نویسنده: حسین بکایی
دقیقاً مشخص نیست کی، اما به یقین یک روز - که آن یک روز حتماً هزاران سال پیش از امروز بوده - آریاییها که از سرزمینهای دیگر- بعضیها میگویند از سیبری و بعضیها میگویند از شمال اروپا- به فلات ایران مهاجرت کرده بودند، از خودشان پرسیدهاند:
«از چه کسی باید اطاعت کرد؟»
اولین پاسخهایی که آریاییها به این پرسش دادند، بسیار ابتدایی بود و هیچ تفاوتی با پاسخهای دیگر انسانهایی که زندگی قبیلهای داشتند، نداشت. آریاییها خیلی ساده گفتند:
«خب معلوم است باید از رئیس قبیله اطاعت کرد.»
اما پاسخی که آریاییها بعد از یکجا نشینی - یعنی ساکن شدن در روستاها و شهرها- به این پرسش دادند، نظر تاریخ را جلب کرد. به همین دلیل این پاسخ ثبت شده است. دیاگو مردی عاقل و درستکار بود، به همین دلیل امین مردم شده بود و آریاییها حرف و رأی و قضاوت او را قبول داشتند. کار دیاگو این بود که کمی از وقت خودش را صرف رسیدگی به کارهای مردم میکرد و وقتی اختلافی بین آریاییها پیش میآمد، دیاگو قاضی آنها میشد. بعضی از دانشمندان معتقدند که آریاییهای شهرنشین حکومتهای کوچک محلی تشکیل داده بودند. این گفته به آن معنی است که در آن زمان آریاییها به این نتیجه رسیده بودند که:
باید از کسی غیر از رئیس قبیله اطاعت کرد.
بعضی از دانشمندان میگویند که نخستین باری که آریاییها از کسی غیر از رئیس قبیله خودشان اطاعت کردند، زمانی بود که سلسلهی شاهنشاهی ماد تشکیل شد.
در میان قبیلههای آریایی ساکن در غرب ایران مردی به نام دیاگو زندگی میکرد.
دیاگو مردی عاقل و درستکار بود، به همین دلیل امین مردم شده بود و آریاییها حرف و رأی و قضاوت او را قبول داشتند.
کار دیاگو این بود که کمی از وقت خودش را صرف رسیدگی به کارهای مردم میکرد و وقتی اختلافی بین آریاییها پیش میآمد، دیاگو قاضی آنها میشد. با گذشت زمان مراجعه مردم به دیاگو آن قدر زیاد شد که دیگر او وقت رسیدگی به کارهای شخصی خودش را نداشت. به همین دلیل یک روز تصمیم گرفت که دیگر کاری به اختلافها و مشکلات مردم نداشته باشد و به کارهای شخصی خودش برسد.
این تصمیم دیاگو یک بحران اجتماعی ساخت. اختلافهای بین مردم حل نشده باقی ماند و فساد و بینظمی در قبیلههای آریایی راه پیدا کرد. بزرگان قبیلههای آریایی نگران شدند و به فکر چاره افتادند. چارهای نبود جز آن که دیاگو دوباره سر کار قبلی خودش برگردد.
سران هفت قبیلهی آریای ساکن در غرب ایران پیش دیاگو رفتند و از او خواستند که دوباره مثل قبل به کارهای مردم رسیدگی کند. در عوض مردم هم کارهای شخصی او را انجام بدهند و زندگی او را تأمین کنند.
دیاگو قبول کرد و سران قبیلههای آریایی قول دادند از او اطاعت کنند.
داستان تشکیل سلسلهی شاهنشاهی ماد مثل دیگر داستاهای تاریخی رمزآلود و از یک جهت ساده و ابتدایی و از جهت دیگر پیچیده و تفکر برانگیز است.
اگر اتفاقات زندگی کسانی مثل دیاگو و جانشیانش را بخوانیم و تجزیه و تحلیل کنیم، متوجه میشویم این داستانها نمیتواند دلایل و زمینههای تشکیل نظامهای پیچیدهای مثل نظام شاهنشاهی مادها را توضیح دهد. برای مثال نمیشود به راحتی قبول کرد که هزاران هزار آریایی به طور ناگهانی و بدون هیچ مقدمهای تصمیم بگیرند از سنت پدرانشان دست بکشند و با تشکیل یک اتحادیه از قبیلههای همسایه یک کشور مستقل و یک نظام شاهنشاهی تأسیس کنند.
