11 سپتامبر در شیلی (3): از زبان ایزابل آلنده
تهیه کننده : محمود کریمی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
ایزابل آلنده نویسنده شیلیایی است. پدر او پسرعموی سالوادور آلنده بود.
ایزابل آلنده می گوید:
اگر مردم آمریكا و انگلیس یك روز صبح از خواب برمیخاستند و میدیدند ارتش كشورشان به كاخ سفید یا كاخ باكینگهام حمله كرده و آدمهای زیادی از جمله رئیسجمهور آمریكا و ملكه و نخست وزیر انگلیس را كشته چه حسی داشتند؟ اگر كنگره یا پارلمان این كشورها به مدت نامحدودی به حال تعلیق در میآمد؛ دادگاههای عالی منحل میشدند؛ جلوی فعالیت احزاب و آزادیهای سیاسی گرفته میشد؛ و بالاخره هر صدای مخالفی در نطفه خفه میشد مردم چه حسی داشتند؟ شاید به نظر مردم آمریكا و انگلیس چنین اتفاقی فقط در داستانها میافتد. اما ما همه اینها را در واقعیت تجربه كردیم.
فكرش را بكنید؛ نظامیانی كه توهم برشان داشته بود سالها بر مسند قدرت در شیلی جا خوش كردند و ریشه مخالفتهای ایدئولوژیك با حكومت را به كل خشكاندند. اما این بلا فقط سر شیلی نیامد. سایه سنگین دیكتاتوری بر سر اكثر كشورهای آمریكای لاتین افتاده بود و حكومتهای مرتجع و سركوبگر در این قاره بر سر كار بودند و البته فراموش نشود كه اكثر این حكومتها از حمایت آمریكا برخوردار بودند.
خانواده سالوادور آلنده-البته آنهایی كه زنده ماندند- یا به زندان افتادند یا مخفی شدند یا كشور را ترك كردند. برادران من كه خارج از شیلی بهسر میبردند دیگر برنگشتند. پدر و مادرم مدتی در بوئنوس آیرس ماندند اما آنقدر به مرگ تهدید شدند كه از آنجا هم فرار كردند. اما خیلی از اعضای خانواده مادرم اصلا از كودتای نظامی بدشان نیامده بود و به خاطر كودتا جشن هم گرفتند. پدربزرگم از سوسیالیسم متنفر بود و مشتاقانه سقوط دولت آلنده را نظاره میكرد اما به هرحال هیچ وقت نمیخواست سقوط آلنده به قیمت از دست رفتن دموكراسی تمام شود.
او هم از اینكه قدرت دست ارتش افتاد نگران شد و از من خواست كه خودم را در این ماجراها درگیر نكنم. اما او هم مثل خیلی از مردم شیلی بود. ارتباطش با واقعیت از طریق رادیو و تلویزیونی بود كه حقیقت را پنهان میكردند و آشكارا دروغهای بزرگ میگفتند. اما واقعیتی كه من میدیدم این بود كه دوستان و آشنایان ما ناگهان ناپدید میشدند و بعد از مدتی در هیئت دیوانگان به خانه برمیگشتند. مردم به دو دسته تقسیم شده بودند؛ عدهای حامیارتش بودند و عدهای دیگر مخالف آن. اما همه همدیگر را لو میدادند. نفرت، ترس و بیاعتمادی بر روابط مردم با هم سایه افكنده بود و حتی هنوز در جمعهای كوچك خانوادگی هم میشود آن شكافها را دید. نهایتا هم برای آنچه كه رژیم پینوشه در جریان كودتای 11 سپتامبر 1973 علیه آلنده انجام داد مجازاتی در نظر گرفته نشد. اما همین كه این جنایات بالاخره پنهان نماندند و مورد بیاعتنایی قرار نگرفتند خودش دستاورد بزرگی بوده.
