آدم. فرشته. زندگی...
فرشته بال هایش را که شسته بود و انداخته بود روی طناب تا خشک بشود را مرتب تا کرد و گذاشت توی چمدانش. برای آمدن به زمین با خودش دو تا دست بال آورده بود؛ بال خودش و یک دست بال اضافه! چون آب و هوای زمین آلوده است و بال فرشتهها سیاه میشود. فرشته همینطورکه داشت چمدان سفیدش را که قفلش یک ستاره کوچک نقرهای بود، دنبال خودش روی زمین میکشید و به سمت پنجره میرفت، دوباره خوب به همه جای زندگی نگاه کرد و به آدم گفت: دیگر سفارش نمی کنم، مواظب همه چیز باش، همه چیزهای خوبی که از طرف خدا برایت سوغات آوردم. من باید برگردم آسمان، تو هم مواظب زمین باش...
آدم. فرشته. باران...
فرشته صبح خیلی زود بیدارشد (البته فرشتهها همیشه صبح زود بیدارمی شوند، ولی فرشته امروز زودترازهمیشه بیدارشده بود)، آبپاشاش را برداشت و با خوشحالی رفت نشست روی یک ابر بزرگ و شروع کرد به آب دادن به زمین! او این کار را خیلی دوست داشت. فرشته عاشق باران بود. آدم داشت از پشت شیشه باران را تماشا می کرد، فرشته صدایش کرد و گفت: زود باش آدم بیا، بیا زیر آسمان، زیر باران، دعایت مستجاب می شود. آدم صدای فرشته را از توی قلبش شنید، چکمهها و بارانیاش را پوشید و بدون چتر و کلاه، دوید زیر باران...
آدم. فرشته. امید...
شب بود. آدم غمگین بود، نشسته بود پشت پنجره و به آسمان ابری نگاه می کرد. به این فکر میکرد که چه قدر تنهاست. فرشته پشت ماه ایستاده بود و آدم را میدید .آدم داشت با آسمان حرف میزد، از دردهای دلش می گفت و آرام آرام گریه میکرد. فرشته هم گریه اش گرفته بود.خدا حواسش به آدم بود. غصههای آدم را میشنید. فرشته را صدا کرد. فرشته رفت پیش خدا.توی دست های خدا نور بود. خدا توی دامن فرشته مشتی ستاره ریخت. فرشته پرواز کرد، آسمان پر از ستاره شد.آدم به آسمان پرستاره نگاه کرد. خدا خندید، آدم توی دلش(جایی درعمق قلبش) گرمی این لبخند را حس کرد و اشک هایش را پاک کرد، توی چشم های آدم دو تا ستاره امید برق میزد...
آدم. فرشته. انتخاب...
آدم داشت توی اتاق راه میرفت و با خودش حرف میزد. احساس میکرد یک جای کارش ( کاری که قرار بود انجام بدهد) اشتباه است. آدم به خودش میگفت: یک جای کار میلنگد! و هی دور اتاق راه میرفت و راه میرفت. وقتی خسته میشد، کمی مینشست روی صندلی میز تحریرش، ولی انگار فایدهای نداشت چون چند لحظه بعد، دوباره از نو...فرشته که نشسته بود لبه میز آدم، سرگیجه گرفته بود ولی خب چارهای نبود! باید متنظر تصمیم آدم میماند. هرازگاهی هم برای آدم بالی تکان می داد و میگفت: داری درست فکر میکنی، کاری که میخواهی بکنی، اشتباه است و آدم انگار صدای فرشته را میشنید...آدم تمام روز را فکر کرد...شب، فرشته توی دفترچه یادداشت روزانه کارهای آدم نوشت: او امروز یک تصمیم درست گرفت...
فرشته بال هایش را که شسته بود و انداخته بود روی طناب تا خشک بشود را مرتب تا کرد و گذاشت توی چمدانش. برای آمدن به زمین با خودش دو تا دست بال آورده بود؛ بال خودش و یک دست بال اضافه! چون آب و هوای زمین آلوده است و بال فرشتهها سیاه میشود. فرشته همینطورکه داشت چمدان سفیدش را که قفلش یک ستاره کوچک نقرهای بود، دنبال خودش روی زمین میکشید و به سمت پنجره میرفت، دوباره خوب به همه جای زندگی نگاه کرد و به آدم گفت: دیگر سفارش نمی کنم، مواظب همه چیز باش، همه چیزهای خوبی که از طرف خدا برایت سوغات آوردم. من باید برگردم آسمان، تو هم مواظب زمین باش...
آدم. فرشته. باران...
فرشته صبح خیلی زود بیدارشد (البته فرشتهها همیشه صبح زود بیدارمی شوند، ولی فرشته امروز زودترازهمیشه بیدارشده بود)، آبپاشاش را برداشت و با خوشحالی رفت نشست روی یک ابر بزرگ و شروع کرد به آب دادن به زمین! او این کار را خیلی دوست داشت. فرشته عاشق باران بود. آدم داشت از پشت شیشه باران را تماشا می کرد، فرشته صدایش کرد و گفت: زود باش آدم بیا، بیا زیر آسمان، زیر باران، دعایت مستجاب می شود. آدم صدای فرشته را از توی قلبش شنید، چکمهها و بارانیاش را پوشید و بدون چتر و کلاه، دوید زیر باران...
آدم. فرشته. امید...
شب بود. آدم غمگین بود، نشسته بود پشت پنجره و به آسمان ابری نگاه می کرد. به این فکر میکرد که چه قدر تنهاست. فرشته پشت ماه ایستاده بود و آدم را میدید .آدم داشت با آسمان حرف میزد، از دردهای دلش می گفت و آرام آرام گریه میکرد. فرشته هم گریه اش گرفته بود.خدا حواسش به آدم بود. غصههای آدم را میشنید. فرشته را صدا کرد. فرشته رفت پیش خدا.توی دست های خدا نور بود. خدا توی دامن فرشته مشتی ستاره ریخت. فرشته پرواز کرد، آسمان پر از ستاره شد.آدم به آسمان پرستاره نگاه کرد. خدا خندید، آدم توی دلش(جایی درعمق قلبش) گرمی این لبخند را حس کرد و اشک هایش را پاک کرد، توی چشم های آدم دو تا ستاره امید برق میزد...
آدم. فرشته. انتخاب...
آدم داشت توی اتاق راه میرفت و با خودش حرف میزد. احساس میکرد یک جای کارش ( کاری که قرار بود انجام بدهد) اشتباه است. آدم به خودش میگفت: یک جای کار میلنگد! و هی دور اتاق راه میرفت و راه میرفت. وقتی خسته میشد، کمی مینشست روی صندلی میز تحریرش، ولی انگار فایدهای نداشت چون چند لحظه بعد، دوباره از نو...فرشته که نشسته بود لبه میز آدم، سرگیجه گرفته بود ولی خب چارهای نبود! باید متنظر تصمیم آدم میماند. هرازگاهی هم برای آدم بالی تکان می داد و میگفت: داری درست فکر میکنی، کاری که میخواهی بکنی، اشتباه است و آدم انگار صدای فرشته را میشنید...آدم تمام روز را فکر کرد...شب، فرشته توی دفترچه یادداشت روزانه کارهای آدم نوشت: او امروز یک تصمیم درست گرفت...
نویسنده: راضیه اخوان قاسمی