از اوّل پاییز تا حالا، بابا چند بار نقشه کشیده الاغ خاکستری را سربه نیست کند. می خواهد تا زمستان نرسیده از شرّش خلاص شود. می گوید: «این الاغ زبان بسته عمر خودش را کرده و دیگر نمی تواند بار ببرد.»
هرچه برای خاکستری بی زبان دل می سوزانم تا بابا دست از این نقشه هایش بردارد، بی فایده است.
ظهرِ جمعه که نشسته ایم به ناهارخوردن، بابا می گوید: «عصر که می خواهی بروی گوسفندهایت را بچرانی، الاغ وامانده را هم ببر توی کوه وکمرهای درّه گرگی و همان جا رهایش کن!»
می گویم: «گناه دارد حیوانکی! چرا باید توی کوه وکمرها ولش کنیم؟! خُب اگر نمی خواهی اش، بفروشش به دیگران!»
می گوید: «این الاغ را دیگر مفتی هم قبولش نمی کنند. مگر کاه و یونجه ی مردم مفت است که شبانه روز بریزند توی پاتیل گُنده ی این مفت خور بی خاصیت!»
به هر سختی که شده، خاکستری ازپاافتاده را دنبال گوسفندها تا «درّه گرگی» می کشانم. باورم نمی شود بخواهم حیوان درمانده را با سنگدلی توی این بیابان تنها بگذارم.
آنقدر هوا سرد است که کبریت می کشم به زیر چند تا بوته ی بزرگ گَوَن و خودم را گَرم می کنم. وقتی می بینم سر الاغ بیچاره گرم چِراست، گوسفندهایم را جمع وجور می کنم و راه می اندازمشان به سمت باغ دراز. باید تا الاغ خاکستری مشغول علف خوردن هست، از تیررس نگاه مظلومانه اش دور شوم.
گوسفندها را جلو می اندازم و باعجله راه می افتم. هنوز چند گامی برنداشته ام که چشمم می افتد به الاغ وامانده که راه افتاده و لنگان لنگان دارد به طرفم می آید.
سر جایم می ایستم و نفس راحتی می کشم: «باریکلا به الاغ جان! بنازم به هیکلت!»
خدا را شکر می کنم خر خاکستری ام آنقدرها که بابا فکر می کند از پا نیفتاده و هنوز می تواند جُل و پلاسش را از آب بیرون بکشد. برمی گردم به طرف گوسفندها و زیرچشمی می پایمش که آهسته آهسته پیش می آید.
همان جا گَلّه ام را به چرا وامی دارم. نزدیک غروب، گوسفندها را هِی می کنم به سمت آبادی. به یاد درس و مشقهایم می افتم که روی هم مانده است. گوسفندها را تُند می برم. گهگاه، نیم نگاهی هم به پشت سر می اندازم و خاکستری را می بینم که سُم کشان دارد از دور به دنبالم می آید.
باید زودتر به خانه برسم و به بابا بگویم الاغ را توی درّه گرگی رها کرده ام و آمده ام. باید برگشتن این حیوان بی زبان، خیلی طبیعی برایش جلوه کند. راستی راستی هم که من نیاوردمش؛ خودش دارد می آید.
با همه ی این ها می ترسم از اینکه بابا حرفه ایم را باور نکند و داد وبیداد راه بیندازد که عرضه نداشتی او را در جای پرتی رها کنی.
هرچه پیش آید، خوش آید... بگذار دعوایم کند؛ من که نمی توانستم دست و پایش را آنجا ببندم.
گوسفندها را در آغُلشان جا کرده ام و از پنجره ی بالاخانه مراقب کوچه ام. نیم ساعت بعد از رسیدن من و گلّه ام به خانه، الاغ آواره هم پیدایش می شود. پوز به در حیاط م یزند و با فِرّوفور و سروصدا می آید توی دالان نیمه تاریک. بابا در سکوت خانه و در حال گفتن تسبیحات بعد از نماز مغربش متوجه این سروصدا می شود. آن وقت برخلاف تصوّرات من، می شود همان بابای شوخ وشنگ و لطیفه گوی اکثر اوقات. با نوای شیرینی زمزمه می کند: «خر نرفت و خر نرفت و خر نرفت... خر بیامد خر بیامد خر نرفت.»
