حل کن به جمال خويشتن مشکل ما |
|
برخيز و بيا بتا براي دل ما |
زان پيش که کوزهها کنند از گل ما |
|
يک کوزه شراب تا بهم نوش کنيم |
حالي خوش کن تو اين دل شيدا را |
|
چون عهده نميشود کسي فردا را |
بسيار بتابد و نيابد ما را |
|
مي نوش بماهتاب اي ماه که ماه |
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را |
|
قرآن که مهين کلام خوانند آن را |
کاندر همه جا مدام خوانند آن را |
|
بر گرد پياله آيتي هست مقيم |
بنياد مکن تو حيله و دستانرا |
|
گر مي نخوري طعنه مزن مستانرا |
صد لقمه خوري که مي غلامست آنرا |
|
تو غره بدان مشو که مي مينخوري |
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا |
|
هر چند که رنگ و بوي زيباست مرا |
نقاش ازل بهر چه آراست مرا |
|
معلوم نشد که در طربخانه خاک |
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب |
|
مائيم و مي و مطرب و اين کنج خراب |
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب |
|
فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب |
آهو بچه کرد و شير آرام گرفت |
|
آن قصر که جمشيد در او جام گرفت |
ديدي که چگونه گور بهرام گرفت |
|
بهرام که گور ميگرفتي همه عمر |
بي باده ارغوان نميبايد زيست |
|
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست |
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست |
|
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست |
دست تو ز جام مي چرا بيکار است |
|
اکنون که گل سعادتت پربار است |
دريافتن روز چنين دشوار است |
|
ميخور که زمانه دشمني غدار است |
و انديشه فردات بجز سودا نيست |
|
امروز ترا دسترس فردا نيست |
کاين باقي عمر را بها پيدا نيست |
|
ضايع مکن اين دم ار دلت شيدا نيست |
حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت |
|
اي آمده از عالم روحاني تفت |
خوش باش نداني بکجا خواهي رفت |
|
مي نوش نداني ز کجا آمدهاي |
بيدادگري شيوه ديرينه تست |
|
اي چرخ فلک خرابي از کينه تست |
بس گوهر قيمتي که در سينه تست |
|
اي خاک اگر سينه تو بشکافند |
ناگه برود ز تن روان پاکت |
|
ايدل چو زمانه ميکند غمناکت |
زان پيش که سبزه بردمد از خاکت |
|
بر سبزه نشين و خوش بزي روزي چند |
کس نيست که اين گوهر تحقيق نسفت |
|
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت |
ز آنروي که هست کس نميداند گفت |
|
هر کس سخني از سر سودا گفتند |
در بند سر زلف نگاري بودهست |
|
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است |
دستيست که برگردن ياري بودهست |
|
اين دسته که بر گردن او ميبيني |
از ديده شاهست و دل دستوري است |
|
اين کوزه که آبخواره مزدوري است |
از عارض مستي و لب مستوري است |
|
هر کاسه مي که بر کف مخموري است |
و آرامگه ابلق صبح و شام است |
|
اين کهنه رباط را که عالم نام است |
قصريست که تکيهگاه صد بهرام است |
|
بزميست که وامانده صد جمشيد است |
چون آب بجويبار و چون باد بدشت |
|
اين يکد و سه روز نوبت عمر گذشت |
روزيکه نيامدهست و روزيکه گذشت |
|
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت |
در صحن چمن روي دلفروز خوش است |
|
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است |
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است |
|
از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست |
گردنده فلک نيز بکاري بوده است |
|
پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است |
آن مردمک چشمنگاري بوده است |
|
هرجا که قدم نهي تو بر روي زمين |
بيزار شدم ز بتپرستان کنشت |
|
تا چند زنم بروي درياها خشت |
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت |
|
خيام که گفت دوزخي خواهد بود |
بشکستن آن روا نميدارد مست |
|
ترکيب پيالهاي که درهم پيوست |
از مهر که پيوست و به کين که شکست |
|
چندين سر و پاي نازنين از سر و دست |
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي است |
|
ترکيب طبايع چون بکام تو دمي است |
گردي و نسيمي و غباري و دمي است |
|
با اهل خرد باش که اصل تن تو |
برخيز و بجام باده کن عزم درست |
|
