این مقاله به بررسی ورود اسپانیاییها به قارهی امریکا و چگونگی نابود شدن امپراتوری اینکا به دست ایشان میپردازد. خونریزی بزرگی که فرانسیسکو پیزارو در پروی امروزی به راه انداخت، در این مقاله توضیح داده شده است.
تعداد کلمات: 1081/ تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
نویسنده: شیلا برنز
مترجم: بهرام معلمی
مرد ساکت
فرانسیسکو پیزاروی اسپانیایی، تا هنگام ورودش به کارائیب در 1502، ماجراجوییهای فراوانی از سرگذرانده بود. وی مدتی شهردار شهرستان پاناما بوده است. وی مردی سختکوش، جدی و ساکت، همراهی خوب و مطمئن در جنگها و مبارزات شناخته شده بود. او با ارادهای قوی در راه رسیدن به اهدافش مبارزه میکرد.
وی یکی از بستگان دور خودش، هرنان کورتس، را سرمشق خود قرار داده بود. کورتس با نیروی اندک در سال 1519 با کشتی به مکزیک رفته بود. در ظرف فقط دو سال اسپانیاییها قدرت امپراتوری آزتک را درهم شکسته بودند. کورتس خود را ارباب مکزیک ساخته و ثروت و داراییاش فراتر از رؤیاهای اکثر آدمها بود.
کاری که کورتس در مکزیک انجام داده بود، پیزارو تصور میکرد میتواند در سرزمین طلا - پرو - انجام دهد. وی به اسپانیا بازگشت تا از شارل اول، پادشاه، کسب اجازه کند. وی با آن مجوز و عنوان «فرماندار» و «ناخدای کل» برگشت. این عناوین، بنا بر فرض، قدرت نظارت و کنترل 600 مایل از ساحل جنوبی اقیانوس آرام را به وی میبخشید.
پیزارو در ژانویه 1530 از پاناما بادبان افراشت. وی نیرویی 200 نفری با چند رأس اسب، چند قبضه تفنگ و توپ در اختیار داشت. چهار برادر و دو دوستش نیز همراهش بودند. یکی از این دوستان یک روحانی (کشیش) بود. دیگری، دیهگو دو آلماگرو، یک مرد جنگی بود.
کشوری که آنان در آنجا پیاده شدند به سه پاره تقسیم میشد - یک بیابان ساحلی، یک جنگل جنوبی، و رشته کوههای عظیم آند که بین آن دو پارهی دیگر قرار داشت. در درهها و فلاتهای این کوهستانها سرزمین طلا، امپراتوری ثروتمند و قدرتمند اینکا، قرار داشت. امپراتور این سرزمین در هنگام پیاده شدن پیزارو شخصی به نامِ آتالووالپا بود. آتالووالپا مردی ساکت بود که فقط وقتی صحبت میکرد که مجبور میشد. به ندرت کسی لبخندی بر لبان او دید بود.
بیشتر بخوانید: اینکا ؛ فرهنگ و تمدن آمریکای جنوبی
کوتاه زمانی پس از پای نهادن پیزارو به خشکی، به آتالووالپا (Athaualpa) دربارهی «مردانی رشید با پوستان سفید» خبر دادند. گفته میشد این بیگانگان چوب دستیهایی با خود حمل میکنند که از فاصلهای طولانی مرگ میافشانند. آنها بر حیواناتی سوار میشدند که از سریعترین جنگجویان اینکا تندتر حرکت میکنند. به نظر میرسید این بیگانگان برای طلا و نقره بیشتر از هر چیز دیگری ارزش قائلاند. آنان برای دستیابی به طلا و نقره مهیای جنگیدن، کشتن و کشته شدناند.
آتالووالپا و مردمش نظر کاملاً متفاوتی به طلا داشتند. از نظر آنها، طلا یک نماد مذهبی بود. از این فلز در امپراتوری آنان فراوان یافت میشد. آنان این فلز را مفید میدانستند اما نه ارزشمندتر از آهن. آنان این فلز را نمیاندوختند، و مطمئناً برای دستیابی به آن جنگ هم نمیکردند.
آتالووالپا برای دیدن این مردان بسی کنجکاو شد. کنجکاویش سبب درنگ و دودلیاش در اقدام شد. آیا باید به سپاهش دستور میداد که به این «سپیدپوستان رشید» هجوم آورند و آنان را به دریا بریزند؟ و یا اینکه باید با آنها ملاقات کند؟
این تردید و دودلی او چندان برایش گران تمام شد که هرگز نمیتوانست تصور کند.