خودم را می زنم به آن راه و می پرسم: «خاکستری برگشته؟! الآن باید توی درّه گرگی باشد!»
به طرز مشکوکی نگاهم می کند و با لبخند خشکی، سر تکان می دهد: «نکند به جای درّه گرگی، توی درّه روباهی ولش کرده باشی که راه حُقّه بازی را زود یاد گرفته و برگشته، ناقلا!»
- «به جان خودم، من توی همان درّه گرگی بردمش! به من چه که از آنجا فرار کرده!»
فانوس را برمی دارد و با مهربانی م یرود توی دالان حیاط: «بیا حیوان... حالا که آمده ای امشب را هم مهمان ما باش!» دستی به سر و گوش حیوان می کشد و توی طویله اش جامی کند و آخورش را پُر از کاه سفید می کند.
شب، موقع شام خوردن، وقتی روحیّه ی شاد بابا را می بینم، از فرصت استفاده می کنم و حرف های دل خودم را در مورد خاکستری می زنم.
- «بابا! چرا می خواهی الاغ زبان بسته را سربه نیست کنی؟ دلت می آید توی این سوز و سرمای پاییز، حیوانکی را سینه ی بیابان بگذاری و...»
برخلاف ظهر که اَخم وتَخم کرده بود و جدّی جدّی برای الاغ بدبخت شاخ وشانه می کشید، حالا تبسّم شیرینی تحویلم می دهد و زمزمه می کند: «خوشبخت کسی که خر ندارد، از کاه و جویش خبر ندارد.»
بعد با همان چهره ی خندان ادامه می دهد: «پسرجان! رعیت جماعت باید به فکر منافعش باشد. باید دودوتا چهارتا کند ببیند کاری که می کند و نقشه ای که می کشد، چقدر برایش فایده دارد. مگر کاه و یونجه یمان زیاد است که بدهیم به حیوانی که دیگر ازپا افتاده است. الاغ وقتی الاغ است که مثل اسب برایت چهارنعل بدود! این بدبخت دیگر عمر خودش را کرده است.»
- «منظورت این است که باید سربه نیست شود؟! یعنی نمی شود کاری کرد که برای خودش زندگی کند؟»
- «حالا رسیدی به حرف خودم. توی بیابان ولش می کنیم. اگر عُرضه داشت، زندگی اش را بکند... تا چند سال پیش که هنوز تفنگ توی دست مردم نیفتاده بود، کوه و کمر پُر بود از گُرازها که علف خوار بودند؛ تابستان و زمستان زندگیشان را می کردند.»
- «آخر... این طوری ممکن است گرگ ها پاره اش کنند. حیوانکی گناه دارد باباجان!»
مثل اینکه بابا دیگر صبر و حوصله ی بحث کردنش با من تمام شده باشد، خودش را جمع وجور می کند و اخم هایش دوباره توی هم می رود: «دوباره برگشتی به همان حرف اول که پسر! الاغ اگر الاغ باشد، نمی ایستد گرگ ها شکمش را پاره کنند؛ یک لگدِ زوردارش چهار تا گرگ بیابانی را حریف است!»
می خواهم حرفی بزنم که با عصبانیت می گوید: «هرچه بگویم یک چیز می گویی بچه جان! اینطور که معلوم می شود، باید خودم فکری برایش بکنم... فردا که شنبه است و مدرسه ای... خودم باید دست به کار شوم.»
هرچه برای خاکستری بی زبان دل می سوزانم تا بابا دست از این نقشه هایش بردارد، بی فایده است.
ظهرِ جمعه که نشسته ایم به ناهارخوردن، بابا می گوید: «عصر که می خواهی بروی گوسفندهایت را بچرانی، الاغ وامانده را هم ببر توی کوه وکمرهای درّه گرگی و همان جا رهایش کن!»
می گویم: «گناه دارد حیوانکی! چرا باید توی کوه وکمرها ولش کنیم؟! خُب اگر نمی خواهی اش، بفروشش به دیگران!»
می گوید: «این الاغ را دیگر مفتی هم قبولش نمی کنند. مگر کاه و یونجه ی مردم مفت است که شبانه روز بریزند توی پاتیل گُنده ی این مفت خور بی خاصیت!»
