او مدت‌های طولانی ایستاده بود

این مقاله، با زبان ساده به ارزیابی رویدادهای سیاسی در اروپا، در آغاز عصر جدید می‌پردازد.
يکشنبه، 15 مهر 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
او مدت‌های طولانی ایستاده بود

 نگاهی به تاریخ اروپا در آغاز عصر جدید
 

چکیده
این مقاله، با زبان ساده به ارزیابی رویدادهای سیاسی در اروپا، در آغاز عصر جدید می‌پردازد. نظام‌های حکومتی و فرمانروایان برجسته‌ی روسیه، فرانسه و اسپانیا، مرکز توجه نویسنده‌ی این مقاله هستند.


تعداد کلمات: 2940/ تخمین زمان مطالعه: 14 دقیقه

او مدت‌های طولانی ایستاده بود


نویسنده: شیلا برنز 
مترجم: بهرام معلمی

 


ناوگان اسپانیا (آرمادا) 

تا اوایل قرن هفدهم، فیلیپ دوم، شاه اسپانیا، دارای پهناورترین امپراتوری در میان تمام فرمانروایان اروپایی بود. وی نه تنها بر اسپانیا، پرتغال، و هلند حکم می‌راند، بلکه بر بسیاری از مستعمرات آن سوی دریاها نیز فرمانروایی می‌کرد. قلمرو وی از مکزیک و پرو در قاره امریکا تاگوآ در کرانه‌ی هندوستان، گسترده بود. در واقع، وی بزرگ‌ترین امپراتور در تمام تاریخ تا آن هنگام به شمار می‌آمد.
تملک و در اختیار داشتن چنین امپراتوری عظیمی به فیلیپ وجهه‌ی زیادی می‌بخشید. اما تحولات و دگرگونی‌ها در شرف دست‌اندازی به اعتبار وجهه و اقتدار فیلیپ بودند. همان‌گونه که ایده‌های بطلمیوسی عالم را به کناری نهادند. یکی از این تحولات از جنگ بر سر آب‌های آزاد ناشی شد. این جنگ را «نخستین بحران بین‌المللی بزرگ در تاریخ معاصر» نامیده‌‌اند.
مشهور بود که فیلیپ شاه «مانند کودک سوخته‌ای که از آتش می‌هراسد» از جنگ واهمه می‌کند. وی در 30 سالگی مستقیماً جنگ را دیده و از آنچه مشاهده کرده بود، بیمار شد. شاید چیزی که بیشتر از هر چه شاه اسپانیا را به هراس می‌انداخت، جنگ با انگلستان بود. وی یک بار با یکی از ملکه‌های انگلستان، ماری تودور، مشهور به «ماری خونین»، ازدواج کرده بود. وی انگلستان را به خوبی می‌شناخت و از قدرت انگلیسیها در دریا آگاهی کافی داشت.

فیلیپ از قدرت دریایی انگلیسی‌ها واهمه می‌کرد، اما در 1587 از آن کشور خشمگین نیز شد. به مدتی بیشتر از بیست سال، ناخداهای انگلیسی به چپاول و ربودن کشتی‌های اسپانیایی مشغول بودند. یکی از این دزدان دریایی، فرانسیس دِرِیک، در اقصی نقاط جهان کشتی رانده بود و هر جا کشتی اسپانیایی می‌یافت به آن حمله می‌آورد. وقتی پادشاه اسپانیا بازپس دادن کالاهای مسروقه را درخواست کرد، الیزابت، ملکه‌ی انگلستان در ابتدا امتناع ورزید. در عوض، دریک را به نشان شوالیه مفتخر کرد.
اما دردسرها و درگیری‌های فیلیپ با انگلستان عمیق‌تر و پردامنه‌تر از دزدی دریایی شد. فیلیپ خود را یکی از پسران وفادار کلیسای کاتولیک رم می‌دانست. وی مشتاق بود به کلیسا کمک کند تا برخی از پیروانش را که در جریان نهضت اصلاح دین از دست داده بود، بار دیگر به سوی خود جلب کند. به این ترتیب، با الیزابت ملکه انگلستان که پروتستان بود، هم بر سر مسائل مذهبی و هم زمینه‌های سیاسی از در دشمنی و عداوت درآمد. علت آن هم این بود که الیزابت به پروتستان‌های هلند کمک می‌کرد تا خود را از حاکمیت اسپانیا رها کنند. 