شاید داستان تشکیل دولت شاهنشاهی ماد این طوری بوده است:
آریاییهای ساکن غرب ایران که شهرها و روستاهای بزرگی ساخته بودند، در طول زمان به این نتیجه رسیدند که برای اداره این شهرها و روستاها نیازمند یک رهبر مقتدر و یک نظام اداری کارآمد هستند. به همین دلیل این پرسش در ذهن آریاییها شکل گرفت که آن یک نفر چه کسی میتواند باشد، یا:
از چه کسی باید اطاعت کرد؟
مسئلهای که با طرح این پرسش پیش میآمد این بود که کسی که آریاییها میخواستند از او اطاعت کنند، فردی متفاوت با یک رئیس قبیله بود. این تفاوت هم در نحوهی انتخاب آن فرد وجود داشت و هم در قدرت و امکاناتی که آن فرد به دست میآورد.
به طور کلی انتخاب یک نفر به عنوان مدیر و رهبر قبیلههای آریایی که تمام اعضای قبیلههای آریایی از او اطاعت کنند، یک عمل سنتشکنانه و تازه بود. و نتیجهای که از این سنت شکنی و نوآوری به دست میآمد، میتوانست نتیجهای متفاوت باشد.
آریاییها این کار را کردند و دیاگو را به عنوان رهبر برگزیدند.
آیا داستانهای تاریخی دروغ هستند و هیچ حقیقتی در آنها نیست؟ به یقین چنین نیست.
شاید اگر آن داستان تاریخی را به این صورت بنویسیم، قابل قبولتر باشد.
آریاییها به این نتیجه رسیده بودند که باید یک رهبر واحد برای تمام قبیلهها داشته باشند. رؤسای قبیلهها متوجه این ضرورت و نیاز شدند و به رقابت با هم برخاستند تا آن یک نفر خودشان باشند. همین رقابت بین قبیلههای آریایی اختلاف انداخت و اتحاد بین قبیلهها را تهدید کرد.
دیاگو یک آریایی نیککردار و مورد اعتماد بود. او تلاش میکرد که این اختلافها را از بین ببرد. اما بعد از تلاشهای بسیار که نتایج کمی داشت، خسته شد.
با کنار رفتن دیاگو اختلافها بیشتر شد و اوضاع به سمت آشفتگی کامل رفت. این شرایط باعث بیداری رقیبان قدرت طلب شد و آنان را به کنار هم نشستن و همفکری و دنبال راه چاره گشتن، وادار کرد. انتخاب دیاگو به عنوان رهبر مقتدر آریاییها و تأسیس یک نظام حکومتی متمرکز و مقتدر حاصل شور و مشورت و هماندیشی سران هفت قبیله بود. حقیقت این است که نه تاریخ آغاز دارد و نه انسانها به طور ناگهانی نظر و فکرشان را عوض میکنند. اما نقطههایی در تاریخ است که در آن جاها میتوان نشانههای تغییر فکرها را دید و اتفاقهای قبل و بعد را معنا کرد. داستان اتحاد هفت قبیلهی آریایی یکی از این نقطههای تاریخی است که نشان میدهد یک گروه بزرگ از انسانها چرا و چگونه فکر و نظر خودشان را تغییر دادهاند. تغییری که از دل آن یک ابرمرد متولد شد و آریاییها با جمع شدن دور او، فلات ایران را تبدیل به سرزمینی مستقل با یک نظام حکومتی منظم کردند و تاریخ برای اولین بار ایران را دید و نام ایران را ثبت کرد.
آریاییها با قبول اتحاد بین قبیلهها شکل جامعهی خود را تغییر دادند و زندگیشان سامانی تازه پیدا کرد. اما با گذشت زمان اتفاقهای دیگری افتاد و مسائل متفاوتی بروز کرد و مشکلات تازهای به وجود آمد.
دیاگو بعد از آن که شاه شد، به قدرتی دست پیدا کرد که پیش از او هیچ آریایی آن قدر قدرتمند نشده بود. همین قدرت باعث شد که دیاگو به ابرمرد تبدیل شود.
دیاگو بعد از شاه شدن در پشت هشت دیوار که دور کاخش در هگمتانه - همدان امروزی - کشیده بود، پنهان شد و دیگر کسی به او دسترسی نداشت.
این غیبت از نگاه مردم معمولی، بر زندگی دیاگو، خانواده دیاگو، سران هفت قبیلهی آریایی که دیاگو را انتخاب کرده بودند، کارمندان کاخ و.... و به همین نسبت بر زندگی آریاییها تشریفاتی را حاکم کرد که برای آریاییها تازگی داشت و کنار آمدن با آن به سادگی ممکن نبود.
در طول زمان این تشریفات نتایج بدی به باور آورد.
