نگه داری از کودکان بچه غول ها (2)

آن شب آنها به جشن باشکوهی دعوت شدند. ملکه رنالیا به السا گفت: "ما خیلی درباره ی مهارت خاص شما شنیده ایم. نمیخواهید کمی از جادوی خود را نشان ما دهید؟" ناگهان السا احساس شرمندگی زیادی کرد. او گل یخی
يکشنبه، 8 بهمن 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نگه داری از کودکان بچه غول ها (2)
نگه داری از کودکان بچه غول ها (2)

مترجم: مریم اسماعیلی پور
منبع:راسخون
 

آن شب آنها به جشن باشکوهی دعوت شدند. ملکه رنالیا به السا گفت: "ما خیلی درباره ی مهارت خاص شما شنیده ایم. نمیخواهید کمی از جادوی خود را نشان ما دهید؟" ناگهان السا احساس شرمندگی زیادی کرد. او گل یخی کوچکی با دستانش درست کرد و سپس به زمین نگاه کرد. او که موضوع صحبت را عوض میکرد گفت: "نمیخواهید برقصید اعلیحضرت؟ جالب به نظر میرسد". پادشاه و ملکه موافقت کردند و بقیه ی عصر با موسیقی و خنده پرشد.
توقف بعدی تور آنا و السا, پادشاهی چاتو بود. خواهرها, حاکم چاتو یعنی ملکه کولیسا را در جلوی قلعه ی مستحکم خودش دیدند. السا گفت: "ممنون که ما را دعوت کردید اعلیحضرت". ملکه پاسخ داد: "خواهش میکنم. خیلی خوشحالم هردوی شما اینجا هستید".
ملکه کولیسا ابتدا دو خواهر را به قدم زدن میان جنگل بارانی پادشاهی برد که در آنجا حیوانات بینظیر بسیاری دیدند. آنا مشتاق برخی آفرینش های بسیار خزدار محجوب شده بود. او آرام میگفت: "اوه سلام همگی!"
سپس ملکه, آنا و السا را به گالری بزرگی برد. چاتو بخاطر هنر و عتیقه جات قابل توجه خودش معروف است. السا گفت: "اینها زیبا هستند". ملکه کولیسا پاسخ داد: "خوشحالم اینطور فکر میکنید. آیا دوست دارید پیکر تراشی یخی به مجموعه ی ما اضافه کنید؟"
ناگهان السا متوجه قطعه ای یخ زیر نور چراغ شد که آماده ی کنده کاری بود. یکبار دیگر احساس شرمندگی کرد. آنا که متوجه ناراحتی خواهرش شده بود, وارد صحبت شد: "اوه حتما... پیکر تراشی یخی جزو تخصص من است!"
سپس آنا باملایمت از السا پرسید که چرا نمیخواهد قدرت خود را نشان دهد. السا گفت: "فکر میکنم عصبی میشوم". آنا لبخند زد و گفت: خوب احمقانه است, میتوانی کارهای جالبی انجام دهی". او تعدادی یخ برداشت که السا قبلا درست کرده بود و آن را در لب بالایی خود قرار داد: "حتی میتوانی دوباره مرا نگاه کنی". السا خندید و خواهرش را در آغوش کشید: "ممنون آنا...
...تو دوک وسلتون هستی!" خواهرها به لنگرگاه بعدی خود رسیدند تا فقط چهره ی آشنایی ببینند. هنگامی که در ابدا نیروی یخی السا آشکار شده بود, این دوک با او بسیار بد برخورد کرده بود. آنا از او پرسید: "شما اینجا چکار میکنی؟" این خواهرها در تور خود از وسلتون دوری کرده بودند. این توقف در پادشاهی ماندونیا بود که بسیار دورتر از وسلتون بود.
همانطور که آنا و السا از شتی پایین می آمدند, دوک کت خود را صاف میکرد. "اگر باید بدانید, من در اینجا پسر خواهر همسر دخترخاله ی مادرم را ملاقات میکنم. اما آرزو میکنم ای کاش ملاقات نمیکردم. اگر به جای شما بودم, همین حالا مسیر کشتی را عوض میکردم". خواهرها به یکدیگر نگاه کردند. دوک همانطور که افسوس میخورد, توضیح میداد: "ماندونیا گرمترین تابستان ها را در سال دارد. کاملا غیرقابل تحمل است! البته اهمیتی به آن نمیدهید".
