نگه داری از کودکان بچه غول ها (1)

آنا چکمه های خود را میپوشد. کریستوف و اسون تا چند دقیقه ی دیگر آنجا هستند. آنها میخواهند تا دره ی ترول را ببینند تا در آن عصر, از بچه غول ها درحالی مراقبت کنند که غول های بزرگ به انجمن جادویی سالیانه
يکشنبه، 8 بهمن 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نگه داری از کودکان بچه غول ها (1)
نگه داری از کودکان بچه غول ها (1)

مترجم: مریم اسماعیلی پور
منبع:راسخون
 

آنا چکمه های خود را میپوشد. کریستوف و اسون تا چند دقیقه ی دیگر آنجا هستند. آنها میخواهند تا دره ی ترول را ببینند تا در آن عصر, از بچه غول ها درحالی مراقبت کنند که غول های بزرگ به انجمن جادویی سالیانه میروند. السا پرسید: "مطمئنید به آمدن من نیازی نیست؟ میتوانم کمک جادویی کنم". آنا درحالیکه خواهرش را سریع در آغوش میکشید گفت: "فکر میکنم آن را پوشش دادیم. آنها فقط نوزاد هستند مگرچقدر میتونه سخت باشه؟"
به زودی آنا, کریستوف و اسون به سمت غروب خورشید راه افتادند. آنها از منظره ی زیبا همانطوری تعریف میکردند که کریستوف داستان هایی درباره ی بزرگ شدن همراه با غول های شیرین و نادان تعریف میکرد. آناگفت: "فکر میکنم ای کاش بازی هایی را باخودم می آوردم. آیا غول ها بازی دوست دارند؟"
کریستوف پاسخ داد: "نگران نباش. آنها احتمالا کل زمان رو میخوابند. شرط میبندم که کنار آتش مینشینیم و خوراکی میخوریم". او توضیح داد که بالدا, مادر انتخابی او, زمان خواب بسیار اکیدی برای تمام غول های کوچک داشت. اسون برای موافقت, صدای آرامی ایجاد کرد.
به محض آنکه آنها به دره ی ترول رسیدند, آنا و کریستوف دوازده سنگ باتلاقی را دیدند که به سمت آنها می آمد. ناگهان غول ها ظاهر شدند و به گرمی از بازدیدکنندگان استقبال کردند. غول ها گفتند: "کریستوف, اسون, آنا! خوش آمدید! دل ما براتون تنگ شده بود!" سپس بالدا از آنها بخاطر پیشنهاد نگه داری بچه تشکر کرد.
بالدا گفت: "انگار همین دیروز بود که خود شما آنقدر کوچک بودید که به کسی احتیاج داشتید تا از شما مراقبت کنه, کریستوف. یادتان باشد هنگامی که همه ی کارهایی که میخواستید انجام دهید, در سرتاسر دره عادی شده است". آنا درحالیکه خنده ی خود را متوقف میکرد پرسید: "واقعا؟ هیچوقت نگفته بودی". کریستوف ناله کنان گفت: "خوب برای امشب داستان کافی داریم".
سپس بالدا, آنا و کریستوف را به اتاق نوزادان غول برد و گفت: "اگر گرسنه شدند, میتونید توت له شده بدهید. و ممکن است به تعویض پوشک احتیاج داشته باشند. اما این فقط در زمان خواب آنها است بنابراین باید سریع بخوابند". همانطورکه غول ها میرفتند, آنا برایشان دست تکان میداد و میگفت: "خوش بگذرد! همه چیز...
... فاجعه خواهد بود!" آنا, کریستوف و اسون برشته بودند و فرار کردن بچه غول ها از اتاقشان را نگاه میکردند. آنها به همه سمت می دویدند, از آن بالا میرفتند و آویزان میشدند. آنا درحالیکه به سمت غول ها می دوید میگفت: "اوه نه! چه کسی به بالای تخت سنگ های بزرگ میره؟ خطرناکه".
کریستوف به سمت برج کج غول ها دوید که جوانه زده بود. کریستوف درحالیکه باملایمت مقابل هر یک ازغول ها مقاومت میکرد, گفت: "بسیار خوب بچه ها, بیایید دیگه آرام باشیم".
اما هرچه کریستوف, آنا و اسون بیشتر تلاش میکردند تا بچه غول ها را آرام کنند, آنها وحشی تر میشدند!
آنا درحالیکه به سمت سبد توت های له شده میرفت, گفت: "شاید گرسنه هستند". در حالیکه اسون تلاش میکرد به آنها نشان دهد که غذا چقدر خوشمزه است, آنا زمزمه میکرد: "خوشمزه هستند". اما انگار بچه غول ها کار بهتری برای انجام داشتند.
کریستوف حدس زد: "شاید آنها به تعویض پوشک نیاز دارند". او شجاعانه به پوشک یکی از بچه غول هایی نگاه کرد که داشت میرفت. "نه". آنا پیشنهاد داد: "بیایید آنها را در رختخوابشان بگذاریم. دیگر باید خسته شده باشند". اما افسوس که غول های کوچک کاملا بی خواب بودند.
ناگهان صدایی شاد آنها را متوقف کرد. "سلام بچه غول ها!" این صدای دوست آنها اولاف بود.
اولاف پیش از آنکه به غول های هیجان زده برگردد, به آنا و کریستوف توضیح داد: "السا مرا فرستاده تا در مواقع کمک پیش شما باشم. چرا, سلام آنطرفی, ها ها قلقلک میدهد!" کریستوف گفت: "پسر, ما از دیدن تو خوشحالیم".