در عین حال، خودم هم میدانم كه نقش بزرگی در جلوگیری از اتفاقات آن دوران بازی نكردهام. من هم شیلی را ترك كردم. دیگر تحملم تمام شده بود. حس میكردم دستی دور گردنم را گرفته و فشار میدهد. هر صدایی كه از خیابان میآمد باعث میشد وحشت زده از جا بپرم و چند ساعت از ترس بلرزم. به ونزوئلا رفتم. اما همیشه بار گناه ترك كشورم را روی شانههایم حس میكردم. هزاران بار از خودم پرسیدم اگر مانده بودم چه میشد.
خیلیهای دیگر هم بودند كه همین سوال را از خودشان میپرسیدند. اما پاسخ من به خودم این بود: هیچ وقت غم غربت را تجربه نمیكردم و نویسنده نمیشدم. با این وجود،سوالی كه از آن روزها در ذهنم باقی مانده، این است كه چرا با وجود سختیهای زندگی در آن دوران، حداقل یك سوم از جمعیت شیلی حامیحكومت پینوشه بودند؟ در آن زمان، فشارها و سركوبها به اوج خود رسیده بود و حتی حامیان حكومت هم در هراس نسبی زندگی میكردند. هیچ كس نمیتوانست ادعا كند كه از چنگالهای آهنین حكومت كاملا در امان است. همه تحت كنترل بودند. تمام اطلاعات موجود سانسور میشد و رسانهها مردم را شستوشوی مغزی میدادند.
پس این محبوبیت از كجا آمده بود؟
مدتها بعد بود كه فهمیدم شیلیاییها به قدرت و جذبه علاقه زیادی دارند. از زبان خیلیها میشد شنید كه از قلع و قمع كردن مردم و خواباندن سر و صداها توسط حكومت ابراز رضایت میكنند. حتی به یاد میآورم كه یكی از دوستانم از اینكه دیگر «اراذل و اوباش نمیتوانند روی دیوارها شعار بنویسند و حكومت نظامیهم شوهرش را وادار كرده شبها زود به خانه برگردد» ابراز خوشحالی میكرد. برایم قابل درك هست كه جناح راست و بازاریان از حكومت پینوشه بیشترین استفاده را بردند و دلیلی نداشت با آن مخالفت كنند. اما بقیه كجا بودند؟ چطور هیچ اعتراضی نداشتند؟ شاید یك روایت این باشد كه مردم وقت و حوصلهای برای فكر كردن به این مساله نداشتند.
باید زیپ دهانشان را میكشیدند و كار میكردند و كار میكردند تا شیلی در بازارهای جهانی «بدرخشد.» رسانههای آمریكایی هم در آن زمان برای سیاستهای پینوشه هورا میكشیدند و مینوشتند او یك كشور فقیر و بیچاره آمریكای لاتینی را به ستاره اقتصادی منطقه تبدیل كرده. اما به چه قیمتی؟ این دیگر مهم نبود. اصلا در شیلی فضایی برای بحث در خصوص سیاستهای دولت وجود نداشت و استفاده دستودلبازانه حكومت از ذخایر طبیعی شیلی باعث شده بود درآمد دولت سر به فلك بزند. اما حتی همین شرایط هم خیلیها را راضی میكرد.
با تمام این حرفها هنوز هم هروقت به كودتای پینوشه علیه دولت آلنده فكر میكنم به این نتیجه میرسم كه ریشه این كودتا ناگهان از زیر زمین سبز نشد. بخش قابل توجهی از مردم شیلی به حكومت توتالیتر علاقه داشتند و دارند. و ما هم آن قدرها كه فكر میكردیم دموكرات نبودیم. دولت آلنده هم دچار بیكفایتی، فساد و غرور مدیرانش بود. فرق واقعی دو دولت بیشتر در این بود كه دولتمردان حكومت آلنده مثل پینوشه وحشی و سنگدل نبودند.
تذکر : کلیه منابع در قسمت پایانی (قسمت چهارم) آمده است.
