میدانستید روی زمین کرمها به پروانه تبدیل میشوند؟ من هم اوّلین بارکه شنیدم، نزدیک بود از تعجّب شاخ دربیاورم. باورم نمیشد که تمام آن پروانههایی که توی باغ بهشت دیده بودم تقلّبی بودهاند. همهیشان کرمهایی بودند که اینجا روی زمین به پروانه تبدیل شدهاند. امان از دست این باریتعالی، آدم وقتی توی بهشت است فکر میکند همه چیز را از اوّل برای خودش ساخته و پرداختهاند؛ امّا بعداً میفهمد زهی خیال باطل؛ حتّی همین پروانهها هم کلّی تجربه داشتهاند؛ زمین را دیدهاند، هفت تا آسمان را هم دیدهاند و بعد دلشان خواسته و توانستهاند بمانند توی باغ بهشت. آن وقت ما فرشتهها چی؟ چشممان را که باز میکنیم تالاپّی افتادهایم توی باغ بهشت.
به نظرم باریتعالی باید همهی فرشتههایش را منتقل کند به زمین. زمین جای عجیبی است، یک چیزی است شبیه ماشین تبدیلکننده، نه اینکه قضیّه فقط کرم و پروانهها باشدها، اینجا همه چیز در حال تغییر است، آدمها درختها، شهرها، خودشان هم میدانند، فقط نمیدانم چرا اینقدر بیصبرند. آدمها را میگویم، نمونهاش همین مامان خودم. من یک اشتباهی کردم برای اینکه دل بقیّه را خوش کنم سعی کردم زودتر از بقیّه نشستن را یاد بگیرم، بعد دیدم به خودم هم خوش میگذرد به جای غلتیدن شروع کردم به چهار دست و پا رفتن و بعدش بدبخت و بیچاره شدم. حالا از صبح تا شب بهم میگویند بگو آب، بگو بابا، بگو بهبه، بعد هم قیافههایشان را کج و کوله میکنند و فکر میکنند خیلی بامزه هستند، کاش فقط پدر و مادرم بودند، هر کس میآید خانهیمان، بابا بادی به غبغب میاندازد و میگوید: «ببینش دیگه کمکم راه میافته، هم سن و سالهایش هنوز غلت زدن هم یاد نگرفتهاند.»
بعد همه چشمهایشان گرد میشود و میگویند: «حتماً خیلی باهوشه.» بعد کمکم سراغ حرف زدن را میگیرند: «مامان و بابا میگه؟»
- «نه!»
- «آب یا بهبه چی؟»
- «نه!»
- «حتّی یک کلمه هم نمیگه.»
- «نه»
و بعد همه با هم به این نتیجه میرسند حتماً با یک مشکلی چیزی به دنیا آمدهام که اینجوری عجیب غریبم و دکتر باید مرا ببیند.
و این طوری میشود که تصمیم میگیرم حالاحالاها حرف نزنم. به جایش جیغ میکشم، سر مامان که بند کلاهم را سفت میکشد، سر بابا که همهاش دلش میخواهد با گوشیش بازی کند، سر عمّه که همش میخواهد مرا بخواباند و هر بار که جیغ میکشم آقای صاحبخانه با موهای آشفته میآید طبقهی بالا و میگوید: «همین روزهاست که این خانه را بفروشم و با پولش بروم سر کوه خانه بخرم تا از دست همهیتان راحت بشوم.»
امّا آخرین بار که مامان داشت به زور هویج پختههای توی سوپ را بهم میداد و من جیغ و دادکنان سعی میکردم فرار کنم یکهو زنگ زدند.
خانم صاحبخانه بود، صدایش شباهتی به شوهرش نداشت، فکر نکنم خیلی هم از قیمت زمین و اجارهخانه توی محلّ ما خبر داشت. یک کاسه آش دستش بود و گفت: «نذر است». نگفت چه نذری؛ امّا گفت نذر شوهرش است و دلش پر میکشیده که این نذر را مثل مادرش سر مقبره حیقوق نبی1 بپزد؛ همان پیغمبری که در تویسرکان دفن شده و میگویند زیارتش شفای خیلی از مریضها بوده است. خانم صاحبخانه گفت: «شاید من هم این آش را خوردم و زبان باز کردم، خدا را چه دیدی.»
دلم از ذوق، غش میرود. عجب جایی به دنیا آمدهام؛ یعنی اینجا همان خاکی است که حیقوق نبی روزی روی آن راه می رفت و برای همهی ظلمی که به آدمها میکردند غصه میخورد؟
باریتعالی متشکرم! آه فرشتهی ارشد، دلم برایتان یک ذرّه شده، بهتان قول میدهم بهترین آدم دنیا بشوم، مگر من چه چیزم از پروانههای باغ بهشت کمتر است.
