تبليغات لشكر
يادش بخير سال 66 لشكر 10 سيدالشهدا (ع) رفته بود مياندوآب و خودش رو برا عمليات بيتالمقدس 2 آماده ميكرد. براي پوششي بودن و اين كه مقر لشكر لو نره گلاب به روتون يه سري گاوداري بود كه پوشش خوبي برا نيروها داشتن. اين حاج علي فضلي هم كه چه كارا نميكرد. بازم خيلي خيلي گلاب به روتون يه سالن خيلي بزرگ بود كه بهش ميگفتيم نمازخونه (شما هم بگيد نمازخونه). والله شرمنده من اصلاً قصد توهين ندارم ولي پوشش ديگه بعضي وقتها هم اين شكلي ميشه. آقا بزاريد زياد موقعيت اون جا رو بازگو نكنيم. اين بچههاي نسل سوم يه تصور ديگهاي از جنگ و جبهه دارن هان يا نه بايد بگيم تا همه بدونن؟ ولي خودم با دومي بيشتر موافقم و به نظر من اگر از اول اين واقعيات به همين روشني بيان ميشد چه بسا اونايي كه از جنگ فرار ميكردن واميستادن يا شايد هم هيچي بابا بزاريد خاطره رو بگيم.
كنار نمازخونه چادر بچههاي تبليغات لشكر بود و دو تا از بچهمحلهاي ما هم تو تبليغات لشكر بودن. حتماً ميدونيد كه بچههاي تبليغات وضعشون به مراتب از بچههاي گردانها بهتر بود. منظورم رو كه ميفهميد. آره از نظر تداركات ميگم ديگه. آقا از شير مرغ تا جون آدميزاد تو اين تبليغات پيدا ميشد. بيخودي نبود كه حاجآقاها بيشتر ميرفتن اونجا. يه روز من و علي بختو رفتيم ديد و بازديد بچه محلها. اونها هم از ديدن ما خيلي خوشحال شدن و برا پذيرايي يه كارتون بيسكويت پتوبور مينو گذاشتن جلوي ما. ما هم كه از اتيوپي در رفته بوديم نصف كارتون رو من خوردم نصفش رو هم علي. فرهاد مرادي و ممد داودآبادي هر دوتا دهناشون باز مونده بود و ما رو تماشا ميكردن. فرهاد ميگفت تعارف نكنيدها بخوريد. ما هم ميگفتيم چشم چشم. يه لحظه اونا رفتن بيرن من و علي تنها مونديم آقا فضوليمون گل كرد. گفتيم چادرشون رو تفتيش كنيم يه وقت جك و جونوري نداشته باشه. پتو رو كه زديم كنار ديديم بابا چه خبره. بيسكويت پنج، شش كارتون، پنير تبريزي يه حلب 17 كيلويي، كمپوت و كنسرو از همه رقم و آقا ديگه ما رو ميزدين هم، گردان خودمون نميرفتيم، باور كنيد همينطوري هم شد. من و علي دو دست پتو از گردانمون آورديم و رفتيم رو پشت بوم نمازخونه. شبا اونجا ميخوابيديم و سارهها رو ميشمُرديم، روزا هم تبليغات لشكر نوكر شما بود. كاري به كارگردان نداشتيم. فقط تبليغات. بعضي وقتا فرهاد عصباني ميشد و ميگفت: «مگه شما گردان نداريد. فرماندهتون از شما خبر داره؟ بريد بابا شايد كارتون داشته باشن!» ما هم با آرامش كامل تو چادرشون لم ميداديم و در حالي كه پنير تبريزي با بيسكويت تناول ميكرديم، ميگفتيم: «شما خودت رو ناراحت نكن.» يه روز هم جاي وسايلشون رو عوض كردن كه صد البته براشون فايدهاي نداشت. راحتتون كنم تا اون پنير 17 كيلويي و اون پنج، شش كارتون بيسكويت تموم شد ما بساطمون رو پشتبوم نمازخونه پهن بود..
منبع:نشریه فکه /س
كنار نمازخونه چادر بچههاي تبليغات لشكر بود و دو تا از بچهمحلهاي ما هم تو تبليغات لشكر بودن. حتماً ميدونيد كه بچههاي تبليغات وضعشون به مراتب از بچههاي گردانها بهتر بود. منظورم رو كه ميفهميد. آره از نظر تداركات ميگم ديگه. آقا از شير مرغ تا جون آدميزاد تو اين تبليغات پيدا ميشد. بيخودي نبود كه حاجآقاها بيشتر ميرفتن اونجا. يه روز من و علي بختو رفتيم ديد و بازديد بچه محلها. اونها هم از ديدن ما خيلي خوشحال شدن و برا پذيرايي يه كارتون بيسكويت پتوبور مينو گذاشتن جلوي ما. ما هم كه از اتيوپي در رفته بوديم نصف كارتون رو من خوردم نصفش رو هم علي. فرهاد مرادي و ممد داودآبادي هر دوتا دهناشون باز مونده بود و ما رو تماشا ميكردن. فرهاد ميگفت تعارف نكنيدها بخوريد. ما هم ميگفتيم چشم چشم. يه لحظه اونا رفتن بيرن من و علي تنها مونديم آقا فضوليمون گل كرد. گفتيم چادرشون رو تفتيش كنيم يه وقت جك و جونوري نداشته باشه. پتو رو كه زديم كنار ديديم بابا چه خبره. بيسكويت پنج، شش كارتون، پنير تبريزي يه حلب 17 كيلويي، كمپوت و كنسرو از همه رقم و آقا ديگه ما رو ميزدين هم، گردان خودمون نميرفتيم، باور كنيد همينطوري هم شد. من و علي دو دست پتو از گردانمون آورديم و رفتيم رو پشت بوم نمازخونه. شبا اونجا ميخوابيديم و سارهها رو ميشمُرديم، روزا هم تبليغات لشكر نوكر شما بود. كاري به كارگردان نداشتيم. فقط تبليغات. بعضي وقتا فرهاد عصباني ميشد و ميگفت: «مگه شما گردان نداريد. فرماندهتون از شما خبر داره؟ بريد بابا شايد كارتون داشته باشن!» ما هم با آرامش كامل تو چادرشون لم ميداديم و در حالي كه پنير تبريزي با بيسكويت تناول ميكرديم، ميگفتيم: «شما خودت رو ناراحت نكن.» يه روز هم جاي وسايلشون رو عوض كردن كه صد البته براشون فايدهاي نداشت. راحتتون كنم تا اون پنير 17 كيلويي و اون پنج، شش كارتون بيسكويت تموم شد ما بساطمون رو پشتبوم نمازخونه پهن بود..
منبع:نشریه فکه /س