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست |
فردا همه از خاک تو برخواهد رست |
|
کاين سبزه که امروز تماشاگه ماست |
روي گل و جام باده را خندان يافت |
|
چون بلبل مست راه در بستان يافت |
درياب که عمر رفته را نتوان يافت |
|
آمد به زبان حال در گوشم گفت |
خواهي تو فلک هفت شمر خواهي هشت |
|
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت |
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت |
|
چون بايد مرد و آرزوها همه هشت |
با لاله رخي اگر ترا فرصت هست |
|
چون لاله بنوروز قدح گير بدست |
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست |
|
مي نوش بخرمي که اين چرخ کهن |
نتوان به اميد شک همه عمر نشست |
|
چون نيست حقيقت و يقين اندر دست |
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست |
|
هان تا ننهيم جام مي از کف دست |
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست |
|
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست |
پندار که هرچه نيست در عالم هست |
|
انگار که هرچه هست در عالم نيست |
کف صنمي و چهرهي جاناني است |
|
خاکي که بزير پاي هر ناداني است |
انگشت وزير يا سلطاني است |
|
هر خشت که بر کنگره ايواني است |
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست |
|
دارنده چو ترکيب طبايع آراست |
ورنيک نيامد اين صور عيب کراست |
|
گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود |
زين تعبيه جان هيچکس آگه نيست |
|
در پرده اسرار کسي را ره نيست |
مي خور که چنين فسانهها کوته نيست |
|
جز در دل خاک هيچ منزلگه نيست |
کز خواب کسي را گل شادي نشکفت |
|
در خواب بدم مرا خردمندي گفت |
مي خور که بزير خاک ميبايد خفت |
|
کاري چکني که با اجل باشد جفت |
او را نه بدايت نه نهايت پيداست |
|
در دايرهاي که آمد و رفتن ماست |
کاين آمدن از کجا و رفتن بکجاست |
|
کس مي نزند دمي در اين معني راست |
يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشت |
|
در فصل بهار اگر بتي حور سرشت |
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت |
|
هرچند بنزد عامه اين باشد زشت |
در پرده اسرار فنا خواهي رفت |
|
درياب که از روح جدا خواهي رفت |
خوش باش نداني به کجا خواهي رفت |
|
مي نوش نداني از کجا آمدهاي |
درياب که هفته دگر خاک شدهست |
|
ساقي گل و سبزه بس طربناک شدهست |
گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست |
|
مي نوش و گلي بچين که تا درنگري |
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست |
|
عمريست مرا تيره و کاريست نه راست |
ما را ز کس دگر نميبايد خواست |
|
شکر ايزد را که آنچه اسباب بلاست |
با يک دو سه اهل و لعبتي حور سرشت |
|
فصل گل و طرف جويبار و لب کشت |
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت |
|
پيش آر قدح که باده نوشان صبوح |
ور بر تن تو عمر لباسي چست است |
|
گر شاخ بقا ز بيخ بختت رست است |
هان تکيه مکن که چارميخش سست است |
|
در خيمه تن که سايبانيست ترا |
من ميگويم که آب انگور خوش است |
|
گويند کسان بهشت با حور خوش است |
کاواز دهل شنيدن از دور خوش است |
|
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار |
قوليست خلاف دل در آن نتوان بست |
|
گويند مرا که دوزخي باشد مست |
فردا بيني بهشت همچون کف دست |
|
گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند |
از اهل بهشت کرد يا دوزخ زشت |
|
من هيچ ندانم که مرا آنکه سرشت |
اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت |
|
جامي و بتي و بربطي بر لب کشت |
مي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت |
|
مهتاب بنور دامن شب بشکافت |
اندر سر خاک يک بيک خواهد تافت |
|
خوش باش و مينديش که مهتاب بسي |
فارغ بودن ز کفر و دين دين منست |
|
مي خوردن و شاد بودن آيين منست |
گفتا دل خرم تو کابين منست |
|
گفتم به عروس دهر کابين تو چيست |
جسم است پياله و شرابش جان است |
|
مي لعل مذابست و صراحي کان است |
اشکي است که خون دل درو پنهان است |
|
آن جام بلورين که ز مي خندان است |
خود حاصلت از دور جواني اينست |
|