به این ترتیب، فیلیپ در اوایل سال 1587 تصمیم گرفت تهدید انگلستان را یک بار برای همیشه از میان بردارد. نقشه‌ی وی طرحی بلندپروازانه به شمار می‌رفت، زیرا مستلزم فراهم آوردن بزرگ‌ترین ناوگان کشتی‌ها در جهان تا آن زمان بود. این کشتی‌ها باید به سوی انگلستان روانه می‌شدند، و هزاران سرباز اسپانیایی را با خود حمل می‌کردند. این سربازان به انگلستان حمله و راه تهاجم به دشمن را از هلند و از عرض کانال انگلستان هموار می‌کردند. باید الیزابت را از پادشاهی انگلستان بر می‌انداختند، و شکوه و عظمت دامنه‌دارتری برای امپراتوری اسپانیا فراهم می‌آوردند.
اجرای این طرح‌ها در تمام طول زمستان 1588 پیش می‌رفت. فیلیپ معمولاً آدم آرامی بود، اما برای آغاز عملیات تهاجمی که قرار آن نهاده شده بود، بسی ناشکیبایی می‌کرد. تا ماه مه 1588 ناوگان وی، به نام آرمادا، برای بادبان بر افراشتن آماده بود. یکصد و سی فروند کشتی، حامل سرباز، اسب، قاطر، و توپ مهیا کرده بودند. روی هم رفته، آرمادا حدود 27000 مرد - برخی از آنان مطمئن و سایرین نه چندان مطمئن نسبت به تسخیر انگلستان - را در خود جای داده بود.

در این میان، انگلستان از حمله‌ی قریب‌الوقوع اطلاع یافته بود. برخی مشاوران الیزابت به وی اصرار کرده بودند که خود را پنهان کند، تا اسپانیاییان نتوانند وی را دستگیر کنند؛ اما الیزابت از این کار امتناع ورزید. وی تصمیم گرفت در کنار مردمش بایستد. با نزدیک‌تر شدن زمان جنگ و هماوردی، وی حتی با سربازان ملاقات کرد و به آنان دلگرمی داد.
در تابستان بعدی، الیزابت قدرت و توان خود را جمع‌‌بندی و بیان کرد. طی یک سخنرانی اظهار داشت: «می‌دانم که پیکر ضعیف و ناتوان زنانه‌ای دارم، اما از دریا دلی و قدرت تحمل یک شاه برخوردارم.» سربازان را چنین شهامت و تهوری برانگیخت. آنان دانستند که ملکه‌اشان در هنگام نیاز در کنارشان ایستاده است. الیزابت حتی تحسین اکثر کاتولیک‌های انگلیسی را نیز برانگیخت. آنان خودشان از وی و خاک انگلستان در برابر اسپانیای کاتولیک حمایت کردند.
در سی‌ام ژوئیه آرمادا به سوی کانال انگلیس شراع برافراشت. سربازان انگلیسی که ناوگان را مشاهده کردند از اندازه‌ی کشتی‌ها یکه خوردند. کشتی‌های انگلیسی بسیار کوچک‌تر بودند و نمی‌توانستند تعداد زیادی توپ حمل کنند. در نزد بسیاری از سربازان انگلیسی به نظر می‌رسید که هر گلوله‌ی توپ اسپانیایی‌ها کافی است تا یک کشتی انگلیسی را تکه تکه کند.
اما، با شروع نبرد آشکار شد که کشتی‌های کوچک انگلیسی از یک مزیت برخوردارند. انگلیسی‌ها پی بردند که می‌توانند به سوی یک کشتی اسپانیایی شلیک کنند، آن‌گاه به سرعت از تیررس گلوله‌های توپ اسپانیایی‌ها دور شوند. کشتی‌های انگلیسی، با حرکت سریع به پس و پیش به ناوگان اسپانیایی آسیب فراوانی رساندند. با همه‌ی این احوال، ناوگان آسیب دیده در امتداد کرانه‌ی جنوبی انگلستان، بدون تحمل تلفات عمده، به حرکت درآمد.