به هر سختی که شده، خاکستری ازپاافتاده را دنبال گوسفندها تا «درّه گرگی» می کشانم. باورم نمی شود بخواهم حیوان درمانده را با سنگدلی توی این بیابان تنها بگذارم.
آنقدر هوا سرد است که کبریت می کشم به زیر چند تا بوته ی بزرگ گَوَن و خودم را گَرم می کنم. وقتی می بینم سر الاغ بیچاره گرم چِراست، گوسفندهایم را جمع وجور می کنم و راه می اندازمشان به سمت باغ دراز. باید تا الاغ خاکستری مشغول علف خوردن هست، از تیررس نگاه مظلومانه اش دور شوم.
گوسفندها را جلو می اندازم و باعجله راه می افتم. هنوز چند گامی برنداشته ام که چشمم می افتد به الاغ وامانده که راه افتاده و لنگان لنگان دارد به طرفم می آید.
سر جایم می ایستم و نفس راحتی می کشم: «باریکلا به الاغ جان! بنازم به هیکلت!»
خدا را شکر می کنم خر خاکستری ام آنقدرها که بابا فکر می کند از پا نیفتاده و هنوز می تواند جُل و پلاسش را از آب بیرون بکشد. برمی گردم به طرف گوسفندها و زیرچشمی می پایمش که آهسته آهسته پیش می آید.
همان جا گَلّه ام را به چرا وامی دارم. نزدیک غروب، گوسفندها را هِی می کنم به سمت آبادی. به یاد درس و مشقهایم می افتم که روی هم مانده است. گوسفندها را تُند می برم. گهگاه، نیم نگاهی هم به پشت سر می اندازم و خاکستری را می بینم که سُم کشان دارد از دور به دنبالم می آید.
باید زودتر به خانه برسم و به بابا بگویم الاغ را توی درّه گرگی رها کرده ام و آمده ام. باید برگشتن این حیوان بی زبان، خیلی طبیعی برایش جلوه کند. راستی راستی هم که من نیاوردمش؛ خودش دارد می آید.
با همه ی این ها می ترسم از اینکه بابا حرفه ایم را باور نکند و داد وبیداد راه بیندازد که عرضه نداشتی او را در جای پرتی رها کنی.
هرچه پیش آید، خوش آید... بگذار دعوایم کند؛ من که نمی توانستم دست و پایش را آنجا ببندم.
گوسفندها را در آغُلشان جا کرده ام و از پنجره ی بالاخانه مراقب کوچه ام. نیم ساعت بعد از رسیدن من و گلّه ام به خانه، الاغ آواره هم پیدایش می شود. پوز به در حیاط م یزند و با فِرّوفور و سروصدا می آید توی دالان نیمه تاریک. بابا در سکوت خانه و در حال گفتن تسبیحات بعد از نماز مغربش متوجه این سروصدا می شود. آن وقت برخلاف تصوّرات من، می شود همان بابای شوخ وشنگ و لطیفه گوی اکثر اوقات. با نوای شیرینی زمزمه می کند: «خر نرفت و خر نرفت و خر نرفت... خر بیامد خر بیامد خر نرفت.»
خودم را می زنم به آن راه و می پرسم: «خاکستری برگشته؟! الآن باید توی درّه گرگی باشد!»
به طرز مشکوکی نگاهم می کند و با لبخند خشکی، سر تکان می دهد: «نکند به جای درّه گرگی، توی درّه روباهی ولش کرده باشی که راه حُقّه بازی را زود یاد گرفته و برگشته، ناقلا!»
- «به جان خودم، من توی همان درّه گرگی بردمش! به من چه که از آنجا فرار کرده!»
فانوس را برمی دارد و با مهربانی م یرود توی دالان حیاط: «بیا حیوان... حالا که آمده ای امشب را هم مهمان ما باش!» دستی به سر و گوش حیوان می کشد و توی طویله اش جامی کند و آخورش را پُر از کاه سفید می کند.
شب، موقع شام خوردن، وقتی روحیّه ی شاد بابا را می بینم، از فرصت استفاده می کنم و حرف های دل خودم را در مورد خاکستری می زنم.