با گذشت زمان آریاییها متوجه شدند که جامعهشان شکل هرم پیدا کرده است. در رأس هرم شاه - ابرمرد- بود و چسبیده به شاه خانواده او - خانواده ابرمرد - و در طبقهی پایینتر سران هفت قبیلهی آریایی - کسانی که ابرمرد به وسیلهی آنان انتخاب شده بود - و چسبیده با آنها خانوادههای آنها و در طبقهی بعدی فرماندهان نظامی و .... قرار داشتند. در قاعدهی هرم که خیلی بزرگ و گسترده بود، آریاییهای معمولی که به کارهای کشاورزی و دامداری و صنعتی و ... مشغول بودند، جا گرفته بودند.
این هرم مثل همه هرمهای دنیا برای پایدار ماندن روی قاعده ایستاده بود. طبقات داخل هرم هم طبق قانون طبیعت روی هم چیده شده بودند. یعنی طبقههای بالا روی طبقات پایینتر. آخرین سلسلهی شاهنشاهی ایرانی که در دوران باستان بر ایران حکومت کردند، ساسانیان بودند. شاهان ساسانی که پس از ظهور زرتشت - پیغمبر ایرانی که تبلیغ کننده نور بود و دشمن تاریکی - به قدرت رسیده بودند و خیلی مذهبی بودند خودشان را حامی زرتشت و تعالیم او معرفی کردند و گفتند، شاه فره ایزدی دارد. آریاییها با هرم آشنا بودند. قبیلههای آریایی هم شکل هرمی داشت، اما ارتفاع آن هرمها کمتر بود و ارتباط بین طبقات ممکن بود.
هرم جامعه جدید هم میتوانست پایدار و با ثبات باشد، اگر امکان ارتباط و گفت وگو بین طبقات مختلف آن فراهم میشد. یعنی همان امکانی که بین اعضای قبیلهها وجود داشت.
هر چه زمان جلو میرفت و دیاگو و جانشینانش قدرتمندتر میشدند قدرت آریاییها در برابر شاه و درباریانش کمتر میشد و دخالت قدرتمندان در زندگی مردم بیشتر میشد.
تفاوت بین طبقات هرم از یک طرف و دخالتهای قدرتمندان در زندگی آریاییها از طرف دیگر باعث شد که مردم کمکم حسهای بدی پیدا کنند. آنها متوجه شدند که شاهان و درباریان به مردم دروغ میگویند و به آنها خیانت میکنند.
آریاییها چه باید میکردند؟
هردوت تاریخنویس یونانی در گزارشی از ایران آن سالها مینویسد:
بعد از ماجرای بردیای دروغین ایرانیان درباره شکل حکومت به بحث نشستند و سه نفر درباره روشهای ممکن فرمانروایی صحبت کردند.
اولی شخصی بود به نام اوتانِس. او مخالف نظام شاهنشاهی بود و به نظام دموکراسی باور داشت.
اوتانس در آن مجلس گفت:
«... من بر آنم که از این پس یک تن نمیتواند به عنوان پادشاه بر شما فرمان براند، زیرا این کار نه نیک است و نه زیبا... نظام پادشاهی چگونه میتواند نظامی به سامان باشد، در حالی که (شاه) بیهیچ پروایی از حساب پس دادن، میتواند آن چه بخواهد انجام دهد؟ حتی اگر بهترین مردم نیز چنین قدرتی داشته باشد میتواند از راه عادی زندگی خود خارج شود. رفاهی که این مرد از آن بهره میبرد، در او گستاخی مغرورانهای را به وجود خواهد آورد.... او.... از زنان حتک حرمت میکند و مردم را بی دادرسی میکشد. برعکس حکومت مردم ... که نظام برابری است. در این شیوه فرمانروایی هیچ یک از کارهایی که پادشاه انجام میدهد، انجام نمیشود. در این نظام.... صاحبان قدرت مسئول کارهای خود هستند و رایزنی به همگان واگذار میشود...»
نفر دوم مگابیز نام داشت. او هم مخالف نظام شاهنشاهی بود اما به حکومت اشراف - الیگارشی - باور داشت.
مگابیز در آن مجلس گفت:
«... آن جا که او (اوتانس) خواست قدرت را به مردم واگذار کند، از بهترین باور دور شد. به درستی که به هیچ وجه سزاوار نیست که از گستاخی خودکامهای فرار کنیم و در دام مردمی لگام گسیخته بیفتم... انبوه مردم نه آموزشی دیدهاند و نه به امر خیری پی بردهاند. آنان هم چون رودخانه در طغیان بیهیچ اندیشهای از هر جایی میگذرند و همه چیز را دگرگون میکنند... ما گروهی از میان بهترین پارسیان انتخاب میکنیم و قدرت را در اختیار آنان میگذاریم...»
نفر سوم شخصی بود به نام داریوش. او مخالف دمکراسی و الیگارشی، هر دو بود. داریوش به نظام شاهنشاهی اعتقاد داشت.
