فانوس خيال از او مثالي دانيم |
|
اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم |
ما چون صوريم کاندر او حيرانيم |
|
خورشيد چراغداران و عالم فانوس |
زان پيش که از زمانه تابي بخوريم |
|
برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم |
چندان ندهد زمان که آبي بخوريم |
|
کاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي |
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم |
|
برخيزم و عزم باده ناب کنم |
بر روي زنم چنانکه در خواب کنم |
|
اين عقل فضول پيشه را مشتي مي |
در زيرزمين نهفتگان ميبينم |
|
بر مفرش خاک خفتگان ميبينم |
ناآمدگان و رفتگان ميبينم |
|
چندانکه به صحراي عدم مينگرم |
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم |
|
تا چند اسير عقل هر روزه شويم |
در کارگه کوزهگران کوزه شويم |
|
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما |
پس بي مي و معشوق خطائيست عظيم |
|
چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم |
چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم |
|
تا کي ز قديم و محدث اميدم و بيم |
و اسراز زمانه گفت مينتوانم |
|
خورشيد به گل نهفت مينتوانم |
دري که ز بيم سفت مينتوانم |
|
از بحر تفکرم برآورد خرد |
ايزد داند که آنچه او گفت نيم |
|
دشمن به غلط گفت من فلسفيم |
آخر کم از آنکه من بدانم که کيم |
|
ليکن چو در اين غم آشيان آمدهام |
سرمايهي داديم و نهاد ستميم |
|
مائيم که اصل شادي و کان غميم |
آئينهي زنگ خورده و جام جميم |
|
پستيم و بلنديم و کماليم و کميم |
يا از غم رسوايي و مستي نخورم |
|
من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم |
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم |
|
من مي ز براي خوشدلي ميخوردم |
بي باده کشيد بارتن نتوانم |
|
من بي مي ناب زيستن نتوانم |
يک جام دگر بگير و من نتوانم |
|
من بنده آن دمم که ساقي گويد |
با نعمت و با سيم و زر آيد که منم |
|
هر يک چندي يکي برآيد که منم |
ناگه اجل از کمين برآيد که منم |
|
چون کارک او نظام گيرد روزي |
يک چند به استادي خود شاد شديم |
|
يک چند بکودکي باستاد شديم |
از خاک در آمديم و بر باد شديم |
|
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد |
يک دمزدن از وجود خود شاد نيم |
|
يک روز ز بند عالم آزاد نيم |
در کار جهان هنوز استاد نيم |
|
شاگردي روزگار کردم بسيار |
فردا که نيامده ست فرياد مکن |
|
از دي که گذشت هيچ ازو ياد مکن |
حالي خوش باش و عمر بر باد مکن |
|
برنامده و گذشته بنياد مکن |
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين |
|
اي ديده اگر کور ني گور ببين |
روهاي چو مه در دهن مور بين |
|
شاهان و سران و سروران زير گلند |
بنشين و دمي به شادماني گذران |
|
برخيز و مخور غم جهان گذران |
نوبت بتو خود نيامدي از دگران |
|
در طبع جهان اگر وفايي بودي |
جز خوردن غصه نيست تا کندن جان |
|
چون حاصل آدمي در اين شورستان |
و آسوده کسي که خود نيامد به جهان |
|
خرم دل آنکه زين جهان زود برفت |
در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن |
|
رفتم که در اين منزل بيداد بدن |
کز دست اجل تواند آزاد بدن |
|
آن را بايد به مرگ من شاد بدن |
نه کفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين |
|
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين |
اندر دو جهان کرا بود زهره اين |
|
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين |
به ز آن که طفيل خوان ناکس بودن |
|
قانع به يک استخوان چو کرکس بودن |
کالوده و پالوده هر خس بودن |
|
با نان جوين خويش حقا که به است |
قومي به گمان فتاده در راه يقين |
|
قومي متفکرند اندر ره دين |
کاي بيخبران راه نه آنست و نه اين |
|
ميترسم از آن که بانگ آيد روزي |
يک گاو دگر نهفته در زير زمين |
|
گاويست در آسمان و نامش پروين |
زير و زبر دو گاو مشتي خر بين |
|
چشم خردت باز کن از روي يقين |
برداشتمي من اين فلک را ز ميان |
|
گر بر فلکم دست بدي چون يزدان |
کازاده بکام دل رسيدي آسان |
|
از نو فلکي دگر چنان ساختمي |
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم |
|
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم |
با هفت هزار سالگان سر بسريم |
|
فردا که ازين دير فنا درگذريم |
مي خواه مروق به طراز آمدگان |
|
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان |
کس مي ندهد نشان ز بازآمدگان |
|
رفتند يکان يکان فراز آمدگان |
به زانکه بزرق زاهدي ورزيدن |
|
مي خوردن و گرد نيکوان گرديدن |
پس روي بهشت کس نخواهد ديدن |
|
گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود |
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن |
|
نتوان دل شاد را به غم فرسودن |
مي بايد و معشوق و به کام آسودن |
|
