوزههایی چون نقاشی، مجسمهسازی و فیلم میتوانند ما را به سوی نوعی تحلیل جنسی از بروز مؤلفههای جنسیت در این آثار هدایت کنند که خود به دو گونه خودآگاهانه و ناخودآگاهانه بروز کرده باشند. این کار تا حد زیادی در حوزههایی چون نقد ادبی و نشانهشناسی انجام شده است و حتی میتوان گفت در حوزهای همچون زبانشناسی امروز از شاخههای چون زبان جنسیتی (6) سخن گفته میشود. امروز به گمان ما باید در زمینه جامعهشناسی و انسانشناسی نیز تا حد زیادی تابوی در افتادن در زمینههای روانشناسی را کنار گذاشت و این جسارت را داشت که همچون چامسکی در حوزه زبان ابایی ازنوعی بازگشت به بیولوژی یا به روانشناسی برای روشنتر شدن سازوکارهای اجتماعی و فرهنگی نداشت.
پینوشتها:
1. Betty Friedan.
2. Le Deuxieme sexe.
3. post feminism.
4. Elisabeth Badinter.
5. Susan Pinker.
6. gender linguistic.
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.