آنا میدوید تا به آدم برفی سلام کند. اما در عجله ی خود, پایش لیز خورد و با صورت به داخل سبد توت ها افتاد. "اوه". کریستوف به سمت او دوید: "آنا, خوبی؟"
آنا سر خود را بلند کرد؛ صورتش با مایع چسبناک بنفش آغشته شده بود. غول های کوچک ناگهان شروع به خنده کردند. آنها به سمت او فرار میکردند و آب توت را از گونه های او لیس میزدند! آنا میخندید: "خوب فکر میکنم یک روش برای غذا دادن به آنها باشد".
پس از آنکه غول ها آرام گرفتند, با شادی و رضایت در گروه نشستند. ناگهان بوی عجیبی در هوا پخش شد. غول ها به پوشک خود نگاه کردند. کریستوف آگاهانه گفت: "اوه اوه, اولاف, تو حواس آنها را پرت کن".
اولاف با خوشحالی داستان هایی درباره ی بهترین چیزهای خود برای بچه غول ها تعریف کرد که در دنیا وجود دارد: تابستان. آنا و اسوان رفتند تابرگ جمع کنند, درحالیکه کریستوف جای آنها را عوض میکرد. به زودی همه ی آنها تمیز بودند. اولاف اعلام کرد: "اکنون نوبت آهنگی درباره ی تابستان است".
آنا متوجه شد که غول ها چرت میزنند. بعضی از آنها نمیتوانستند چشمان خود را باز نگه دارند. او گفت: "درواقع شاید بهتر باشد کریستوف و اسوان لالایی بخوانند". در حالیکه آنا و اولاف غول ها را در رختخواب میگذاشتند, کریستوف پاسخ داد: "چه خوب که عودم را آورده ام". کریستوف آواز میخواند: "در اتاق های کوچک خود تکان بخورید, خداحافظ غول ها". درحالیکه وانمود میکرد اسون است, ادامه میداد: "زمان خواب برای عمو اسون است".
هنگامی که غول های بزرگ برگشتند, اندکی خوابالو بودند. بالدا زمزمه کرد: "آفرین". آنا درحالیکه به کریستوف اشاره میکرد, گفت: "راحت بود". کریستوف افزود: "تکه ای از کیک گل آلود". بالدا گفت: "شما دوتا روزی پدر و مادرهای خوبی میشوید". آنا و کریستوف به یکدیگر نگاهی انداختند و لبخند زدند.
در میان دریا:
آنا درحالیکه بیرون از پنجره را به دقت نگاه میکرد, گفت "کشتی ما آنجاست, السا! آماده ای؟" السا همانطور که آخرین وسایل را به بیرون میبرد, پاسخ داد: "حدودا". او به اشتیاق خواهرش لبخند زد اما دیگر نمیتوانست منتظر باشد! السا, تور رویال را برنامه ریزی کرد تا از پادشاهی های اطراف به مدت چند ماه بازدید کند و اکنون زمان رفتن بود. قلب او مملو از هیجان عصبی بود.
به محض آنکه خواهرها سوار کشتی شدند, کاپیتان کشتی را به حرکت درآورد. او به السا گفت: "اعلیحضرت, برنامه سفری دارم که فرستاده ای. اما فکر نمیکنم آن را در اولین توقف انجام دهیم. حداقل نه با این آب". آنا که چرخ برمیداشت گفت: "نگران نباش".
السا با لخند گفت: "آن را پوشانده ایم. سقلمه کوچکی میزنم". او بازوهای خود را بلند کرد و طوفان برفی روشنی را ایجاد کرد که کشتی را در آرامش ثابتی قرار میداد. آنا درحالیکه طوفان از میان موهایش میوزید, فریاد زد: "یوهو, ما داریم میاییم!"
کشتی سریع به اولین لنگرگاه خود رسید: پادشاهی زاریا. زاریاها در منظره ی بازدیدکنندگان خود دست زده و فریاد شادی کشیدند. پادشاه استبور با صدایی رسا گفت: "خوش آمدید! ملکه السا و شاهزاده آنا!" ملکه رنالیا به گرمی افزود: "نمیتوانیم دیگر صبر کنیم تا حکومت خود را به شما نشان دهیم". آنا و السا درحالیکه به میزبان خود تعظیم میکردند, گفتند: "ممنون".
ابتدا پادشاه و ملکه ی زاریا, خواهران را به صرف نهار دعوت کردند. آنا و السا از گفتگوی سرزنده و غذای خوشمزه ای لذت میبردند که قبلا نخورده بودند. پادشاه استبور به آنها گفت: "رنالیا فکر میکرد من نمیتوانم در اولین ملاقات صحبت کنم. من خیلی با او عصبی بودم". آنا گفت: "اوه چه جالب". ملکه رنالیا سرخوشانه گف: "بلکه بجز الان که نمیتواند حرف نزند".
سپس آنها آنا و السا را به تور باغ های مجلل زاریا بردند که شکوفه های رنگارنگ و خوشبوی بسیاری در آنجا بود و بوته های توت فرنگی دیده میشدند. السا گلی را دید که فوق العاده شبیه دوستشان اولاف بود. پادشاه استبور گفت: "حتما چند تا از دانه های آن گل را به شما میدهیم تا بعدا به خانه ببرید".
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط