وقتی پرهای فرشته ای میریزد، یعنی آن قدر غمگین است که اگر مداوا نشود اتفاق های عجیب و غریبی برایش می افتد.
این روزها که میگذرد، برگشته ام به بهشت برین، برایم یک تخت گذاشته اند زیر طاق گل های سرخ، پروانه ها هم هستند و صدای آبشار کوچکی همین نزدیکی. گاه بقیه ی دوستانم هم میآیند، بهشان گفته اند راجع به آدم ها و زمین باهام حرفی نزنند؛ اما مگر می شود. خیال شان را راحت می کنم که پرهایم قرار نیست بیش تر از این بریزد، همین الان هم تقریباً کچل شده ام و آن ها می خندند و بیش تر سر به سرم می گذارند؛ اما چشم های شان غمگین است، چشم های فرشته ی ارشد هم.
روزها می گذرد و من نه دیگر پری درمی آورم و نه پری می ریزم، حوصله ام دارد از این تکه از باغ بهشت هم سر میرود. دلم نقشه ام را می خواهد و نقطه ی کوچک نورانی ام را.
یک روز قبل از این که پرنده ها بیدار شوند و خبر رفتنم را به نگهبان ها بدهند با دست و پایی که رمقی برای شان باقی نمانده بود راه افتادم به سمت ابَر ارشد. میدانستم تنها جایی که میتوانم فرشته ی ارشد را پیدا کنم، آن جاست. می خواستم برگردم زمین، دلم برای جوی های کثیف و خیابان های زبرش تنگ شده بود، برای آدم های فراموش کار اما مهربان، مختار اما اسیر. دلم حتی برای آن چند تا درخت و گلی که کنار هم میکاشتند و بهشت صدایش می کردند تنگ شده بود.
ارشد را پشت میز همیشگی اش پیدا می کنم که پشت کوهی از پرونده ها پنهان شده و بی مقدمه شروع می کنم قصه ی دلتنگی ایم را تعریف کردن، همه ی حرف هایم را گوش می دهد و چیزی در چشم هایش می درخشد و غصه می نشیند روی صورتش، مطمئنم که اگر آدم بود گریه می کرد، نگاهش میکنم و میپرسم: «نکند دارم میمیرم؟»
سرش را برمی گرداند رو به پرونده های اعمال و می گوید: «نه، نه حرف مردن را نزن.»
میگویم برایت ارابه ی ابری را آماده کنند، باید استراحت کنی، خبرهای تازه ای در راه است.
از بقیه ی حرف هایش و این که کی و چطور سوار ارابه شدم هیچ خبری ندارم.
فقط وقتی چشم هایم را باز کردم فرشته ی کوچکی را دیدم که با چشم های گرد و لپ های گل انداخته نوک بال هایم را گرفته بود و با کنجکاوی نگاهم میکرد. چشم های بازم را که دید، دو قدم عقب رفت و چیزی از دستش افتاد زمین. وای این که نقطه ی من بود که حالا گوی نورانی شده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. گوی را میگیرم توی بغلم و همه جا پر از نورهای رنگارنگ میشود. از جیغ خوش حالی که موقع دیدن گوی کشیده بودم، فرشته ی کوچک ترسیده بود پشت درختچه ای پناه گرفته بود و حالا توی آن همه نور، با سرگیجه راه میرفت.
گوی از دستم پرید بیرون و قِل خورد سمت او، نورها جمع شدند و فرشته ی کوچک انگار که اعتماد به نفسش برگشته باشد با صدای نازکی گفت: «جناب فرشته! من این جا هستم تا مأموریت تان را با هم تمام کنیم، نظر به این که با وضعیت شما امکان امتحان حضوری نیست، امتحانات شما به صورت غیرحضوری برگزار خواهد شد.»
خنده ام گرفته بود، این جوجه فرشته چه میگفت، نگاهش کردم و دلم نیامد اذیتش کنم، جواب دادم هرطور شما بخواهید. فرشته ی کوچک با احتیاط گوی را گذاشت کنارمان و گفت: «خب شروع میکنیم. شما سؤال بپرسید و من جواب میدهم بعد از چند سؤال، شما براساس مطالعات تان باید جواب دهید که مکان مقدس مورد نظر کجاست.»
دلم از طرز حرف زدنش ضعف رفت و گفتم: «چشم، شروع بفرمایید!»
گفت: «پس شروع میکنیم. ایشان کجا به دنیا آمده اند؟ فرزند چه کسی هستند؟»
- «ایشان از سادات صحیح النسب آذربایجان هستند و نسب شان با شانزده واسطه به هفتمین امام معصوم شیعیان حضرت امام موسی بن جعفر علیه السلام میرسد.»
- «در چه روزگاری در زمین زندگی کرده اند؟»
- «ایشان در دربار سلطان محمود غازان و سلطان محمد خدابنده (اولجایتو) تقرب و احترام خاصی داشت، حتی روزگاری نیز سِمت وزارت و دفترداری الجایتو را متعهد بود که بعد کناره گرفت و باقی عمر را به زهد و تقوی و عبادت سپری کرده است. با وجود این که از مشاغل دولتی فاصله گرفته بود، باز مورد توجه و اکرام سلطان بود.»
