درست است که فرشته ها نباید داد بکشند، اما او که یک فرشتهی الکی نبود، سرسخت ترین و جسورترین فرشتهی بهشت برین بود و ما ناسازگارترین بچه فرشته های عالم.
درست است که هیچ وقت نگذاشت برویم تا دم خانه اش، درست است که هربار دنبالش کردیم راهش را کج کرد و نمی دانم چطور میان بوته های گل سرخ خود را گم می کرد که نمی توانستیم پیدایش کنیم، اما آخرین روز به بال های بلند و همیشه درهمم دست کشید و مرتب شان کرد، بعد به چشم هایم لبخند زد و گفت: تو یکی از بهترین هایی برای سرود خواندن در حضور باری تعالی. از رویاهات نترس بچه جون... ولی من ترسیدم، به همه چیز شک کردم، به خودم، به چشم های مربی مان به آرزوهایم. ترسیده بودم که الان این جایم، حالا دوباره چراغ تازه ای روی نقشه ی جلوی چشمم روشن و خاموش می شود، خودم را می تکانم و پنج گنجشک از شاخهی کناری می پرند. خدا را شکر می کنم که در بهشت نیستم وگرنه الان جریمه شده بودم.
نقطهی روشن دور است خیلی دور. نزدیکی های صبح می رسم به نقطهی روشنی که یک پنجرهی مربعی است. آفتاب نزده؛ اما چراغ هایش روشن است. پیرزنی در اتاق تاریک کناری دراز کشیده و رکعت آخر نمازش را میخواند و در اتاق روشن مردی با خودش حرف می زند و چیزهایی با خودکار قرمز روی برگه ای می نویسد:
- - «آخ باقری، باقری باز که بی دقتی کردی. از دست تو چکار کنم آخه؟»
صدای پیرزن می آید: «یاسر! پاشو بچه، صبحانه ات رو بخور.»
پس اسمش یاسر است. نگاهش می کنم، تقریباً مویی وسط سرش نمانده، عجب بچهی گنده ای. حق دارد پیرزن، مرد گنده عین بچهها می ماند، میرود توی آشپرخانه و ظرف ها را به هم می زند؛ یعنی من مثلاً صبحانه خوردم، بعد با دقت لقمه میگیرد، چای می ریزد و سینی را می آورد توی اتاق و غر میزند که: «مادر! بخوریشون ها، باز نفیسه بیاد ببینه گرسنه موندی با من قهر می کنه.»
مادرش دست می برد به لقمهها و تا یاسر میآید ببوسدش یکی شان را می گذارد کف دستش و می غرد: «مگه نگفتم دروغ نگو، تو که صبحانه نخوردی!»
خنده ام می گیرد. پس فقط ما نیستیم دروغ گفتن آدم ها را می فهمیم، خودشان هم حواس شان هست. کاش یاسر مرا می دید! کلی میتوانستیم با هم حرف بزنیم. با هم سوار اتوبوس میشویم و چرت می زنیم، تاکسی ها پر می شوند و جا می مانیم و قبل از زنگ میرسیم به مدرسه. یاسر شبیه آقا معلم ها شده است، از این کلاس به آن کلاس میرود و هر دقیقه گچی تر از قبل میشود، گوشی موبایل را از زیر کتاب یکی از بچه ها برمیدارد و پرت میکند توی سطل آشغال و پیش چشم های گرد بچه ها میگوید: «بازیافتش می کنند تا یک چیز درست از آب دربیاید و برمیگردد به نوشتن یک مشت عدد روی تخته؛ اما آخر ساعت یواشکی با دستمال تمیزش میکند و میسپاردش به ناظم مدرسه. به متلک ها و جک های بچه ها میخندد و وقتی دارد برگه های بچه ها را به آن ها می دهد گوش باقری را نرم میپیچاند که اگر میخواهی هوافضا بخوانی با این بی دقتی نمی شود، مواظب رویاهایت باش بچه جان!
دلم میخواهد تا آخر عمر همین جا بمانم و تماشایش کنم؛ اما ساعت 4 که میشود عین فشفشه از مدرسه می دود بیرون و به جیغ و داد بچه ها گوش نمی دهد، التماس شان را برای دورهمی نمی شنود؛ حتی وقتی خودشان را به زور در اتوبوسی که سوار شده جا میدهند نگاه شان هم نمی کند، جایش را می دهد به مرد خسته ای که ایستاده چرت میزند و خودش را بین آدم ها گم می کند. پسرها از او جا میمانند و آه از نهادشان بلند میشود، من به جای شان پشت سرش می دودم. این جا بوتهی گل سرخ ندارد؛ ولی میترسم آخرش توی کوچه پس کوچه ها گمش کنم.
کمی بعد به ساختمان بزرگ و پررنگ ولعابی میرسیم، یاسر لباس هایش را میتکاند و برای پرنده ها دانه می ریزد و من تابلوی جلوی در را نگاه می کنم و حواسم پرت گل دسته ها و نقاشی های سقف میشود، تلاشم میکنم حواسم پرت گچ بریها و نوشته ها نشود و بادقت میخوانم:
آستانهی مقدسهی امامزاده زینب علیها السلام
تازه میفهمم نقطهی نورانی نقشه یک امام زاده است از همان آدمهای خاص خداوند که الان این جا توی اصفهان است درست توی بخش مرکزی. دوباره به نقشه نگاه میکنم نوشته خیابان زینبیه. دورش خط میکشم که فراموشم نشود. به نوشتهی بالای در که نگاه میکنم تازه میفهمم که امام زاده زینب علیها السلام دختر حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. این جا حسابی شلوغ است. خیلیها با لباسهایی هستند که معلوم است برای اصفهان نیستند؛ مثلاً لباس بعضیهای شان را در کشور لبنان دیده بودم، بعضیهای شان را هم در عراق و پاکستان و افغانستان... انگار از همه جا برای زیارت آمده بودند. دلم یهو میریزد، با خودم میگویم: پس معلوم میشود این خانم خیلی خوب و خاص است از همانهایی که خداوند همیشه میگوید من دوستش دارم.
خیلی وقت است که نقطهی روی نقشه خاموش شده، یاسر جارو زده، مهرها و تسبیح ها را مرتب چیده و کتاب های دعا را مرتب کرده، حالا نشسته کنار ضریح. خسته است؛ ولی می ایستد به جای مادرش نیت می کند: قربت الی الله ،الله اکبر.
دلم نمی خواهد جای دیگری بروم، شروع می کنم به نوشتن: از زمین به عرش الهی، این گزارش پشت گل های سرخ...
نویسنده: موژان نادریان
تصویرساز: محمدصادق کرایی
منبع: مجله باران