کس غيب چه داند که چه خواهد بودن |
بر درگه آن شهان نهادندي رو |
|
آن قصر که با چرخ هميزد پهلو |
بنشسته همي گفت که کوکوکوکو |
|
ديديم که بر کنگرهاش فاختهاي |
وز تار اميد عمر ما پودي کو |
|
از آمدن و رفتن ما سودي کو |
ميسوزد و خاک ميشود دودي کو |
|
چندين سروپاي نازنينان جهان |
خشتي دو نهند بر مغاک من و تو |
|
از تن چو برفت جان پاک من و تو |
در کالبدي کشند خاک من و تو |
|
و آنگاه براي خشت گور دگران |
قصدي دارد بجان پاک من و تو |
|
ميخور که فلک بهر هلاک من و تو |
کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو |
|
در سبزه نشين و مي روشن ميخور |
مي هم ز کف بتان خرگاهي به |
|
از هر چه بجر مي است کوتاهي به |
يک جرعه مي ز ماه تا ماهي به |
|
مستي و قلندري و گمراهي به |
بلبل ز جمال گل طربناک شده |
|
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده |
در خاک فرو ريزد و ما خاک شده |
|
در سايه گل نشين که بسيار اين گل |
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه |
|
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه |
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه |
|
پرکن قدح باده که معلومم نيست |
وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به |
|
يک جرعه مي کهن ز ملکي نو به |
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به |
|
در دست به از تخت فريدون صد بار |
معذوري اگر در طلبش ميکوشي |
|
آن مايه ز دنيا که خوري يا پوشي |
تا عمر گرانبها بدان نفروشي |
|
باقي همه رايگان نيرزد هشدار |
اوراق وجود ما همي گردد طي |
|
از آمدن بهار و از رفتن دي |
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي |
|
مي خورد مخور اندوه که فرمود حکيم |
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراري |
|
از کوزهگري کوزه خريدم باري |
اکنون شدهام کوزه هر خماري |
|
شاهي بودم که جام زرينم بود |
وز هفت و چهار دايم اندر تفتي |
|
اي آنکه نتيجهي چهار و هفتي |
باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي |
|
مي خور که هزار بار بيشت گفتم |
در نکته زيرکان دانا نرسي |
|
ايدل تو به اسرار معما نرسي |
کانجا که بهشت است رسي يا نرسي |
|
اينجا به مي لعل بهشتي مي ساز |
با باده لعل باش و با سيم تني |
|
اي دوست حقيقت شنواز من سخني |
از سبلت چون تويي و ريش چو مني |
|
کانکس که جهان کرد فراغت دارد |
يا اين ره دور را رسيدن بودي |
|
اي کاش که جاي آرميدن بودي |
چون سبزه اميد بر دميدن بودي |
|
کاش از پي صد هزار سال از دل خاک |
سرمست بدم که کردم اين عياشي |
|
بر سنگ زدم دوش سبوي کاشي |
من چو تو بدم تو نيز چون من باشي |
|
با من بزبان حال مي گفت سبو |
هم رشته خويش را سري يافتمي |
|
بر شاخ اميد اگر بري يافتمي |
اي کاش سوي عدم دري يافتمي |
|
تا چند ز تنگناي زندان وجود |
فارغ بنشين بکشتزار و لب جوي |
|
بر گير پياله و سبو اي دلجوي |
صد بار پياله کرد و صد بار سبوي |
|
بس شخص عزيز را که چرخ بدخوي |
گفتم نکني ز رفتگان اخباري |
|
پيري ديدم به خانهي خماري |
رفتند و خبر باز نيامد باري |
|
گفتا مي خور که همچو ما بسياري |
مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي |
|
تا چند حديث پنج و چار اي ساقي |
باديم همه باده بيار اي ساقي |
|
خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي |
در باغ روانست ز کوثر جويي |
|
چندان که نگاه ميکنم هر سويي |
بنشين به بهشت با بهشتي رويي |
|
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوي |
فارغ شدهاند از تمناي تو دي |
|
خوش باش که پختهاند سوداي تو دي |
دادند قرار کار فرداي تو دي |
|
قصه چه کنم که به تقاضاي تو دي |
در پايه چرخ ديدم استاد بپاي |
|
در کارگه کوزهگري کردم راي |
از کله پادشاه و از دست گداي |
|
ميکرد دلير کوزه را دسته و سر |
حکمي که قضا بود ز من ميداني |
|
در گوش دلم گفت فلک پنهاني |
خود را برهاندمي ز سرگرداني |
|
در گردش خويش اگر مرا دست بدي |
پر کن قدحي بخور بمن ده دگري |
|
زان کوزهي مي که نيست در وي ضرري |
خاک من و تو کوزهکند کوزهگري |
|
زان پيشتر اي صنم که در رهگذري |
ور نيز شدن بمن بدي کي شدمي |
|
گر آمدنم بخود بدي نامدمي |
نه آمدمي نه شدمي نه بدمي |
|
به زان نبدي که اندر اين دير خراب |
وز مي دو مني ز گوسفندي راني |
|
گر دست دهد ز مغز گندم ناني |
عيشي بود آن نه حد هر سلطاني |
|
با لاله رخي و گوشه بستاني |
احوال فلک جمله پسنديده بدي |
|
گر کار فلک به عدل سنجيده بدي |
کي خاطر اهل فضل رنجيده بدي |
|
ور عدل بدي بکارها در گردون |
تا چند کني بر گل مردم خواري |
|
هان کوزهگرا بپاي اگر هشياري |
بر چرخ نهاده اي چه ميپنداري |
|
انگشت فريدون و کف کيخسرو |
برساز ترانهاي و پيشآور مي |
|
هنگام صبوح اي صنم فرخ پي |
اين آمدن تيرمه و رفتن دي |
|
کافکند بخاک صد هزاران جم و کي |