مي نوش که عمر جاوداني اينست |
خوش باش دمي که زندگاني اينست |
|
هنگام گل و باده و ياران سرمست |
شادي و غمي که در قضا و قدر است |
|
نيکي و بدي که در نهاد بشر است |
چرخ از تو هزار بار بيچارهتر است |
|
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل |
از سرخي خون شهرياري بودهست |
|
در هر دشتي که لالهزاري بودهست |
خالي است که بر رخ نگاري بودهست |
|
هر شاخ بنفشه کز زمين ميرويد |
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است |
|
هر ذره که در خاک زميني بوده است |
کانهم رخ خوب نازنيني بوده است |
|
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان |
گويي ز لب فرشته خويي رسته است |
|
هر سبزه که برکنار جوئي رسته است |
کان سبزه ز خاک لاله رويي رسته است |
|
پا بر سر سبزه تا بخواري ننهي |
از تخت قباد و ملکت طوس به است |
|
يک جرعه مي ز ملک کاووس به است |
از طاعت زاهدان سالوس به است |
|
هر ناله که رندي به سحرگاه زند |
پيمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ |
|
چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخ |
از سلخ به غره آيد از غره به سلخ |
|
مي نوش که بعد از من و تو ماه بسي |
در جمع کمال شمع اصحاب شدند |
|
آنانکه محيط فضل و آداب شدند |
گفتند فسانهاي و در خواب شدند |
|
ره زين شب تاريک نبردند برون |
بي او همه کارها بپرداختهاند |
|
آن را که به صحراي علل تاختهاند |
فردا همه آن بود که در ساختهاند |
|
امروز بهانهاي در انداختهاند |
هر کس بمراد خويش يک تک بدوند |
|
آنها که کهن شدند و اينها که نوند |
رفتند و رويم ديگر آيند و روند |
|
اين کهنه جهان بکس نماند باقي |
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد |
|
آنکس که زمين و چرخ و افلاک نهاد |
در طبل زمين و حقه خاک نهاد |
|
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک |
بر هيچ کسي راز همي نگشايند |
|
آرند يکي و ديگري بربايند |
پيمانه عمر ما است ميپيمايند |
|
ما را ز قضا جز اين قدر ننمايند |
اسباب تردد خردمندانند |
|
اجرام که ساکنان اين ايوانند |
کانان که مدبرند سرگردانند |
|
هان تاسر رشته خرد گم نکني |
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود |
|
از آمدنم نبود گردون را سود |
کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود |
|
وز هيچ کسي نيز دو گوشم نشنود |
قطره چو کشد حبس صدف در گردد |
|
از رنج کشيدن آدمي حر گردد |
پيمانه چو شد تهي دگر پر گردد |
|
گر مال نماند سر بماناد بجاي |
در پاي اجل بسي جگرها خون شد |
|
افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد |
کاحوال مسافران عالم چون شد |
|
کس نامد از آن جهان که پرسم از وي |
و آن تازه بهار زندگاني دي شد |
|
افسوس که نامه جواني طي شد |
افسوس ندانم که کي آمد کي شد |
|
آن مرغ طرب که نام او بود شباب |
ني نام زما و نينشان خواهد بود |
|
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود |
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود |
|
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل |
روزي صد بار خود ترا ميگويد |
|
اين عقل که در ره سعادت پويد |
آن تره که بدروند و ديگر رويد |
|
درياب تو اين يکدم وقتت که ني |
درياب دمي که با طرب ميگذرد |
|
اين قافله عمر عجب ميگذرد |
پيش آر پياله را که شب ميگذرد |
|
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري |
وز من همه کار نانکو ميايد |
|
بر پشت من از زمانه تو ميايد |
گفتا چکنم خانه فرو ميايد |
|
جان عزم رحيل کرد و گفتم بمرو |
وز خوردن آدمي زمين سير نشد |
|
بر چرخ فلک هيچ کسي چير نشد |
تعجيل مکن هم بخورد دير نشد |
|
مغرور بداني که نخوردهست ترا |
مگراي بدان که عاقلان نگرايند |
|
بر چشم تو عالم ارچه ميآرايند |
برباي نصيب خويش کت بربايند |
|
بسيار چو تو روند و بسيار آيند |
پس نيک و بدش ز من چرا ميدانند |
|
بر من قلم قضا چو بي من رانند |
فردا به چه حجتم به داور خوانند |
|
دي بي من و امروز چو دي بي من و تو |
چند از پي هر زشت و نکو خواهي شد |
|
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد |
