امیدوارم اگر روزی مأموریت زمین بهتان داده شد، وسط های خرداد نباشد. باورتان نمی شود که این جا خود بهشت است اصلاً. توی خیابان جاهایی هست که پول می دهید و زردآلو و توت فرنگی می گیرید هرچقدر که دل تان بخواهد یا اصلاً خود خیابان پر است از درخت های توت؛ البته این جا یک کمی با بهشت فرق دارد؛ مثلاً هیچ کس برای چیدن توت های درخت از کسی اجازه نمی گیرد، حتی از خود درخت؛ از شاخه هایش آویزان می شوند، تردتر ها را میشکنند و قدیمی ترها را با کل قوای شان تکان می دهند، اصلاً حواس شان هم نیست که چند میوه ی کال را زمین می ریزند و فرشته های نگهبان تندتند چیزهایی می نویسند که فقط من و شما می دانیم پاک کردن شان چقدر سخت است.
توی همین گیرودار بود که چراغ نقشه ام روشن شد. خب معلوم است دیگر، قرار است بروم همین مدرسه ی بغلی، فکر کرده اند ندیده ام همین که تعطیل می شود، شاگردهایش مثل زنبورهای بی کندو می ریزند به درخت ها و از سروکول شان بالا می روند. فکر کرده اند من خنگم نمی توانم حدس بزنم، من فرشته ی باهوشی هستم.
آخ پرم گیر کرد، لابد باز افتاده ام توی چاله ی احساسی یا چنین چیزی. مدرسه که چند قدم جلوتر است، هرچقدر هم تلاش می کنم جدا بشو نیستم. به نقطه ی نورانی نگاه می کنم، همین جاست که. پس مدرسه؟ آخ خیلی خب پرم کنده شد. می روم ببینم چه خبر است. این جا دیگه کجاست؟! با این پله های باریک و نمور. این بالا صداهای عجیب و غریبی می آید و من زل زده ام به نقطه ی نورانی که صاف همین جا را نشان می دهد. یک عالم آدم جمع شده اند این جا، نقطه ی نورانی شناکنان می رود و بالای سر پسرکی می ایستد که گوشه ی سالن ایستاده و خسته و عرق ریزان دستگاهی توی دست دارد که انگار از جهنم وارد کرده اند، صدایش وحشتناک است و هی باد داغ تولید می کند. نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. این؟ با این قیافه اش. لابد کسی شوخی اش گرفته و تنظیمات نقشه ام را به هم زده وگرنه این کجا و نقطه ی نورانی کجا؛ اما چاره چیست! می نشینم به تماشا. پسر با آن دستگاه جهنمی هی کار میکند و عرق میریزد و موهای مردم را عین ماهی بادکنکی می کند؛ البته بازم هستندها، یک همکار دیگر دارد که فقط موها را عین دُم کلاغ می کند، یک عده ی دیگر هم هستند که فقط بلدند موها را از ته بتراشند و هی لبخند بزنند که مبارک تان باشد تابستان گرما نخواهید خورد و آدم ها پول هم می دهند بهشان بابت همه ی این خرابکاری هایی که روی نعمت باری تعالی انجام می دهند. کلافه از پنجره بیرون را نگاه می کنم؛ بچه ها از امتحان برمی گردند؛ اما کسی حوصله ندارد، مثل این که سخت بوده.
اگر بدانید چقدر سر فرشته های نگهبان این جا شلوغ است، فقط باید بنویسند و بنویسند. باورتان نمیشود، اما وقتی پسرک ماهی بادکنکی ساز رفت دست شویی، رقیب دُم کلاغی سازش مشتری اش را قاپ زد و بعد ماهی بادکنکی هم از لجش زد قیچی و شانه اش را انداخت زمین و تا عصر که آن هیولاهای جهنمی شان را خاموش کردند، کلّی بلای دیگر سر هم آوردند!
نزدیکی های غروب است که راه می افتد و من مثل کسی که صبحانه گوجه سبز خورده باشد، کشان کشان دنبالش می روم. باد می آید و او دست بلند می کند و تاکسی می گیرد.