در ششم آگوست، این ناوگان به نقطه‌ای در نزدیکی کاله، فرانسه، رسیده بود. شب بعد انگلیسی‌ها با اقدام به آتش کشیدن آرمادا به آن حمله کردند. سپس، انگلیسی‌ها وارد نبرد شدند، و به ناوگان اسپانیایی‌ها ضربه‌ها و آسیب‌های سهمگینی وارد آوردند. سپس توفانی هم وزیدن گرفت که آسیب‌ها را مضاعف کرد. در دوازدهم آگوست، مشخص بود که آرمادا شکست خورده است.
فقط نیمی از کشتی‌های اسپانیایی توانستند از غرق یا گرفتار شدن به دست دشمن بگریزند. آنان تلاش کردند با پیمودن دور کامل جزیره انگلستان عقب‌نشینی کنند. باز هم تعدادی دیگر از این کشتی‌ها در راه برگشت به وطن خویش بر اثر توفان‌های دریاهای شمالی درهم شکسته شدند. در میان دریانوردان و سربازان بیماری شیوع یافت. تا آن زمان که آرمادا به زحمت در بنادر اسپانیایی پهلو می‌گرفت، اسپانیایی‌ها هزاران تن از مردان خود را از دست داده بودند. نسبت به این تلفات، انگلیسی‌ها فقط حدود یکصد نفر تلفات داده بودند.
در انگلستان، بعد از پایان نبرد، ناخداها و دریانوردان طی آیین و مراسم باشکوهی به وطن بازگشتند. آتش پیروزی آسمان لندن را روشن کرده بود. نقشه‌ی شاه فیلیپ برای تسخیر انگلستان با شکست مواجه شده بود. انگلستان کماکان در مقام یکی از قدرت‌های چیره بر دریاهای آزاد باقی ماند.
شکست آرمادا مجادله و کشمکش بین اسپانیا و انگلستان را فرو ننشانید. این دو کشور تا سال 1603 همچنان در حالت جنگ باقی ماندند. نبرد کانال انگلستان به قدرت دریایی اسپانیایی‌ها هم پایان نداد. اسپانیا، زخم خورده و آزرده بابت تلفاتش، ناوگان خود را نوسازی کرد و در پهنه دریا از پیش قوی‌تر شد. 
با همه‌ی این احوال، شکست ناوگان اسپانیا ضربه‌های دردناکی را بر وجهه و اقتدار اسپانیا نواخت. پیش از این نبرد، اسپانیایی‌ها بدون اینکه با مقاومت و بازخواست قدرت اروپایی دیگری مواجه شود از یک پیروزی به پیروزی دیگر راه می‌پیمودند. بعد از 1588 سایر کشورهای اروپا دانستند که می‌شود با اسپانیا هماوردی کرد و آن را شکست داد. هر چند که به مدتی بیش از یک قرن اسپانیا کماکان قدرتمندترین کشور اروپایی باقی ماند، دوره اقتدار عظیمش اکنون به سر آمده بود. 


خورشید شاه

اعتقاد به قدرت بی‌چون و چرای پادشاهان، از جمله باورهای متعارف و سنتی در قرن هفدهم بود که کماکان مستحکم بر جای خود باقی ماند. پیشینه‌ی این نگرش دست‌کم به فراعنه‌ی مصر می‌رسید. اما یکی از شاهان قرن هفدهمی، لویی چهاردهم، قدرت پادشاهان را به اوج جدیدی رساند.
لویی معتقد بود که وی شخصاً مقدس است و فقط به خداوند پاسخگوست. اعضای دربار لویی بر این اعتقاد صحه می‌نهادند و آن را قبول داشتند. آنان وی را خورشید شاه می‌نامیدند زیرا به نظرشان تمامی شکوه از او تابیده می‌شد.
نه ورسای یک کاخ عادی بود، و نه لویی یک پادشاه معمولی. وی، حتی از کودکی، موضع و مرتبه‌ای را که برای آن در زندگی مهیا می‌شد، شناخت. وقتی هنوز پنج سال از عمرش سپری نشده بود، او را به کنار بستر پدر در حال مرگش بردند. پادشاه پرسید «او کیست؟» پسر او پاسخ داد: «لویی چهاردهم». سه هفته بعد، در چهاردهم ماه مه سال 1643، لویی سیزدهم درگذشت، و پسرش وارث تاج و تخت فرانسه شد.