داریوش درباره نظام شاهنشاهی گفت: «... اگر از سه شیوه فرمانروایی که در برابر ما قرار دارد، به فرض این که آن سه بهترین نظام ممکن باشند، یعنی دمکراسی بهترین دمکراسی و الیگارشی بهترین الیگارشی و پادشاهی بهترین پادشاهی، رأی من بر آن است که از بسیاری جهات نظام پادشاهی برتری دارد. اگر یک تن برترین مردمان باشد، هیچ حکومتی نمیتواند از حکومت او برتر باشد...»
حرفهایی که تاریخ درباره اندیشه سیاسی آریاییها ثبت کرده زیاد نیست. در درستی همان گفتههای اندک هم شک هست. برای مثال به درستی معلوم نیست که آیا روایت هردوت از سه اندیشمند پارسی صحت دارد یا خیر. اما چه این نوشتهها درست باشد و چه نادرست، تاریخ میگوید که انتخاب نهایی آریاییهای ساکن ایران نظام شاهنشاهی یعنی اطاعت از ابردمرد بود.
آریاییها بعد از آن که نظام شاهنشاهی را انتخاب کردند و از شاهان متعدد اطاعت کردند و مدیریت افراد مختلف را تجربه کردند، به این نتیجه رسیدند که:
1- حکومت باید شاهنشاهی و در دست ابردمردان باشد.
2- شاهان به دو دسته خوب و بد تقسیم میشوند.
3- بدترین شاه کسی است که نتواند امنیت مردم را تأمین کند.
همان طور که در داستان انتخاب دیاگو دیدیم، آریایی از شاه و نظام شاهنشاهی امنیت میخواستند.
در داستان انتخاب دیاگو آمده بود که وقتی او از کار قضاوت کنار کشید ناامنی و آشفتگی در قبایل آریایی راه پیدا کرد و... این گفته به این معنی میتواند باشد که برای آریاییها امنیت مهمتر از عدالت و آزادی بود.
از آن جایی که در نظر آریاییها وجود شاه برای برقرار امنیت لازم بود، آنها دیگر درباره نظامهای سیاسی و انتخاب بهترین نظام برای اداره جامعه فکر نکردند و به جای آن دنبال راههایی برای نصیحت کردن شاهان و تبدیل شاه بد به شاه خوب گشتند. اما شاه قدرت خود را از کجا میآورد و چگونه باید آن را اعمال میکرد؟
نظام شاهنشاهی بر چند اصل اولیه استوار بود:
1- شاه برترین مردم است.
2- شاه نماد قدرت، ثروت، آسایش و امنیت مردم است.
3- خواستههای شاه قانون است و هر چه او میگوید و میخواهد عین قانون است و مردم باید بدون چون و چرا از فرمانهای شاه اطاعت کنند.
آخرین سلسلهی شاهنشاهی ایرانی که در دوران باستان بر ایران حکومت کردند، ساسانیان بودند. شاهان ساسانی که پس از ظهور زرتشت - پیغمبر ایرانی که تبلیغ کننده نور بود و دشمن تاریکی - به قدرت رسیده بودند و خیلی مذهبی بودند خودشان را حامی زرتشت و تعالیم او معرفی کردند و گفتند، شاه فره ایزدی دارد.
فره ایزدی یعنی یک جور نظر کردگی از طرف خدا، یعنی چیزی که خدا فقط به شاهان میدهد و مردم عادی آن را ندارند.
این گفته شاهان را به طور کامل از مردم عادی جدا کرد و راه دستیابی مردم را به قدرت به طور کامل بست.
شاهان ساسانی بر اساس این تفکر و باور دینی، ایرانیان را در نظامی اسیر کردند که در آن سرنوشت هر کس پیش از تولدش مشخص شده بود.
در این نظام اعتقادی- اجتماعی شاه برای شاهی آفریده شده بود و کشاورزی برای کشاورزی.
در این سازمان اجتماعی هیچ کس حق نداشت خلاف خواست خدا و سرنوشتی که برای او تعیین شده بود، عمل کند.
آریاییها با انتخاب نظام شاهنشاهی به نتایج مثبت و منفی متعددی رسیدند.
از نتایج مثبت نظام شاهنشاهی تأسیس یک تمدن بزرگ با آثار عظیم به نام تمدن ایرانی بود.
و از نتایج منفی نظام شاهنشاهی بروز بحرانهای متعدد و ضعف نظام سیاسی و ایجاد شکافهای عمیق بین مردم بود. آخرین این بحرانها بحرانی بود که نظام شاهنشاهی ساسانی ایجاد رد و نه تنها سلسلهی شاهنشاهی ساسانی بلکه استقلال ایران را هم به باد فنا داد.