آخر به دل خاک فرو خواهي شد |
|
گر چشمه زمزمي و گر آب حيات |
رخساره بخون دل نشويي نشود |
|
تا راه قلندري نپويي نشود |
آزاد به ترک خود نگويي نشود |
|
سودا چه پزي تا که چو دلسوختگان |
بهتر ز مي ناب کسي هيچ نديد |
|
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد |
به زانکه فروشند چه خواهند خريد |
|
من در عجبم ز ميفروشان کايشان |
دل را به کم و بيش دژم نتوان کرد |
|
چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد |
از موم بدست خويش هم نتوان کرد |
|
کار من و تو چنانکه راي من و تست |
همواره هم او کار عدو ميسازد |
|
حيي که بقدرت سر و رو ميسازد |
او را تو چه گويي که کدو ميسازد |
|
گويند قرابه گر مسلمان نبود |
فرماي بتا که مي به اندازه دهند |
|
در دهر چو آواز گل تازه دهند |
فارغ بنشين که آن هر آوازه دهند |
|
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ |
از بهر نشست آشياني دارد |
|
در دهر هر آن که نيم ناني دارد |
گو شاد بزي که خوش جهاني دارد |
|
نه خادم کس بود نه مخدوم کسي |
غم خوردن بيهوده نميدارد سود |
|
دهقان قضا بسي چو ما کشت و درود |
تا باز خورم که بودنيها همه بود |
|
پر کن قدح مي به کفم درنه زود |
ابر از رخ گلزار همي شويد گرد |
|
روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد |
فرياد همي کند که مي بايد خورد |
|
بلبل به زبان پهلوي با گل زرد |
فرماي که تا باده گلگون آرند |
|
زان پيش که بر سرت شبيخون آرند |
در خاک نهند و باز بيرون آرند |
|
تو زر ني اي غافل نادان که ترا |
يا در پي نيستي و هستي گذرد |
|
عمرت تا کي به خودپرستي گذرد |
آن به که به خواب يا به مستي گذرد |
|
مي نوش که عمريکه اجل در پي اوست |
کس يک قدم از دايره بيرون ننهاد |
|
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد |
عجز است به دست هر که از مادر زاد |
|
من مينگرم ز مبتدي تا استاد |
از نيک و بد زمانه بگسل پيوند |
|
کم کن طمع از جهان و ميزي خرسند |
هم بگذرد و نماند اين روزي چند |
|
مي در کف و زلف دلبري گير که زود |
عيش و طرب تو سرفرازي دارد |
|
گرچه غم و رنج من درازي دارد |
در پرده هزار گونه بازي دارد |
|
بر هر دو مکن تکيه که دوران فلک |
کش نشکند و هم به زمين نسپارد |
|
گردون ز زمين هيچ گلي برنارد |
تا حشر همه خون عزيزان بارد |
|
گر ابر چو آب خاک را بردارد |
مگذار که جز به شادماني گذرد |
|
گر يک نفست ز زندگاني گذرد |
عمرست چنان کش گذراني گذرد |
|
هشدار که سرمايه سوداي جهان |
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود |
|
گويند بهشت و حورعين خواهد بود |
چون عاقبت کار چنين خواهد بود |
|
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باک |
جوي مي و شير و شهد و شکر باشد |
|
گويند بهشت و حور و کوثر باشد |
نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد |
|
پر کن قدح باده و بر دستم نه |
زانسان که بميرند چنان برخيزند |
|
گويند هر آن کسان که با پرهيزند |
باشد که به حشرمان چنان انگيزند |
|
ما با مي و معشوقه از آنيم مدام |
و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد |
|
مي خور که ز دل کثرت و قلت ببرد |
يک جرعه خوري هزار علت ببرد |
|
پرهيز مکن ز کيميايي که از او |
بايد که نهفتهتر ز عنقا باشد |
|
هر راز که اندر دل دانا باشد |
آن قطره که راز دل دريا باشد |
|
کاندر صدف از نهفتگي گردد در |
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد |
|
هر صبح که روي لاله شبنم گيرد |
کو دامن خويشتن فراهم گيرد |
|
انصاف مرا ز غنچه خوش ميآيد |
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد |
|
هرگز دل من ز علم محروم نشد |
معلومم شد که هيچ معلوم نشد |
|
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز |
هم باغ و سراي بي تو و من ماند |
|
هم دانه اميد به خرمن ماند |
با دوست بخور گر نه بدشمن ماند |
|
سيم و زر خويش از درمي تا بجوي |
در پاي اجل يکان يکان پست شدند |
|
ياران موافق همه از دست شدند |
دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند |
|
خورديم ز يک شراب در مجلس عمر |
يک جرعه مي مملکت چين ارزد |
|
