چقدرخستهام، اعصاب ندارم. مگر آدمیزاد چقدر کشش دارد؟! هرکس از راه می رسد می خواهد ملامتم کند، نصیحتم کند. همین کارها را می کنند که آدم از خانه فراری می شود و پناه می آورد به بیگانه. یکی نیست از این ها بپرسد خودتان تا به حال اشتباه نکرده اید؟
اصلاً بگذارید بیفتیم توی چاه تا خودمان راه را از چاه تشخیص بدهیم. بگذارید آنقدر زمین بخوریم و پیشانی مان بخورد به سنگ تا تجربه کسب کنیم. فقط می خواهند تجربه یشان را به ما زورکی تزریق کنند.
مشتم را محکم می کوبم روی میز تا همه حساب کار دستشان بیاید و می روم به سمت اتاقم که چَلق چُلوق شکستن تنها بازمانده از یادگاری های مادربزرگ به گوشم می رسد و پشت سرش هم اشک های مادرم بی صدا جاری می شود.
اما فکر می کنم صدای شکستن چیز دیگری هم به گوشم رسید. شاید اشتباه می کنم؛ عجیب است! انگار با دلم صدا را شنیدم. نکند زبانم لال... زبانم بند می آید! نمی خواستم هیچ کدام از این ها پیش بیاید؛ فقط می خواستم بگویم منم آدمم، آدم.
عصبی می روم توی اتاقم. نمی دانم چرا؛ ولی بی اختیار در را روی خودم می بندم و پشت در می نشینم. چند قطره اشک داغ از چشمم پایین می افتد. عجیب یخ می کنم. فقط دنبال راهی برای فرار کردنم. نمی خواهم باور کنم به این راحتی دل شیشه ای و مهربان مادرم را شکسته ام. به این راحتی توی صورت پدرم ایستاده ام.
کمی که آرام می شوم، صدایی توی گوشم می پیچد و نمک به زخمم می زند که: «چرا؟»
به چه جُرمی اجازه دادی؟! فقط همین که ثابت کنی آدمی؟ مگر تا به حال شک داشتی؟ شاید تو شک داشتی، اما پدر و مادرت لحظه ای تردید نکردند به آدم بودنت.
اصلاً درست به خاطر همین است که اینقدر مراقب و نگران هستند. آنها تمام راه هایی را که تو م یروی و خواهی رفت، خیلی پیشتر از این ها رفته اند؛ وجب به وجب چاله چوله اش را می شناسند؛ خطرها را بو می کشند و به تو هشدار می دهند؛ راه های درست مقابله با مشکلات را می شناسند و می خواهند به تو یاد بدهند تا تو مثل خودشان به سختی و زحمت نیفتی و راهت را اشتباه نروی. نمی خواهند به قیمت شکسته شدنت آنها را به دست آوری. این انصاف است که به جُرم نصیحت کردن یا تکراری بودن حرف هایشان، به بدترین شکل ممکن آن ها را از خود برنجانی؟
اصلاً راستش را بگو، چند دفعه این حرف های به اصطلاح تکراری را گوش دادی؟ چند بار به آن ها عمل کردی؟
ساکتی؟!
انصافاً به معنای واقعی برای یک بار هم که شده، نه شنیدی و نه عمل کردی؛ پس چطور برایت تکراری شده؟ گیریم حرف تو درست باشد، مگر هرچیز که تکراری باشد بد است؟ پس چرا خدا هم روز، شب، فصل ها و خیلی چیزهای دیگر را براساس تکرار خلق کرده؟
خود تو چی؟! چطور خوردن، نوشیدن، خوابیدن و نفس کشیدن برایت تکراری نیست؟! تلویزیون نگاه کردن، نماز خواندن، تفریح و سرگرمی ها برایت تکراری نیست؟!
می بینی تمام زندگی آدم ها پر از تکرار است. وقتی لازمه ی زندگی، تکرار است، پس چرا بد باشند؟!
زبانشان تند است؟
خب باشد. وقتی می دانی نیتشان خیر است، تلخی اش را به تمام شیرینی خوبی ها، گذشت ها و زحماتی که برای تو کشیده اند تا به اینجا برسی ببخش. زبانت را نمی فهمند؟ خب سعی کن تو زبانشان را بفهمی. می بینی به این راحتی فاصله و اختلاف نسل ها از میان برداشته می شود.
آرام شده ام. واقعاً کسی مثل وجدان بیدار نمی تواند به انسان کمک کند و با آدم روراست باشد.
در را باز می کنم. مادر با چشمان پف کرده اش زیرچشمی نگاهم می کند. به بهانه ای خم می شوم پایش را می بوسم. حسابی غافلگیر می شود. من را بلند می کند، پیشانی ام را می بوسد و در آغوش می کشد. دست گرمی را روی شانه ام حس می کنم. پشتم گرم می شود. دست های پدر، پینه بسته است؛ اما هنوز محکم ترین تکیه گاه است. چه لذتی دارد، آغوش مادر! واقعاً بوی بهشت می دهد!