السا بطور محکم به دوک گفت: "ما را به پادشاهی ببر". آنا پوزخند زد. همانطور که دوک خواهرها را به کالسکه هدایت میکرد, آنها احساس میکردند که وارد یک ابر داغ و چسبناک میشوند. مادونیایی ها دراز کشیده بودند, خیس عرق و خسته بودند. اکنون السا اصلا احساس شرمندگی نمیکرد. او دانست ه باید به خنک شدن این مردم کمک کند. پس از آنکه ابرهای جدیدی را جادو کرد, میدید که مردم شهر به سوی زندگی می آیند.
دوک متعجبانه فریاد زد: "این کار میکند". السا سریع پاسخ داد: "چرا به ما لیموناد نمیدهی؟" او شروع به ساخت لیوان های مات از یخ کرد. جمعیت فریاد شادی سرمیداد: "ممنون ملکه السا, ممنون".
به زودی ماندونیا به سرزمین عجایب یخی تبدیل شد. حتی شهروندان انرژی کافی داشتند تا پاروهای برفی جدیدی از تخته های چوبی بسازند! دوک غرولند کنان گفت: "فکر میکنم یک تشکر به شما بدهکارم. صادقانه نمیدانم از کجا شروع کنم..." السا که به سمت آنا حرکت میکرد گفت: "بسیار خوب, میتوانی تخته ای برداری". دوک قرمز شد و شروع به اهن تلپ کرد: "بسیار خوب, یک دوک هرگز..." آنا که با خواهرش در پایین تپه مسابقه میداد گفت: "باشه. به تو نشان میدهیم چطور انجام دهی".
چند ساعت بعد زمان برگشتن آنا و السا به ارندل فرا رسید. آنها سوار کشتی شدند و به دوستان جدید خود بای بای کردند. آنا از خواهرش پرسید: "آیا سفر خوبی داشتی؟" السا همانطور که انفجاری از برف را درست میکرد تا آنها را مستقیم به خانه برگرداند گفت: "بله داشتم. باید بگویم بهترین تور رویالی بود که تاحالا داشتم تا دفعه ی بعدی. همین!"
روز تابستانی عالی اولاف:
در نهایت تابستان به ارندل رسیده بود. همه از روزهای آفتابی طولانی پس از فصل بسیار سرد زمستانی لذت میبردند. اما امروز قرار بود گرمترین روز سال تابحال باشد! اکثر روستاییان میخواستند داخل خانه بمانند که خنک بود.
اما اولاف به سختی میتوانست صبر کند تا بیرون برود! این یک نوع از روزی بود که او همیشه میخواست تجربه کند.
اولاف درحالیکه ازبیرون باهیجان آنا را صدا میزد, به اتاقش دوید. "آنا, آنا, حدس بزن امروز چه روزی است؟ امروز بهترین روز تابستان است. بیا برویم بیرون بازی کنیم". آنا همانطور که در تختش مینشست, ناله کرد: "امروز بسیار گرم و چسبناک است اولاف". اما هنگامی که چهره ی امیدوار اولاف را نگاه میکرد, باید لبخند میزد.
اولاف و آنا باهم رفتند تا ملکه السا را پیدا کنند. آنها او را در سالن بزرگ یافتند. اولاف باخوشی فریاد زد: "تو اینجایی السا". اولاف با شرم نگاهی به بازدیدکننده ای انداخت که کنار السا ایستاده بود: "سلام من اولاف هستم و آغوش های گرم را دوست دارم". بازدیدکننده با تعجب بریده بریده گفت: " س-س-سلام". او هیچوقت آدم برفی سخنگو ندیده بود!
اولاف به سوی السا برگشت: "و امروز بهترین روز برای آغوش های گرم است, زیرا هوا آفتابی و گرم است. خواهش میکنممیتوانیم برویم بیرون و در آفتاب بازی کنیم؟" السا خندید: "مانند شوخی به نظر میرسد اولاف. در ذهن خود چه داری؟" آنا گفت: "بیرون بسیار گرم است و نمیتوانی ذره ای چیزها را خنک کنی, السا؟" السا دلیل آورد: "اما اولاف همیشه میخواسته گرما را تجربه کند. نباید روز مخصوص او را به خودش بدهیم؟ هرکاری انجام میدهیم که او همیشه میخواسته در تاستان انجام دهد!" آنا موافق بود: "بله درست میگویی. پیکنیک در سواحل فجورد چطور است؟" اولاف دستانش را با خوشحالی به هم گره زد: "اوووه من عاشق پیکنیک هستم!"