 

بیشتر بخوانید: تاریخ اروپا


از بسیاری جهات، لویی برای موضع و مقام خود کاملاً آماده و مجهز بود. این درست است که این پادشاه هرگز واقعاً در زبان لاتین تسلط پیدا نکرد و کتاب‌های اندکی مطالعه کرد. با همه اینها، از یک بابت احتمالاً نسبت به اکثر پادشاهان دیگر فرهیخته‌تر بود. مازارَن، یکی از هوشمندترین دولتمردان اروپا، راه و رسم حکومت را به وی آموخته بود. این پادشاه در خلال حکمروایی تمام و کمال خود، همواره مقام نخست وزیری را خود بر عهده داشت، و یکی از لایق‌ترین و تواناترین وزیران به شمار می‌رفت.
از جمله‌ی سایر نقاط قوت لویی این بود که به نقش خود به بهترین وجه اشراف داشت و به آن در حدّ کمال عمل می‌کرد. بسیاری او را خوش‌قیافه‌ترین مرد فرانسه می‌دانستند، و هیچ کس نمی‌توانست ظرافت طبع او را انکار کند. وی رقاصی عالی، موسیقی‌دان و قصه‌گویی شایسته، و بسیار با ادب و نزاکت بود. حساسیت شدیدی به عدالت، رغبت زیادی به کار سخت و شدید داشت و دامنه عقل سلیم در نزد وی گسترده بود.

اما، بسی خودخواه و خودپسند بود، و تقریباً همیشه راه خود را در پیش می‌گرفت. سلطه‌اش بر دربار به وی کمک می‌کرد تا آرا و نظرهایش راه و رسم حکومت شاه را شکل دهد. عبارت «با اقتدار کامل و مطلق» نگرش لویی در این زمینه را به خوبی بیان می‌کند. وقتی لویی گفت «من دولت‌ام» منظورش به معنای دقیق کلمه همین عبارت بود. وی معتقد بود که خداوند او را برای فرمانروایی بر فرانسه گمارده است. بنابر نظر لویی، حتی پادشاهان ناحق و ظالم باید از حقوق مطلق برخوردار باشند. ارتکاب خلاف از جانب آنها نه علیه مردم، بلکه علیه خداوند است. 
لویی وظایف پادشاهی خود را بسیار جدّی تلقی می‌کرد. به یمن مازارَن، وزیران بسیار با کفایتی اطرافش را فرا گرفته بودند. وی به توصیه‌های آنان به دقت گوش فرا می‌داد، اما در پایان تصمیم‌گیر نهایی خودش بود. وی مقامات رسمی بالا را از میان اشراف بر نمی‌گزید. بلکه، به افراد طبقه متوسط در این زمینه متکی بود. این افراد در کار و وظایف خود به شاه وابسته بودند و از این رو بسیار وفادار می‌ماندند.
هر چند که اشراف فرانسه فاقد نفوذ سیاسی بودند، اما بسیاری از آنان در محیط‌های پیرامونی با شکوه و مجللی زندگی می‌کردند. آنان همراه با پادشاه خود در کنار قصر وی در بیست و پنج کیلومتری غرب پاریس زندگی می‌کردند. وقتی لویی چهاردهم ورسای را بنا کرد، اصلاً نیتش این نبود که این قصر را صرفاً برای محل زندگی خانواده سلطنتی اختصاص دهد. منظورش این بود که این قصر محل زندگی و خانه بسیاری از اشراف فرانسه هم باشد.

و این قصر چه خانه‌ی باشکوه و مهمی از کار درآمد! این قصر از سنگ و سنگ مرمر ساخته شد، و برخی اتاق‌های آن به تمامی آینه‌کاری بود. بیش از ده هزار نفر را در خود جای داد. ویژگی اصلی آن، چه از درون و چه از بیرون، با واژه‌ی شکوه بیان می‌شد. هیچ کس با اطمینان نمی‌داند که برای ساخت کاخ ورسای چقدر هزینه شده است. شایعات حاکی از آن‌اند که وقتی لویی ارقام هزینه‌ها را دید رنگ از رخش پرید و تمامی صورت حساب‌ها را در آتش سوزانید.
زندگی در کاخ ورسای برای اشراف ساکن آن همیشه هم آسان و راحت نبود. اگر کسی می‌خواست کماکان مشمول عنایت شاه باشد به این معنا بود که باید چندان زود از خواب بیدار شود که در هنگام برخاستن شاه از جمله‌ی ملازمان وی قرار گیرد. این زندگی همچنین مستلزم آن بود که در تمامی اقدامات و فعالیت‌هایی که شاه طراحی و برنامه‌ریزی می‌کرد، حضور داشته باشد؛ اینکه کسی چه کاری انجام می‌داد مهم نبود، خودِ آداب و تشریفات بسیار اهمیت داشت. اینکه چه کسی می‌تواند بنشیند، در کجا بنشیند، و در حضور چه کسی بنشیند، یکی از مایه‌های عمده‌ی بگومگو و مشاجره به شمار می‌آمد.
لویی در اوقاتی که به پایان زمامداری‌اش نزدیک می‌شد تصمیم‌هایی اتخاذ کرد که اشتباه از کار درآمدند. لویی خود را رهبر و مقتدای تمامی سلطنت اروپا می‌دانست، و غالباً برای اثبات این ادعا به جنگ دست می‌زد. با کشورها و حتی کشورهای دوستی نیز جنگ راه می‌انداخت که به رقابت تجاری و بازرگانی با فرانسه می‌پرداختند. در پایان، جنگ‌های لویی او را به توفیق‌هایی که تصورش را کرده بود، هدایت نکردند. وی قلمرو فرانسه را گسترش داد، اما نتوانست اراده‌اش را بر اروپا تحمیل کند. مهم‌تر از همه، این جنگ‌ها بسی پرهزینه بودند. بابت هزینه‌ی این جنگ‌ها خزانه‌ی فرانسه به کلی تهی شد. 
لویی بعد از 54 سال فرمانروایی فردی بر فرانسه، در سال 1715 درگذشت. وی در دوره حیات خود فرانسه را به مرکز اروپای غربی تبدیل کرد - بسیاری از دشمنانش را هم سر به راه کرده بود. سخن یکی از این دشمنان بیانگر احترامی است که برای لویی قائل بودند: «وقتی از مرگ لویی چهاردهم باخبر شدم... این خبر همان اثری را بر من نهاد که بشنوم یک درخت پرشکوه کهن... بر اثر توفان ریشه‌کن و بر زمین واژگون شده است. او مدت‌های طولانی راست قامت بر جای ایستاده بود.» 


مردی که اروپا را به روسیه رساند

لویی چهاردهم تنها پاشاه اروپایی قرن هفدهم نبود که با ترتیبی جدی و نظارتی کامل فرمانروایی و حکومت کرد. در سال 1689 یک پادشاه «مطلقه‌ی» دیگر، تزار پتر اول، فرمانروایی روسیه را به دست گرفت. رهبران قدرتمند برای مردم روسیه چیز جدیدی نبودند. آنان رهبری از این دست را در دوران ایوان بزرگ (ایوان مخوف) و نوه‌اش شناخته بودند. اما پتر اقتدار خود را به فراسوی قدرت هر پادشاه روسِ قبل از خود گسترش داد.
شهروندانش او را «پتر کبیر» نامیدند. و جزئی از بزرگی‌اش در این حقیقت نهفته بود که نیاز به نسخه‌برداری از پیشرفت‌های علمی و روش‌های حکومت اروپای غربی را حس و درک کرد. پتر پس از نشستن بر تخت، بیشتر از یک سال را در سیاحت و سفر در اروپا گذرانید. آن‌گاه به وطن برگشت تا اطلاعات و دانشی را که اندوخته بود در روسیه به کار گیرد. تا زمان مرگ پتر در سال 1725، روسیه وجوهی از جلوه‌ی یک کشور غربی را به خود گرفته بود. کاملاً در مسیر تبدیل شدن به یک قدرت اروپایی مهم قرار گرفته بود. در باقی مانده‌ی قرن هجدهم، چند امپراتریس (تزار زن) بر روسیه حکم راندند. مشهورترین آنان کاترین کبیر بود، که کشورش را از 1762 تا 1796 هدایت و رهبری کرد.
کاترین، مانند پتر، سن پترزبورگ را پایتخت قرار داد. وی انجام اصلاحات سبک غربی و گسترش و افزایش مرزهای کشورش را ادامه داد (به خصوص توسعه‌ی خاکش به جنوب در سرزمین‌هایی که قبلاً تحت کنترل عثمانی بود، اهمیت داشت). اما کاترین هم مثل پتر برای تمام اصلاحاتش کم‌تر توجه و نگرانی نسبت به دهقانان نشان داد. دهقانان بیش از پیش به زمین بسته و وابسته می‌شدند، و بی‌رحمانه از آنان بهره‌کشی می‌شد. وقتی طغیانی دهقانی در می‌گرفت، رهبر شورشیان را به دستور کاترین در انظار عمومی شکنجه می‌کردند. روسیه هنوز هم تحت حاکمیت رهبرانی بود که هرگاه میل داشتند، بی‌واهمه و بی‌رحمانه یا حتی با خشونت و سرسختی حکومت می‌کردند