از جایی سر درمی آوریم که اگر فرشته نبودم حتماً دو تا شاخ جانانه درآورده بودم. بعد از این همه وقت، آرامگاه امام زاده ها را می شناسم، هرچند که این ساختمان یک جور بخصوصی است، هشت ضلعی است و گنبد گرد و خوش رنگش حواس برایم نگذاشته؛ اصلاً حواسم از او پرت شد که مسح کشیده و موهای ماهی بادکنکی طورش ریخته روی پیشانی اش.
همین طور هول هولکی نرسیده به ضریح، دعا خواندن را شروع کرده، حاجت هایش هم که یکی دوتا نیست، برای امتحان دعا می کند، برای قبول شدن، برای کار پیدا کردن، برای پول توجیبی گرفتن، هی می گوید: یا امام زاده سید ابراهیم! و صدایش توی گلویش میلرزد، رویم را برمی گردانم به سمت درخت های تنومند و بلند صحن، الان است که گریه اش بگیرد و من طاقت تماشا کردن گریه ی آدم ها را ندارم.
می روم و خودم را در زمین بزرگ زیارتگاه گم می کنم، سر می زنم به زینبیه و حتی به قبرستان؛ اما صدای پسر هنوز توی گوشم است. «یا امام زاده ابراهیم» گفتنش که تمام می شود، نفسش را می دهد تو، شروع میکند حاجت خواستن از امام زاده اسماعیل و صدای گریه اش می پیچد زیر گنبد آجری و سنگی زیارتگاه امام زاده ابراهیم و اسماعیل... از شنیدن صدای گریه اش دلم میگیرد. متفاوت بودن امام زادهها را حس میکنم؛ همان قدر که پیش باری تعالی عزیز و محترم اند پیش آدمهای این کره ی خاکی هم عزیزند، آن قدر که اگر آدم ها از آن نوعی هم باشند که دفتر گناههای شان پر شده باشد باز هم این جا آرامش میگیرند. فکر کنم یکی از دلایل این که آدمها اشرف مخلوقات اند همین باشد. حالا دیگر نقطه ی نورانی خاموش شده؛ اما من دلم می خواهد چند صفحه از دفتر یک فرشته ی نگهبان را بکنم.
پی نوشت:
امام زادگان محمد و ابراهیم علیهماالسلام از فرزندان امام موسی بن جعفر علیه السلام هستند که آستان این بزرگواران در دهستان بکشلوچای در 12کیلومتری شهرستان ارومیه واقع شده و میان مردم منطقه به بکشلو امامزاداسی معروف است.
منبع: مجله باران
توی همین گیرودار بود که چراغ نقشه ام روشن شد. خب معلوم است دیگر، قرار است بروم همین مدرسه ی بغلی، فکر کرده اند ندیده ام همین که تعطیل می شود، شاگردهایش مثل زنبورهای بی کندو می ریزند به درخت ها و از سروکول شان بالا می روند. فکر کرده اند من خنگم نمی توانم حدس بزنم، من فرشته ی باهوشی هستم.
آخ پرم گیر کرد، لابد باز افتاده ام توی چاله ی احساسی یا چنین چیزی. مدرسه که چند قدم جلوتر است، هرچقدر هم تلاش می کنم جدا بشو نیستم. به نقطه ی نورانی نگاه می کنم، همین جاست که. پس مدرسه؟ آخ خیلی خب پرم کنده شد. می روم ببینم چه خبر است. این جا دیگه کجاست؟! با این پله های باریک و نمور. این بالا صداهای عجیب و غریبی می آید و من زل زده ام به نقطه ی نورانی که صاف همین جا را نشان می دهد. یک عالم آدم جمع شده اند این جا، نقطه ی نورانی شناکنان می رود و بالای سر پسرکی می ایستد که گوشه ی سالن ایستاده و خسته و عرق ریزان دستگاهی توی دست دارد که انگار از جهنم وارد کرده اند، صدایش وحشتناک است و هی باد داغ تولید می کند. نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. این؟ با این قیافه اش. لابد کسی شوخی اش گرفته و تنظیمات نقشه ام را به هم زده وگرنه این کجا و نقطه ی نورانی کجا؛ اما چاره چیست! می نشینم به تماشا. پسر با آن دستگاه جهنمی هی کار میکند و عرق میریزد و موهای مردم را عین ماهی بادکنکی می کند؛ البته بازم هستندها، یک همکار دیگر دارد که فقط موها را عین دُم کلاغ می کند، یک عده ی دیگر هم هستند که فقط بلدند موها را از ته بتراشند و هی لبخند بزنند که مبارک تان باشد تابستان گرما نخواهید خورد و آدم ها پول هم می دهند بهشان بابت همه ی این خرابکاری هایی که روی نعمت باری تعالی انجام می دهند. کلافه از پنجره بیرون را نگاه می کنم؛ بچه ها از امتحان برمی گردند؛ اما کسی حوصله ندارد، مثل این که سخت بوده.
