خدايا چون گل ما را سرشتي

وثيقت نامه‌اي بر ما نوشتي خدايا چون گل ما را سرشتي جزاي آن به خود بر فرض کردي به ما بر خدمت خود عرض کردي که بگزاريم خدمت تا توانيم چو ما با ضعف خود دربند آنيم
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدايا چون گل ما را سرشتي
خدايا چون گل ما را سرشتي
خدايا چون گل ما را سرشتي

شاعر : نظامي گنجوي

وثيقت نامه‌اي بر ما نوشتي خدايا چون گل ما را سرشتي
جزاي آن به خود بر فرض کردي به ما بر خدمت خود عرض کردي
که بگزاريم خدمت تا توانيم چو ما با ضعف خود دربند آنيم
ضعيفان را کجا ضايع گذاري تو با چندان عنايت‌ها که داري
کرم‌هاي تو ما را کرد گستاخ بدين اميدهاي شاخ در شاخ
که از ديوار تو رنگي تراشيم و گرنه ما کدامين خاک باشيم
به خدمت کردنت توفيق يابيم خلاصي ده که روي از خود بتابيم
که شادروان عزت را بشايد ز ما خود خدمتي شايسته نايد
ز خدمت بندگان را ناگزير است ولي چون بندگيمان گوشه گير است
ز فرمانت که يارد سر کشيدن اگر خواهي به ما خط در کشيدن
ترا نبود زيان ما را بود سود و گر گردي ز مشتي خاک خشنود
ز بخشايش فرو مگذار موئي در آن ساعت که مامانيم و هوئي
کرامت کن لقاي خويش ما را بيامرز از عطاي خويش ما را
بدين شمعي دلم پروانه تست من آن خاکم که مغزم دانه تست
به فضلم زافرينش بر گزيدي توئي کاول ز خاکم آفريدي
چو نعمت داديم شکرم در آموز چو روي افروختي چشمم برافروز
در آساني مکن فرموش کارم به سختي صبر ده تا پاي دارم
برافکن برقع غفلت ز پيشم شناسا کن به حکمتهاي خويشم
چو اول دادي آخر باز مستان هدايت را ز من پرواز مستان
خجالت را شفيع خويش کردم به تقصيري که از حد بيش کردم
قلم در کش کزين بسيار افتد بهر سهوي که در گفتارم افتد
از آن يکره گل و هفتاد و دوخار رهي دارم بهفتاد و دو هنجار
که هست آن راه راه رستگاري عقيدم را در آن ره کش عماري
تو مقصودي ز هر حرفي که خوانم تو را جويم ز هر نقشي که دانم
بهر نااهل و اهلي مي‌زنم دست ز سرگرداني تست اينکه پيوست
گر از ره ياوه گشتم راه بنماي بعزم خدمتت برداشتم پاي
اگر در باديه ميرم ندانم نيت بر کعبه آورد است جانم
کرم بر تست و انديگر بهانه است بهر نيک و بدي کاندر ميانه است
يکي را بال و پردادي و راندي يکي را پاي بشکستي و خواندي
ز محرومان و مقبولان چه نامم ندانم تا من مسکين کدامم
بيامرزم بهر نوعي که هستم اگر دين دارم و گر بت پرستم
به عدل خود مکن با فعل من کار به فضل خويش کن فضلي مرا يار
که با عدل تو باشد هم ترازو ندارد فعل من آن زور بازو
اگر بنوازيم بر جاي خويش است بلي از فعل من فضل تو نيش است
بکس مگذار حاجت منديم را به خدمت خاص کن خرسنديم را
چنان باشم کزو باشي تو خشنود چنان دارم که در نابود و در بود
چو افتد کار با تو خود تو داني فراغم ده ز کار اين جهاني
بقدر زور من نه بار بر من منه بيش از کشش تيمار بر من
سرم را زاستان خود مکن دور چراغم را ز فيض خويش ده نور
ز خواب غفلتم بيدار گردان دل مست مرا هشيار گردان
که گر ريزد گلم ماند گلابم چنان خسبان چو آيد وقت خوابم
که باشد ختم کارم بر سعادت زبانم را چنان ران بر شهادت
مزاجم را بطاعت معتدل دار تنم را در قناعت زنده دل دار
به تسليم آفرين در من رضائي چو حکمي راند خواهي يا قضائي
دواش از خاک پاي مصطفي کن دماغ دردمندم را دوا کن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.