يک جام شراب صد دل و دين ارزد |
تلخي که هزار جان شيرين ارزد |
|
جز باده لعل نيست در روي زمين |
يک ذره خاک با زمين يکتا شد |
|
يک قطره آب بود با دريا شد |
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد |
|
آمد شدن تو اندرين عالم چيست |
از کوزه شکستهاي دمي آبي سرد |
|
يک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد |
يا خدمت چون خودي چرا بايد کرد |
|
مامور کم از خودي چرا بايد بود |
و آن محرم و مونس هر آزاده بيار |
|
آن لعل در آبگينه ساده بيار |
باد است که زود بگذرد باده بيار |
|
چون ميداني که مدت عالم خاک |
وزفکرت بيهوده دل و جان افکار |
|
از بودني ايدوست چه داري تيمار |
تدبير نه با تو کردهاند اول کار |
|
خرم بزي و جهان بشادي گذران |
ننهند بجا تا نربايند دگر |
|
افلاک که جز غم نفزايند دگر |
از دهر چه ميکشيم نايند دگر |
|
ناآمدگان اگر بدانند که ما |
بيهوده ني غمان بيهوده مخور |
|
ايدل غم اين جهان فرسوده مخور |
خوش باش غم بوده و نابوده مخور |
|
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد |
باغ طربت به سبزه آراسته گير |
|
ايدل همه اسباب جهان خواسته گير |
بنشسته و بامداد برخاسته گير |
|
و آنگاه بر آن سبزه شبي چون شبنم |
هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار |
|
اين اهل قبور خاک گشتند و غبار |
بيخود شده و بيخبرند از همه کار |
|
آه اين چه شراب است که تا روز شمار |
بوي قدح از غذاي مريم خوشتر |
|
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر |
از ناله بوسعيد و ادهم خوشتر |
|
آه سحري ز سينه خماري |
جاميست که جمله را چشانند بدور |
|
در دايره سپهر ناپيدا غور |
مي نوش به خوشدلي که دور است نه جور |
|
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن |
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار |
|
دي کوزهگري بديدم اندر بازار |
من همچو تو بودهام مرا نيکودار |
|
و آن گل بزبان حال با او ميگفت |
سرمايه لذت جواني است بخور |
|
ز آن مي که حيات جاودانيست بخور |
سازنده چو آب زندگاني است بخور |
|
سوزنده چو آتش است ليکن غم را |
يا با صنمي لاله رخي خندان خور |
|
گر باده خوري تو با خردمندان خور |
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور |
|
بسيار مخور و رد مکن فاش مساز |
پر باده لعل کن بلورين ساغر |
|
وقت سحر است خيز اي طرفه پسر |
بسيار بجوئي و نيابي ديگر |
|
کاين يکدم عاريت در اين گنج فنا |
باز آمده کيست تا بما گويد باز |
|
از جمله رفتگان اين راه دراز |
تا هيچ نماني که نميآيي باز |
|
پس بر سر اين دو راههي آز و نياز |
و آن کودک خاکبيز را بنگر تيز |
|
اي پير خردمند پگهتر برخيز |
مغز سر کيقباد و چشم پرويز |
|
پندش ده گو که نرم نرمک ميبيز |
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز |
|
وقت سحر است خيز اي مايه ناز |
و آنها که شدند کس نميايد باز |
|
کانها که بجايند نپايند بسي |
در پيش نهاده کله کيکاووس |
|
مرغي ديدم نشسته بر باره طوس |
کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس |
|
با کله همي گفت که افسوس افسوس |
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش |
|
جامي است که عقل آفرين ميزندش |
ميسازد و باز بر زمين ميزندش |
|
اين کوزهگر دهر چنين جام لطيف |
با ماهرخي اگر نشستي خوش باش |
|
خيام اگر ز باده مستي خوش باش |
انگار که نيستي چو هستي خوش باش |
|
چون عاقبت کار جهان نيستي است |
ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش |
|
در کارگه کوزهگري رفتم دوش |
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش |
|
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش |
کو در غم ايام نشيند دلتنگ |
|
ايام زمانه از کسي دارد ننگ |
زان پيش که آبگينه آيد بر سنگ |
|
مي خور تو در آبگينه با ناله چنگ |
کردم همه مشکلات کلي را حل |
|
از جرم گل سياه تا اوج زحل |
هر بند گشاده شد بجز بند اجل |
|
بگشادم بندهاي مشکل به حيل |
از دست منه جام مي و دامن گل |
|
با سرو قدي تازهتر از خرمن گل |
پيراهن عمر ما چو پيراهن گل |
|
زان پيش که ناگه شود از باد اجل |