- «آیا آرامگاهی دارند؟»
- «بله! آرامگاه ایشان در حوالی سرخاب در عمارتی واقع است؛ درواقع گنبد و عمارت او از کمال ارتفاع با آفتاب لاف برابری میزند و عمارت مرقدش با بهشت عدن در هوا و صفا دعوی بهتری میکند.»
- «ویژگی های ظاهری بنا چگونه است؟»
- «این آرامگاه صحن نسبتا وسیعی دارد که در سمت جنوب این مقبره قرار گرفته و در سمت مشرق و شمال آن حجرات و مدرسه ها، که از ده ها سال پیش متروک است و به امانتگاه اموات مبدل شده بودند، در تعمیر سال های 1333 ـ 1334 شمسی که از محل اوقاف ظهیریه به عمل آمد، دوباره به حجره و اقامتگاه طلاب علوم دینی تبدیل شد.
بقعه ی این امام زاده متشکل از صحن، مسجد، گنبدخانه، مدرسه ی ظهیریه (قسمت اداری بقعه) و سرویس های بهداشتی است. مسجد سیدحمزه در غرب صحن، مدرسه ی ظهیریه و سرویس های بهداشتی در شمال صحن و ایوان ورودی و گل دسته در جنوب صحن قرار دارد.
در گنبدخانه، محراب مقرنس کاری و گچ بری شده ای قرار دارد که متعلق به دوره ی قاجاریه بوده و مقرنس کاری و آینه کاری سطح درونی گنبد و تزئینات و آرایه های نمای داخلی در سال های اخیر نصب شده است.»
همین ها کافی بود تا حدس بزنم، به فرشته ی کوچک که قیافه ی مراقب های امتحان را به خودش گرفته بود نگاه کردم و گفتم: «امامزاده سیدحمزه علیه السلام»
چشم های شفافش درخشید و جیغ زنان پرید بغلم که شما موفق شدید، هورا هورا.
خنده ام گرفته بود: این دیگه چه مدلش بود؟ کسی با من بازی اش گرفته بود؟
فقط میدانستم دلم میخواهد بخندم، حتی اگر بازی باشد؛ پس دو نفری آن قدر خندیدیم که او از روی تختم افتاد پایین و در آسمان ستاره ی دنباله داری درخشید.
پی نوشت: آستان مقدس امام زاده سیدحمزه علیه السلام دراستان آذربایجان شرقی ـ شهر تبریز واقع شده است.
منبع: مجله باران
این روزها که میگذرد، برگشته ام به بهشت برین، برایم یک تخت گذاشته اند زیر طاق گل های سرخ، پروانه ها هم هستند و صدای آبشار کوچکی همین نزدیکی. گاه بقیه ی دوستانم هم میآیند، بهشان گفته اند راجع به آدم ها و زمین باهام حرفی نزنند؛ اما مگر می شود. خیال شان را راحت می کنم که پرهایم قرار نیست بیش تر از این بریزد، همین الان هم تقریباً کچل شده ام و آن ها می خندند و بیش تر سر به سرم می گذارند؛ اما چشم های شان غمگین است، چشم های فرشته ی ارشد هم.
روزها می گذرد و من نه دیگر پری درمی آورم و نه پری می ریزم، حوصله ام دارد از این تکه از باغ بهشت هم سر میرود. دلم نقشه ام را می خواهد و نقطه ی کوچک نورانی ام را.
یک روز قبل از این که پرنده ها بیدار شوند و خبر رفتنم را به نگهبان ها بدهند با دست و پایی که رمقی برای شان باقی نمانده بود راه افتادم به سمت ابَر ارشد. میدانستم تنها جایی که میتوانم فرشته ی ارشد را پیدا کنم، آن جاست. می خواستم برگردم زمین، دلم برای جوی های کثیف و خیابان های زبرش تنگ شده بود، برای آدم های فراموش کار اما مهربان، مختار اما اسیر. دلم حتی برای آن چند تا درخت و گلی که کنار هم میکاشتند و بهشت صدایش می کردند تنگ شده بود.
ارشد را پشت میز همیشگی اش پیدا می کنم که پشت کوهی از پرونده ها پنهان شده و بی مقدمه شروع می کنم قصه ی دلتنگی ایم را تعریف کردن، همه ی حرف هایم را گوش می دهد و چیزی در چشم هایش می درخشد و غصه می نشیند روی صورتش، مطمئنم که اگر آدم بود گریه می کرد، نگاهش میکنم و میپرسم: «نکند دارم میمیرم؟»
سرش را برمی گرداند رو به پرونده های اعمال و می گوید: «نه، نه حرف مردن را نزن.»
میگویم برایت ارابه ی ابری را آماده کنند، باید استراحت کنی، خبرهای تازه ای در راه است.
از بقیه ی حرف هایش و این که کی و چطور سوار ارابه شدم هیچ خبری ندارم.