امپراتور به دیدار و ملاقات با بیگانگان رضایت داد. قرار بود این ملاقات در شهر اینکایی کاجامارکا (Cayamarca) صورت پذیرد. پیزارو به تصرف و استیلای سریع نیاز داشت. وی میدانست نیروهایش از پس سپاه اینکا بر نمیآید. خدعه و خیانت تنها امید وی به شمار میآمد.
اکنون اسپانیاییها به سوی کرسکو، پایتخت امپراتوری اینکا، پیشروی کردند و بدون هیچگونه منازعه و جنگی آنجا را به تصرف خود درآوردند. در سال 1533، پیزارو فرمانروای سرزمین طلایی شد. رویاهایش به حقیقت پیوسته بود.
وقتی آتالووالپا و مردانش به میدان اصلی شهر کاجامارکا وارد شدند، این میدان خاموش و خالی بود. سربازان اسپانیایی در بناهای مشرف بر میدان پنهان شده بودند. یک روحانی (کشیش) پا پیش گذاشت و یک جلد کتاب مقدس به دست آتالووالپا داد و از امپراتور اینکا خواست مسیحیت و حاکمیّت شارل اول را بپذیرد. پاسخ آتالووالپا پرتاب کردن کتاب مقدس به زمین بود.
با اشارهی پیزارو، سربازان سلاحهای خود را شلیک کردند. به آنان فرمان داده شده بود که تا آنجا که میتوانند آدم بکشند، اما به آتالووالپا آسیبی نرسانند. اکثر اینکاها در رگبار گلولههای اسپانیاییها ناگهان و در جا کشته شدند. بیشترشان هم فقط به چماقهای چوبی کوتاهی مسلح بودند.
آتالووالپا را دستگیر و در یک سلول به زنجیر کشیدند. در آنجا بود که عشق و اشتیاق اسپانیاییها به طلا را به خاطر آورد. این رهبر اینکا چندان طلا و نقره به پیزارو پیشنهاد کرد که به او بدهد که سلولی را که در آن زندانی بود پر کند و او بتواند از آنجا آزاد شود. پیزارو این پیشنهاد را پذیرفت و کالاها را گرفت. اما به بخشی از این معامله پشت پا زد. وی آتالووالپا را همچنان در زندان و اسارت نگه داشت.
آلماگرو، سرمشق و الگوی پیزارو، معتقد بود که آتالووالپا همواره میتواند منشأ خطر باشد. آلماگرو پیزارو را متقاعد کرد که این اینکا باید بمیرد. آتالووالپا پذیرفت که به عنوان مسیحی غسل تعمید داده شود. با همهی این احوال، وی محکوم به مرگ از طریق خفگی شد؛ و به این ترتیب او را هم به قتل رساندند.
ضربالمثلی است که میگوید کسی که با شمشیر زندگی میکند، با شمشیر هم میمیرد. این ضربالمثل دربارهی فرانسیسکو پیزارو کاملاً صدق کرد.
دوست و همراه پیزارو، آلماگرو، نسبت به قدرت او حسادت میورزید. بین این دو مرد بر سر تقسیم طلا و نقرهای که از ابنکاها گرفته بودند مناقشه برقرار بود. پیزارو از تقاضاهای فزاینده آلماگرو هر چه بیشتر شکیب و طاقت خود را از دست میداد. در سال 1538 وی فرمان داد که دوستش را به جرم خیانت به دار بیاویزند. این فرمان در میدان اصلی کرسکو به اجرا درآمد.
اما آلماگرو تعدادی دوست و پشتیبان داشت. آنان از اجرای اعدام خشمگین شدند و از اینکه در آینده آنان نیز کشته شوند، به هراس افتادند. در سال 1541 آنان به قصر پیزارو در شهر ساحلی لیما هجوم آوردند. در آنجا پیزارو را گیر انداختند و انتقام خود را از او گرفتند.
جنگ بین اسپانیاییها ادامه یافت. فقط با ورود یک فرمانروای جدید در سال 1569 صلح و نظم برقرار شد. فرمانروایی اسپانیاییها تا سال 1824 ادامه یافت که در این سال پرو استقلال خود را باز یافت.
منبع مقاله: برنز، شیلا ؛ (1387)، عصر اروپا، ترجمه: بهرام معلمی، تهران: نشر اختران، چاپ اول.