صبح یک روز گرم پاییزی بود. خورشید تازه سر از بالش افق بر داشته بود و مردم بنی اسرائیل اندک اندک از خانه ها بیرون می آمدند و با تورهای ماهی گیری برای صید به سوی دریا می رفتند.عده ای هم گوسفندان را به چرا می بردند. آن روز کنار جاده اصلی، نگاه اولین رهگذران به جوانی افتاد که انگار به خوابی سنگین فرو رفته بود. وقتی نزدیک آمدند و سعی کردند او را بیدار کنند با تعجب دیدند جوان با صدا زدن و حتی فریاد کردن از خواب بر نمی خیزد با تعجب ور اندازش کردند. کنار شانه ها و نزدیک قفسه سینه اش شیارهای خون دغماسه شده را دیدند. معلوم بود از قتلش مدتی گذشته است.
عده ای با دیدن جنازه با ترس می گریختند. عده ای هم چند لحظه می ایستادند، برای جوان و پدر و مادرش دل می سوزاندند و رد می شدند. عده ای هم چند قدم که می رفتند یک دفعه سوالی بر جانشان چنگ می انداخت. نکند جوان از بستگان آنها باشد. دوباره بر می گشتند و جنازه را وارسی می کردند. وقتی مطمئن می شدند از آشنایان یا قوم و قبیله آنها نیست خیلی زود از آنجا می گذشتند.در کمتر از ساعتی از آغاز روز، خبر قتل جوان به دورترین نقطه های شهر رسید.
بعدها معلوم شد جنازه از یک داماد بنی اسرائیلی بوده است. دامادی که هنوز پایش به حجله نرسیده باید برایش حنجله می ساختند.حالا همه جای شهر از ماجرای قتل سخن می گفتند و هر کس چیزی می گفت:
-خون بی گناه می جوشد و قاتلش را رسوا می کند.
-فعلا به جای حجله عروسی، گور دهان گشوده و عروس بیچاره به داغ نشسته است.
-خدا به داد مادرش برسد.
ماجرای قتل وقتی به اوج خود رسید که قبایل بنی اسرائیل به فرمان موسی دستور یافتند گاوی را بکشند. گاوی که در سراسر منطقه ی فلسطین بی نظیر بود. نه پیر بود و نه جوان، نه چاق و نه لاغر، پوستش زرد یک دست بود و خالص. گاو هم از پسر تاجری بنی اسرائیلی بود.
ماجرای قتل جوان و رابطه کشف قاتل با گاو از این قرار بود. از ماجرای قتل یک روز بیشتر نمی گذشت اما پرسش های فراوانی را در سینه ها سبز کرده بود. همه در جست و جوی قاتل بودند.هیچ کس نمی دانست چرا جوانی درست شب عروسی اش کشته می شود.آیا قتل داماد با عروسی اش ارتباط داشت؟ کار چه کسی می توانست باشد؟چه کسی از قتل داماد سود می برد؟
حالا همه انگشت ها تنها یک خانه را نشان می داد. کلید حل معمای قتل فقط می توانست آنجا باشد. خانه داناترین مرد زمان. کسی که بنی اسرائیل را از دست فرعون نجات داده، دریا را به فرمان خدا شکافته، دشمن آنها فرعون را در دریا غرق کرده و در صدها مشکل پیچیده راه را نشان داده بود.حضرت موسی(ع).
روسای قبائل به طرف خانه موسی رفتند.سلام کرده و گفتند: ای پیامبر خدا، بلای بزرگی به جان بنی اسرائیل افتاده است. قتلی روی داده است، دامادی در خونش دست و پا زده است، قاتلش مشخص نیست،فرزندان یعقوب هر یک دیگری را متهم به قتل می کنند و هر کس جرم را به گردن دیگری می اندازد.