اصلاً بگذارید بیفتیم توی چاه تا خودمان راه را از چاه تشخیص بدهیم. بگذارید آنقدر زمین بخوریم و پیشانی مان بخورد به سنگ تا تجربه کسب کنیم. فقط می خواهند تجربه یشان را به ما زورکی تزریق کنند.
مشتم را محکم می کوبم روی میز تا همه حساب کار دستشان بیاید و می روم به سمت اتاقم که چَلق چُلوق شکستن تنها بازمانده از یادگاری های مادربزرگ به گوشم می رسد و پشت سرش هم اشک های مادرم بی صدا جاری می شود.
اما فکر می کنم صدای شکستن چیز دیگری هم به گوشم رسید. شاید اشتباه می کنم؛ عجیب است! انگار با دلم صدا را شنیدم. نکند زبانم لال... زبانم بند می آید! نمی خواستم هیچ کدام از این ها پیش بیاید؛ فقط می خواستم بگویم منم آدمم، آدم.
عصبی می روم توی اتاقم. نمی دانم چرا؛ ولی بی اختیار در را روی خودم می بندم و پشت در می نشینم. چند قطره اشک داغ از چشمم پایین می افتد. عجیب یخ می کنم. فقط دنبال راهی برای فرار کردنم. نمی خواهم باور کنم به این راحتی دل شیشه ای و مهربان مادرم را شکسته ام. به این راحتی توی صورت پدرم ایستاده ام.
کمی که آرام می شوم، صدایی توی گوشم می پیچد و نمک به زخمم می زند که: «چرا؟»
به چه جُرمی اجازه دادی؟! فقط همین که ثابت کنی آدمی؟ مگر تا به حال شک داشتی؟ شاید تو شک داشتی، اما پدر و مادرت لحظه ای تردید نکردند به آدم بودنت.
اصلاً درست به خاطر همین است که اینقدر مراقب و نگران هستند. آنها تمام راه هایی را که تو م یروی و خواهی رفت، خیلی پیشتر از این ها رفته اند؛ وجب به وجب چاله چوله اش را می شناسند؛ خطرها را بو می کشند و به تو هشدار می دهند؛ راه های درست مقابله با مشکلات را می شناسند و می خواهند به تو یاد بدهند تا تو مثل خودشان به سختی و زحمت نیفتی و راهت را اشتباه نروی. نمی خواهند به قیمت شکسته شدنت آنها را به دست آوری. این انصاف است که به جُرم نصیحت کردن یا تکراری بودن حرف هایشان، به بدترین شکل ممکن آن ها را از خود برنجانی؟
اصلاً راستش را بگو، چند دفعه این حرف های به اصطلاح تکراری را گوش دادی؟ چند بار به آن ها عمل کردی؟
ساکتی؟!
انصافاً به معنای واقعی برای یک بار هم که شده، نه شنیدی و نه عمل کردی؛ پس چطور برایت تکراری شده؟ گیریم حرف تو درست باشد، مگر هرچیز که تکراری باشد بد است؟ پس چرا خدا هم روز، شب، فصل ها و خیلی چیزهای دیگر را براساس تکرار خلق کرده؟
خود تو چی؟! چطور خوردن، نوشیدن، خوابیدن و نفس کشیدن برایت تکراری نیست؟! تلویزیون نگاه کردن، نماز خواندن، تفریح و سرگرمی ها برایت تکراری نیست؟!
می بینی تمام زندگی آدم ها پر از تکرار است. وقتی لازمه ی زندگی، تکرار است، پس چرا بد باشند؟!
زبانشان تند است؟
خب باشد. وقتی می دانی نیتشان خیر است، تلخی اش را به تمام شیرینی خوبی ها، گذشت ها و زحماتی که برای تو کشیده اند تا به اینجا برسی ببخش. زبانت را نمی فهمند؟ خب سعی کن تو زبانشان را بفهمی. می بینی به این راحتی فاصله و اختلاف نسل ها از میان برداشته می شود.
آرام شده ام. واقعاً کسی مثل وجدان بیدار نمی تواند به انسان کمک کند و با آدم روراست باشد.
در را باز می کنم. مادر با چشمان پف کرده اش زیرچشمی نگاهم می کند. به بهانه ای خم می شوم پایش را می بوسم. حسابی غافلگیر می شود. من را بلند می کند، پیشانی ام را می بوسد و در آغوش می کشد. دست گرمی را روی شانه ام حس می کنم. پشتم گرم می شود. دست های پدر، پینه بسته است؛ اما هنوز محکم ترین تکیه گاه است. چه لذتی دارد، آغوش مادر! واقعاً بوی بهشت می دهد!
نویسنده: لیلا صادقمحمدی