پی نوشت:
1. حیقوق نبی از انبیای قوم بنیاسرائیل از نسل حضرت موسی (علیهالسلام) است. پدرش «شوعالویت» و مادرش «شونامیت» سراینده مراسم مذهبی در معبد حضرت سلیمان (علیهالسلام) بودند. صاحب کتاب قاموس المقدس او را یکی از دوازده پیغمبر غیر اولوالعزم میداند. حیقوق نبی در کودکی با الیاس نبی (علیهالسلام) هم زمان بود، ایشان پس از مردن به دعای حضرت الیاس زنده شد و دوباره زندگی کرد. مقبرهی حیقوق نبی (علیهالسلام) در استان همدان شهرستان تویسرکان است.
منبع: مجله باران
به نظرم باریتعالی باید همهی فرشتههایش را منتقل کند به زمین. زمین جای عجیبی است، یک چیزی است شبیه ماشین تبدیلکننده، نه اینکه قضیّه فقط کرم و پروانهها باشدها، اینجا همه چیز در حال تغییر است، آدمها درختها، شهرها، خودشان هم میدانند، فقط نمیدانم چرا اینقدر بیصبرند. آدمها را میگویم، نمونهاش همین مامان خودم. من یک اشتباهی کردم برای اینکه دل بقیّه را خوش کنم سعی کردم زودتر از بقیّه نشستن را یاد بگیرم، بعد دیدم به خودم هم خوش میگذرد به جای غلتیدن شروع کردم به چهار دست و پا رفتن و بعدش بدبخت و بیچاره شدم. حالا از صبح تا شب بهم میگویند بگو آب، بگو بابا، بگو بهبه، بعد هم قیافههایشان را کج و کوله میکنند و فکر میکنند خیلی بامزه هستند، کاش فقط پدر و مادرم بودند، هر کس میآید خانهیمان، بابا بادی به غبغب میاندازد و میگوید: «ببینش دیگه کمکم راه میافته، هم سن و سالهایش هنوز غلت زدن هم یاد نگرفتهاند.»
بعد همه چشمهایشان گرد میشود و میگویند: «حتماً خیلی باهوشه.» بعد کمکم سراغ حرف زدن را میگیرند: «مامان و بابا میگه؟»
- «نه!»
- «آب یا بهبه چی؟»
- «نه!»
- «حتّی یک کلمه هم نمیگه.»
- «نه»
و بعد همه با هم به این نتیجه میرسند حتماً با یک مشکلی چیزی به دنیا آمدهام که اینجوری عجیب غریبم و دکتر باید مرا ببیند.
و این طوری میشود که تصمیم میگیرم حالاحالاها حرف نزنم. به جایش جیغ میکشم، سر مامان که بند کلاهم را سفت میکشد، سر بابا که همهاش دلش میخواهد با گوشیش بازی کند، سر عمّه که همش میخواهد مرا بخواباند و هر بار که جیغ میکشم آقای صاحبخانه با موهای آشفته میآید طبقهی بالا و میگوید: «همین روزهاست که این خانه را بفروشم و با پولش بروم سر کوه خانه بخرم تا از دست همهیتان راحت بشوم.»
امّا آخرین بار که مامان داشت به زور هویج پختههای توی سوپ را بهم میداد و من جیغ و دادکنان سعی میکردم فرار کنم یکهو زنگ زدند.
خانم صاحبخانه بود، صدایش شباهتی به شوهرش نداشت، فکر نکنم خیلی هم از قیمت زمین و اجارهخانه توی محلّ ما خبر داشت. یک کاسه آش دستش بود و گفت: «نذر است». نگفت چه نذری؛ امّا گفت نذر شوهرش است و دلش پر میکشیده که این نذر را مثل مادرش سر مقبره حیقوق نبی1 بپزد؛ همان پیغمبری که در تویسرکان دفن شده و میگویند زیارتش شفای خیلی از مریضها بوده است. خانم صاحبخانه گفت: «شاید من هم این آش را خوردم و زبان باز کردم، خدا را چه دیدی.»
دلم از ذوق، غش میرود. عجب جایی به دنیا آمدهام؛ یعنی اینجا همان خاکی است که حیقوق نبی روزی روی آن راه می رفت و برای همهی ظلمی که به آدمها میکردند غصه میخورد؟
باریتعالی متشکرم! آه فرشتهی ارشد، دلم برایتان یک ذرّه شده، بهتان قول میدهم بهترین آدم دنیا بشوم، مگر من چه چیزم از پروانههای باغ بهشت کمتر است.
پی نوشت:
1. حیقوق نبی از انبیای قوم بنیاسرائیل از نسل حضرت موسی (علیهالسلام) است. پدرش «شوعالویت» و مادرش «شونامیت» سراینده مراسم مذهبی در معبد حضرت سلیمان (علیهالسلام) بودند. صاحب کتاب قاموس المقدس او را یکی از دوازده پیغمبر غیر اولوالعزم میداند. حیقوق نبی در کودکی با الیاس نبی (علیهالسلام) هم زمان بود، ایشان پس از مردن به دعای حضرت الیاس زنده شد و دوباره زندگی کرد. مقبرهی حیقوق نبی (علیهالسلام) در استان همدان شهرستان تویسرکان است.
منبع: مجله باران