موسی به فکر فرو رفت. تا کنون خبرهای قتل فراوانی را دیده یا شنیده بود.اما هیچ یک به پیچیدگی قتل آخری نبود. در این قتل قاتل هیچ رد پایی بر جای نگذاشته بود.حتی جای کفش ها بر زمین از بین رفته بود. تنها بیست قدم جای کشیده شدن جسد مقتول بر زمین مانده بود. انگار مقتول را بر اسب یا استری نشانده تا محلی که حالا بود آورده و در گودالی سر راه انداخته بودند. بعد از آن انگار قاتل آب شده و به زمین فرو رفته بود.
آن روز بار بزرگی بر قلب موسی سنگینی می کرد. موسی هم حس می کرد اگر قاتل به زودی پیدا نشود دوباره آتش اختلاف بین بنی اسرائیل شعله ور خواهد شد و همه چیز را خواهد سوزاند. اختلافی بزرگ تر از اختلاف سامری و ساختن گوساله طلایی و دعوت به شرک و بت پرستی. موسی چشم از مردم بر گرفت، دست به آسمان بر داشت، و برای حل مشکل از خداوند کمک خواست.
پس از چند لحظه چشم گشود و آیاتی را که بر قلبش نازل شده بود و فرمانی را که خدا داده بود برای مردم خواند. قرآن این سرگذشت شگفت انگیز را در سوره بقره این گونه بیان می کند:
وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ (67)
هنگامی که موسی به قوم خود گفت:خداوند به شما فرمان می دهد که گاوی را سر ببرید. گفتند: آیا ما را مسخره می کنی؟ گفت: پناه بر خدا که از نادانان باشم.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ (68)
گفتند: از پروردگارت بخواه تا برای ما روشن کند که چه گاوی است؟ گفت: او می گوید: آن گاوی است زرد یک رنگ، نه پیر(و از کار افتاده) و نه جوان بلکه بین آن دو. پس به آن چه فرمان یافته اید عمل کنید.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ما لَوْنُها قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِینَ (69)
گفتند: از پروردگارت بخواه برای ما روشن کند رنگ آن چیست؟ گفت: او می گوید: رنگش زرد یک دست است که بینندگان را شاد می کند.
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا وَ إِنَّا إِنْ شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ (70)
گفتند:گاو برای ما روشن نشده است.از پروردگارت بخواه برای ما روشن کند که آن چه(گاوی)است. و اگر خدا بخواهد ما راهنمایی می شویم.
قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِیَةَ فِیها قالُوا الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ما کادُوا یَفْعَلُونَ (71)
گفت: او می گوید: آن گاوی است نه (چنان) رام که شخم بزند و نه برای کشاورزی آب بکشد، بی هیچ عیب و آفتی و هیچ رنگ دیگری(به جز زرد) در آن .
وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِیها وَ اللَّهُ مُخْرِجٌ ما کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ (72)
و هنگامی که شما کسی را کشتید و درباره قاتلش کشمکش کردید و قتل را به گردن یک دیگر انداختید حال آن که خداوند آن چه را پنهان می کردید آشکار می کند.
بر اساس آیات قرآن برای شناسایی قاتل، مردم باید گاو منحصر به فردی را پیدا می کردند.
قبایل گوناگون گاوی را که منحصر به فرد بود با قیمت فراوانی خریدند و نزد موسی آوردند و همان گونه که خدا فرمان داده بود سر بریدند و...
موسی فرمان داد جسد جوان را از زمین بر دارند. ناگهان فریاد و ناله خانواده جوان هم بلند شد.موسی گفت: بدن جوان را نزدیک گاوی که کشته بودند بیاورند. پس از آن بدن جوان را به بدن گاو زدند.
همه به جوان مقتول و گاوی که سرش را بریده بودند نگاه می کردند. ناگهان جوان چشم هایش را باز کرد و همچون آدم خوابیده ای که بیدار می شود به اطراف نگاه کرد.
فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها کَذلِکَ یُحْیِ اللَّهُ الْمَوْتى وَ یُرِیکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ (73)
گفتیم: بدنش را به بخشی از بدن گاو بزنید. خداوند مردگان را این گونه زنده می کند و آیاتش را به شما نشان می دهد شاید فهم کنید.
با برخاستن جوان عده ای فریاد کشیدند و پا به فرار گذاشتند. گروهی ایستادند و با حیرت به او نگاه کردند. جوان چند لحظه حیران و سرگردان به جمعیتی که دور و برش ایستاده بودند نگاه کرد. نمی دانست اینجا کجاست. اینها چه کسانی هستند و چرا در اینجا جمع شده اند. یک دفعه نگاهش به مردی افتاد که از ترس رنگش سفید شده بود. مرد قصد داشت خودش را از لای جمعیت بیرون کشد و فرار کند. ناگهان انگشت مرد جوان به سمت او اشاره کرد:
-او بود. او مرا زد. هم او که دارد فرار می کند. او سینه مرا شکافت.
نگاهها به سمت مردی که فرار می کرد کشیده شد. چند نفر با سرعت به طرفش دویدند، او را گرفتند و نزد موسی آوردند.
بدین صورت قاتل جوانی که حالا حیات دوباره یافته بود معرفی شد.
نگاه دوم
دانش آموز گفت: آیا برای زنده شدن مرده حتما باید دم یا سم گاوی به بدن مرده زده شود؟
مربی گفت: بله.
دانش آموز گفت: یعنی خداوند نمی تواند بدون زدن عضو گاو، مقتول را زنده کند؟
-چرا می تواند.
ـ پس چرا فرمان داد که حتما گاوی کشته شود و به بدن مرده زده شود؟
مربی رو به بچه ها کرد و گفت: نظر شما چیست؟
هر یک از بچه ها پاسخی دادند:
ـ خداوند از مردم خواست با قربانی کردن گاوی که منحصر به فرد بود و قیمت گزافی داشت به خدا بیشتر نزدیک شوند و دعایشان زودتر به اجابت برسد.
مربی تابی در کلاس خورد و گفت: آن چه گفتید درست. هم مردم با دادن پول برای قربانی کردن گاو به خدا نزدیک تر می شدند[1] و هم فقیران با گوشت گاو به نوایی می رسیدند. اما چرا خدا فرمان داد که حتما عضوی از گاو به بدن جوان زده شود؟ آیا نمی شد گاو را قربانی کنند ولی بدون زدن عضوی از آن به بدن مرده، مرده زنده شود؟
بچه ها ساکت شدند. مربی گفت: یک هفته فرصت داریم تا مطالعه و فکر کنیم.
پس از یک هفته باز موضوع گفت و گوی کلاس کشتن گاو و زنده شدن مقتول بود.
مربی گفت:
شما می دانید خدا مسبب الاسباب است. هر کاری را از راه و مسیر خودش به انجام می رساند. برای فرستادن باران، آفتاب را بر دریا می تاباند.با تابش آفتاب، آب ها بخار و سپس ابر و آن گاه به باران تبدیل می شود. با کاشتن دانه بذر می روید، جوانه می زند و به خوشه تبدیل می شود.
با آن که خدا می تواند بدون این ابزارها کارش را به انجام برساند اما به کمک آنها به انجام می رساند تا هر چیزی از مسیر طبیعی اش جلو برود.
اما نکته مهمی در کلمه فاضربوه نهفته است. خداوند فرمان داد که بدن جوان را به عضوی از حیوان بزنند. در طبیعت معمولا از برخورد دو چیز با یکدیگر چیز سومی به دست می آید. از ترکیب و برخورد اکسیژن و هیدروژن آب که مایه حیات انسان، حیوان و گیاه است، به دست می آید. از برخورد ابرهایی که بار مثبت و منفی دارند رعد و برق و باران پدید می آید. از ترکیب سلول نر و ماده(اسپرم و اوول) کودک متولد می شود. در اینجا نیز خداوند از برخورد بدن یک انسان با حیوان چیزی تازه ای یعنی حیات را پدید می آورد. البته برخی از این برخوردها و ترکیب و تبدیل ها برای ما آشنا است مثل به وجود آمدن آب از اکسیژن و هیدروژن و پدید آمدن انسان از دو سلول نر و ماده. بعضی از آنها هم برای ما شناخته شده نیست. مثل پدید آمدن حیات از برخورد بدن حیوان و انسان با یک دیگر. واقعا ما نمی دانیم وقتی دم گاو به بدن انسان می خورد در پشت پرده چه می گذرد و چگونه انسان زندگی خود را باز می یابد. این برای آن است که خداوند می خواهد به انسان بگوید هر چند در دانش پزشکی و دامپزشکی و علم پیوند و زیست شناسی و مانند آن پیشرفت کنی باز هم باید بدانی که دانش اندکی به دست آورده ای(و ما او تیتم من العلم الا قلیلا)[2] و چیزهایی هست که راز آن را نمی دانی و هر چه دانش و دانایی ات بالاتر رود باید بدانی که باز هم داناتر از تو وجود دارد.(و فوق کل ذی علم علیم)[3].
بدون استفاده از گاو نیز موسی می توانست به فرمان خدا مرده را زنده کند اما اگر این کار را می کرد یهودی های نادان و ظاهر بین خود موسی را تا مرز خدایی بالا می بردند. چنان که در غیاب موسی گوساله را پرستیدند.
نکته مهم این است که خداوند اسیر وسایل نیست. او هم سبب ساز است و هم سبب سوز. گاهی وسیله ای را جایگزین وسیله ای می کند و گاهی حتی بدون وسیله کاری را انجام می دهد.گاهی با وجود پزشک و دارو بیمار می میرد و گاه بدون پزشک و دارو تنها با اشک و آه و دعا بیماری که در آستانه مرگ است جان می گیرد.
ما می دانیم آتش سوزاننده است. سوزندگی را خداوند به آتش داده است. اما هم او اگر بخواهد می تواند سوزندگی را از آتش بگیرد. چنان که وقتی کافران ابراهیم را در آتش افکندند خداوند سوزندگی را از آتش گرفت و حتی به آتش فرمان داد که برای ابراهیم سرد و سلامت باشد[4].
در قصه گاو بنی اسرائیل علاوه بر نکته هایی که گفتید نکته های دیگری هم نهفته است که با تدبر در آیات قرآن و مطالعه کتابهای تفسیر می توان به آن رسید.
سرود سوره
قصه با یک گاو زرد آغاز شد
راز های بسته با آن باز شد
وحی بر موسی رسید از آسمان
تا گشاید پرده از راز نهان
گفت موسی: داده فرمانی خدا
کشتن گاوی به دستان شما
قوم او گفتند با کبر و غرور:
کشتن گاو است از اندیشه دور
طرح خامی در میان انداختی
گاو گفتی، دستمان انداختی
گفت موسی: بی خرد ناید به راه
بر خداوندم از این نسبت پناه
دستی آمد نیمه شب ناگه برون
بی گناهی دست و پا می زد به خون
قاتل این نوجوان بین شماست
راز دان قتل او تنها خداست
سر نهید اکنون به فرمان خدا
کشتن گاو است تکلیف شما
قوم او گفتند: با صد گفت و گو
رنگ گاوی را که می گویی بگو
گفت: می گوید که رنگش هست زرد
کافر اما امر حق باور نکرد
باز گفتند ای سفیر کردگار
یک نشان دیگری از آن بیار
گفتشان موسی که می گوید خدا
چاق و لاغر نه که بین این دوتا
امر حق بردند در این ماجرا
با دو صد اما و صد چون و چرا
باز فرمانی رسید از آسمان
بر زنید عضوی از آن بر این جوان
چون زدندش ناگهان هشیار شد
خون مرده در رگش بیدار شد
جان گرفت، اطراف خود را چون که دید
قاتل او ناگهان شد ناپدید
گفت موسی: قاتلش شد آشکار
مردگان را جان دهد پروردگار
زنده شد-دیدید-ناگه این جوان
این چنین باشد معاد مردگان
در قیامت هر نهان پیدا شود
منکر حق در جهان رسوا شود
نویسنده: مرتضی دانشمند
منابع:
1. تفسیر من وحی القرآن، ج2، ص، 88.
2. اسراء/85.
3. یوسف/76.
4. انبیاء/69.