- «بابا! چرا می خواهی الاغ زبان بسته را سربه نیست کنی؟ دلت می آید توی این سوز و سرمای پاییز، حیوانکی را سینه ی بیابان بگذاری و...»
برخلاف ظهر که اَخم وتَخم کرده بود و جدّی جدّی برای الاغ بدبخت شاخ وشانه می کشید، حالا تبسّم شیرینی تحویلم می دهد و زمزمه می کند: «خوشبخت کسی که خر ندارد، از کاه و جویش خبر ندارد.»
بعد با همان چهره ی خندان ادامه می دهد: «پسرجان! رعیت جماعت باید به فکر منافعش باشد. باید دودوتا چهارتا کند ببیند کاری که می کند و نقشه ای که می کشد، چقدر برایش فایده دارد. مگر کاه و یونجه یمان زیاد است که بدهیم به حیوانی که دیگر ازپا افتاده است. الاغ وقتی الاغ است که مثل اسب برایت چهارنعل بدود! این بدبخت دیگر عمر خودش را کرده است.»
- «منظورت این است که باید سربه نیست شود؟! یعنی نمی شود کاری کرد که برای خودش زندگی کند؟»
- «حالا رسیدی به حرف خودم. توی بیابان ولش می کنیم. اگر عُرضه داشت، زندگی اش را بکند... تا چند سال پیش که هنوز تفنگ توی دست مردم نیفتاده بود، کوه و کمر پُر بود از گُرازها که علف خوار بودند؛ تابستان و زمستان زندگیشان را می کردند.»
- «آخر... این طوری ممکن است گرگ ها پاره اش کنند. حیوانکی گناه دارد باباجان!»
مثل اینکه بابا دیگر صبر و حوصله ی بحث کردنش با من تمام شده باشد، خودش را جمع وجور می کند و اخم هایش دوباره توی هم می رود: «دوباره برگشتی به همان حرف اول که پسر! الاغ اگر الاغ باشد، نمی ایستد گرگ ها شکمش را پاره کنند؛ یک لگدِ زوردارش چهار تا گرگ بیابانی را حریف است!»
می خواهم حرفی بزنم که با عصبانیت می گوید: «هرچه بگویم یک چیز می گویی بچه جان! اینطور که معلوم می شود، باید خودم فکری برایش بکنم... فردا که شنبه است و مدرسه ای... خودم باید دست به کار شوم.»
***
در تمام طول روز در مدرسه به الاغ بیچاره فکر می کنم و حوصله ی هیچ چیز را ندارم. بعد از برگشتن از مدرسه، کیف مدرسه ام را گوشه ی اتاق می اندازم و فوری گوسفندها را برای چِرا از حیاط بیرون می کنم.
اوّل از همه باید سر از کار بابا در بیاورم و ببینم با الاغ بی زبان چه کرده است. گوسفندها را هِی می کنم به سمت درّه گرگی؛ اما وقتی به تپّه های بالاسر درّه گرگی میرسم، الاغی توی درّه نمی بینم.
- «نکند گرگ ها آمده باشند سراغش و... زبانت را گاز بگیر بچه جان خدا نکند!»
برای اینکه غم و غُصّه هایم را از دلم بیرون کنم، با همه ی صدا فریاد می کشم: «های... های... های...»
ناگهان صدای عرعر الاغ زبان بسته توی کوه می پیچد. صدا از آن طرف درّه گرگی می آید، از سمت درّه تاریک.
- «چه هوش و ذکاوتی! چه زود جوابم را داد!» در عین غم و غُصّه ها، خنده ام می گیرد. گوسفندها را همان جا رها می کنم و به تاخت می دوم به سمت صدا.
وقتی توی درّه تاریک با خاکستری بداقبال روبه رو می شوم و پاهایش را طناب پیچ شده می بینم، دلم برایش کباب می شود.
بابا طناب سیاهی را خیلی کوتاه، جوری به دست های حیوان بسته که بتواند آهسته و کوتاه کوتاه راه برود؛ ولی اینطور، هی چوقت نمی تواند از دست گرگ ها فرار کند.
سر و گوشش را نوازش می کنم. گره طناب را فوری باز می کنم و با ناراحتی به سمتی پَرت می کنم.
نقشه ای به ذهنم می رسد. راهش می اندازم به طرف گوسفندها. نزدیک غروب، خاکستری را توی باغ دیواری پُشت قلعه جامی کنم و با گوسفندهایم به خانه برمی گردم. خوشحالم از اینکه توانسته ام حیوانکی را نجات دهم.
شب که دارم تکالیف مدرسه ام را انجام می دهم با ناراحتی به بابا می گویم: «ببین بابا! خاکستری یک عُمر برای شما کار کرده بود، باید رهایش می کردی توی بیابان؟!»
- «تو هنوز بچّه ای! درست است که داری درس می خوانی، ولی هنوز حساب خیلی چیزها به دستت نیست. الاغ اگر کاری باشد، چهاردست وپایش را هم بسته باشی به این سادگی ها تن به مرگ نمی دهد. ریسمانش را پاره می کند و الفرار.»
می بینم حالا که خاکستری بی زبان برای خودش توی باغ دیواری پُشت قلعه جاخوش کرده، خیالم راحت است؛ بلند می شوم می روم سراغ درس و مشق هایم.
موقع خواب، فکر و خیال های زیادی می آید توی کلّه ام. نمی توانم بخوابم. فکر می کنم گرگ ها از روی دیوار یا راهِ آب رفته اند سراغ الاغ بیچاره و... .
***
صبح، موقع رفتن به مدرسه، اوّل سری به باغ می زنم و خیالم راحت می شود، خاکستری ام سُرومُروگُنده است.
در تمام طول روز، سرِ درس حرفه وفن و علوم و تاریخ و جغرافیا به این فکر می کنم که تا کی می توانم الاغ فلک زده را مخفی کنم.
بعد از برگشت از مدرسه، گوسفندهایم را یک راست می برمشان توی باغ پُشت قلعه. الاغ خان همانطور مشغول علف خوردن است. گوسفندهایم تا غروب از علف ها و برگ های درختان باغ می خورند.
حالا موقع آن است که نقشه ی جدیدم را عملی کنم. دیگر نمی خواهم خواب های پریشان ببینم. اگر الاغ بیچاره اینجا توی باغ دیواری هم باشد، باز از ترس اینکه شاید گرگ ها حمله کنند و دمار از روزگارش دربیاورند، در عذابم.
به یاد حرف های دیشب بابا می افتم و دلم قُرص است که بابا واقعاً به کشته شدن آن حیوان زبان بسته راضی نیست. گَلّه را به طرف خانه راه می اندازم؛ گوسفندها از جلو و خاکستری به دنبال.
خاکستری خیلی آهسته می آید. می دوم به دنبال گوسفندها که جلوتر رفته اند و تازه به درِ حیاط رسیده اند. صدای صلوات فرستادن بابا از توی دالان حیاط می آید.
- «خدایا کمکم کن!»
بابا در حال وضو گرفتن و گفتن ذکرهای وضو، جواب سلامم را می دهد. سطل آب را می گذارم جلوی گوسفندها تا حیوانکی ها آب بخورند. توی دلم آشوب است.
وقتی سروکلّه ی خاکستری پیدا شود، بابا چه می گوید؟ نکند از ماجرا بویی برده باشد! بگذار دعوایم کند... بگذار کتکم بزند... این زبان بسته گناه دارد!
تمام ذهنم درگیر مسئله ی آمدن خاکستری است. به محض اینکه الاغ بیچاره از راه می رسد، می دوم جلو و پیش بابا ناز و نوازشش می کنم؛ انگار که تازه آن حیوان را دیده ام.
بابا وقتی احساسات داغ مرا می بیند، خنده ی بلندی سرمی دهد و می گوید: «خیلی خُب. حالا که زبان بسته آنقدر عُرضه داشته که بعد از یک شب دوباره به طویله اش برگشته، می گذارم یک سال دیگر پیش ما بماند.»
من از خوشحالی نزدیک است پَر دربیاورم و بروم پیش قُرص کاملِ ماه تابانی که با نورافشانی خود در پهنه ی آسمان برای خاکستری خوشبخت ما جشن تولدی دوباره گرفته است.
نویسنده: یوسف یزدیان وشاره