منبع مقاله :
بکایی، حسین، (1391)، دوباره ایران دوره صفویان از مجموعهی داستان فکر ایرانی (7)، تهران: نشر افق، چاپ سوم
«از چه کسی باید اطاعت کرد؟»
اولین پاسخهایی که آریاییها به این پرسش دادند، بسیار ابتدایی بود و هیچ تفاوتی با پاسخهای دیگر انسانهایی که زندگی قبیلهای داشتند، نداشت. آریاییها خیلی ساده گفتند:
«خب معلوم است باید از رئیس قبیله اطاعت کرد.»
اما پاسخی که آریاییها بعد از یکجا نشینی - یعنی ساکن شدن در روستاها و شهرها- به این پرسش دادند، نظر تاریخ را جلب کرد. به همین دلیل این پاسخ ثبت شده است. دیاگو مردی عاقل و درستکار بود، به همین دلیل امین مردم شده بود و آریاییها حرف و رأی و قضاوت او را قبول داشتند. کار دیاگو این بود که کمی از وقت خودش را صرف رسیدگی به کارهای مردم میکرد و وقتی اختلافی بین آریاییها پیش میآمد، دیاگو قاضی آنها میشد. بعضی از دانشمندان معتقدند که آریاییهای شهرنشین حکومتهای کوچک محلی تشکیل داده بودند. این گفته به آن معنی است که در آن زمان آریاییها به این نتیجه رسیده بودند که:
باید از کسی غیر از رئیس قبیله اطاعت کرد.
بعضی از دانشمندان میگویند که نخستین باری که آریاییها از کسی غیر از رئیس قبیله خودشان اطاعت کردند، زمانی بود که سلسلهی شاهنشاهی ماد تشکیل شد.
در میان قبیلههای آریایی ساکن در غرب ایران مردی به نام دیاگو زندگی میکرد.
دیاگو مردی عاقل و درستکار بود، به همین دلیل امین مردم شده بود و آریاییها حرف و رأی و قضاوت او را قبول داشتند.
کار دیاگو این بود که کمی از وقت خودش را صرف رسیدگی به کارهای مردم میکرد و وقتی اختلافی بین آریاییها پیش میآمد، دیاگو قاضی آنها میشد. با گذشت زمان مراجعه مردم به دیاگو آن قدر زیاد شد که دیگر او وقت رسیدگی به کارهای شخصی خودش را نداشت. به همین دلیل یک روز تصمیم گرفت که دیگر کاری به اختلافها و مشکلات مردم نداشته باشد و به کارهای شخصی خودش برسد.
این تصمیم دیاگو یک بحران اجتماعی ساخت. اختلافهای بین مردم حل نشده باقی ماند و فساد و بینظمی در قبیلههای آریایی راه پیدا کرد. بزرگان قبیلههای آریایی نگران شدند و به فکر چاره افتادند. چارهای نبود جز آن که دیاگو دوباره سر کار قبلی خودش برگردد.
سران هفت قبیلهی آریای ساکن در غرب ایران پیش دیاگو رفتند و از او خواستند که دوباره مثل قبل به کارهای مردم رسیدگی کند. در عوض مردم هم کارهای شخصی او را انجام بدهند و زندگی او را تأمین کنند.
دیاگو قبول کرد و سران قبیلههای آریایی قول دادند از او اطاعت کنند.
داستان تشکیل سلسلهی شاهنشاهی ماد مثل دیگر داستاهای تاریخی رمزآلود و از یک جهت ساده و ابتدایی و از جهت دیگر پیچیده و تفکر برانگیز است.
اگر اتفاقات زندگی کسانی مثل دیاگو و جانشیانش را بخوانیم و تجزیه و تحلیل کنیم، متوجه میشویم این داستانها نمیتواند دلایل و زمینههای تشکیل نظامهای پیچیدهای مثل نظام شاهنشاهی مادها را توضیح دهد. برای مثال نمیشود به راحتی قبول کرد که هزاران هزار آریایی به طور ناگهانی و بدون هیچ مقدمهای تصمیم بگیرند از سنت پدرانشان دست بکشند و با تشکیل یک اتحادیه از قبیلههای همسایه یک کشور مستقل و یک نظام شاهنشاهی تأسیس کنند.
شاید داستان تشکیل دولت شاهنشاهی ماد این طوری بوده است:
آریاییهای ساکن غرب ایران که شهرها و روستاهای بزرگی ساخته بودند، در طول زمان به این نتیجه رسیدند که برای اداره این شهرها و روستاها نیازمند یک رهبر مقتدر و یک نظام اداری کارآمد هستند. به همین دلیل این پرسش در ذهن آریاییها شکل گرفت که آن یک نفر چه کسی میتواند باشد، یا:
بیشتر بخوانید: مادها چگونه می زیستند؟
از چه کسی باید اطاعت کرد؟
مسئلهای که با طرح این پرسش پیش میآمد این بود که کسی که آریاییها میخواستند از او اطاعت کنند، فردی متفاوت با یک رئیس قبیله بود. این تفاوت هم در نحوهی انتخاب آن فرد وجود داشت و هم در قدرت و امکاناتی که آن فرد به دست میآورد.
به طور کلی انتخاب یک نفر به عنوان مدیر و رهبر قبیلههای آریایی که تمام اعضای قبیلههای آریایی از او اطاعت کنند، یک عمل سنتشکنانه و تازه بود. و نتیجهای که از این سنت شکنی و نوآوری به دست میآمد، میتوانست نتیجهای متفاوت باشد.
آریاییها این کار را کردند و دیاگو را به عنوان رهبر برگزیدند.
آیا داستانهای تاریخی دروغ هستند و هیچ حقیقتی در آنها نیست؟ به یقین چنین نیست.
شاید اگر آن داستان تاریخی را به این صورت بنویسیم، قابل قبولتر باشد.
آریاییها به این نتیجه رسیده بودند که باید یک رهبر واحد برای تمام قبیلهها داشته باشند. رؤسای قبیلهها متوجه این ضرورت و نیاز شدند و به رقابت با هم برخاستند تا آن یک نفر خودشان باشند. همین رقابت بین قبیلههای آریایی اختلاف انداخت و اتحاد بین قبیلهها را تهدید کرد.
دیاگو یک آریایی نیککردار و مورد اعتماد بود. او تلاش میکرد که این اختلافها را از بین ببرد. اما بعد از تلاشهای بسیار که نتایج کمی داشت، خسته شد.
با کنار رفتن دیاگو اختلافها بیشتر شد و اوضاع به سمت آشفتگی کامل رفت. این شرایط باعث بیداری رقیبان قدرت طلب شد و آنان را به کنار هم نشستن و همفکری و دنبال راه چاره گشتن، وادار کرد. انتخاب دیاگو به عنوان رهبر مقتدر آریاییها و تأسیس یک نظام حکومتی متمرکز و مقتدر حاصل شور و مشورت و هماندیشی سران هفت قبیله بود. حقیقت این است که نه تاریخ آغاز دارد و نه انسانها به طور ناگهانی نظر و فکرشان را عوض میکنند. اما نقطههایی در تاریخ است که در آن جاها میتوان نشانههای تغییر فکرها را دید و اتفاقهای قبل و بعد را معنا کرد. داستان اتحاد هفت قبیلهی آریایی یکی از این نقطههای تاریخی است که نشان میدهد یک گروه بزرگ از انسانها چرا و چگونه فکر و نظر خودشان را تغییر دادهاند. تغییری که از دل آن یک ابرمرد متولد شد و آریاییها با جمع شدن دور او، فلات ایران را تبدیل به سرزمینی مستقل با یک نظام حکومتی منظم کردند و تاریخ برای اولین بار ایران را دید و نام ایران را ثبت کرد.
آریاییها با قبول اتحاد بین قبیلهها شکل جامعهی خود را تغییر دادند و زندگیشان سامانی تازه پیدا کرد. اما با گذشت زمان اتفاقهای دیگری افتاد و مسائل متفاوتی بروز کرد و مشکلات تازهای به وجود آمد.
دیاگو بعد از آن که شاه شد، به قدرتی دست پیدا کرد که پیش از او هیچ آریایی آن قدر قدرتمند نشده بود. همین قدرت باعث شد که دیاگو به ابرمرد تبدیل شود.
دیاگو بعد از شاه شدن در پشت هشت دیوار که دور کاخش در هگمتانه - همدان امروزی - کشیده بود، پنهان شد و دیگر کسی به او دسترسی نداشت.
این غیبت از نگاه مردم معمولی، بر زندگی دیاگو، خانواده دیاگو، سران هفت قبیلهی آریایی که دیاگو را انتخاب کرده بودند، کارمندان کاخ و.... و به همین نسبت بر زندگی آریاییها تشریفاتی را حاکم کرد که برای آریاییها تازگی داشت و کنار آمدن با آن به سادگی ممکن نبود.
در طول زمان این تشریفات نتایج بدی به باور آورد.
با گذشت زمان آریاییها متوجه شدند که جامعهشان شکل هرم پیدا کرده است. در رأس هرم شاه - ابرمرد- بود و چسبیده به شاه خانواده او - خانواده ابرمرد - و در طبقهی پایینتر سران هفت قبیلهی آریایی - کسانی که ابرمرد به وسیلهی آنان انتخاب شده بود - و چسبیده با آنها خانوادههای آنها و در طبقهی بعدی فرماندهان نظامی و .... قرار داشتند. در قاعدهی هرم که خیلی بزرگ و گسترده بود، آریاییهای معمولی که به کارهای کشاورزی و دامداری و صنعتی و ... مشغول بودند، جا گرفته بودند.