 

پادشاهِ فیلسوف

دو جنبش مظهر اروپای قرن هفدهم و هجدهم به شمار می‌رفتند: یکی از آنها پیدایش و طلوع روش علمی بود، که به اعتقاد دامنه‌دارتری نسبت به خرد و استدلال به عنوان راهنمای رسیدن به ایده‌ها و آرای جدید انجامید. دیگری ظهور فرمانروایان و پادشاهانی بسی خودکامه‌تر از پادشاهان قرون وسطایی، در چارچوب قدرتشان بودند. از این دو جنبش آرمان نوینی در سیاستمداری - آرمان «فرمانروای خودکامه‌ی خیراندیش» (1) - برآمد. خودکامه‌ی خیراندیش، فرمانروا یا شاهی مستبد بود که از روی خرد و با علاقه و توجه قلبی نسبت به اتباع خود حکومت می‌کرد.
یکی از نمونه‌های به اصطلاح خودکامه خیراندیش، فردریک دوم شاه پروس بود. وی را حتی در دوران خیاتش فردریک کبیر می‌خواندند. قدرت سیاسی وی در تیزهوشی‌اش به عنوان مدیر و نبوغش در میدان نبرد نهفته بود. توجه وی به عقل و خرد در نوشته‌هایش، به خصوص سرگذشت خودش، تاریخچه‌ی زمانه‌ی من (2)، بروز یافت.
فردریک در سال 1740 تاج پادشاهی پروس را بر سر نهاد. قلمرو تحت حاکمیت وی در شمال اروپا و در امتداد دریای بالتیک واقع بود. پروس فقط یکی از چند حکومت آلمان به شمار می‌آمد. پروس به پروس شرقی و براندنبورگ تقسیم می‌شد. 

در زمان فردریک هیچ دولت مرکزی در آلمان وجود نداشت. هر ایالت (حکومت) را یک دوک یا کنت یا یکی از افراد طبقه‌ی اشراف فرمانروایی می‌کرد. برخی ایالت‌های آلمان به امپراتور رُم مقدس تعلق داشت؛ ایالت‌های دیگر چنین نبودند. هر یک از ایالت‌ها فی‌نفسه مانند یک کشور کوچک بود.
تا سال 1740 پروس یکی از قوی‌ترین قدرت‌های منطقه بود. جمعیت آن به 5/2 میلیون نفر سر می‌زد، و از ارتش 83000 نفری برخوردار بود. فردریک، در خلال فرمانروایی‌اش (1740 تا 1786)، پروس را قدرتمندتر کرد. اما مردم بر این اعتقاد نبودند که او «خیراندیش» است.
پس از مرگ فردریک، پروس کماکان نیروی راهبر در سیاست آلمانی بود. در سده‌ی هجدهم این سرزمین به مرکز سرزمین ژرمن (آلمانی) تبدیل شد. در آن هنگام فردریک در نزد بسیاری از مردم آلمان نقش قهرمان یافت. آنان وی را در حکم یکی از مردان بزرگ تاریخشان ستایش و تحسین می‌کردند.
در این زمانه‌ی ما، همه‌ی تاریخ‌نگاران درباره‌ی فردریک چندان با مهربانی و دوستانه داوری نکرده‌‌اند. برخی از آنان اظهار داشته‌‌اند که وی بنیانگذار سنت نظامی‌گری آلمان بوده است. این سنت بعد از 1786 (مرگ فردریک) به فراموشی سپرده و منسوخ نشد. این سنت همچنان زنده بود و تا قرن بیستم دوام آورد که آلمان را به دو جنگ جهانی کشاند.

 

پی‌نوشت‌ها:
1. beneuolent des pot
2. A History of My Times

منبع مقاله: برنز، شیلا ؛ (1387)، عصر اروپا، ترجمه: بهرام معلمی، تهران: نشر اختران، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.