دلم درد می‌کند

آستان مقدس امامزاده سیدحمزه علیه السلام در شهر کاشمر از استان خراسان رضوی قرار دارد. ایشان از نوادگان امام موسی کاظم علیه السلام می باشند.
چهارشنبه، 2 بهمن 1398
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : موژان نادریان
تصویر گر : محمدصادق کرایی
موارد بیشتر برای شما
دلم درد می‌کند
آنچه در شماره‌های قبل خواندیم:

من فرشته‌ام. فرشته‌‌ی سر به هوای کنجکاوی که دوست نداشت حرف‌ کتاب ها را قبول کند؛ فرشته‌ای که دوست نداشت تمام عمرش بنشیند و کارهای خوب و بد آدم‌ها را یادداشت کند؛ اصلاً نمی دانم چرا خدای بزرگ این آدم‌ها را با همه‌‌ی خراب کاری‌های شان این‌قدر دوست دارد؟ چرا هربار که یک آدم خدا را شکر ‌‌می‌کند عرش ‌‌می‌لرزد!! مگر این آدم‌ها کی هستند؟

 خب همین سؤال‌ها را پرسیدم که فرستادنم روی زمین برای مأموریت، مدتی روی زمین بودم و با تحقیقاتی که انجام دادم متوجه شدم که چرا آدم ها برتر از ما هستند. بعد از انجام ماموریتم به پاس زحماتم به شکل آدم درآمدم و روی زمین به دنیا آمدم.
 
تمام تنم درد می کند، اگر می‌دانستم به دنیا آمدن این‌قدر سخت است، سعی می‌کردم کمی بی‌عرضه‌تر باشم، آن‌قدر بی‌عرضه که شورای تصمیم گیری خیال آدم کردنم به سرشان نزند. من دیگر بال ندارم و دست هایم آزادترند و برای زنده ماندن(یعنی همان آدم ماندن) باید نفس بکشم، باورتان نمی‌شود، ولی تمام روز و شب آدم های دوروبرم کمکم می‌کنند همه‌ی این کارها را آسان‌تر انجام دهم و راستش را بخواهید به نظرم فرشته بودن خیلی بی‌مزه بود. فرشته که باشی خودت هستی و خودت، برای وجود داشتنت هیچ کس تلاش نمی‌کند. تو هستی چون باید باشی؛ اما آدم بودن چیز دیگری است. باورتان می‌شود از وقتی به دنیا آمده ام یک قبیله آدم ریخته‌‌اند توی خانه‌ی مان تا مواظبم باشند و هرکار می‌کنند تا مثل یک انسان زنده بمانم؟ اگر می‌دانستم از اولش انسان شده بودم خب.

اما از حق نگذریم درد، بزرگ‌ترین چیزی است که آدم ها حس می‌کنند و از آن فراری‌اند. یک‌سری آدم هم هستند که بهشان کمک می‌کنند، اسم‌شان دکتر است. آن‌ها آدم‌های خوب و مهربانی هستند؛ اما نمی‌دانم چرا همه‌ی‌شان مثل فرشته‌ی ارشد کلافه اند.

از روزی که به دنیا آمده ام سه چهارتای‌شان را دیده ام، از بس جیغ زده‌‌ام و گریه کرده‌‌ام، همه سرشان را گرفته‌اند. می دانید این‌جا هر زمان که دل‌تان بخواهد می‌توانید بزنید زیر گریه، آن هم بلندبلند؛ البته من سعی کرده‌ام سوءاستفاده نکنم و آدم خوبی باشم؛ ولی دلم واقعاً درد می‌کند؛ انگار سنگ های کف جهنم را قورت داده ام، دلم هیچ چیز نمی‌خواهد بخورم، با این‌که گرسنه ام می‌شود.

آخرین دکتر هی گوشی سردش را می‌چسباند به تنم و زل می‌زند به چشم هایم و دست و پایم را می‌کشد. بعد هم چشم‌هایش را می بندد و می‌گوید: «این بچه از من هم سالم‌تره؛ مشکل شمایین شیر با استرس می‌دید، برید خودتونو آروم کنید.»

***

یک ساعت بعد از صدای بوق از جایم می‌پرم؛ انگار داشتیم  با ماشین روبه‌رویی تصادف می‌کردیم. مامانم غر می‌زند: «دستت رو از روی بوق بردار بچه رو از خواب پروندی.»

بابا می‌گوید : «چشم چشم!» و گوشه‌ی ناخنش را می‌جود؛ اما دو دقیقه بعد صدای موبایلش درمی‌آید و پشت تلفن یک چیزهایی درباره‌ی چک و پول و نداشتن می‌گوید. کمی بعد حرف‌هایش شبیه داد می شود و هی می‌گوید: «ندارم، ندارم!»

 مامان روی گوشم را می‌گیرد و به بابا چشم‌غره می‌رود. آخرش نمی فهمم بابا واقعاً چه چیزی ندارد؛ اما یک چیزی را خوب می‌فهمم، مامان‌ها گاه شبیه فرشته‌ی کوچک می‌شوند، وقتی چیزی را بخواهند به دستش می‌آورند حالا هر جور که شده باشد.

مامان من هم توی همه‌ی این گیرودارها دلش زیارت خواسته بود و هر چه بابا گفته بود که نمی‌شه و همون جا توی خونه زیارت بخون، قبول نکرده بود؛ تنها تخفیفی که داده بود به جای مشهد راضی شده بود تا برویم زیارت امام‌زاده سیدحمزه. بعدش هم دلیل آورده بود که خوب بود دکتر با یه کیسه دارو راهی‌مان می‌کرد، همون بهتر که گفت درمونش دست آروم شدن منه. منم جز با زیارت، آروم نمی‌شم.

چشمم که به سر در ورودی امام‌زاده می‌افتد یک چیزی ته دلم سُر می‌خورد. «برگشته‌ایم باغ بهشت؟»

انگار آسمان آبی با همه‌ی ابرهای پنبه‌ای‌اش افتاده باشد توی حوض مدوّر باغ. دورمان پر است از سروهای بلند و پیر. مامان که زیارت می‌خواند فرشته‌ی ارشد را می‌بینم که با چشم‌های مهربانش لبخندزنان تماشای‌مان می‌کند. اگر دور تا دور گنبد سبز ننوشته بودند «خدایی جز خدای یگانه نیست» یادم می  رفت که این‌جا زمین است. آخر، زمین تنها جایی است که لازم است آدم‌ها به خودشان یادآوری کنند باری تعالی یگانه و یکتاست.

مامان تکان‌تکانم می‌دهد و صدای آب و آواز پرنده‌ها توی گوشم می‌پیچد، پلک‌هایم سنگین شده‌اند؛ اما دلم نمی‌خواهد بخوابم، نکند اصلاً این‌ها خواب است و چشم‌هایم را که ببندم بیدار شوم؟

صدای خدا خدای زائر کناری توی گوشم می‌پیچید و مامان توی آینه‌کاری های ایوان می‌شود هزارتا مامان و تمام زمین پر می شود از لبخند و صدای لالایی، بهشت را می خواهم چکار؟! پلک‌های گرمم را می گذارم روی هم و خوابم می‌برد، انگار صد سال است که نخوابیده‌ام.
 
پی‌نوشت:
امام‌زاده سیدحمزه علیه‌السلام از فرزندان حضرت موسی‌بن جعفر علیه‌السلام است. آستان این بزرگوار وسط باغ مشجّر و مصفایی به نام باغمزار در منطقه‌ای با وسعت حدود هشت هکتار در مرکز شهر کاشمر واقع شده است.

منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.