این هرم مثل همه هرمهای دنیا برای پایدار ماندن روی قاعده ایستاده بود. طبقات داخل هرم هم طبق قانون طبیعت روی هم چیده شده بودند. یعنی طبقههای بالا روی طبقات پایینتر. آخرین سلسلهی شاهنشاهی ایرانی که در دوران باستان بر ایران حکومت کردند، ساسانیان بودند. شاهان ساسانی که پس از ظهور زرتشت - پیغمبر ایرانی که تبلیغ کننده نور بود و دشمن تاریکی - به قدرت رسیده بودند و خیلی مذهبی بودند خودشان را حامی زرتشت و تعالیم او معرفی کردند و گفتند، شاه فره ایزدی دارد. آریاییها با هرم آشنا بودند. قبیلههای آریایی هم شکل هرمی داشت، اما ارتفاع آن هرمها کمتر بود و ارتباط بین طبقات ممکن بود.
هرم جامعه جدید هم میتوانست پایدار و با ثبات باشد، اگر امکان ارتباط و گفت وگو بین طبقات مختلف آن فراهم میشد. یعنی همان امکانی که بین اعضای قبیلهها وجود داشت.
هر چه زمان جلو میرفت و دیاگو و جانشینانش قدرتمندتر میشدند قدرت آریاییها در برابر شاه و درباریانش کمتر میشد و دخالت قدرتمندان در زندگی مردم بیشتر میشد.
تفاوت بین طبقات هرم از یک طرف و دخالتهای قدرتمندان در زندگی آریاییها از طرف دیگر باعث شد که مردم کمکم حسهای بدی پیدا کنند. آنها متوجه شدند که شاهان و درباریان به مردم دروغ میگویند و به آنها خیانت میکنند.
آریاییها چه باید میکردند؟
هردوت تاریخنویس یونانی در گزارشی از ایران آن سالها مینویسد:
بعد از ماجرای بردیای دروغین ایرانیان درباره شکل حکومت به بحث نشستند و سه نفر درباره روشهای ممکن فرمانروایی صحبت کردند.
اولی شخصی بود به نام اوتانِس. او مخالف نظام شاهنشاهی بود و به نظام دموکراسی باور داشت.
اوتانس در آن مجلس گفت:
«... من بر آنم که از این پس یک تن نمیتواند به عنوان پادشاه بر شما فرمان براند، زیرا این کار نه نیک است و نه زیبا... نظام پادشاهی چگونه میتواند نظامی به سامان باشد، در حالی که (شاه) بیهیچ پروایی از حساب پس دادن، میتواند آن چه بخواهد انجام دهد؟ حتی اگر بهترین مردم نیز چنین قدرتی داشته باشد میتواند از راه عادی زندگی خود خارج شود. رفاهی که این مرد از آن بهره میبرد، در او گستاخی مغرورانهای را به وجود خواهد آورد.... او.... از زنان حتک حرمت میکند و مردم را بی دادرسی میکشد. برعکس حکومت مردم ... که نظام برابری است. در این شیوه فرمانروایی هیچ یک از کارهایی که پادشاه انجام میدهد، انجام نمیشود. در این نظام.... صاحبان قدرت مسئول کارهای خود هستند و رایزنی به همگان واگذار میشود...»
نفر دوم مگابیز نام داشت. او هم مخالف نظام شاهنشاهی بود اما به حکومت اشراف - الیگارشی - باور داشت.
مگابیز در آن مجلس گفت:
«... آن جا که او (اوتانس) خواست قدرت را به مردم واگذار کند، از بهترین باور دور شد. به درستی که به هیچ وجه سزاوار نیست که از گستاخی خودکامهای فرار کنیم و در دام مردمی لگام گسیخته بیفتم... انبوه مردم نه آموزشی دیدهاند و نه به امر خیری پی بردهاند. آنان هم چون رودخانه در طغیان بیهیچ اندیشهای از هر جایی میگذرند و همه چیز را دگرگون میکنند... ما گروهی از میان بهترین پارسیان انتخاب میکنیم و قدرت را در اختیار آنان میگذاریم...»
نفر سوم شخصی بود به نام داریوش. او مخالف دمکراسی و الیگارشی، هر دو بود. داریوش به نظام شاهنشاهی اعتقاد داشت.