فقط وقتی چشم هایم را باز کردم فرشته ی کوچکی را دیدم که با چشم های گرد و لپ های گل انداخته نوک بال هایم را گرفته بود و با کنجکاوی نگاهم میکرد. چشم های بازم را که دید، دو قدم عقب رفت و چیزی از دستش افتاد زمین. وای این که نقطه ی من بود که حالا گوی نورانی شده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. گوی را میگیرم توی بغلم و همه جا پر از نورهای رنگارنگ میشود. از جیغ خوش حالی که موقع دیدن گوی کشیده بودم، فرشته ی کوچک ترسیده بود پشت درختچه ای پناه گرفته بود و حالا توی آن همه نور، با سرگیجه راه میرفت.
گوی از دستم پرید بیرون و قِل خورد سمت او، نورها جمع شدند و فرشته ی کوچک انگار که اعتماد به نفسش برگشته باشد با صدای نازکی گفت: «جناب فرشته! من این جا هستم تا مأموریت تان را با هم تمام کنیم، نظر به این که با وضعیت شما امکان امتحان حضوری نیست، امتحانات شما به صورت غیرحضوری برگزار خواهد شد.»
خنده ام گرفته بود، این جوجه فرشته چه میگفت، نگاهش کردم و دلم نیامد اذیتش کنم، جواب دادم هرطور شما بخواهید. فرشته ی کوچک با احتیاط گوی را گذاشت کنارمان و گفت: «خب شروع میکنیم. شما سؤال بپرسید و من جواب میدهم بعد از چند سؤال، شما براساس مطالعات تان باید جواب دهید که مکان مقدس مورد نظر کجاست.»
دلم از طرز حرف زدنش ضعف رفت و گفتم: «چشم، شروع بفرمایید!»
گفت: «پس شروع میکنیم. ایشان کجا به دنیا آمده اند؟ فرزند چه کسی هستند؟»
- «ایشان از سادات صحیح النسب آذربایجان هستند و نسب شان با شانزده واسطه به هفتمین امام معصوم شیعیان حضرت امام موسی بن جعفر علیه السلام میرسد.»
- «در چه روزگاری در زمین زندگی کرده اند؟»
- «ایشان در دربار سلطان محمود غازان و سلطان محمد خدابنده (اولجایتو) تقرب و احترام خاصی داشت، حتی روزگاری نیز سِمت وزارت و دفترداری الجایتو را متعهد بود که بعد کناره گرفت و باقی عمر را به زهد و تقوی و عبادت سپری کرده است. با وجود این که از مشاغل دولتی فاصله گرفته بود، باز مورد توجه و اکرام سلطان بود.»
- «آیا آرامگاهی دارند؟»
- «بله! آرامگاه ایشان در حوالی سرخاب در عمارتی واقع است؛ درواقع گنبد و عمارت او از کمال ارتفاع با آفتاب لاف برابری میزند و عمارت مرقدش با بهشت عدن در هوا و صفا دعوی بهتری میکند.»
- «ویژگی های ظاهری بنا چگونه است؟»
- «این آرامگاه صحن نسبتا وسیعی دارد که در سمت جنوب این مقبره قرار گرفته و در سمت مشرق و شمال آن حجرات و مدرسه ها، که از ده ها سال پیش متروک است و به امانتگاه اموات مبدل شده بودند، در تعمیر سال های 1333 ـ 1334 شمسی که از محل اوقاف ظهیریه به عمل آمد، دوباره به حجره و اقامتگاه طلاب علوم دینی تبدیل شد.
بقعه ی این امام زاده متشکل از صحن، مسجد، گنبدخانه، مدرسه ی ظهیریه (قسمت اداری بقعه) و سرویس های بهداشتی است. مسجد سیدحمزه در غرب صحن، مدرسه ی ظهیریه و سرویس های بهداشتی در شمال صحن و ایوان ورودی و گل دسته در جنوب صحن قرار دارد.
در گنبدخانه، محراب مقرنس کاری و گچ بری شده ای قرار دارد که متعلق به دوره ی قاجاریه بوده و مقرنس کاری و آینه کاری سطح درونی گنبد و تزئینات و آرایه های نمای داخلی در سال های اخیر نصب شده است.»
همین ها کافی بود تا حدس بزنم، به فرشته ی کوچک که قیافه ی مراقب های امتحان را به خودش گرفته بود نگاه کردم و گفتم: «امامزاده سیدحمزه علیه السلام»
چشم های شفافش درخشید و جیغ زنان پرید بغلم که شما موفق شدید، هورا هورا.
خنده ام گرفته بود: این دیگه چه مدلش بود؟ کسی با من بازی اش گرفته بود؟
فقط میدانستم دلم میخواهد بخندم، حتی اگر بازی باشد؛ پس دو نفری آن قدر خندیدیم که او از روی تختم افتاد پایین و در آسمان ستاره ی دنباله داری درخشید.
پی نوشت: آستان مقدس امام زاده سیدحمزه علیه السلام دراستان آذربایجان شرقی ـ شهر تبریز واقع شده است.
منبع: مجله باران