آنا, السا و اولاف در آشپزخانه های رویال جمع شدند تا مواد لازم پیکنیک را بردارند. آنها گردا را یافتند که سرش داخل جعبه ی یخ بود. السا پرسید: "گردا تو روی زمین چکار میکنی؟"
گردا سرش را بالا آورد: "سعی میکنم سرک را خنک نگه دارم". اولاف خندید: "آیا امروز شیرینی پخته ای؟" گردا دستش را تکان داد: "امروز برای شیرینی پزی خیلی گرم است". السا نگاهی به اولاف انداخت. او نمیخواست اولاف ناامید شود. او پیشنهاد داد: "عوضش لیموناد یخی چطور است؟" اولاف به هیجان آمده بود: "من عاشق لیمونادم!"
اولاف, آنا و السا در بیرون نشسته بودند. در باغ های رویال چند کودک روی چمن ها دراز کشیده بودند. اولاف نمیدانست که آنها برای بازی کردن خیلی داغ هستند. او درحالیکه سرمستانه لبخند میزد به سمت آنها دوید: "سلام من اولاف هستم. آیا تابستان را دوست ندارید؟" کودکان اولاف را دوست داشتند بنابراین در دنبال کردن پروانه و فوت کردن کرک قاصدک ها به او ملحق شدند. حتی آنا و السا نمیتوانستند در پیوستن به او مقاومت کنند!
پس از مدتی, آنا تلپی روی چمن ها افتاد: "وای من آماده ی پیکنیک مان هستم!" السا موافق بود: "بله به سمت لنگرگاه برویم. میتوانیم به فجورد برانیم". اولاف که زنبور درشتی را دنبال میکرد, در مسیر خود ایستاد: "به قایق سواری میرویم؟ من همیشه میخواستم قایق سواری کنم!"
در لنگرگاه, آنا و السا قایق زیبایی انتخاب کردند. همانطور که آنها قایق سواری میکردند, اولاف با خوشحالی زمزمه میکرد. او حتی فرمان قایق را به دست گرفت!
هنگامی که آنها به ساحل رسیدند, اولاف دیگر نمیتوانست بنشیند! او به حالت جیغ گفت: "آیا احساس ماسه در برف خود را دوست دارید؟" آنا محتاطانه انگشت پای خود را داخل ماسه ی گرم گذاشت: "بیایید فرشته های ماسه ای درست کنیم!" با فریاد گفت: "او خدای من گرم است". آنا روی نو ک پا درطول ماسه ی گرم تا پل فجورد را میرصید. او همانطور که آب خنک به پاهایش میخورد, گفت: "این بهتر است".
این سه دوست کل بعداز ظهر خود را درحال بازی در آفتاب تابستان سپری کردند. آنها قلعه ها و مردم ماسه ای درست کردند.
آنها موج را در ساحل دنبال میکردند. آنها حتی با پرندگان دریایی میرقصیدند!
و درآخر, هنگامی که آنا, السا و اولاف خسته شدند, در سواحل فجورد پیکنیک داشتند. اولاف گفت: "دست ها پایین, ای بهترین روز زندگی من بود!"
همانطور که آنها به سمت ارندل قایق می راندند, غروب آفتاب رنگ های زیبایی در آسمان درست میکرد. اولاف شگفت زده بود: "آرزو میکنم بتوانم آفتاب تابستان را در آغوش بکشم. شرط میبندم احساس فوق العاده ای دارد". انا همانطور که موهای خیس عرق خود را کنار میزد, لبخند زد: "ممکن است طوفان برفی بزرگتری احتیاج داشته باشی اولاف!"
در برگشت به اسکله, کریستوف و اسون منتظر بودند. آنها بعداز ظهر را در حال خوشه چینی دریاچه ی کوهستان سپری کرده بودند. اکنون سورتمه ی آنها پراز یخ بود. آنا درالیکه از قایق بیرون میپرید, خودش را میان قالب های یخی انداخت: "خوشحالم شما را میبینم!" اولاف همه چیز را درباره ی ماجراجویی ها به کریستوف و اسون تعریف کرد و سپس با خوشحالی افسوس خورد: "آرزو میکنم همیشه تابستان باشد!"
السا با چشمک گفت: "تابستان فوق العاده است. اما شانس برف را برای فردا پیش بینی میکنم".
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط