وحشت درساحل نیل

همان احساس به سراغش آمد. احساس کرد خوشبخت‌ترین بچه‌ی روی زمین است. زیپ کیفش را کشید و کتابش را بیرون آورد. به طرز اعجاب آوری یادش می‌ماند. نه نشانه‌ای، نه علامتی. بقیه‌ی مطالب را از همان صفحه ادامه می‌داد...
چهارشنبه، 10 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
وحشت درساحل نیل
وحشت درساحل نیل
 
چکیده
همان احساس به سراغش آمد. احساس کرد خوشبخت‌ترین بچه‌ی روی زمین است. زیپ کیفش را کشید و کتابش را بیرون آورد. به طرز اعجاب آوری یادش می‌ماند. نه نشانه‌ای، نه علامتی. بقیه‌ی مطالب را از همان صفحه ادامه می‌داد و داد. فاصله‌ی مدرسه تا خانه‌شان یک راه مستقیم بود، یک پیاده روی تقریبا طولانی. کیف را به بغل می‌زد و به کلمات چشم می‌دواند. همیشه کتاب نبود. گاهی هم خوراکش مجلات و روزنامه‌ها بودند.

تعداد کلمات: 1372 / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه


وحشت درساحل نیل

 رفیع افتخار 
                                                 
 
همان احساس به سراغش آمد. احساس کرد خوشبخت‌ترین بچه‌ی روی زمین است. زیپ کیفش را کشید و کتابش را بیرون آورد. به طرز اعجاب آوری یادش می‌ماند. نه نشانه‌ای، نه علامتی. بقیه‌ی مطالب را از همان صفحه ادامه می‌داد و داد. فاصله‌ی مدرسه تا خانه‌شان یک راه مستقیم بود، یک پیاده روی تقریبا طولانی. کیف را به بغل می‌زد و به کلمات چشم می‌دواند. همیشه کتاب نبود. گاهی هم خوراکش مجلات و روزنامه‌ها بودند.

مثل همه چیز خواران هر چیزی دم دستش بود، به دستش می‌رسید، می‌خواند. خوره‌ی مطالعه بود. راه مستقیم را غرق خواندن می‌شد، یک سیستم کنترل شونده، بدون تصادم و برخورد یا مزاحمت برای دیگری، او را به جلو هدایت می‌کرد. فضای داستان مثل امواج بسیار قوی او را در بر می‌گرفت و از محیط اطراف جدایش می‌کرد. یک نفس و پر ولع می‌خواند.

آن وقت یک ساعت بیولوژیک او را به دنیای واقع برمی‌گرداند.

بایست!

یک خیابان فرعی، انتهای پیاده روی رویایی‌اش! همیشه آرزو داشت پیاده‌رو مستقیم تمامی نداشت، همیشه دوست داشت آخر پیاده‌رو به آخرهای کتاب می‌رسید و نمی‌رسید. سرش را می‌جنباند و از ناراحتی چانه جلو می‌داد و چین به پیشانی می‌انداخت.

بقیه‌اش را در خانه می‌خواند؛ اما همان فاصله هم دیوانه‌اش می‌کرد. گفتم که، بی برو برگرد عاشق خواندن بود، بخصوص داستان‌های ماجراجویانه. و این اتفاق افتاد. درست در خم پیاده رو، وقتی پیچید جلوی رویش میزکوچکی ظاهر شدو هفت، هشت شاید هم ده کتاب که به طور نامرتب روی میز چیده شده بودند، بهش چشمک زدند. چشم‌هایش قد نعلبکی شدند. نوشته‌های روی جلدشان را نشانه گرفت. داستان‌های پرکشش و جذاب ...کاراگاه مایک هامر... میکی اسپیلین....

همه‌اش کتاب‌های پلیسی بودند. پر شوق پا داخل مغازه‌ی فسقلی گذاشت. یک ویترین رنگ و رو رفته که داشت جانش در می‌آمد، حد فاصلش با پیرمرد کتابفروش بود. روی یک صفحه کاغذ این نوشته خودنمایی می‌کرد: «کتاب کرایه می‌دهیم، هفته‌ای هزار تومان.»

بی‌اختیار دستش به طرف جیبش رفت. کتاب فروش شاد گفت: «تو اولی هستی.»

ماجراها او را تا سر حد یک تصمیم مهم کشاند و برای آینده‌اش نقشه کشید: «یک کاراگاه قهرمان و شکست ناپذیر، نابودگر ظالمان و آدمکش‌های قسی‌القلب!»

از خواندن کتاب‌ها لذت می‌برد و بلافاصله در نقش قهرمانان فرو می‌رفت. کم‌کم شخصیت داستان، جزیی از وجودش شد. با او زندگی می‌کرد و پیش می‌رفت. دیگر با خودش کیف نمی‌برد. مگر یک کتاب جیبی چه قدر حجم داشت؟ آن را لابلای کتاب‌هایش می‌گذاشت و با خودش به مدرسه می‌برد.

همین دیروز بود، بله، همین دیروز، کتاب به دست از جلوی کتابفروشی رد شد. در نقطه‌ی نگاه مرد کتاب فروش، بی‌اختیار مشت‌هایش را به هوای سارق‌ها به هوا پرتاب کرد. همان موقع صدایی او را به خود آورد: «تاخانه دستگیرشان کردی.» و خنده‌ی لوسی کرد. تکان خورد و به موقعیتش برگشت. از صدای خنده‌‌اش که در گوشش نشست خوشش نیامد. عکس العملش بستن کتاب و تند کردن قدم‌هایش بود. عکس‌العملی که در پی سرخ شدن چهره‌اش دست داده بود. تمام صورتش سرخ شد، حسابی خجالت کشید؛ ولی به دل نگرفت چون یک نوع احساس دین و سپاسگزاری نسبت به او داشت. او را با دنیای هیجان‌انگیزی آشنا کرده بود و افق‌های جدیدی پیش رویش نهاده بود. با کمی از پول توجیبی‌اش هفته‌ای دو کتاب را می‌خواند؛ بنابراین چرا باید از دستش دلخور باشد؟ گیریم درک درخوری از احساساتش نداشت، گیریم تصورش از زبان مطالعه یک تصور ایستا و ساکن بود؛ اما، در واقع، دلخور شد. بله، از او دلخور شد وقتی کتاب‌ها ته کشید. وقتی پسر با سرعتی باور نکردنی و در یک چشم به زدن همه‌ی ماجراهای کتاب‌های آن کتاب فروشی فسقلی را سر کشید. احساس کرد خالی شده، احساس تهی شدن کرد. تمام وجودش شد حسرت و مثل آهی از میان لب‌هایش پر کشید. سردی تمام شدن، پایان، مثل روز آخر مدرسه خودش را در قلبش جا داد و تا فرق سرش بالا کشید. همه‌ی کتاب‌ها را خوانده بود همه‌ی همه را.

ان وقت از دست خودش عصبانی شد: «اگر لاک‌پشتی می‌خواند حالا حالاها داشت کتاب می‌خواند.»

***
   
هر روز، سر خم خیابان پا سست می‌کرد و با حسرت می‌ایستاد به تماشا. آن‌قدر زل زل نگاهشان کرده بود که تصویرها و نوشته‌های روی جلد حفظش شده بود. اگر می‌پرسیدی همه‌شان را مو به مو برایت تعریف می‌کرد. دوست داشت می‌پرسیدند، حتما هیجانی و یک‌نفس می‌گفت، حالا به روال سابقش کتاب و مجله می‌خواند اما به دهنش مزه نمی‌دادند. انگاری کتاب‌ها از جنس دیگری بودند، انگاری با خواندنشان زیر و رو می‌شد و بالاخره طاقت نیاورد و تصمیمش را گرفت. از نو می‌خواندشان. به آسانی نمی‌توانست از ماجراهای کاراگاه مایک ‌هامر دست بکشد. باید خودش را تکرار می‌کرد.

گام‌هایش را سریع‌تر بر می‌داشت. آن قدر هیجان زده بود که قبل از رسیدن کتابش را بست و پولش را آماده کرد. داشت انتخاب می‌کرد که یکهو چشمش به کتاب قطوری افتاد که میان بقیه چون الماسی می‌درخشید و به او چشمک می‌زد. وهم‌زده کتاب را به دست گرفت: "وحشت در ساحل نیل"


 
وحشت درساحل نیل

صدای کتاب فروش او را به خودآورد: «کرایه‌اش می‌شود...»

***
 
پرسر و صدا دوید و یک راست به اتاقش رفت و کتاب مدرسه‌ای‌هایش را گوشه‌ای انداخت. مادرش دادکشید: «بچه،گشنه‌ات نیست؟»

بی‌حوصله جواب داد: «نه!» و روی شکم دراز کشید و کتاب را باز کرد. صدای مادرش نزدیک‌تر شد: «چایی هم نمی‌خوری؟»

کلافه پنجه‌اش را میان موهایش فرو برد: «نه!...ولم ‌کن؟»

در اتاق باز شد و هیکل مادرش چارچوب در را پوشاند: «لااقل پاشو دست و صورتت را بشور.»

لحنش دستوری بود. سرش را همان‌طور درازکش روی شانه چرخاند و با قدم‌های بی‌حال به طرف در رفت. وقتی از کنار مادرش که راه برایش باز کرده بود گذشت زیر لب غرولندی کرد چیزی که بیشتر شبیه باز و بسته شدن لب‌ها و اصوات نامفهوم بود. نگاه مادر کشیده شد دنبالش: «پسره‌ی خل و چل! اصلا به فکر خودش نیست.» و نیم لبخندی به لب آورد. پسر صورتش را برنگرداند چون یک جمله تکراری و همیشگی در‌باره‌ی آن عادت او بود. چند ثانیه بعد، بقیه‌اش را هم شنید: «معلوم نیست به کی رفته!»

***

پسر باسه چهره‌ی جدید آشنا شد.لاوسون، سامسون و ریچارد و کشش داستانی کتاب فوق‌العاده بود. اوج و فرودهایش چون آب روان او را در خود می‌کشید و می‌برد. با هر حادثه‌ای قلبش به تپش می‌افتاد. هر اتفاق ترسناکی تکانش می‌داد و از وحشت مردمک چشم‌هایش گشاد می‌شدند. گاهی که نیروهای اهریمنی قهرمانان کتاب را غافلگیر می‌کردند از ترس نفسش در سینه‌اش حبس می‌شد. همان موقع آرزو می‌کرد مایک هامر از کتاب‌هایش بیرون بپرد و همراه سامسون و ریچارد و لاوسون علیه دزدان نابکار بجنگد. حتی از ذهنش گذشت کاش کتاب چهار قهرمانه باشد! با این وجود چند صفحه بعد نفس راحتی می‌کشید: قهرمانان شکست ناپذیر جان سالم به در می‌بردند!

***

چند ساعت گذشت.

زمان آن قدر سریع جلو رفت و او آن قدر درگیر بود که سرک بی سر و صدای چند باره‌ی پدر و مادرش رامتوجه نشد. در واقع، ماجراهای کتاب چنان مجذوبش کرده بودند که صدایی را جز صدای کتاب نمی‌شنید. عقربه‌ی کوچک ساعت آرام آرام به دوازده نزدیک می‌شد. پسر به سختی پلک‌هایش را باز نگه داشته بود. چشم‌هایش با تاخیر به دنبال کلمات کشیده می‌شدند. مغزش دیگر کشش نداشت و خسته شده بود. ناگهان خودش را در میان کوچه‌ای نیمه تاریک دید. تنهای تنها بود. همه جا را سکوت فرا گرفته بود و انعکاس صدای کفش‌های خودش را به زمین می‌شنید. یکدفعه سه مرد قوی هیکل و خشن راهش را بستند. صورت‌های بد ترکیب و زشتی داشتند. روی صورتشان جای زخم بود سه مرد، دریک ردیف، به طرفش پیش می‌آمدند. پسر احساس خطر کرد و خواست فرارکند؛ اما راه فراری نداشت. کوچه بن‌بست بود. مردها با لبخندهای ترسناک نزدیک شدند.

نزدیک می‌شدند.

نزدیکتر.

نزدیکتر.

نفس‌هایشان را روی پوست صورتش حس کرد. بوی بد نفس‌هایشان گیجش کرد. سرش را تکان داد تا گیجی‌اش بپرد. ناگهان از خواب پرید. سر و صورتش خیس عرق شده بود. رنگش پریده بود. سعی کرد آب دهانش را قورت دهد؛ اما دهانش خشک شده بود. سرش را بلندکرد و روی گردنش نگه داشت. سرش لای صفحه‌های کتاب افتاده بود و به همان حالت خوابش برده بود. کم کم به خودش آمد. خواست آب بخورد؛ اما قبل از آن نگاهش به کتاب افتاد. صفحه‌های دو طرف کتاب خیسی عرقش را مکیده بودند. دستش را آرام روی صفحه‌ها لیز داد و متوجه شد. تنها چند صفحه به آخرش مانده بود. داشت تمامش می‌کرد. لبخند بی‌رمقی در صورتش پخش شد. لبخندی در نیمه شب و دوباره شروع کرد به خواندن. تشنگی فراموشش شده بود.


 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط