یادداشت­ های خاکستری

مقاله «یادداشت­ های خاکستری» نوشته لیلا صادق محمدی به نوجوانانی می پردازد که به دنبال مستقل شدن هستند و از دخالت های پدر و مادر بیزارند اما نمی دانند که راهنمایی های پدر و مادر در این دوره بسیار ارزشمند و راهگشا هستند.
دوشنبه، 2 ارديبهشت 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
یادداشت­ های خاکستری
چقدرخسته­ام، اعصاب ندارم. مگر آدمی­زاد چقدر کشش دارد؟! هرکس از راه می رسد می­ خواهد ملامتم کند، نصیحتم کند. همین کارها را می­ کنند که آدم از خانه فراری می ­شود و پناه می ­آورد به بیگانه. یکی نیست از این ­ها بپرسد خودتان تا به حال اشتباه نکرده­ اید؟

اصلاً بگذارید بیفتیم توی چاه تا خودمان راه را از چاه تشخیص بدهیم. بگذارید آن­قدر زمین بخوریم و پیشانی­ مان بخورد به سنگ تا تجربه کسب کنیم. فقط می­ خواهند تجربه ­ی­شان را به ما زورکی تزریق کنند.

مشتم را محکم می­ کوبم روی میز تا همه حساب کار دست­شان بیاید و می ­روم به سمت اتاقم که چَلق ­چُلوق شکستن تنها بازمانده از یادگاری­ های مادر­بزرگ به گوشم می ­رسد و پشت سرش هم اشک­ های مادرم بی­ صدا جاری می ­شود.

 اما فکر می­ کنم صدای شکستن چیز دیگری هم به گوشم رسید. شاید اشتباه می­ کنم؛ عجیب است! انگار با دلم صدا را شنیدم. نکند زبانم لال... زبانم بند می­ آید! نمی­ خواستم هیچ کدام از این­ ها پیش بیاید؛ فقط می­ خواستم بگویم منم آدمم، آدم.

عصبی می ­روم توی اتاقم. نمی­ دانم چرا؛ ولی بی ­اختیار در را روی خودم می­ بندم و پشت در می ­نشینم. چند قطره اشک داغ از چشمم پایین می­ افتد. عجیب یخ می­ کنم. فقط دنبال راهی برای فرار کردنم. نمی­ خواهم باور کنم به این راحتی دل شیشه ­ای و مهربان مادرم را شکسته ­ام. به این راحتی توی صورت پدرم ایستاده ام.

کمی که آرام می ­شوم، صدایی توی گوشم می ­پیچد و نمک به زخمم می­ زند که: «چرا؟»

به چه جُرمی اجازه دادی؟! فقط همین که ثابت کنی آدمی؟ مگر تا به حال شک داشتی؟ شاید تو شک داشتی، اما پدر و مادرت لحظه ­ای تردید نکردند به آدم بودنت.

اصلاً درست به خاطر همین است که این­قدر مراقب و نگران هستند. آن­ها تمام راه­ هایی را که تو م ی­روی و خواهی رفت، خیلی پیش­تر از این ­ها رفته ­اند؛ وجب به وجب چاله­ چوله­ اش را می­ شناسند؛ خطرها را بو می­ کشند و به تو هشدار می ­دهند؛ راه­ های درست مقابله با مشکلات را می ­شناسند و می ­خواهند به تو یاد بدهند تا تو مثل خودشان به سختی و زحمت نیفتی و راهت را اشتباه نروی. نمی­ خواهند به قیمت شکسته شدنت آن­ها را به دست آوری. این انصاف است که به جُرم نصیحت کردن یا تکراری بودن حرف­ های­شان، به بدترین شکل ممکن آن­ ها را از خود برنجانی؟

اصلاً راستش را بگو، چند دفعه این حرف­ های به اصطلاح تکراری را گوش دادی؟ چند بار به آن­ ها عمل کردی؟

ساکتی؟!

انصافاً به معنای واقعی برای یک بار هم که شده، نه شنیدی و نه عمل کردی؛ پس چطور برایت تکراری شده؟ گیریم حرف تو درست باشد، مگر هرچیز که تکراری باشد بد است؟ پس چرا خدا هم روز، شب، فصل­ ها و خیلی چیزهای دیگر را براساس تکرار خلق کرده؟

خود تو چی؟! چطور خوردن، نوشیدن، خوابیدن و نفس کشیدن برایت تکراری نیست؟! تلویزیون نگاه کردن، نماز خواندن، تفریح و سرگرمی­ ها برایت تکراری نیست؟!

 می­ بینی تمام زندگی آدم ­ها پر از تکرار است. وقتی لازمه­ ی زندگی، تکرار است، پس چرا بد باشند؟!

زبان­شان تند است؟

خب باشد. وقتی می ­دانی نیت­شان خیر است، تلخی­ اش را به تمام شیرینی خوبی­ ها، گذشت ­ها و زحماتی که برای تو کشیده­ اند تا به این­جا برسی ببخش. زبانت را نمی ­فهمند؟ خب سعی کن تو زبان­شان را بفهمی. می ­بینی به این راحتی فاصله و اختلاف نسل­ ها از میان برداشته می ­شود.

آرام شده ­ام. واقعاً کسی مثل وجدان بیدار نمی ­تواند به انسان کمک کند و با آدم روراست باشد.

در را باز می­ کنم. مادر با چشمان پف کرده­ اش زیرچشمی نگاهم می­ کند. به بهانه­ ای خم می­ شوم پایش را می­ بوسم. حسابی غافل­گیر می­ شود. من را بلند می­ کند، پیشانی ­ام را می ­بوسد و در آغوش می­ کشد. دست گرمی را روی شانه­ ام حس می­ کنم. پشتم گرم می­ شود. دست­ های پدر، پینه بسته است؛ اما هنوز محکم ­ترین تکیه­ گاه است. چه لذتی دارد، آغوش مادر! واقعاً بوی بهشت می­ دهد!

 
نویسنده: لیلا صادق­محمدی


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.