کپی یا استفاده از مطالب این مقاله با ذکر منابع اصلی و نقل از راسخون بلا مانع است.
/خ
ایزابل آلنده می گوید:
اگر مردم آمریكا و انگلیس یك روز صبح از خواب برمیخاستند و میدیدند ارتش كشورشان به كاخ سفید یا كاخ باكینگهام حمله كرده و آدمهای زیادی از جمله رئیسجمهور آمریكا و ملكه و نخست وزیر انگلیس را كشته چه حسی داشتند؟ اگر كنگره یا پارلمان این كشورها به مدت نامحدودی به حال تعلیق در میآمد؛ دادگاههای عالی منحل میشدند؛ جلوی فعالیت احزاب و آزادیهای سیاسی گرفته میشد؛ و بالاخره هر صدای مخالفی در نطفه خفه میشد مردم چه حسی داشتند؟ شاید به نظر مردم آمریكا و انگلیس چنین اتفاقی فقط در داستانها میافتد. اما ما همه اینها را در واقعیت تجربه كردیم.
فكرش را بكنید؛ نظامیانی كه توهم برشان داشته بود سالها بر مسند قدرت در شیلی جا خوش كردند و ریشه مخالفتهای ایدئولوژیك با حكومت را به كل خشكاندند. اما این بلا فقط سر شیلی نیامد. سایه سنگین دیكتاتوری بر سر اكثر كشورهای آمریكای لاتین افتاده بود و حكومتهای مرتجع و سركوبگر در این قاره بر سر كار بودند و البته فراموش نشود كه اكثر این حكومتها از حمایت آمریكا برخوردار بودند.
خانواده سالوادور آلنده-البته آنهایی كه زنده ماندند- یا به زندان افتادند یا مخفی شدند یا كشور را ترك كردند. برادران من كه خارج از شیلی بهسر میبردند دیگر برنگشتند. پدر و مادرم مدتی در بوئنوس آیرس ماندند اما آنقدر به مرگ تهدید شدند كه از آنجا هم فرار كردند. اما خیلی از اعضای خانواده مادرم اصلا از كودتای نظامی بدشان نیامده بود و به خاطر كودتا جشن هم گرفتند. پدربزرگم از سوسیالیسم متنفر بود و مشتاقانه سقوط دولت آلنده را نظاره میكرد اما به هرحال هیچ وقت نمیخواست سقوط آلنده به قیمت از دست رفتن دموكراسی تمام شود.
او هم از اینكه قدرت دست ارتش افتاد نگران شد و از من خواست كه خودم را در این ماجراها درگیر نكنم. اما او هم مثل خیلی از مردم شیلی بود. ارتباطش با واقعیت از طریق رادیو و تلویزیونی بود كه حقیقت را پنهان میكردند و آشكارا دروغهای بزرگ میگفتند. اما واقعیتی كه من میدیدم این بود كه دوستان و آشنایان ما ناگهان ناپدید میشدند و بعد از مدتی در هیئت دیوانگان به خانه برمیگشتند. مردم به دو دسته تقسیم شده بودند؛ عدهای حامیارتش بودند و عدهای دیگر مخالف آن. اما همه همدیگر را لو میدادند. نفرت، ترس و بیاعتمادی بر روابط مردم با هم سایه افكنده بود و حتی هنوز در جمعهای كوچك خانوادگی هم میشود آن شكافها را دید. نهایتا هم برای آنچه كه رژیم پینوشه در جریان كودتای 11 سپتامبر 1973 علیه آلنده انجام داد مجازاتی در نظر گرفته نشد. اما همین كه این جنایات بالاخره پنهان نماندند و مورد بیاعتنایی قرار نگرفتند خودش دستاورد بزرگی بوده.
در عین حال، خودم هم میدانم كه نقش بزرگی در جلوگیری از اتفاقات آن دوران بازی نكردهام. من هم شیلی را ترك كردم. دیگر تحملم تمام شده بود. حس میكردم دستی دور گردنم را گرفته و فشار میدهد. هر صدایی كه از خیابان میآمد باعث میشد وحشت زده از جا بپرم و چند ساعت از ترس بلرزم. به ونزوئلا رفتم. اما همیشه بار گناه ترك كشورم را روی شانههایم حس میكردم. هزاران بار از خودم پرسیدم اگر مانده بودم چه میشد.
خیلیهای دیگر هم بودند كه همین سوال را از خودشان میپرسیدند. اما پاسخ من به خودم این بود: هیچ وقت غم غربت را تجربه نمیكردم و نویسنده نمیشدم. با این وجود،سوالی كه از آن روزها در ذهنم باقی مانده، این است كه چرا با وجود سختیهای زندگی در آن دوران، حداقل یك سوم از جمعیت شیلی حامیحكومت پینوشه بودند؟ در آن زمان، فشارها و سركوبها به اوج خود رسیده بود و حتی حامیان حكومت هم در هراس نسبی زندگی میكردند. هیچ كس نمیتوانست ادعا كند كه از چنگالهای آهنین حكومت كاملا در امان است. همه تحت كنترل بودند. تمام اطلاعات موجود سانسور میشد و رسانهها مردم را شستوشوی مغزی میدادند.
پس این محبوبیت از كجا آمده بود؟
مدتها بعد بود كه فهمیدم شیلیاییها به قدرت و جذبه علاقه زیادی دارند. از زبان خیلیها میشد شنید كه از قلع و قمع كردن مردم و خواباندن سر و صداها توسط حكومت ابراز رضایت میكنند. حتی به یاد میآورم كه یكی از دوستانم از اینكه دیگر «اراذل و اوباش نمیتوانند روی دیوارها شعار بنویسند و حكومت نظامیهم شوهرش را وادار كرده شبها زود به خانه برگردد» ابراز خوشحالی میكرد. برایم قابل درك هست كه جناح راست و بازاریان از حكومت پینوشه بیشترین استفاده را بردند و دلیلی نداشت با آن مخالفت كنند. اما بقیه كجا بودند؟ چطور هیچ اعتراضی نداشتند؟ شاید یك روایت این باشد كه مردم وقت و حوصلهای برای فكر كردن به این مساله نداشتند.
باید زیپ دهانشان را میكشیدند و كار میكردند و كار میكردند تا شیلی در بازارهای جهانی «بدرخشد.» رسانههای آمریكایی هم در آن زمان برای سیاستهای پینوشه هورا میكشیدند و مینوشتند او یك كشور فقیر و بیچاره آمریكای لاتینی را به ستاره اقتصادی منطقه تبدیل كرده. اما به چه قیمتی؟ این دیگر مهم نبود. اصلا در شیلی فضایی برای بحث در خصوص سیاستهای دولت وجود نداشت و استفاده دستودلبازانه حكومت از ذخایر طبیعی شیلی باعث شده بود درآمد دولت سر به فلك بزند. اما حتی همین شرایط هم خیلیها را راضی میكرد.
با تمام این حرفها هنوز هم هروقت به كودتای پینوشه علیه دولت آلنده فكر میكنم به این نتیجه میرسم كه ریشه این كودتا ناگهان از زیر زمین سبز نشد. بخش قابل توجهی از مردم شیلی به حكومت توتالیتر علاقه داشتند و دارند. و ما هم آن قدرها كه فكر میكردیم دموكرات نبودیم. دولت آلنده هم دچار بیكفایتی، فساد و غرور مدیرانش بود. فرق واقعی دو دولت بیشتر در این بود كه دولتمردان حكومت آلنده مثل پینوشه وحشی و سنگدل نبودند.
تذکر : کلیه منابع در قسمت پایانی (قسمت چهارم) آمده است.
کپی یا استفاده از مطالب این مقاله با ذکر منابع اصلی و نقل از راسخون بلا مانع است.
/خ