داریوش درباره نظام شاهنشاهی گفت: «... اگر از سه شیوه فرمانروایی که در برابر ما قرار دارد، به فرض این که آن سه بهترین نظام ممکن باشند، یعنی دمکراسی بهترین دمکراسی و الیگارشی بهترین الیگارشی و پادشاهی بهترین پادشاهی، رأی من بر آن است که از بسیاری جهات نظام پادشاهی برتری دارد. اگر یک تن برترین مردمان باشد، هیچ حکومتی نمیتواند از حکومت او برتر باشد...»
حرفهایی که تاریخ درباره اندیشه سیاسی آریاییها ثبت کرده زیاد نیست. در درستی همان گفتههای اندک هم شک هست. برای مثال به درستی معلوم نیست که آیا روایت هردوت از سه اندیشمند پارسی صحت دارد یا خیر. اما چه این نوشتهها درست باشد و چه نادرست، تاریخ میگوید که انتخاب نهایی آریاییهای ساکن ایران نظام شاهنشاهی یعنی اطاعت از ابردمرد بود.
آریاییها بعد از آن که نظام شاهنشاهی را انتخاب کردند و از شاهان متعدد اطاعت کردند و مدیریت افراد مختلف را تجربه کردند، به این نتیجه رسیدند که:
1- حکومت باید شاهنشاهی و در دست ابردمردان باشد.
2- شاهان به دو دسته خوب و بد تقسیم میشوند.
3- بدترین شاه کسی است که نتواند امنیت مردم را تأمین کند.
همان طور که در داستان انتخاب دیاگو دیدیم، آریایی از شاه و نظام شاهنشاهی امنیت میخواستند.
در داستان انتخاب دیاگو آمده بود که وقتی او از کار قضاوت کنار کشید ناامنی و آشفتگی در قبایل آریایی راه پیدا کرد و... این گفته به این معنی میتواند باشد که برای آریاییها امنیت مهمتر از عدالت و آزادی بود.
از آن جایی که در نظر آریاییها وجود شاه برای برقرار امنیت لازم بود، آنها دیگر درباره نظامهای سیاسی و انتخاب بهترین نظام برای اداره جامعه فکر نکردند و به جای آن دنبال راههایی برای نصیحت کردن شاهان و تبدیل شاه بد به شاه خوب گشتند. اما شاه قدرت خود را از کجا میآورد و چگونه باید آن را اعمال میکرد؟
نظام شاهنشاهی بر چند اصل اولیه استوار بود:
1- شاه برترین مردم است.
2- شاه نماد قدرت، ثروت، آسایش و امنیت مردم است.
3- خواستههای شاه قانون است و هر چه او میگوید و میخواهد عین قانون است و مردم باید بدون چون و چرا از فرمانهای شاه اطاعت کنند.
آخرین سلسلهی شاهنشاهی ایرانی که در دوران باستان بر ایران حکومت کردند، ساسانیان بودند. شاهان ساسانی که پس از ظهور زرتشت - پیغمبر ایرانی که تبلیغ کننده نور بود و دشمن تاریکی - به قدرت رسیده بودند و خیلی مذهبی بودند خودشان را حامی زرتشت و تعالیم او معرفی کردند و گفتند، شاه فره ایزدی دارد.
فره ایزدی یعنی یک جور نظر کردگی از طرف خدا، یعنی چیزی که خدا فقط به شاهان میدهد و مردم عادی آن را ندارند.
این گفته شاهان را به طور کامل از مردم عادی جدا کرد و راه دستیابی مردم را به قدرت به طور کامل بست.
شاهان ساسانی بر اساس این تفکر و باور دینی، ایرانیان را در نظامی اسیر کردند که در آن سرنوشت هر کس پیش از تولدش مشخص شده بود.
در این نظام اعتقادی- اجتماعی شاه برای شاهی آفریده شده بود و کشاورزی برای کشاورزی.
در این سازمان اجتماعی هیچ کس حق نداشت خلاف خواست خدا و سرنوشتی که برای او تعیین شده بود، عمل کند.
آریاییها با انتخاب نظام شاهنشاهی به نتایج مثبت و منفی متعددی رسیدند.
از نتایج مثبت نظام شاهنشاهی تأسیس یک تمدن بزرگ با آثار عظیم به نام تمدن ایرانی بود.
و از نتایج منفی نظام شاهنشاهی بروز بحرانهای متعدد و ضعف نظام سیاسی و ایجاد شکافهای عمیق بین مردم بود. آخرین این بحرانها بحرانی بود که نظام شاهنشاهی ساسانی ایجاد رد و نه تنها سلسلهی شاهنشاهی ساسانی بلکه استقلال ایران را هم به باد فنا داد.
منبع مقاله :
بکایی، حسین، (1391)، دوباره ایران دوره صفویان از مجموعهی داستان فکر ایرانی (7)، تهران: نشر افق، چاپ سوم