اگر بدانید چقدر سر فرشته های نگهبان این جا شلوغ است، فقط باید بنویسند و بنویسند. باورتان نمیشود، اما وقتی پسرک ماهی بادکنکی ساز رفت دست شویی، رقیب دُم کلاغی سازش مشتری اش را قاپ زد و بعد ماهی بادکنکی هم از لجش زد قیچی و شانه اش را انداخت زمین و تا عصر که آن هیولاهای جهنمی شان را خاموش کردند، کلّی بلای دیگر سر هم آوردند!
نزدیکی های غروب است که راه می افتد و من مثل کسی که صبحانه گوجه سبز خورده باشد، کشان کشان دنبالش می روم. باد می آید و او دست بلند می کند و تاکسی می گیرد.
از جایی سر درمی آوریم که اگر فرشته نبودم حتماً دو تا شاخ جانانه درآورده بودم. بعد از این همه وقت، آرامگاه امام زاده ها را می شناسم، هرچند که این ساختمان یک جور بخصوصی است، هشت ضلعی است و گنبد گرد و خوش رنگش حواس برایم نگذاشته؛ اصلاً حواسم از او پرت شد که مسح کشیده و موهای ماهی بادکنکی طورش ریخته روی پیشانی اش.
همین طور هول هولکی نرسیده به ضریح، دعا خواندن را شروع کرده، حاجت هایش هم که یکی دوتا نیست، برای امتحان دعا می کند، برای قبول شدن، برای کار پیدا کردن، برای پول توجیبی گرفتن، هی می گوید: یا امام زاده سید ابراهیم! و صدایش توی گلویش میلرزد، رویم را برمی گردانم به سمت درخت های تنومند و بلند صحن، الان است که گریه اش بگیرد و من طاقت تماشا کردن گریه ی آدم ها را ندارم.
می روم و خودم را در زمین بزرگ زیارتگاه گم می کنم، سر می زنم به زینبیه و حتی به قبرستان؛ اما صدای پسر هنوز توی گوشم است. «یا امام زاده ابراهیم» گفتنش که تمام می شود، نفسش را می دهد تو، شروع میکند حاجت خواستن از امام زاده اسماعیل و صدای گریه اش می پیچد زیر گنبد آجری و سنگی زیارتگاه امام زاده ابراهیم و اسماعیل... از شنیدن صدای گریه اش دلم میگیرد. متفاوت بودن امام زادهها را حس میکنم؛ همان قدر که پیش باری تعالی عزیز و محترم اند پیش آدمهای این کره ی خاکی هم عزیزند، آن قدر که اگر آدم ها از آن نوعی هم باشند که دفتر گناههای شان پر شده باشد باز هم این جا آرامش میگیرند. فکر کنم یکی از دلایل این که آدمها اشرف مخلوقات اند همین باشد. حالا دیگر نقطه ی نورانی خاموش شده؛ اما من دلم می خواهد چند صفحه از دفتر یک فرشته ی نگهبان را بکنم.
پی نوشت:
امام زادگان محمد و ابراهیم علیهماالسلام از فرزندان امام موسی بن جعفر علیه السلام هستند که آستان این بزرگواران در دهستان بکشلوچای در 12کیلومتری شهرستان ارومیه واقع شده و میان مردم منطقه به بکشلو امامزاداسی معروف است.
منبع: مجله باران